علی میرکیانی، مهمون یه روز بهاری فکه شد؛ زمانی که بچههای هیئت تحریریه دربهدر دنبال یه مصاحبه پروپیمون از بیتالمقدس بودن؛ میرکیانی بود که همه رو ذوق زده کرد و برای اولینبار بعد از سالها سکوت، دعوت مارو پذیرفت. نمیخوام بیجهت بزرگش کنم و یا در موردش غلو کنم، اما سالهای پرحماسه دفاع مقدس ازش یه مرد تمام عیار ساخته و یه کارشناس درست و حسابی جنگ. حافظه خوبش و مسئولیتهایی که در طول اون سالهای دوست داشتنی داشته، الان شده یه کولهبار تجربه و خاطره تا اینبار فکهایها مهمون این سفره پرنعمت بشن.
از علی میرکیانی همین رو بدونین که از شاگردهای حاج احمد متوسلیانه و کسیه که از آغاز تشکیل تیپ حضرت رسول)ص( و قبل از اون در کردستان کنار حاج احمد بوده و مسئولیتهای زیادی هم از جمله مسئولیت لجستیک تیپ و فرماندهی گردانهای سلمان و حمزه و ... رو تو کارنامهاش داره.
ناگفته نمونه که در عملیات والفجر۱ جراحت شدیدی که برداشت باعث شد همه خیال کنن شهید شده. اما بعد از یک سال سر و کله زدن با دکتر و پرستارها و اتاق عملهای بیمارستان دوباره به منطقه برگشت.
در حال حاضر هم بازنشسته سپاهه و کارشناسی مترجمی زبان و کارشناسی ارشد روابط بینالملل حاصل زحماتش بعد از سالهای جنگه.
و از همه مهمتر دیدگاهش راجع به جنگ اینکه، مسائل اون سالها باید بدون افراط و تفریط بیان بشه و بزرگنمایی یا فیلتر کردن آدمهای جنگ بدتر کار رو خراب میکنه و دیدگاهها و تحلیلها جوون امروزی رو نسبت به واقعیتهای دفاع مقدس، وارونه و ناملموس.
آنچه که در ادامه میخونید، صحبتهای سردار علی میرکیانی است با موضوعیت سردار شهید حسین قجهای و درخشش او در عملیات بیتالمقدس:
اصلیترین و معروفترین سئوال، از کجا و به چه شکل با حسین قجهای آشنا شدید؟
آشنایی من با حسین برمی
گرده به زمانی که مریوان بودیم. اون زمان قرار بود یک
سری پدافند ۲۳ میلیمتری ِبدن به سپاه مریوان. آقای حسن رستگار که اون موقع تو سنندج بود، پدافند ۲۳ میلیمتری رو با نفرش فرستاد و حسین شد مسئول اون. در واقع حسین توپچی بود
. جالب
ترین قسمت تو آموزش به نیروها، تامین جاده بود. بچه
ها این قسمت رو دوست داشتن. به
خاطر اینکه درگیر می
شدن براشون جذابیت داشت. یه روز من و رضا چراغی وایستاده بودیم، یه بنده خدا ـ که بعدتر فهمیدم حسین قوجه
ایه ـ با قد کوتاهی اومد سمت ما و گفت برادر می
شه منم بیام تامین جاده؛ من توپچی
ام. در واقع آشنایی ما از اون جا شروع شد. همین قد بگم حسین طوری درخشید که حاج احمد برای عملیات دزلی گذاشتش مسئول عملیات. حتی یادمه خود حاج احمد تو ستون وایستاد و گفت حسین ستون رو هدایت کنه
. حاج احمد روحیه خاصی داشت. کسی بود که وقتی اومد غرب همه
جور آدمی کنارش بود. از لر و کرد گرفته تا اصفهانی و ترک و ... . کسی اگر ۴ روز کنارش کار می
کرد وقتی می
خواست ازش جدا بشه احمد اونو تو بغلش حسابی می
گرفت و گریه می
کرد. حسین خودش قابلیت
های زیادی داشت. اما حاج احمد، حسین رو ساخت. اون شب رو خوب یادمه. شبی که می
خواستیم عملیات دزلی را انجام بدیم. حسین که از کنار حاج احمد رد می
شد حاجی تو گوشش یه چیزهایی می
گفت. حاج احمد این
طوری بود با نیروهاش. و بعد هم که دزلی رو گرفتیم، حاج احمد، حسین رو گذاشت مسئول سپاه دزلی یا حالا منطقه دزلی و به من که اون موقع مسئول لجستیک سپاه مریوان بودم گفت: علی پیش حسین بمون. و در واقع رفاقت اصلی ما از اون جا شروع شد
. تو این مدتی که کنار هم بودین، حسین قجهای رو چهجوری شناختید؟ از خصوصیات اخلاقیاش برامون بگین.
حسین خصلت
های خاصی داشت. اولاً که ۲۴ ساعته کار می
کرد. البته این موضوع غریبی نیست. چون خیلی
ها این
طوری بودن اما حسین معذرت می
خوام به اصطلاح خرکاری می
کرد. مثلاً روی ارتفاعات ملخ
خور می
خواستند نفت ببرن؛ حسین قجه
ای بشکه ۲۲۰ لیتری خالی رو به جا اینکه قاطر ببره، روی دوشش می
ذاشت، می
برد بالای کوه. زورش هم زیاد بود. اما کارهای خاصی می
کرد. مثلاً یه نقل قول کنم از سردار تمیزی ـ البته تو پرانتز بگم که اهل نقل قول گویی نیستم و همیشه چیزی رو می
گم که برای خودم اتفاق افتاده، اما می
خوام روحیه حسین قجه
ای براتون واضح
تر بشه ـ ایشون می
گفتن تو اصفهان ما باهم آموزش دیدیم، این جریان قبل از این
که حسین بیاد منطقه. می
گفت: آموزش که تموم شد گفتن برین سپاه شهرتون و خودتون رو معرفی کنین. با بچه
ها اومدیم ماشین بگیریم برای زرین
شهر. حسین دراومد گفت: من با شما نمی
یام. شما برید. من خودم از تو ارتفاعات می
یام. یعنی از همون اول خودش رو جدا کرد. روحیه
ای خاص داشت البته کشتی
گیر هم بود. اما یه همچین روحیه
ای داشت
. مثلاً یه خاطره دیگه این
که، تو عملیات فتح
المبین رفته بود شناسایی. و ترکش خمپاره ۶۰ خورده بود پشتش. به خاطر همین برده بودنش بیمارستان. رضا چراغی اومد به من گفت: این حسین دیگه عجب جونوریه؟ گفتم: برای چی؟ گفت: رفتن ترکشش رو دربیارن. هرکاری کردن نذاشته بیهوشش کنن. یه متکا کرده توی دهنش گرفته خوابیده. همین
جوری ترکش رو دراوردن. یه خاطره جالب هم بگم از حسین. یه بار توی سپاه دزلی برامون نیرو فرستاده بودن. اون
جا هم خیلی کوچیک بود،
طوری که مجبور شدیم کیپ بخوابیم. حسین نصفه شب اومده بود، دیده بود من خوابیدم، خودش رو کنار من جا داده بود
. خلاصه نصفه شب من دیدم یه مشت اومد تو صورتم. پا شدم دیدم حسین داره خواب می
بینه، دستش رو گذاشتم اون
ور و دوباره خوابیدم. تازه خوابم رفته بود که دوباره با مشت حسین از خواب پریدم. من هم نامردی نکردم، یه مشت گذاشتم تو صورتش، دیگه تا صبح جُم نخورد
!!!
حسین اون زمان چند سالش بود؟
دقیق نمی
دونم. اما هم سن و سال هم بودیم. ۲۰ یا ۲۱ . سنش کم بود اما واقعاً شناخت داشت. من همیشه اعتقادم به این
که آدم هر کاری که می
خواد، بکنه یا طرفدار هر کسی می
خواد
، باشه اما با شناخت و چشم باز
. حسین یه همچین آدمی بود. می
دونست داره چی کار می
کنه. چشمش باز بود. به من گفت «قبل از این
که بیام کردستان، سر و صورتم رو تیغ زدم پا شدم رفتم سنندج. یعنی پیش ضدانقلاب که اون موقع کومله و دمکرات بودند. بهشون گفتم من دانشجوی اصفهانی هستم. شنیدم سنندج شلوغ شده. اومدم اینجا می
خوام ببینم شما حرف حسابتون چیه؟ می
خوام توجیه بشم. معرفیم کردن به شخص دیگه
ای. باهاشون صحبت کردم. دیدم نخیر این
ها اصلاً آدم حسابی نیستند. کارهایی می
کردن که با حرفاشون جور درنمی
اومد مثلاً دست تو دست خانوم
ها با هم راه می
رفتن. برام همه
چیز مسجل شد. برگشتم اصفهان و بعد هم اعزام شدم کردستان. حسین چشمش باز بود. من این مسئله رو بارها حس کردم
. یادمه روزهای شروع عملیات فتح
المبین حرکت گردان
ها در منطقه یه خورده دیر شده بود. به حاج احمد گفته بودن گردان
ها کجان. حاج احمد هم گفته بود اون
ها کار خودشون رو بلدن شما نگران اون
ها نباشین
. از اون طرف من نگران بودم. به حسین قجه
ای گفتم بیا من و تو هر کدوم یه گردان برداریم بریم. حسین قجه
ای می
دونی چی گفت؟ عین جواب حاج احمد رو به من داد. گفت علی نگران اون
ها نباش؛ گردان
ها کار خودشون رو بلندن. یعنی انقدر نظراتش شبیه حاج احمد بود
.
بههر حال چون توجه اصلی ما الان به عملیات بیتالمقدس هست، از نقش حسین قجهای و حضورش در عملیات بیتالمقدس برامون بگین ببینید من در شروع عملیات بیت
المقدس یه مشکلی با حاج احمد پیدا کردم
. در واقع در عملیات فتح
المبین یه روز تو گلف نشسته بودیم و حاج احمد هم بود، بچه
های دیگه هم بودن
. حاج احمد بچه
ها رو اونجا تقسیم کرد
. خب تا قبل از اون همه با هم، عملیات می
کردیم، اما با پیشرفت کار در واقع می
خواستن یه نظمی به نیروها بدن
. یعنی سازمان رزم سپاه شکل گرفته بود و خواسته یا ناخواسته باید هرکس نوع کار و مسئولیتش مشخص می
شد
. حاج احمد اون
جا به من گفت
: علی برو لجستیک
. من گفتم لجستیک نمی
رم، می
خوام برم عملیات
. گفت
: برادر علی لجستیک
. گفتم
: نه، عملیات
. حاج احمد یه اخلاق خاصی داشت
. در عین مهربونی، یه دفعه جوش می
آورد
. پا شد جلوی همه، هر چی از دهنش دراومد گفت
. گفت
: رو حرف من حرف می
زنی؟
! غلط کردی
! می
ری لجستیک
. ما هم خیلی احترامش رو داشتیم
. برگشتم بهش گفتم
: باشه بابا چرا دعوا داری
. بگو برو لجستیک، می
رم
!!! من هم نامردی نکردم
.
قبل از شروع عملیات بیت
المقدس وقتی همه رفته بودن مرخصی، مسئول تسلیحات تیپ رو که یه بنده خدای زنجانی بود، رفاقتی باهاش صحبت کردم و لجستیک تیپ ۲۷ حضرت رسول
(ص) رو بهش تحویل دادم و برگشتم تهران؛ البته بدون این
که حاج احمد در جریان باشه
. چند روز بعد حاج احمد در تهران منو دید و شاکی شد
. گفت اینجا چی کار می
کنی؟ گفتم من لجستیک رو تحویل دادم
. یه نگاهی کرد و گفت
: باشه
. دیگه چیزی نگفت
. برای عملیات بیت
المقدس که اومدیم منطقه، حاج احمد به من گفت
: تو برو گردان انصار
. یعنی با من قهر کرد
. رفتم گردان انصار پیش قهرمانی فرمانده گردان
. قهرمانی من رو می
شناخت؛ از بچه
هایی بود که با حاج همت از پاوه اومده بودن
. رفتم تو یکی از دسته
ها
. مسئول دسته هم بنده خدا یه کارگر بود و من رو نمی
شناخت که مدام به ما می
گفت سینه
خیز برید، پاکلاغی برید و
... خلاصه پدر مارو دراورد
. شب عملیات حاج احمد اومد برای گردان
ها، تک
تک صحبت کرد
. برای گردان انصار که صحبت می
کرد، من هم نشسته بودم
. صحبتش که تموم شد، منو صدا کرد
. یکم باهام حرف زد
. بعد بغلم کرد و گریه کرد
. گفت این کارا چیه تو می
کنی؟ گفتم کاری به من نداشته باش
. من همین جا هستم و
... ما تو عملیات بیت
المقدس سمت کارون بودیم
. حسین قجه
ای بچه
ها را پیاده از اهواز تا کارون آورد که بچه
ها آماده بشن
. شب عملیات کنار گردان ما گردان حمزه بود
. به همه گفته بودن، نفر جلویی و عقبی خودتون رو بشناسین
. من که دیدم گردان حمزه داره از کنارمون رد می
شه، به نفر پشت سریم گفتم، ببین حواست باشه، من می
رم تو ستون بغلی، اما جام این
جاست و رفتم توی ستون بچه
های گردان حمزه
. صبح که شد حاج احمد من رو با بچه
های حمزه دید و دوباره شاکی شد
. بهم گفت
: برگرد برو گردان انصار
. خلاصه رفتیم و خودش داستان مفصل داره
. تا این
که برگشتیم عقب تا گردان بازسازی شود
. ما تو انرژی اتمی بودیم اما حسین تو خط بود
. هی از حسین خبرهای ناجور می
رسید
. من دیگه کلافه شدم
. رفتم پیش حاج احمد تا ازش اجازه بگیرم برم پیش حسین
. می
دونستم حاج احمد از دستم ناراحته
. با یه حالت مظلومانه رفتم بهش گفتم
. بذار برم پیش حسین
. یه
کم نگاه نگاه کرد
. گفت
: می
ری، سریع برمی
گردی
. شب نمی
مونی اونجا
. گفتم
: باشه
. فقط چند تا از رفقام هم هستن
. بذار اون
ها هم با من بیان
. گفت
: برید، سریع برگردید
. این قضیه که دارم می
گم، برمی
گرده به ۶ روز بعد از رسیدن به جاده اهواز ـ خرمشهر؛ یعنی مرحله اول بیت
المقدس
. نزدیک غروب بود که رسیدیم پیش حسین
. یه
کم احوال
پرسی کردیم
. حسین گفت
: همین
جا بشینید
. من برم الوار بیارم
. برمی
گردم، صداتون می
کنم، با هم بریم جلو
. احتمالاً می
خواست الوارها رو برای سنگر استفاده کنه
. هوا گرگ و میش شده بود دیگه
. موقع نماز بود
. حسین اومد من رو صدا کرد
. من به رفیقام گفتم
: شما بنشینید، من می
رم، برمی
گردم
. همون
جا بود که حسین خیلی نالید
. گفت
: می
بینی چه اوضاعیه؟ فقط من موندم و یه معاون دسته
. هیچ نیرویی نیومده
. اوضاع خیلی وخیم شده بود
. از بس حسین آرپی
جی زده بود، گوشش پر از خون بود
. همین
جور می
رفتیم جلو تا جایی که بچه
ها دو تا خاکریز عصایی زده بودند، تا عراقیا نیان دورشون بزنند
. دیگه اونجا کسی نبود
. فقط یه سنگر بود
. رفتیم بالای دژ
. حسین گفت
: بیا اینجا ببین چه حالی داره
. اوضاع این
طوری بود که بچه
های ما بلند می
شدن یا زهرا
(س) می
گفتن، تیراندازی می
کردن؛ بعد عراقی
ها شروع می
کردن
. وقتی عراقیا تیراندازی می
کردن ما سینه
خیز می
رفتیم
. تمام این اتفاقات چند ثانیه به چند ثانیه تکرار می
شد
. زمانی هم که بچه
های ما تیراندازی می
کردن، من و حسین دولا
دولا دژ را جلو می
رفتیم
. تو یکی از همین تیراندازی
ها و سینه
خیز رفتن
ها، حسین تیر خورد و درجا شهید شد
. هوا تاریک بود و من درست نمی
دیدم حسین کجاش تیر خورده
. صداش کردم
. گفتم
: حسین؟ جواب نداد
. دست زدم بهش
. دیدم غرق خونه
. فکر کنم به گردنش تیرخورده بود
. پس این جریانات که می
گن، حسین قجه
ای تو محاصره افتاده بود و حاج احمد تعدادی رو می
فرسته که از محاصره نجاتشون بدن صحت نداره؟
!
نخیر
. اصلاً درست نیست
. اما در مورد
شهادت حسین قجه
ای یک سری
مسائلی پیش اومد.
اون زمان مسائل سیاسی در اصفهان داغ بود. یک سری شایعه درست کردن که حسین رو خودی
ها کشتن. اون هم نه از روی سهو، بلکه عمداً کشته شده. حتی این مسایل منجر به این شد که عده
ای در مراسم تشییع حسین در زرین
شهر دعوا کنن. طوری که حاج احمد رفت و باهاشون حرف زد و کلی نصیحتشون کرد
.
خبر شهادت حسین رو کی به حاج احمد گفت؟
ببینید شب که حسین شهید شد؛ من همون
جا به بی
سیم
چیش گفتم که شهادت حسین رو اعلام نکن
. چون می
دونستم روحیه نیروها تضعیف می
شه و هیچ
کس دیگه حاضر نیست تو خط بمونه
. خودم برگشتم عقب. جایی که از رفقام جدا شده بودم. یه بنده خدایی بود ما بهش می
گفتیم سید. بهش گفتم: سید! حسین گفت بهت بگم، بالای تپه وایستا حتی اگه مردی. اون هم قبول کرد. بعداً که فهمید اون موقع حسین شهید شده بوده به من گفت اگه می
فهمیدم حسین شهید شده یه ثانیه هم وانمی
ستادم. چون فکر می
کردم حسین خودش جلوِ، دلم قرص بود
. حتی یک
بار بی
سیم
چی
اش اومد اعلام کنه که برادر حسین شهید شده. من بی
سیم رو گرفتم. پشت بی
سیم هر چی از دهنم دراومد بهش گفتم. گفتم: برادر حسین پیش منه. چرا دروغ می
گی؟ اینجا پشت خاکریز نشسته داره می
گه یه دسته نیرو بفرستین جلو
. اوضاع خیلی خراب بود. درگیری شدید شده بود. عراقی
ها یکی از خاکریزهای عصایی رو گرفته بودن. مجبور بودم به دروغ بگم حسین زنده است. دیگه خدا ما رو ببخشه
. بالاخره یه دسته از نیروهای ارتش اومدن جلو. بهشون گفتم همین
طور می
رید جلو، عصایی اول رو رد می
کنید، عصایی دوم که رسیدید، برادر حسین اون
جا منتظر شماست
. اون
ها هم رفتن. بعد مسئول دسته
شون بی
سیم زد که یکی از عصایی
ها رو عراقی
ها گرفتن. برادر حسین هم اینجا نیست. من هم بهشون گفتم: باشه. شما همون
جا درگیر بشید تا خود حسین بهتون ملحق شه. خیالم که از اون
ها راحت شد، با بچه
های توپخانه صحبت کردم و خلاصه به هر کیفیتی بود اون شب خط حفظ شد. صبح که شد، برادر احمد با رضا چراغی و یک سری نیرو، اومدن خط. حاج احمد تا من رو دید گفت: چرا برنگشتی؟ گفتم راه رو گم کرده بودم و با بلدچی تا اینجا اومدم. گفت: چی شده؟ داستان رو تعریف کردم. حسین گفت: به برادر احمد بگو، بذار یه تیر بیاد بخوره بهم تا من شهید بشم. ببینم حاج احمد برای اینجا کاری می
کنه؟
حاج احمد تا اینو شنید، شروع کرد به گریه کردن. دیگه فردا شبش عملیات شد و بقیه داستان
ها. البته، رضا چراغی به من گفت من می
خوام تکلیف قاتل حسین رو یک
سره کنم. بعدش هم اون منطقه رو دور زد. تقریباً ۶۰ نفر عراقی رو محاصره کرد و همه رو اون
جا اعدام کرد. به من گفت: بالاخره یکی از این
ها قاتل حسینه
.
البته این
ها کسانی بودند که تا لحظه آخر با ما می
جنگیدن
.
برای حسن ختام، یه خاطره قشنگ دارین برامون از حسین قجهای بگین؟
حسین برای من خیلی دوست داشتنی بود. البته روحیه حسین خاص بود با هر کسی رفیق نمی
شد. مثلاً تو سپاه مریوان یه روز دیدم حسین نشسته داره همین
طوری می
خنده. تعجب کردم. چون اهل خنده و این حرفا نبود. بهش گفتم: چی شده حسین؟ گفت: علی! بیا اینجا. یه چیز خنده
داری بهت می
گم، اما قول بده به کسی نگی. حداقل تا قبل از مرگم به کسی نگو. گفتم: باشه.گفت: دیشب رفتم برای شناسایی مواضع عراقی
ها. همین
طور که جلو رفتم دیدم عراقی
ها پراکنده مین
گذاری کردن
. رفتم چند تا از این مین
هارو برداشتم بردم گذاشتم توی مسیر سوله
هاشون تا دستشویی. خودم هم رفتم یه گوشه
ای قایم شدم و منتظر شدم یکی بیاد رد بشه
. بالاخره یکی اومد رد شد و پاش رفت رو مین و مجروح شد. غلغله شد. عراقی
ها مونده بودن مین از کجا اومده. با هم دعوا می
کردن. من هم هرهر می
خندیدم. تو دلم گفتم جای علی خالیه، اگه اینجا بود با هم دیگه کلی می
خندیدیم
. من خیلی تعجب کردم از این کار حسین. واقعاً روحیه نترسی داشت. یعنی من هر خاطره
ای بخوام ازش بگم می
شه ازش شجاعت و نترس بودن حسین رو حس کرد. خلاصه انقدر اون
جا نشسته بود تا اوضاع آروم بشه بعد هم برگشته بود اومده بود سمت خودمون
.
مصاحبه: حمید حکیمالهی
تنظیم: زهرا عابدی