۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

یکی سبز، یکی قرمز

یکی سبز، یکی قرمز

یکی سبز، یکی قرمز

جزئیات

شهید مصطفی زواره‌ای در کلام مادر/ به مناسبت ۱۴ اسفند، سالروز شهادت شهید زواره‌ای

14 اسفند 1400
تولد و کودکی مصطفی
چهار سال از ازدواج‌مان گذشته بود که خدا مصطفی را به ما داد. برای به دنیا آمدنش خیلی دوا و درمان کردم. دکترها ‌گفتند باید در بیمارستان بستری شوی. می‌گفتند اگر در خانه وضع حمل کنم، جان خودم و بچه به خطر می‌افتد. به لطف خدا، مصطفی در خانه، سالم به دنیا آمد. پدرش می‌خواست اسمش را از نام‌های فرزندان حضرت زهرا بگذارد. من گفتم دوست دارم اسم پدرم مصطفی را روی او بگذارم.
زمان تولد مصطفی در روستای حصاربالای ورامین زندگی می‌کردیم. شغل پدرش کفاشی بود. از صبح تا شب‌ کار می‌کرد تا خرج ما را دربیاورد. مصطفی را زودتر از سن مدرسه به سپاه دانش فرستادم. می‌خواستم یک کلاس جلو بیفتد ولی ارباب‌های ده قبول نکردند. گفتند باید از همان کلاس اول شروع کند. ده ما همه کلاس‌ها را نداشت. مصطفی را به همراه برادرم به ده جوادآباد ‌فرستادم. تا کلاس هفتم را در جوادآباد خواند.
مصطفی بیش‌تر اوقاتش را با برادرم که او هم بعدا در جبهه به شهادت رسید، می‌گذارند. بیش‌تر دوستانش هم کسانی بودند که از خودش بزرگ‌تر و پخته‌تر بودند. در ایام محرم و عزاداری دور هم جمع می‌شدند و نوحه می‌خواندند و سینه می‌زدند. پدرش نسبت به رفت‌وآمد بچه‌ها خیلی حساس بود. برای همین، بچه‌ها بیش‌تر وقت‌شان را در منزل می‌گذراندند.
مصطفی در کار خانه خیلی به دادم می‌رسید. هوای خواهر و برادرهایش را داشت. گاهی وقت‌ها که کار داشتیم، خانه را جارو می‌کرد و رخت‌ها را می‌شست تا ما به کارمان برسیم.
 
دوران نوجوانی
مدرسه ابتدایی مصطفی که تمام شد رفتیم ورامین. دبیرستان را آن‌جا شروع کرد. تابستان‌ها در کارخانه چیت‌سازی هم کار می‌کرد تا کمک‌خرج خانواده باشد.
مصطفی بیکار که می‌شد کتاب می‌خواند. بیش‌تر در مورد پیامبر و اهل‌بیت. کاری که از نوجوانی‌اش‌ آغاز کرد، شرکت در فعالیت‌های مسجد محله‌ بود. یکی دیگر از کارهایش کمک به نیازمندان بود.
مصطفی خیلی خانواده ‌دوست بود. هر کاری از دستش برمی‌آمد برای خانواده و فامیل انجام می‌داد. شوهرخاله‌اش شب‌‌کار بود. تا مدت‌ها شب‌ها به خانه‌ آن‌ها می‌رفت. هم مراقب بچه‌هایش بود، هم به درس ‌و مشق‌شان رسیدگی می‌کرد.
 
مبارزه با رژیم شاه
پسرم قبل از پیروزی انقلاب طرفدار روحانیت و امام خمینی بود. از کارهای شاه بیزار بود. مبارزاتش از همان سال‌ها آغاز شد. شب‌ها دیر به خانه می‌آمد. به پدرش شکایت می‌کردم که چرا مصطفی و حسن پسر دیگرم، از شما دیرتر به خانه می‌رسند. دلداری‌ام می‌داد. مصطفی که به خانه می‌آمد، سوال و جواب می‌کردم. می‌گفت نوار سخنرانی امام را جابه‌جا می‌کنند و اعلامیه پخش می‌کنند.
 
رفتن به جبهه
کلاس ۱۱ بود که جنگ شروع شد. ۱۵ روز بیش‌تر از شروع جنگ نگذشته، رفت جبهه. می‌گفت: «درس را بعدا هم می‌شود خواند ولی اگر جنگ تمام بشود، از دستش داده‌ای.» با این حال در جبهه به‌ صورت متفرقه امتحان داد و دیپلمش را گرفت.
اوایل جنگ، خانواده‌های جنگ‌زده را سوار ماشین می‌کرد و می‌آورد خانه. بعد هم به بازار تهران می‌رفت و برای آن‌ها لباس و پول جمع‌ می‌کرد. به ما می‌گفت: «‌خوب از این‌ها پذیرایی کنید. این‌ها توی شهرهای‌شان برای خودشان کسی بوده‌اند و جنگ آواره‌شان کرده.» هر وقت هم به مرخصی می‌آمد، کارش این بود که به جنگ‌زده‌ها کمک کند.
مسئولیتش در جبهه دیده‌بانی بود. بعد هم مسئول تدارکات و معاون حاج‌آقا براتی شد. یک‌بار که به مرخصی آمد، دیدم مدام با تلفن صحبت می‌کند. گلایه کردم که: «حالا هم که آمدی همه‌اش سرت با تلفن گرم است و به ما توجه نداری!» گفت: «مادرجان! حاج‌آقا براتی به من یک ‌میلیون و هفتصد تومان تحویل داد، من دو میلیون و هفتصد تحویلش دادم. نگذاشتم یک ریالش حیف ‌و میل شود. حالا به من می‌گویند ما بودجه کم آورده‌ایم به ما کمک کن. من هم می‌گویم همه را تحویل حاج‌آقا براتی داده‌ام و چیزی ندارم.»
 
زود ازدواج کرد
مصطفی دوست داشت زود ازدواج کند تا زودتر بچه‌دار شود. به‌خاطر ازدواجِ پسر دیگرمان حسن‌آقا دست‌ و بال‌مان خالی بود. پدرش گفت: «سه سال دیگر برای تو پا پیش می‌گذاریم.» مصطفی گفت: «ازدواج من هیچ خرجی ندارد. قرار نیست جشن بگیریم. من با همین اورکتم ازدواج می‌کنم و با همین هم شهید می‌شوم.» همین هم شد. مراسم عقدش در مسجد برگزار شد. بعد از آن هم در منزل ما زندگی‌شان را آغاز کردند. چند وقت بعد هم ‌خانه‌ای اجاره کردند و رفتند.
رابطه‌اش با همسرش خیلی خوب بود. سعی می‌کرد هر چیزی را که همسرش می‌خواهد برایش فراهم کند. یادم هست وقتی ‌به اندیمشک رفته بودند برای دیدن‌شان به آن‌جا رفتیم. یک‌ شب که مصطفی ما را بیرون برده بود جایی ماشین را نگه‌داشت تا لوبیا بخرد. خانمش از او خواسته بود. پدرش نمی‌دانست. به او گفت: «حالا برویم، بعدا می‌خری.» به پدرش گفت: «آدم باید هر چیزی را که خانواده‌ خواهش کرده‌اند، برای‌شان تهیه کند.»
 
خواب شهادت
بزرگ‌ترین آرزوی مصطفی زیارت کربلا بود. همه‌اش می‌گفت: «دوست دارم کربلا را ببینم.» یک ‌شب خواب دیدم آقای سیدی دوتا قندان به من داد. یکی سبز، یکی قرمز. دو شب بعد از دیدن این خواب، مصطفی از منطقه آمد. به شوخی گفت: «مادر! خوابی برای من ندیدی؟» یک‌باره یاد خوابم افتادم و برایش تعریف کردم. مصطفی گفت «مادر، دعا کن آن قندان‌ها نصیب من بشوند. شیرینی، شربت شهادت است. سبزی، نشان امام حسین(ع) و قرمزی هم ‌خون شهید است.»
جبهه که بود، یک ‌شب منزل‌شان بودم. خواب دیدم دستش تیر خورده. در خواب، امام زمان به من گفتند که آن‌قدر ‌گفتی پسرم سرباز امام زمان است که من درجه را به مصطفی دادم. از خواب که بلند شدم، نگران شدم. شروع کردم به نذر و نیاز. از خدا خواستم مصطفی سالم برگردد. وقتی برگشت به‌اش گفتم: «امام زمان به تو درجه داده، نشان من بده.» گفت: «من لیاقت نداشتم، درجه‌ای به من ندادند.» یک روز دیگر دیر به منزل آمد. پرس‌وجو کردم گفت رفته بوده بیمارستان دیدن رفقایش. گفتم: «تو رفتی دستت را نشان دکتر بدهی.» انکار کرد. گفتم: «چرا، دستت تیر خورده.» خانمش گفت: «مصطفی، مادر همه‌ چیز را در خواب‌ دیده. نشانش بده.» پیراهنش را از تنش درآورد و زخمش را نشانم داد. گفتم: «فقط جلو بیا تا بوسه به نشان امام زمان بزنم.»
مدتی گذشت و دوباره خواب دیدم. در خواب خانمی مرا به حسینیه دعوت کرد و گفت: «تو از خانواده شهدا هستی.» فکر کردم به‌خاطر برادر شهیدم مرا هم دعوت کرده‌اند. داخل حسینیه که شدم، دیدم خانم‌های چادری کیپ تا کیپ نشسته‌اند. سه‌تا خانم هم بالای مجلس نشسته‌ بودند. بلند شدند و مرا میان خودشان نشاندند. در خواب، خواهرم از من پرسید این‌ها کی هستند. گفتم حضرت فاطمه(س)، حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س). از خواب که بیدار شدم، نگران بچه‌هایم شدم که در جبهه بودند. مصطفی، حسن و پسر دیگرم حسین. چیزی نگذشت که مصطفی آمد مرخصی. می‌گفت آمده به کارهایش رسیدگی کند. به خواهرش سر زد، کارهایش را انجام داد و آماده شد برود. خواستم از زیر قرآن ردش کنم و آب پشت سرش بریزم، نگذاشت. رفتم صورتش را بوسیدم و مصطفی رفت.
 
شهادت مصطفی
۹ روز بیش‌تر طول نکشید. چند روز بعد از رفتنش حسین از جبهه برگشت. به حسن زنگ زدم تا خبری از مصطفی بگیرم. گفت: «مادر، مصطفی یک حال و هوای دیگری دارد.» مدتی نگذشت که حمید پسر برادرم که جبهه بود به خانه ما آمد. سراغ مصطفی را از او گرفتم. گفت: «عمه، مصطفی درجه‌اش خیلی عالی شده.» همان‌جا فهمیدم مصطفی به شهادت رسیده.

تنظیم: لیلا صادقی
 

مقاله ها مرتبط