اشاره: بعضی داستانها با جملۀ «به خوبی و خوشی با هم زندگی کردند» تمام نمیشود، عاشقانه تمام میشود. مثل زندگی گیتی و حسنآقا که عاشقانه شروع شد. شاید بعد از ۲۳ سال با رفتن حسنآقا خیلی چیزها عوض شده باشد، اما عاشقانه آن دو تمام نشد. گیتی ۶۷ ساله، حالا بعد از ۲۷ سال از شهادت همسر چریکش، در اتاق مدیریت مدرسهای به نام همسرش، هنوز هم زندگیاش را پر از شهید آبشناسان میبیند و موفقیتهایش را در زمینههای مختلف تعلیم و تربیت در شراکت با او میداند.
این مصاحبه را بنا به تقدیر، پنج سال پس از گرفته شدن و در تلاقی ایام محرمالحرام با ایام شهادت شهید میخوانید. مادر حسنآقا دخترعموی پدرم بود. ما دورادور همدیگر را میشناختیم، گاهی هم میدیدیم. من دختر دوم خانواده بودم و فوقالعاده درسخوان. چون خواهر بزرگترم هنوز ازدواج نکرده بود، من ازدواج خودم را دور میدیدم و در این هواها نبودم.
از پانزده سالگی به بعد میدیدم پسر بزرگ دخترعموی پدرم گاهگاهی به منزل ما میآید جهت کارهای مختلف. گاه هم با خانواده میآمد. من باز در این فکرها نبودم. فقط به آینده و دانشگاه تربیت معلم و تدریس فکر میکردم. کمکم زمزمهها شروع شد و من هم رفتم تو نخ حسنآقا.
خوشم میآمد از ادبش، نجابتش، نزاکتش، تیپ و قیافهاش. میدانستم دانشگاه افسری ارتش درس خوانده و دارد دورههای مختلف نظامی میبیند. پدر خودم خلبان ارتش بود و با زندگی نظامیها بیگانه نبودم. پدرم هم علاقه خاصی به ایشان داشت، اصلا کل خانواده. از زمانی که حرف خواستگاری به میان آمد تا جشن عقدمان چندان طول نکشید. طوری که یادم هست در درس جبر و احتمال سال آخر دبیرستان، حسنآقا خیلی به من کمک کرد. وقتی آماده میشدم کنکور تربیت معلم بدهم، حسنآقا برای طی دورههای نظامی در اهواز بود. ما چون جشن عقد مفصلی گرفته بودیم، از خانواده خواستم که اجازه بدهند بروم اهواز پیش همسرم. مادرشوهرم هم پشت من درآمد و گفت خودم با گیتی میروم که خیال خانواده راحت باشد. خانواده هم که اصرار من را دیدند قبول کردند. اینطوری شد که در سال ۱۳۴۲ زندگی مشترک ما آغاز شد.
***
اهواز امتحان تربیت معلم دادم و پذیرفته شدم تا به تشویق حسنآقا در کنار زندگی مشترک درس هم بخوانم. هشت سال در شهرهای مختلف خوزستان از جمله اهواز و اندیمشک و دزفول زندگی کردیم. سهم دزفول بیش از جاهای دیگر بود. در دزفول درسم تمام شد و دوره کارورزیام را در مدرسهای آغاز کردم. در همان دوره کارورزی، انتقاد تندی به مدیر مدرسه کردم که سبب شد مرا به کارگزینی بفرستد. دلایلم را که درباره انتقاد از مدیر شنیدند قانع شدند. همانجا از من پرسیدند که میتوانم مدیریت یک دبستان را به عهده بگیرم یا نه!
نشده بود که من اراده کاری را بکنم و آن کار انجام نشود و به نتیجه نرسد. وقتی مدرسه من به عنوان دبستان نمونه مورد تقدیر قرار گرفت، صاحب دو فرزند پسر بودم. اسم هر دو را حسنآقا انتخاب کرده بود؛ افشین و امین. بودن بچهها حال و هوای زندگی ما را حسابی عوض کرده بود. دیگر وقت خالی برایمان نمانده بود. هر دو هم به پدرشان خیلی علاقه داشتند. حسنآقا وقتی خانه بود بیشتر وقتش را با آنها میگذراند و در تربیت آنها تلاش زیادی داشت. بعد از اتمام دورههای حسنآقا در خوزستان، ما مدتی هم در شیراز زندگی کردیم. بعد برای طی دوره فرماندهی و ستاد(دافوس) به تهران برگشتیم. انتقال من به تهران هم انجام شد و من در تهران مشغول به کار شدم. کمکم پولهایمان را جمع کردیم و خانهای خریدیم. خانهای که من هنوز هم در همان خانۀ پرخاطره ساکن هستم. خانهای که از موهبت امام رضا(ع) داریم. افرا دخترم سال ۵۰ به دنیا آمد.
***
حسنآقا در کنار دوره نظامیاش به ورزش هم علاقه بسیاری داشت. از انواع ورزشهای توپی تا کاراته و جودو. این باعث شده بود که بدن ورزیده و چابکی داشته باشد. بعد از اتمام دوره در تهران، ما دوباره به شیراز برگشتیم و حسنآقا برای گذراندن دورههای تکاوری و رنجری راهی اسکاتلند شد. دورههای چتربازی و کوهستان را هم گذراند. حالا دیگر به لحاظ مهارت و تخصص جزو انگشتشمارهای ارتش به حساب میآمد. اما به مجموعه همه فعالیتهای بالا باید روحیه انقلابی و علاقه بیحدش به امام خمینی را هم اضافه کرد. حسنآقا در جریان همه وقایع انقلاب بود. در ارتش، همه او را با اعتقاداتش میشناختند.
زمان پیروزی انقلاب از اسکاتلند بازگشته بود. مشغول تعلیم تکاوری بود و مثل بقیه نظامیها که تحت فرمان شاه بودند در آمادهباش برای درگیریهای احتمالی. حسنآقا تا میتوانست خودش را از همه اینها دور نگهمیداشت. خیلی ناراحت بود که بخواهد برخلاف اعتقادش با مردم مقابلهای کند. کار خدا بود که ماههای آخر منتهی به پیروزی انقلاب، از آرنج حسنآقا توده دردناکی بیرون زده بود که نیاز به جراحی داشت. این بهانه خوبی شده بود برای در خانه ماندنش. یادم هست درست شب پیروزی انقلاب اسلامی، ایشان در شیراز جراحی کرده بود و در خانه مشغول استراحت بود. از طریق تلفن در جریان اتفاقات قرار میگرفت.
***
بعد از پیروزی انقلاب، ما به تهران برگشتیم تا حسنآقا در کنار دوستان انقلابیاش به اوضاع پادگانها که به هم ریخته شده بودند و کمیته که تازه تشکیل شده بود، سر و سامانی بدهند. خوشحال بودیم که نزدیک خانوادههایمان هستیم، اما خوشحالی ما چندان دوام نیاورد. با بالا گرفتن فتنه در کردستان، حسنآقا راهی کردستان شد. یادم هست که من مشغول خرید مانتو و شلوار برای سال تحصیلی بودم چون تازه پوشش اسلامی در مدارس راه افتاده بود که حسنآقا رفت کردستان مسئولیت آموزش چریکی به نیروها را به عهده بگیرد. کمکم شد فرمانده قرارگاه شمال غرب در کنار محمد بروجردی.
هر وقت خانه میآمد، ورد زبانش و بخش اعظم تعریف کردنیهایش از محمد بروجردی بود. تحت تاثیر او تغییرات دلپذیری در او به وجود آمده بود. میگفت محمد بروجردی یک مرد آسمانی است، یک فرشته است. به گفته اطرافیانشان خیلی از خصوصیات و اخلاقهایشان شبیه به یکدیگر شده بود. با هم عقد اخوت و برادری هم بسته بودند.
حسنآقا در دخل و خرج و پرهیز از اسراف، مراقبت از خود به لحاظ معنوی، اخلاق و... خیلی دقیق و وسواسی بود، اما بعد از آشنایی با بروجردی این مراقبتها بیشتر شده بود. یادم هست یکبار که از جبهه زنگ زده بود و خبر داده بود که به خانه میآید، من از ذوقم همه خانوادهاش را یعنی پدر و مادر و شش برادرش را دعوت کردم و چند مدل غذا و سالاد و دسر برای مهمانهایم تدارک دیدم. حسنآقا وقتی به خانه آمد، بعد از دیدهبوسی رفت تا لباسی عوض کند و آبی به سر و صورتش بزند. بعد آمد و سر سفره نشست. بقیه مشغول شدند، اما حسنآقا آرام و بیصدا به غذایش نگاه کرد و دانهای برنج در دهانش گذاشت. گفتم: «حسنآقا چیزی شده؟ دوست ندارید؟» نگاهی کرد و گفت: «شما همیشه همینطور غذا میخورید؟» من مات و گیج گفتم: «چطور مگر؟!» حسنآقا با لحنی آزرده گفت: «مردم در منطقه جنگی نان خشک و سیبزمینی میخورند آنوقت اینجا شما؟» قشنگ یادم هست که بهسختی آب دهانم را قورت دادم. حسابی خجالت کشیدم.
***
جنگ ایران و عراق که به شکل رسمی آغاز شد، حسنآقا رفت جنوب؛ لشکر ۲۱ حمزه. با تاسیس ستاد جنگهای نامنظم، با آموزش به تعدادی از جوانان به دشتعباس رفت تا با شبیخون به عراقیها علاوه بر ایجاد هراس در آنها اسیر هم بگیرند. خیلی جنوب نماند. در غرب بیشتر به وجودش نیاز بود. نظم، چابکی، جدیت در کار و سختکوشی، او را به یک فرمانده قابل اطمینان و پخته برای محمد بروجردی و صیادشیرازی تبدیل کرده بود. میگفتند هر دستور یا نامهای را که چه به یک سرباز ساده یا به یک مقام ارشد میداد، حتما پیگیر نتیجه آن میشد. یک کاغذ کاربن هم میگذاشت زیر همه دستنویسهایش تا سند فعالیتهایش موجود و قابل ارایه باشد. این موضوع نیروهای تحت امرش را خیلی تحت تاثیر قرار میداد. با تاسیس قرارگاه سیدالشهدا که کار مشترک ارتش و سپاه در غرب بود، فرماندهی یگان چریکی آن به حسنآقا سپرده شد تا برای آزادسازی بوکان و پیرانشهر آماده شوند.
دیگر خیلی کم او را میدیدیم، مگر وقتهایی که مجروح میشد و ما بیشتر از یکی دو روز میدیدیمش. نمیگذاشتم اوضاع خانواده برایش دغدغه باشد، چه اقتصادی، چه مسائل بچهها، چه خودم و دلتنگیهایم. معتقد بودم زنی که از پس چنین مسائلی برنمیآید، بیعرضه است. نشد شکایتی کنم یا شکایت بچهها را به او بکنم. بهخاطر همین، همیشه هیجان و شادی حضور پدر در خانه ما حاکم بود. برعکسش هم بود، هروقت حسنآقا از جبهه تماس میگرفت که البته خیلی کم بود، اول حال بچهها را میپرسید. خصوصا امین را. امین بازیگوشتر بود و تعلق خاطر زیادی به پدرش داشت. هنوز هم همینطور است. خانهاش پر است از عکسهای پدر شهیدش. حتی گردنبند ازدواج همسرش هم پلاک پدر شهیدش بود.
***
حسنآقا به خوابهای من خیلی اعتقاد داشت. یکی از خوابهایم را قبل از شهادتش دیدم. خواب دیدم آیتالله خامنهای که آن زمان رئیسجمهور بودند به مدرسه آمدند. مدرسهای که بعدها به نام شهید آبشناسان شد. آمدند و گفتند که ما میخواهیم همسر شما را به یک ماموریت خارج از کشور بفرستیم. با تعجب گفتم: «شوهر من که همه وقتش جبهه است، وقتی برای کار دیگر ندارد!» بعد یکی از محافظهایشان به من هدیهای داد و از خواب بیدار شدم. بعدها وقتی حسنآقا شهید شد، توسط همین محافظ خیلی کمکها به من شد.
یکبار هم خواب حضرت امام خمینی را دیدم که آمدند مدرسه و گفتند که میخواهند همه مسئولیتهایشان را به من واگذار کنند. باز با تعجب گفتم که من شوهرم جبهه است و با مدرسه و سهتا بچه قد و نیم قد که دیگر فرصتی برایم نمیماند. گفتند که شما باید قبول کنی و تماموقت این مسئولیت را انجام دهی! گذشت تا حسنآقا به خانه آمد. ایام محرم بود. به او گفتم چنین خوابی دیدهام. حسنآقا در جوابم با خنده گفت: «حتما قرار است ترفیع بگیری!» ترفیع گرفتنم درباره خودش بود و شهادتش.
***
اواخر تابستان سال ۶۴ آخرینباری بود که حسنآقا را میدیدم. این آخریها شده بود فرمانده نیروهای مخصوص، همان کلاهسبزها. از یک سال قبل که از قرارگاه رمضان دستور رسیده بود، مشغول آموزش جنگ چریکی به نیروهای سپاه و بسیج شده بود. بعد هم شد فرمانده لشکر۲۳ نیروهای ویژه هوابرد(نوهد). همزمان طراحی عملیاتی را میکرد که دشمن انتظارش را
نداشت. عملیاتی که نامش شد قادر، در کوهستانهای مرزی منطقه اشنویه. قرار بود ارتفاعات را پس بگیرند و پیشروی کنند به خاک عراق. عملیات تابستان انجام شد و به موفقیت رسید، اما در نهایت گرفتار پاتک سنگین عراق شد. بعد از عملیات قادر آمد مرخصی چند روزه، اما به یک روز هم نکشید.
شب رسیده بود. حالش طور خاصی بود که من نمیتوانم توصیف کنم. تبدار بود. من این حالش را فقط بعد از شهادت محمد بروجردی دیده بودم. خودش میگفت از کمخوابی است، اما نبود. بعد از شهادت بروجردی، حسنآقا یک حال دیگری شده بود؛ کمحرفتر و متفکرتر. میگفتند یکبار در جایی که حسنآقا و آقای بروجردی هر دو بودند، شهید بروجردی روی سنگی نشسته بود. شهید آبشناسان رو میکند به دیگران و میگوید: «دوست دارم من هم مثل این آقا شهید شوم.» اشاره کرده بود به شهید بروجردی. حرفش برای من خیلی عجیب بود.
آن شب که حسنآقا تبدار رسید، صبحش زنگ زدند به خانه. من برای اولینبار میشنیدم که حسنآقا پشت تلفن داد و بیداد میکند. تلفن را که قطع کرد لباس پوشید که برود. یک پیراهن و شلوار خیلی ساده. گفتم: «کجا؟! شما که تازه آمدهای.» آن روز عمو و زنعمویم هم برای دیدنش آمده بودند. زنعمویم گفت: «کجا حسنآقا به این زودی؟» حسنآقا لحظهای برگشت و با خنده گفت: «دارم میروم کربلا. برایتان طلا میآورم!» من دویدم و قرآن آوردم و دادم به دست عمویم تا از زیر قرآن ردش کند. طبق عادت، قرآن را باز کرد، خواند، خداحافظی کرد و رفت. رفت و دیگر نیامد. فقط یکبار تلفن زد. گفتم: «نمیآیی ساکات را ببری؟» گفت: «من تازه آمدهام، کجا برگردم! همینجا از بچهها لباس گرفتهام.» همین و تمام. چهار روز بعد از عاشورا خبر شهادتش را آوردند.
***
من در مدرسه بودم. زنگ تفریح بود. برادرم تلفن کرد. تلفن را که برداشتم گفت حسنآقا زخمی شده. حال خودم را نفهمیدم. فقط دویدم. پشت سرم هم چند نفر دیگر. خانه ما آنطرف خیابان بود. عرض خیابان را طی کردم و رسیدم خانه. آن روز افرا مریض بود. تب داشت. از برادرم خواسته بودم به خانهمان بیاید و مراقب او باشد. همین که در را باز کردم گفتم: «کو؟کجاست؟ کجا زخمی شده؟ کدام بیمارستان؟ کدام شهر؟» برادرم چشمهایش از اشک قرمز شده بود. گفت: «خواهرجان، حسنآقا زخمی نشده، شهید شده.» دست و پایم شل شد. کیف دستیام را بلند کردم و محکم توی سرم کوبیدم. همانجا نشستم روی زمین و بنا کردم گریه کردن، بیصدا، بدون داد و قال. تا آخرش هم همینطوری، بدون شیون و خنج زدن.
خوابم تعبیر شده بود. حسنآقا رفته بود، اما لحظهای نگفتم وای با این سهتا بچه چه کنم یا هر چیز دیگر. فقط دلتنگی. دلتنگی بود که نمیدانستم باید با آن چه کنم. همانموقع به خودم گفتم این همان مسئولیتی است که به عهدهات گذاشته شده، پس محکم باش.
***
پیکرش با هلیکوپتر منتقل شد تهران و از میدان ارگ تشییع شد. بعد هم بهشتزهرا. چه مراسم باشکوهی! من تازه داشتم به عمق محبوبیتش پی میبردم. توی سردخانه که لباسهایش را تعویض کردند و آبی رویش ریختند تا خاک و خاشاک تمیز شود، فرصتی دست داد تا سیر ببینمش. پیشانیاش را بوسیدم. صورتش مثل ماه بود، نه مثل بقیه مردهها. صاف و آرام. خیلی تمیز شهید شده بود. پیکرش سالم بود فقط یک ترکش توپ توی پهلویش بود که با پنبه پر کرده بودند. دولا شده بودم رویش و میگفتم: «خوش به سعادتت، خوش به سعادتت.» مدام به بچهها میگفتم کف پای بابا را ببوسید چون میدانستم که چقدر زحمت کشیده و چقدر دویده است.
بیرون که آمدیم، پروانهای هم با پیکرش بیرون آمد. همهجا با ما بود تا وقتی که به خاک سپردیمش. پروانه انگار روحش باشد که به آرامش رسیده.
***
قبل از شهادتش سپرده بود همه فوقالعادههایش را صرف امور خیریه کنیم. چیزی برای خانه کنار نگذاشته بود. بعد از شهادتش ۱۷۰ تک تومنی پسانداز داشتیم. سربازی که همراهش شهید شده بود هشتصد تومن داشت. همین موجب شد ما بعد از شهادتش کمی به مشکل بخوریم، اما حسنآقا بعد از شهادتش بیشتر با ماست. بیشتر هوای ما را دارد. حواسش به ما هست. خانمی که میآید و در کار خانه به ما کمک میکند، یکبار به من زنگ زد و گفت: «گیتیجان، من یادم رفت صندلیها را تمیز کنم. چون شما خیلی دقیق هستی گفتم بگویم که کمکاری نکرده باشم.» خندیدم و گفتم: «عجب! دیشب حسنآقا آمده بود به خوابم و با خنده داشت صندلیها را دستمال میکشید!»
من تا مدتی بعد از شهادتش لباسش را به دیوار خانه زده بودم و عکسش را بالایش نصب کرده بودم. حتی پوتینهایش را پایین لباس گذاشته بودم. انگار که تجسم واقعی او باشد. یک شب به خوابم آمد. نشست کنارم و با خوشرویی دست انداخت دور گردنم و گفت: «اگر آن لباسها را به دیوار نمیزدی من راحتتر میآمدم.» این را که گفت، از خواب بیدار شدم و همان شبانه لباس را از دیوار پایین آوردم.
یکبار هم پسر بزرگم افشین بهشدت با یک اتوبوس تصادف کرد. به سرش ضربه وارد شد و چند روزی بیهوش بود. من مرتب بالای سرش آیۀالکرسی میخواندم. وقتی به هوش آمد اولین حرفی که زد این بود: «پس بابا کو؟ او که تمام مدت بالای سرم بود!» این مثالها زیاد است.
***
من به هیچ وجه حاضر نبودم او را از دست بدهم. هیچوقت هم نشده بود که او درباره شهادت حرفی بزند. ما تا بعد از شهادت و قبل از نقلهای همرزمانش اصلا نمیدانستیم که تا چه حد دلش میخواهد شهید شود.
ما زیاد با هم حرف میزدیم. بیشتر هم مباحث اخلاقی و معرفتی. حسنآقا خیلی اهل مطالعه بود. همیشه و همهجا یک کتاب همراهش بود. یک روز سر میز صبحانه داشت کتابی را برایم میخواند. برگشتم و بیمقدمه گفتم: «حسنآقا، من الان دیگر آمادگی شهادت تو را دارم.» سرش را بلند کرد. چشمانش برق خاصی داشت. گفت: «جدی میگی؟» گفتم: «کاملا، چون الان دیگر خیلی خوب میدانم که شهادت چه مقامی است و این که تو قطعا لیاقتش را داری.» حتی آنجا هم به من نگفت که دوست دارد شهید شود ولی انگار خیالش راحت شد. بعد از آن گفتوگو تا شهادتش چند ماهی بیشتر طول نکشید. همسر من بحق، لیاقت شهادت را داشت و من خوشحالم که به این کمال رسیدهام که عاشقانه شهادت او را بپذیرم.
نویسنده: اسما طالقانی