اشاره: در قسمتهای گذشته خواندیم که محمد برای فرار از اسارت، خودش را در هورها پنهان میکند ولی بیخبر از آتش سوزانی که زیر خاکسترها پنهان است با پاهای برهنه روی آتش میدود و این کار موجب سوختگی شدید پاهایش میشود. محمد ناامید نمیشود و برای رسیدن به خطوط خودی، سینهخیز به حرکت ادامه میدهد. در مسیر با سه سرباز برخورد میکند. یکی از سربازها که مجروح است در همان لحظات، به شهادت میرسد. محمد، فرمانده گردان بودنش را پنهان میکند و با ادعای این که او هم سرباز است، به هوای نجات یافتن و پیداکردن آب، فرهاد و عبدالله را با خود همراه میکند. آنها بنا به پیشنهاد محمد، روزها را در چاله روباهی که با دشواری میکَنند، میگذرانند و شبها حرکت میکنند. هر سه، تشنه و گرسنهاند ولی همچنان به رفتن ادامه میدهند. فرهاد بر اثر بیاطلاعی، مقداری از بیسکویتی را که از همراهان خود مخفی کرده میبلعد ولی به خاطر تشنگی مفرط و نداشتن بزاق نمیتواند آن را فرو دهد و از نفس میافتد. محمد و عبدالله پس از جداکردن نیمی از پلاک فرهاد، بدن بیجان او را زیر چند شاخه نی پنهان میکنند.
اینک ادامه ماجرا:
حالا دو نفر بودند، یکی ایستاده و یکی خوابیده.
- اینجا موندن فایدهای نداره. یه قدمم یه قدمه. بیا عبدالله! اگه خوب بریم پونصد متر دیگه میرسیم.
- واقعا؟ جون من پونصد متر دیگه؟
قرار گذاشتند تا ۱۲۵ شماره نشمرند، استراحت نکنند. محمد میشمرد و مدام با خودش حرف میزد:
- شبِ پنجم عملیاته... چهل و پنج... تا حالا باید مرده باشی... شصت و هشت... دو نفر مردن... هشتاد و هفت...
نقشه را توی ذهنش مرور کرد:
- صد و بیست و پنج.
بعد از هر ۱۲۵ حرکت، سرش را روی دستهایش میگذاشت. عبدالله بیشتر احساس خستگی میکرد و به زور خودش را سر پا نگهمیداشت. هنوز توان جسمی داشت، اما روحش بهش فرمان نمیداد.
محمد نفس سوختهاش را تازه کرد و روی دستش بلند شد. به پاهایش نگاه کرد. هیچ شباهتی به پا نداشتند. از خاکستر و خاک، سیاه شده بودند. عبدالله خوابیده بود. محمد شروع کرد به شمردن و رفتن. فاصله زیادی نرفته بود که صدای عبدالله مثل جیغ پرندهای بلند شد:
محمد برنگشت. فقط دستش را بالا برد، امیدوار بود که ببیند. با هایی که از ته حلقش بیرون میزد گفت:
- اینجا.
عبدالله به سمتش دوید. طوری که انگار همین الان آب و غذا خورده باشد. این صحنه چندین بار تکرار شد. دیگر محمد میدانست که عبدالله از تنهایی وحشت دارد، برای همین خیالش راحت بود که جا نمیماند.
نیها را دوباره آتش زده بودند. نور زرد خیرهکنندهای داشتند و دود سفیدشان در سیاهی شب بالا میرفت. نشسته بودند کنار نوار طولانی آتش و نگاه میکردند. نیها به سرعت میسوختند و گرما کلافهشان میکرد. نمیتوانستند دور بزنند، آن هم با این سرعتی که نیها میسوختند. محمد سرفه خشکی کرد و گفت:
- عبدالله، من نمیتونم از اینجا رد بشم.
عبدالله نگاهش کرد. تلألو آتش در مردمک چشمش حرکت میکرد.
- تو برو، اگه رسیدی برای منم کمک بیار.
عبدالله گفت:
- یه راهی پیدا کن که با هم بریم...
لحظهای فکر کرد و ادامه داد:
- مثه اون دفعه خنک میکنیم و رد میشیم. هان؟
- با چی؟! آتیشه عبدالله، مگه نمیبینی؟ خاکستر که نیس خنکش کنیم.
عبدالله پاهایش را دراز کرد و پوتینهایش را درآورد و به طرف محمد گرفت.
- پات کن ببین میتونی راه بری؟ اگه بتونی، یه جوری میپریم.
محمد پاهایش را نگاه کرد. پای راستش به استخوان رسیده بود و گوشت نداشت. پای چپش که بهتر بود را داخل پوتین برد، اما نشد. گوشتهای لهیده، وسط پوتین گیر میکرد و پایین نمیرفت. پوتین را به زحمت درآورد و گرفت طرف عبدالله.
- نمیشه، نمیتونم.
سر بلند کرد و نگاه کرد.
- یکی از آستیناتو بده، دستم کنم.
عبدالله سریع پیراهنش را در آورد، با هم کشیدند تا آستین پاره شد. محمد دست راستش را در آستین کرد و روی نیهایی که در حال خاموش شدن بود گذاشت. شعله آتش از زیر آستین بیرون زد. سریع دستش را درآورد. آستین عبدالله مثل کاغذ خشکی در میان شعله سوخت و مچاله شد. عرض آتش را نگاه کرد. یک تا دو متر بیشتر نبود. میتوانست آن طرف را به راحتی ببیند. برگشت به سمت عبدالله.
- یه کار دیگه هم میتونیم بکنیم.
- چی؟
- این که تو منو کول کنی و با دو پرش بریم اون ور آتیش.
عبدالله دستهایش را بالا برد:
- من؟!... من خودم به زور سرپام، چهجوری تو رو کول کنم؟ اون وسط بیفتی چی؟
محمد نفس عمیقی کشید. سینهاش میسوخت. میدانست که عبدالله قبول نمیکند.
- با این حساب باید تنها بری. میتونی از وسطش بپری اون طرف.
عبدالله بلند شد و ایستاد تا عرض آتش را ببیند.
- تو چی؟ تو چیکار میکنی؟
محمد سرش را پایین انداخت. پاهایش را دراز کرد:
- شاید اینجا آخر کار من باشه. تو برو.
لحظاتی به سکوت گذشت. محمد احساس کرد که عبدالله نگاهش میکند. فکر کرد:
- شاید پاهایم را ورانداز میکند. شایدم وزنم را. چند کیلو بودم؟ پنجاه؟ الان چند کیلو شدم؟ چهل؟
پاهای عبدالله را میدید که به طرف آتش میرود. سرش را بالا برد. به جایی آن طرف زبانههای آتش نگاه کرد. گفت:
- عبدالله، اگرم نشد کمک بیاری، اشکال نداره...
عبدالله نگاهش کرد. مردد بود. لحظهای بعد، وقتی محمد پاهایش را دو طرف پهلوی عبدالله نگهداشت، سعی کرد وزنش را رویش نیندازد. عبدالله گفت:
- آمادهای؟
- آره. فقط سریع بدو.
عبدالله خیز برداشت و دوید وسط آتش. گرمای نیهای سوخته، نفسشان را تنگ کرد. قدم سوم، بیرون آتش بودند. آن طرف آتش، عبدالله محمد را پرت کرد روی زمین. مهرههای کمر محمد تیر کشید. ریشه خشک نیهای قطع شده مثل خنجری بدنش را پاره کردند. نفس عمیقی کشید. درد شدیدی در سینهاش پیچید. ته حلقش تلخ بود. خون غلیظ و سیاهی آرام آرام از زخمهایش بیرون زد. عبدالله روی زانوهایش خم شده بود و سرفه میکرد. محمد نگاهش کرد:
- اگه تو نبودی، من همینجا کارم تموم بود.
عبدالله، وسط سرفههایش با لبهای بسته خندید.
***
عبدالله میلنگید... ناله میکرد... بیهوش میشد... بیدار میشد... فریاد میزد... میدوید... . همه مثل دایرهای تکرار میشد.
- محمد! من دیگه نمیتونم... چِقَد دیگه مونده؟
- پونصد متر.
- تو الان دو روزه که میگی پونصد متر. پس چرا نمیرسیم؟... از تشنگی هلاکم محمد. دیگه نمیتونم سرپا وایسم.
محمد نشست. موهای به هم چسیبدهاش را از پیشانی عقب زد. آه کشید:
- میخوای بگم آب کجاس؟
میدانست که بیفایده است ولی گفت. گفت تا عبدالله هم قربانی ندانستنش نشود. گفت تا برق را در چشمهای گود رفته عبدالله ببیند. عبدالله خودش را روی زمین جلو کشید:
- کجا؟
- اون ور جاده آب هست. برو بخور. اگه ظرف پیدا کردی برا منم بیار.
- عراقیا چی؟
- وجب به وجب جاده رو که دید ندارن.
عبدالله به خودش نگاه کرد. محمد فکر کرد شاید میخواهد ببیند چند وجب است.
- از بین پستهای دیدهبانیشون با چند قدم بلند میتونی بپری اون ور جاده.
عبدالله کمی فکر کرد، بلند شد و به طرف جاده نگاه کرد:
- نه! حتماً میبینن. بو بردن تو هور کسی هست. برای همین همهاش نیها رو آتیش میزنن.
- من اگه پا داشتم تا حالا این کار رو کرده بودم.
عبدالله هرچه کلنجار رفت نتوانست با خودش کنار بیاید که حتی یکبار هم که شده این کار را امتحان کند. مدام در درونش میگفت:
- ارزشش رو نداره. حتماً چند ساعت دیگه میرسیم. باید تحمل کنم.
محمد توانست عبدالله را تا صبح دنبال خودش بکشاند. کاری که شاید از جلو بردن یک گردان هم سختتر بود. عبدالله توان روحیاش تمام شده بود. دیگر مغزش فرمان نمیداد. خوبیاش این بود که بدون محمد جایی نمیماند و با سرعت محمد جلو میرفت. اگر خودش بود شاید هیچوقت تا اینجا نمیرسید.
سپیده که زد، هر دوشان بیهوش، لای نیها افتاده بودند. آنقدر که وقتی عنکبوت سیاهی، آرام و بیصدا گوش راست محمد را برای مردن انتخاب کرد، محمد حتی تکان هم نخورد. رؤیای شیرین آب از ذهنش میگذشت:
... یکی داد زد:
بیاید کمک، وانتِ یخ اومده. ماشین، وانت گل مالیای بود با چادر برزنتی. سعید دو دستش را گرفت به لبه وانت و پرید بالا. دور دستش پارچه پیچید. قالب استوانهای یخ را به دست محمد داد. محمد دوید. تا لب تانکر، چند بار نزدیک بود از دستش سُر بخورد. عزیز آمد و سر یخ را گرفت. پرتش کردند توی تانکر. دستهایش را نگاه کرد، قرمز بود و گزگز میکرد. دستهایش را زیر بغل برد. سردش شده بود.
آفتاب بالا آمده بود و صورت رنگ پریدهاش را میسوزاند. چشمهایش را باز کرد، نمیدانست چقدر خوابیده. چشمهایش تار شده بود. همه چیز را از پشت پرده نازکی میدید. پشت دستش را روی چشمهایش مالید. باز و بسته کرد، اما همچنان پرده نازک مثل بختک روی چشمهایش نشسته بود. با خودش فکر کرد:
- حتماً از بیآبیه که دیدم کم شده...
به اطراف نگاه کرد. هر جایی را که میدید از پشت همان پرده بود. عبدالله، زیر سایة کمجان چند نی، روی پهلو دراز کشیده بود. به نظرش رسید چشمهای عبدالله بسته است. دستش را روی پایش گذاشت.
بقیهاش را نتوانست بگوید. نفسش هم خشک شده بود. چنگ زد به زمین. سفت و خشک بود. ناخنهایش در این چند روز کنده شده بود، با سر انگشتهایش خاک را میکند. آهسته و بیرمق. پوستش آنقدر سیاه شده بود که حتی خودش هم به یاد نمیآورد چه رنگی بوده. عبدالله گفت:
- خیلی سفته... محمد.
- شده یه چاله برا سرت هم بکنی، .
همین هم شد. فقط توانستند چالهای برای سرهایشان بکنند. تمام بدنشان مانده بود در تیررس آفتاب. محمد خاکهای چاله را روی تنش ریخت. زبانش را روی لبش کشید، مثل چوب خشکی شده بود که لبهایش را میخراشید. توی ذهنش با خودش حرف میزد:
- روز پنجمه محمد... حواست هست؟ چرا نمیمیری؟... پنج روزه داری جون میکنی...
وقتی به گذشته فکر میکرد، باورش نمیشد که این همه راه را آمده باشد.
- خدایا، این من نبودم، قدرت تو بود. خدایا، من خیلی پیشتر از این باید میمردم، اما تو منو تا اینجا آوردی. هر چی تو بخوای همون میشه. مردن یا زنده بودن من دست توئه...
تنش داغ شده بود:
- خدایا، اگه امروز روزِ آخره، پناه میبرم به تو.
تنش میسوخت، حتی اگر فکرش را هم نمیکرد.
- خدایا، امروز زودتر تموم بشه.
چشمهایش را بست و زیر لب اشهدش را خواند:
- اشهد ان لااله الا الله...
لحظهای بعد خوابش برد. عبدالله همان اول خوابش برده بود. خواب فرصت خوبی بود برای آن که سوختن ذرهذرة تنشان را زیر تابش تند آفتاب حس نکنند.
... تنش سبک شده بود. وزنی حس نمیکرد. بچهها غافلگیرش کردند. نشسته بود لب اسکله که یک دفعه دو تا دست هلش داد. با سر رفت توی آب. دست و پا زد و چند نفس هم آب خورد. صدای شالاپ دیگری را شنید. دستش را به ساقه نیها گرفت و خودش را کشید بالا. سرفه کرد. آب از دهان و بینیاش بیرون ریخت. ته گلویش میسوخت. چشمهایش تار شده بود. کسی روی اسکله نبود. با خودش گفت هر کی باشه تقاصش رو پس میده. دستش را به لبه اسکله گرفت، خواست خودش را بالا بکشد که دستی پایش را چسبید و کشید پایین. آرنجش به لبه اسکله گرفت و درد مثل موجی توی دستش پیچید.
- نکنه غواص عراقی باشه!
توی آب چرخید. سعید بود. با دهان بسته میخندید، حبابها از کنارش بالا میرفتند. موهایش در آب شانه میشد.
- آب! آب محمد! آب اومده.
چشمهایش را بازکرد. خیسخیس بود. آب تا روی آرنجش بالا آمده بود. بلند شد.
- خدایا شکرت. زنده میمونیم محمد!
عبدالله آب را روی سر و صورتش میپاشید. مشتش را پر از آب کرد. فکر کرد باید کار عراقیها باشد. جاده را شکافته بودند با همان دریلهایی که از صبح صدایش میآمد. با خودش گفت:
- یعنی نجات پیدا کردیم؟! خدایا شکرت.
محمد مشتش را پر از آب کرد و بالا آورد. بسمالله هنوز توی دهانش بود که بوی بد آب زیر دماغش زد. عبدالله را نگاه کرد. دو کف دستش پر از آب بود. داد زد:
- نخوریا!...
عبدالله سرش را با تعجب بالا آورد:
- شیمیاییه!
عبدالله دهانش باز مانده بود. آب از لای انگشتهایش پایین میریخت. باورش نمیشد. مثل ماهیای بود که کنار دریا تشنه بمیرد. نگاهش روی چشمهای محمد سنگینی میکرد. انگار دلش میخواست محمد آب شود.
تلألو خورشید روی آب برق میزد، عنکبوتی روی آب شناور شده بود و آخرین دست و پاهایش را میزد. محمد آب را مشت کرد و روی بدنش ریخت. حس کرد توی تنش سوزن فرو میکنند. عبدالله ساکت بود و خیره به آب نگاه میکرد. آب را توی مشتش نگهمیداشت و بو میکرد تا آخرین قطرههایش از لابهلای انگشتهایش پایین بریزد. آب کمکم بالا میآمد و خنکشان میکرد. خنکایی که چند لحظه بعد جایش را به سوزشی دردناک میداد. تصمیم گرفتند تا میتوانند جلو بروند. عمق آب برای عبدالله فرقی نداشت، فقط تا ساق پایش در آب بود، اما محمد مجبور بود سرش را بالا بگیرد. جاهایی هم بود که آب از سرش میگذشت و باید روی زانوهایش راه میرفت. با غروب آفتاب، سوی چشمهای محمد هم کمتر میشد. آنقدر که گاهی دست عبدالله را میگرفت.
آب لحظه به لحظه سردتر میشد، آنقدر که محمد به شدت میلرزید و بدنش سست و کرخ میشد. هرچه سعی میکرد به چیز دیگری فکر کند، نمیشد. صدای دندانزدنهای عبدالله کارش را سختتر میکرد. عبدالله به خودش میپیچید و مدام توی دستهایش ها میکرد و پاهایش را میمالید. هیچ لباسی هم نداشتند تا گرمای تنشان را نگهدارد. محمد حس میکرد مغز استخوانش هم یخزده است.
- خدایا این چه سرماییه؟... تا ظهر از گرما سوختیم و حالا سرما امانمون رو بریده!
عبدالله بازوهایش را بغل کرده بود. محمد بیشتر از او زیر آب بود. فکر کرد باید کاری کند وگرنه توی این سرما از پا در میآمدند. یک لحظه فکری به ذهنش رسید. دست عبدالله را گرفت و رسید کنارش. آب تا کمر عبدالله بالا آمده بود. گفت:
- عبدالله، ما داریم از سرما یخ میزنیم، اما توی بدنمون گرمه باید بتونیم یه جوری از گرمای بدن همدیگه استفاده کنیم.
چشمهای عبدالله باز و بیحرکت بود. محمد تردید داشت بتواند عبدالله را راضی کند:
- ببین، تو چشمهاتو ببند، تمرکز کن و همه وجودتو جمع کن تو گوشات. بعد بذارش روی کتف من.
- یعنی چی؟!
- خودمم نمیدونم ولی امتحانش ضرر نداره.
عبدالله بدون هیچ مخالفتی، چشمهایش را بست و گوشش را روی کتف محمد گذاشت. محمد هم چشمهایش را بست و سعی کرد تمرکز کند تا همه گرمای تنش را به گوش عبدالله برساند. چشمهای محمد بسته بود، اما در درون با خودش حرف میزد:
- این چه کاریه محمد! نکنه داری عقلت رو از دست میدی؟
ولی عبدالله دیگر نمیلرزید. آهسته گفت:
- دارم گرم میشم محمد.
چند لحظه بعد محمد گوشش را روی کمر عبدالله گذاشت. تا صبح به حرکتشان ادامه دادند و چند بار گرمای بدن همدیگر را شنیدند و گرم شدند.
- هشتاد و یک... روز ششمه محمد... هشتاد و شش... حواست باشه... شش روزه که عملیات تموم شده... تو چرا هنوز زندهای؟! شایدم مردهام... صد و دو... دیگه باید رسیده باشیم... صد و بیست و پنج.
نشست. آب تا گردنش بالا آمد. زانوهایش تیر میکشید. عبدالله هم دیگر نا نداشت سر پا بایستد و روی زانو راه میرفت. پردة روی چشمهای محمد ضخیمتر شده بود. همهچیز را مثل سایههایی محو میدید. عبدالله کنارش نشست.
- چقدر دیگه...
نفسش بالا نیامد.
- نزدیکیم. یعنی فکر کنم رسیدیم. اینجا باید منطقه خودی باشه. پونصد متر دیگه...
عبدالله خندة تلخی کرد:
- قربون دهنت که چهار روزه میگی پونصد متر.
آب بالاتر آمده بود. محمد دیگر نمیتوانست ادامه دهد. پاهایش را در شکمش جمع کرد. دست گرفت به ساقه نیها و تکیه داد. نیها روی هم خم شدند. صدای نفس عبدالله را میشنید. آب تا سینهاش بالا آمده بود. چشمهایش را بست. اشهدش را زیر لب خواند.
- اینجا آخر خطه محمد. عبدالله هم نمیتونه کمکی بکنه...
- محمد میشنوی؟
چشمهایش را باز کرد. هالهای از دست عبدالله را که بالا آمده بود، میدید.
محمد سرش را بلند کرد. تمام توان باقیماندهاش را در گوشهایش جمع کرد. صدای حرفزدن چند نفر با هم میآمد، با صداهایی نازک و زیر. عبدالله گفت:
- عراقیان؟... اگه عراقی باشن چی؟
- خب اسیر میشی... عوضش... عوضش زنده میمونی...
نفسش دیگر یاری نمیکرد. عبدالله به طرفش آمد. هنوز برای زنده ماندن قدرت داشت. شانههای محمد را گرفت. چهرهاش از این فاصله هم محو بود.
- عبدالله... من به قولم... وفا کردم... اینجا ایرانه.
نفس تازه کرد.
- ایرانیان... میتونی داد بزنی. بیان نجاتت بدن...
- نجاتم بدن؟! تو چی؟
- من... دارم میمیرم... دیگه...
آخرین رمقهایش را در دستهایش ریخت و خودش را تا پشت نیهایی که خم شده بودند،کشاند. میدانست تا جلوی چشم عبدالله باشد، این کار را نمیکند. باید تنها میماند تا از ترس تنهایی هم که شده خودش را نجات دهد. عبدالله چند قدم به طرف محمد آمد. دوباره سر جایش نشست. محمد چشمهایش را بست و برای چندمین بار اشهدش را خواند:
- اشهد ان لا...
- کمک... کمک... ما اینجاییم.
صدای عبدالله بود که در گوشش میپیچید. هنوز زنده بود:
- اشهد ان محمد...
- کمک... ما زندهایم... بیاین... کسی صدامو میشنوه؟
برگشت به طرف نیها.
- هیشکی اینجا نیس محمد...
صدایی آرام جوابش را داد:
- هیس... عراقیا میشنون.
عبدالله دوباره داد زد:
- یه بلم داره میاد، محمد.
صداها نزدیکتر شدند:
- ساکت! چرا داد می زنی؟
عبدالله گفت:
- برید. برید اونجا، پشت اون نیها... یکی اونجاس...
- کی؟... کسی اونجا نیس.
- محمد... محمد همونجاس. اون منو تا اینجا آورد... تو رو خدا... الان میمیره.
محمد نمرده بود چون دستهایی را که زیر بازوهایش رفتند حس کرد. شرههای آبی را که از تنش پایین ریخت شنید. هنوز زنده بود که کف بلم خواباندنش. چند قطره آبی کهتوی گلویش چکاندند انگار در جوی خشکی سرازیر شدند. حس کرد الان است که بمیرد.
صدای کسی را شنید که گفت:
- قیافهاش خیلی آشناس.
صدای دیگری گفت:
- اِ... این که محمده! اینجا چی کار میکنه؟!
- بیچاره از گشنگی لباساشم خورده.
دستی، چفیهای خیس را روی صورتش انداخت. بلم آرام روی آب سُر میخورد. محمد چشمهایش را بسته بود و فقط به این فکر میکرد که بعد از شش روز تلاش اگر فریاد آخر عبدالله نبود نجات پیدا نمیکرد.
عبدالله چند روز بیشتر در بیمارستان نماند، بهش گفته بودند که دوستت به احتمال زیاد، زنده نمیماند. محمد دیگر چیزی نمیدید. فقط صداها را میشنید که بالای سرش میآمدند، معاینه میکردند، با هم حرف میزدند و میرفتند. پاهایش عفونت کرد، طوری که رنگشان سبز شد. بدترین قسمتش شستوشوی پاهای سوختهاش بود که اگر هوشیار هم نبود، هوشیارش میکرد. چند بار پاهایش را عمل کردند. تا یک ماه چیزی جز پردهای سفید نمیدید. کلیههایش از کار افتاده بود. غذایش فقط سرم بود. بعد از یک ماه که دیدِ چشمهایش برگشت، دکترها میخواستند دیالیز را برای کلیههایش شروع کنند، اما راضی نشد و با رضایت خودش یک هفته بعد، از بیمارستان مرخص شد. چند روز بعد کلیههایش بهطور معجزهآسایی خود به خود به کار افتاد و کار به دیالیز نکشید. ۱۷ روز بعد از نجاتش از هور، قطعنامه ۵۹۸ امضا شد.
•••
۲۰ سال بعد، قصهاش را برایم تعریف کرد. قصهای که هیچکس باور نکرد...
نویسنده: فرشته امیری