اشاره: سیداحمد هاشمیمطلق، همپای سیدمجتبی هاشمی بوده، از روزهای آغازین جنگ تا شهادت آقا مجتبی. در کنار او عضوی از گروه فداییان اسلام شده است و در جنگهای چریکی بسیاری همراه او جنگیده است. خاطرات سیداحمد را میتوانی در سالهای اول جنگ، در جبهههای حمیدیه پیدا کنی، لابهلای روزها و شبهای گرم آبادان. هم اکنون هاشمیمطلق با مدرک کارشناسی اداری ـ مالی که حاصل تلاشهایش بعد از جنگ است، مدیرکارگزینی ملوانی کشیترانی جمهوری اسلامی ایران است. صحبتهایش پیرامون روزهای آغازین جنگ و سیدمجتبی هاشمی را با هم میخوانیم: مهمترین و اساسیترین سئوال، نحوه ورود شما به عرصه دفاع مقدس است. منظور اینکه خبر شروع جنگ و حمله عراق به چه صورت به گوش شما رسید و مهمتر از آن عکسالعمل شما در مقابل این خبر چه بود؟ ـ قبل از شروع جنگ در کمیته سابق انقلاب اسلامی مشغول به کار بودم. بعد از پیروزی انقلاب خیلی از جوانان دوست داشتند به نحوی در این پیروزی شریک باشند و گوشهای از کارهای کشور را بهعهده بگیرند. بعد از تشکیل کمیته، من به همراه تعدادی از دوستان به عضویت کمیته درآمدم. آن زمان برای امنیت شهر اعضای کمیته یک شب در میان تا صبح در پستهای مختلف کشیک میدادند. من هم شور انقلاب بدجور از خود بیخودم کرده بود. خانواده و مادر و پدر را تقریباً فراموش کرده بودم طوری که به جای یک شب در میان هر شب را در کمیته صبح میکردم
.
خانواده ناراضی نبودند یا مخالفتی نمیکردند؟ ـ چرا خب بعضاً شکایت میکردند. حتی یک بار بعد از چند روز وقتی به خانه رفتم، خواهرم به من گفت: احمد تو خیلی بیعاطفه شدی. کامل ما رو فراموش کردی
. البته آنها هم در جریان انقلاب قرار گرفته بودند و خب راحتتر کنار میآمدند. به هر حال کار بنده در کمیته ادامه داشت تا اینکه خبر حمله عراق به خاک ایران به گوشمان رسید. ما هم با تعدادی از دوستان، اعضای کمیته و همچنین شخص آقا سیدمجتبی هاشمی تصمیم گرفتیم که هر طور شده خودمان را به منطقه برسانیم
.
دقیقاً از کی و کجا با شهید هاشمی آشنا شدید؟ ـ ایشان عضو افتخاری کمیته بودند. گاهی شبها به دیدن ما میآمدند و بچهها از تجربیاتشان استفاده میکردند. وقتی هم که جنگ شروع شد در جلسهای که با ایشان داشتیم پیشنهاد دادند پیش آقای خلخالی برویم تا ما را به منطقه اعزام کنند
. در میان ما، حاجآقا رستمی ـ یکی از نیروهای وزارت کشور ـ حضور داشتند؛ ایشان فرمانده کمیته منطقه نه بودند و یکی از دوستان سیدمجتبی هاشمی
.
آقای خلخالی چطور با پیشنهاد شما برخورد کردند؟ ـ به ایشان گفتیم که ما ۹۰ نفر هستیم و از او خواستیم که ما را روانه جنگ کنند. آقا مجتبی هم قبول کردند. دقیقاً یادم هست راننده دو تا از اتوبوسهایی را که از آنها مواد مخدر گرفته بودند و مصادره شده بودند را صدا زد و گفت اینها را ببرید اهواز. بعد از آن، اتوبوسهایتان آزاد است. آنها هم ما را سوار کردند و راهی اهواز شدیم
.
از اهواز برایمان بگویید. جنگ در نگاه نخست، برای شما چه رنگ و بویی داشت؟ ـ خب عراقیها استقبال خوبی از ما کردند! هواپیماهای جنگنده عراقی زمانی که داشتیم از اتوبوسها پیاده میشدیم، شهر را بمباران کردند. ما هم که تا به حال تجربه جنگیدن را نداشتیم با اسلحههای ژ ـ سه شروع کردیم به تیراندازی هوایی که صدالبته بیفایده بود. مجدد سوار اتوبوسها شدیم و رفتیم خرمشهر. مقر سپاه را در خرمشهر پیدا کردیم و رفتیم سراغ محمد جهانآرا. وقتی رسیدیم آنجا هوا دیگر تاریک شده بود؛ اما کاملاً یادم هست که آنها خیلی از حضور ما خوشحال شدند. بالاخره ۹۰ نفر نیرو بودیم و آن زمان یعنی به طور دقیق ۲ مهر ۵۹ چنین نیرویی برای جبهههای جنوب نعمت بود. شب را در پاسگاه شلمچه خوابیدیم. به ما گفتند امشب را بخوابید تا صبح برویم عملیات. ما هم رفتیم پشتبام به خاطر خستگی راه خیلی زود خوابمان برد. اما صبح که بیدار شدیم، چشمتان روز بد نبیند در حدود ۲۵ ، ۳۰ متری ما پر شده بود از تانک عراقی. جالب اینجا بود که اولش اصلاً نمیدانستیم که این تانکها عراقیاند یا ایرانی. بالاخره یادم نیست به چه شکل اما متوجه شدیم تانکهای عراقی هستند
.
چه عکسالعملی نشان دادید. به خرمشهر خبر ندادید؟ ـ نه. در واقع بیسیمی برای این کار نداشتیم. ما به غیر از سلاحهای سبک تنها چند تا آرپیجی داشتیم که خیلی خوب هم بلد نبودیم با آن کار کنیم. شهید آیرامی پیشقدم شد و آمد که با آرپیجی تانکها را بزند، هر چقدر فشنگ گذاری کردیم دیدیم در نمیرود. بالاخره به هر بدبختی بود بچهها فهمیدند که آرپیجیها سوزن ندارند، تا وقتی هم از محاصره خارج شدیم نتوانستیم ازشان استفاده کنیم
.
به چه شکل از محاصره خارج شدید و برگشتید عقب؟ ـ واقعاً تا الان هم نفهمیدم آن روز چه جور از محاصره خارج شدیم. ما شروع کردیم به تیراندازی به سمت تانکها و فکر میکنم آنها تصور میکردند یک لشکر در این پاسگاه هست، به همین خاطر جرأت نمیکردند به پاسگاه نزدیک شوند. من فکر میکنم عراقیها بیشتر از ما ترس داشتند؛ لذا وقتی به سمتشان تیراندازی کردیم، عقبنشینی کردند
.
بعد از اینکه از محاصره خارج شدید، چه اتفاقی افتاد؟ آیا توانستید سازماندهی شوید و یا عملیاتی انجام دهید؟ ـ بعداز اینکه از محاصره پاسگاه شلمچه خلاص شدیم به ما دستور دادند که در جاده پلیس راه خرمشهر مستقر شویم؛ البته دیگر ما ۹۰ نفر نبودیم. بلکه تعدادی از ما به طور کل برگشتند تهران
.
به چه علت؟ ترسیده بودند؟ ـ نمیدانم اسمش را چه باید گذاشت. بههر حال ما جوان بودیم و تجربه جنگ آن هم بدین صورت را نداشتیم. تجربه درگیریهای خیابانی را داشتیم اما بحث خمپاره و تانک و هواپیماهای عراقی چیز دیگری بود، لذا یک عده نتوانستند دوام بیاورند و از گروه جدا شدند
. آن زمان تقریباً خرمشهر در محاصره قرار داشت و متأسفانه هیچ نیروی ارتشی در شهر نمانده بود. تنها عدهای از مردم و نیروهای سپاه و تعدادی هم ما بودیم که بر روی جاده مستقر شده بودیم. دوستان تصمیم گرفتند یکی را از بین خودشان به عنوان نماینده انتخاب کنند. خب، آقا مجتبی از همه ما با تجربهتر بود. هم به این دلیل و هم به خاطر روحیات ویژه ایشان، بچهها سیدمجتبی هاشمی را برای فرماندهی انتخاب کردند
.
تا چند روز توانستید روی جاده مقاومت کنید؟ ـ دقیقاً یادم نیست چند روز، اما خوب به خاطر دارم که هماهنگ کردند یک بنده خدایی به نام سرهنگ شایان، اگر اشتباه نکنم، جزو نیروی ارتش ما را فرماندهی کنند. ایشان خودشان هم انگار تا به حال تجربهای از جنگیدن نداشتند و با اینکه بچههای داخل شهر تعدادی تانک
(۱) در اختیار ما گذاشتند باز هم کاری از پیش نبردیم و منطقه توسط نیروهای عراق به تصرف درآمد و ما مجبور شدیم به داخل شهر عقبنشینی کنیم
.
از حال و هوای مسجد جامع خرمشهر بگویید و از روزهای مقاومت. ـ روزها و شبهای خیلی سختی را ما در خرمشهر در کنار نیروهای مردمی گذراندیم. یادم هست به فاصله یک خیابان از مسجد جامع، مسجد دیگری وجود داشت که ما شبها را در آن مسجد میخوابیدیم و صبحها هم کارمان این بود که به ما خبر دهند عراق از کدام طرف تحرک داشته، میرفتیم و به قول معروف خاموشش میکردیم
. آن روز، تعدادی از نیروهای ارتش هم آمده بودند در شهر. بندههای خدا این تکاورها خیلی کشته دادند. مثلاً میگفتند عراق از سمت گمرک حمله کرده، ما بلند میشدیم میرفتیم سمت گمرک و عراق را عقب میزدیم و دوباره برمیگشتیم مسجد جامع. داستان به همین منوال ادامه داشت تا آنجا که آنقدر شهید و مجروح دادیم که دیگر نیرویی در شهر نمانده بود و ما هم از شهر خارج شدیم
.
شما به چه شکل از خرمشهر خارج شدید؟ ـ ما جزو آخرین نیروهایی بودیم که از شهر خارج شدیم. یعنی در واقع خیابان به خیابان آمدیم و آمدیم آن طرف پل که اگر اشتباه نکنم لشکر ۷۷ زرهی خراسان، آنجا مستقر بود
. وقتی برگشتیم عقب و کمکم نیروهای عقبه تحلیل رفت، ما هم رفتیم آبادان و وارد هتل کاروانسرای آبادان شدیم. اولش نگهبان راهمان نمیداد و میگفت: برام مسئولیت داره
. به هر نحوی بود وارد آنجا شدیم و در واقع تصرفش (!) کردیم. آقای سیدمجتبی هاشمی هم همراه ما بودند. بالاخره آنجا را کردیم مقر فداییان اسلام و بعد از آن یک سری نیرو هم از قم برای ما فرستادند. البته نیروهای لشکر ۷۷ زرهی خراسان هم کم و بیش آنجا بودند که زیر نظر سرهنگ کیترایی توانستیم یک نظمی بگیریم
.
چرا نام فداییان اسلام را بر روی خودتان گذاشتید. مگر با یاران نواب صفوی ارتباطی داشتید؟ ـ چون ما از طرف آقای خلخالی فرستاده شده بودیم و ایشان هم خود را از نیروهای فداییان اسلام میدانستند ما معروف شدیم به نیروهای فداییان اسلام
.
گروه شما در شکست محاصره آبادان شرکت داشت؟ ـ بله. نیروهای فداییان اسلام تا بعد از شکست محاصره آبادان و در واقع عملیات ثامنالائمه
(ع) در جنگ با نام فداییان اسلام حضور داشت. ما قبل از ثامنالائمه
(ع) هم در همان خط، در واقع در ایستگاه شیر پاستوریزه، عملیاتهای ایذایی انجام میدادیم. یک بار یادم هست که به ما اعلام کردند که عراقیها آمدهاند این طرف رودخانه بهمنشیر و در منطقه ذوالفقاری مستقر شدند. ما هم فوری اسلحههایمان را برداشتیم و بههمراه سرهنگ کتیرایی رفتیم به آن سمت. قیامتی شده بود. بالاخره به هر بدبختی بود عراقیها را عقب زدیم. البته سرهنگ کیترایی هم ما را ساپورت میکرد و خمپاره میفرستاد روی سر عراقیها ایشان خیلی زحمت میکشیدند. یادم هست از دو جا یعنی از ناحیه گردن و دست راست تیر خورده بودند، اما منطقه را ترک نمیکردند. حدود ۱۵۰۰ نفر عراقی این سمت رودخانه کشته شده بودند. ما دو، سه روزی مابین جنازههای عراقی بودیم و همانجا میخوابیدیم. باور کنید اگر دو، سه ساعت دیرتر میرسیدیم، عراق آبادان را تصرف میکرد. یادم هست شهید هاشمی همیشه میگفتند که اگر فداییان اسلام نبود، آبادان از دست میرفت
. بعد هم که امام
)ره( دستور شکست حصر آبادان را دادند و به حمدالله با کمک نیروهای مردمی و نظامی آبادان از محاصره خارج شد
.
چرا بعد از ثامنالائمه)ع(، نیروهای فداییان اسلام منحل شدند؟ ـ دقیقاً نمیدانم به چه دلیل این اتفاق افتاد. اما خب، سپاه آن روزها شکل گرفته بود و تیپ و لشکرها درست شده بودند و آنها هم میخواستند که ما برویم زیرمجموعه سپاه یا ارتش
.
شما چه کار کردید؟ ـ ببینید بالاخره سیدمجتبی هاشمی برای خودش کسی بود و تجربه فراوانی قبل از انقلاب و بعد هم در زمان جنگ کسب کرده بود. بالاخره باید از وجود ایشان به نحو احسن بهرهبرداری میشد، اما این اتفاق نیافتاد و ایشان کمی از این بابت دلخور بود. دقیقاً نمیدانم بین آقا سیدمجتبی هاشمی و آقایان دیگر چه گذشته بود، ایشان هم که اهل گله و شکایت نبودند و فقط برداشت کردند که دیگر به حضور ایشان در جنگ نیازی نیست، به همین دلیل برگشتند تهران و رفتند در مغازه خودشان شروع کردند به کسب و کار
.
شما چه کردید؟ ـ خب ما هم جوان بودیم و پر از غرور و احساسات دوران جوانی. ما حتی از کمیته که عضو رسمی آن بودیم برای رفت و آمد به جبهه اجازه نمیگرفتیم و بالاخره چندین ماه اینطور در جبهه کار کرده بودیم و عملیات انجام داده بودیم. به همین دلیل حاضر نشدیم برویم زیر نظر ارگان دیگری. بچهها میخواستند با همان نام فداییان اسلام در جبههها حضور داشته باشند که دیگر بعد از عملیات ثامنالائمه
(ع) این مسئله عملاً ممکن نبود
.
از شهادت آقا مجتبی بگید. ایشان در کجا شهید شدند؟ ـ همانطور که میدانید ایشان در تهران و دقیقاً در مغازهشان واقع در میدان منیریه به دست منافقین شهید شدند. طوریکه شاهدان برای ما تعریف کردند دو نفر موتورسوار میروند جلوی در مغازه. ظاهراً شب بوده، ایشان هم در حال بستن در مغازه بودهاند که آن دو نفر چیزی میخواهند. ایشان داخل مغازه میشوند و آن دو نفر هم پشت آنها وارد میشوند و پشت پیشخوان مغازه به سمت سر ایشان شلیک میکنند
.
ضاربین چه شدند؟ توانستید دستگیرشان کنید؟ ـ خیر، متأسفانه نتوانستیم
.
از روحیات آقای سیدمجتبی هاشمی برایمان بگویید. خصوصیات بارز اخلاقیشان چه بود؟ ـ بارزترین و روشنترین صفت اخلاقی ایشان خوشروییشان بود. فوقالعاده تحمل بالایی داشتند و انتقادها را میپذیرفتند. البته روابط عمومی بسیار بالایی هم داشتند. همه بچهها دوست داشتند کنار ایشان باشند و با ایشان همصحبت شوند
. اگر عکسهایشان را هم نگاه کنید متوجه میشوید که تیپ خاصی هم داشتند. همیشه یه چیزی مانند تسبیح در گردنش بود و کلاه کج میگذاشت. کلاً دوست داشتنی بود
. یکی از صفتهای بارز ایشان امیدواریشان بود. مدام نیروها را راهنمایی میکرد. دل میسوزاند که نکند کسی الکی کشته شود. بعضی از بچهها قُد بودند، حاضر نبودند سرشان را وقتی پشت خاکریز بودیم پایین بگیرند. بچهها را نصیحت میکرد که مؤمن باید تیز و باهوش باشد. میگفت نباید بیخودی سرتان را به باد بدهید
.
بعد از شهادت سیدمجتبی هاشمی شما چه کردید؟ در جنگ ماندید؟ ـ ما در گروه فداییان اسلام برای خودمان عالمی داشتیم. دوستان زیادی را از دست داده بودیم و آنهایی هم که مانده بودند، علاقه زیادی به هم داشتند. ما قوانین جالبی در گروه داشتیم. مثلاً اگر کسی از افرادمان شهید میشد، بعد از عملیات برمیگشتیم به منطقه و خودمان او را غسل میدادیم و دفن میکردیم. البته آقاسیدمجتبی برنمیگشتند و در منطقه میماندند. بعد از شهادت ایشان ومسائلی که قبل از شهادت ایشان به وجود آمد کاملاً نیروهای فداییان اسلام منحل شدند. البته در سالهای ۶۰ و ۶۱ هم منافقین تحرکات زیادی در تهران داشتند و تا حدودی ما مشغول کار در تهران شدیم. سال ۶۱ بنده کنکور امتحان دادم و زمانی خبر قبولیام به من رسید که به علت آلودگی منطقه حصبه گرفته بودم و در تهران مشغول مداوا بودم
. در همان حال به من خبر دادند که در کشتیرانی قبول شدی. من با همان حالت بیماری رفتم آنجا و گفتم که به علت مریضی و عفونتی که در بدنم هست نمیتوانم کارهای پزشکی را انجام دادند؛ اما آنها گفتند ایرادی ندارد و بنده مشغول شدم. بعد از گذراندن دوره فشرده آموزشی، شدم افسر تدارکات کشتیرانی. بنده حدوداً پانزده سال روی دریا بودم و ۲، ۳ سال هم در کشتیرانی بندرعباس خدمت کردم. وقتی روی خشکی بودم فرصت شد که ادامه تحصیل بدهم و توانستم کارشناسی اداری، مالی بگیرم. الان هم که دارم کارهای بازنشستگی از کشتیرانی را انجام میدهم
.
تا آنجایی که بنده اطلاع دارم، پدر شما شهید شدهاند، لطفاً کمی راجع به ایشان توضیح بفرمایید. ـ از خانواده ما، هم من، هم پدرم و هم برادر کوچکم که سرباز بود در جبهه حضور داشتیم. مادرم، بنده خدا خیلی برای ما زحمت کشید. ما هشت تا برادر هستیم و ایشان خیلی برای بزرگ کردن ما سختی کشید. همیشه خدا هم منتظر بود، یعنی من از منطقه میآمدم، برادرم منطقه بود. ایشان میآمد تهران، پدرم میرفت، خلاصه همیشه مادرم چشم به در بود
. وقتی پدرم شهید شد، در کشتیرانی بودم. ایشان بازنشسته ارتش بود و به بعد عضو بسیج سپاه شد و به همین صورت رفت منطقه. در آنجا جزو نیروهای گردان عمار لشکر 27 بود
. تازه ازدواج کرده بودم و به خاطر کارم ساکن رشت بودم. گاهی خوابهایی میدیدم که به حقیقت میپیوست. آن زمان هم یک شب خوابی دیدم که بدجور من را نگران کرد. فردای آن روز به همسرم گفتم: من باید برم تهران
. ایشان گفت: چطور؟
گفتم: نمیدونم. فقط میدونم که باید برم تهران
. پدرم هفتمین باری بود که به جبهه رفته بود. فردای آن روزی که به تهران رسیدم، برادرم تماس گرفت و گفت بلند شو بیا معراج شهدا. با نگرانی بلند شدم رفتم آنجا. دم در به نگهبانی گفتم: با آقای هاشمی کار دارم. برادر ایشان هستم
. او هم فوری گفت: همون هاشمی که پدرش شهید شده؟
این را که گفت انگار چیزی از وجودم کنده شد. همه چیز را فهمیدم. رفتم داخل دیدم داداشم کنار تابوت نشسته. در تابوت را باز کردیم تا به جنازه پدرم نگاهی بیاندازیم. متوجه شدم، ترکش خمپاره به شکمش خورده و درجا شهید شده. ما هم با همان لباس خاکی ایشان را دفن کردیم
.
ایشان در چه عملیاتی شهید شدند و چه سالی؟ ـ اردیبهشت سال ۶۵ ، در عملیات والفجر ۱، در منطقه عملیاتی فکه شهید شدند. ایشان جزو نیروهای پشتیبانی بودند. در پاتکی که عراق زد پدرم شهید شد
. جالب اینجاست که پدرم این بار آخری وقتی میرود لشکر ۲۷ از فرمانده برادرم میخواهد بهخاطر آن جمله حضرت امام
)ره( که از هر خانواده یک نفر کافی است در منطقه باشد، اجازه دهند برادرم برگردد تهران و خودش به جای او در منطقه میماند
.
انشاءالله که روح پدرتان قرین رحمت باشد. با تشکر از شما که وقتان را در اختیار ما قرار دادید. امیدواریم همواره موفق باشید.
مصاحبه و تنظیم: زهرا عابدی
پینوشت
: ۱
. به طور کلی تعداد ۱ دستگاه تانک دست بچههای داخل خرمشهر بود که از ترس اینکه مبادا آنها را از دست بدهد به نحوی در داخل کوچه پس کوچههای شهر مخفیشان کرده بودند
.