«راستی سوال این است: ما کجا در توانمان بود مدرسهای به وسعت مرزهایمان از غرب تا جنوب بنا کنیم؟» این سوالی است که حمید وصیتنامه خودش را با آن شروع کرده؛ شهید مهندس محمدتقی(حمید) اخوان، دانشجوی سال سوم مهندسی شیمی دانشگاه صنعتیشریف که در عملیات کربلای۵ در منطقه عملیاتی شلمچه به شهادت رسید.
بهراستی جواب این سوال را چه کسی از مسئولان نظام و مردم ما میدانند؟ ما کجا ساخت چنین مدرسهای در توانمان بود؟
آنچه میخوانید روایتی داستانواره از زندگی این شهید به مناسبت پنجاه و ششمین سالروز ولادتش است. همدان، اول اسفند ۶۵ انگشتش را لمس کرد. دستش را برد سمت انگشتر عقیقش، اما از دستش افتاد.
از خواب که پرید، صدای اشهدأنعلیولیالله از گلدستههای مسجد به گوش میرسید. عزیزصغرا بلند شد و جرعهای آب خورد. به دلش بد افتاده بود. در تاریکی روی فرش دست کشید، هم تسبیحش را پیدا کرد و هم انگشتر عقیقش را. پنجره را باز کرد. نفس عمیقی کشید. اسفند بود، اما هوا هنوز از سوز نیفتاده بود. چند سال پیش هم حس و حالش در عالم رویا مانند حالی بود که در خواب امشبش داشت. دید که بند تسبیح ارغوانیاش پاره شد و دانهها دانه به دانه روی دامنش ریختند. چند روز بعد، خبر شهادت غلامرضا را از سوسنگرد آوردند. غلامرضا که رفت، انگار همه پسرها جریتر شدند. حمید آن روزها دبیرستانی بود و شهادت داداشغلامرضا داغ عجیبی روی دلش گذاشت.
پنجره را بست. رفت سمت حیاط. وضو گرفت. مرتب زمزمه میکرد لاإِله إِلاأَنت سُبحانَکَ إِنّی کُنتُ مِنَ الظالِمین. سجاده را که باز کرد نامه حمید را دید. دوباره بازش کرد و خواند.
«به خودم تسلیت میگویم که در شهر هستم و دور از هرگونه جریاناتی سر در آخور خود دارم و به لذات پوچ مادی دل بستهام و دوستان و یاران عزیز خود را در جبهه تنها گذاشتهام و در عوض با کسانی همتیپ و همانند خودم رفتوآمد دارم.»
شاید بالای ۱۰ بار بود که این بخش را خوانده بود. زیر لب با همان لهجه همدانیاش گفت «از دست تو حمید! لِذات پوچ! مادی! دلبستگی... آخه ننه فِدات شه، تو کِی لذت بردی از جوانیت، از زندگانیت! تو به چی دلبستی دایه؟ از وقتی یادمه یا تو پایگاه و مسجد بودی یا دنبال کار و یه لقمه نان حِلال یا سرت میانِ درس و کتابت بود... تو اصلا کِی وقت کردی به خودت فکر کنی ننه؟ پِچه اوجو میکنی؟... وِلِمان کن!» و دوباره با چشمان بسته مشغول ذکر شد.
دلش شورش را میزد. بعد از غلامرضا تکیهگاهش بود. آبان ۴۴ که به دنیا آمد، هوا همین سوز امشب را داشت. حاجبراتعلی، همینطور که چراغ را نفت میکرد گفت که اسم نوزاد را محمدتقی میگذارد، اما حمید صدایش زدند.
سال ۱۳۵۳ سایه حاجی از سر خانواده کم شد. حمید از همان نوجوانی همه کار کرده بود. کارگری، دستفروشی، باربری در بازار همدان، آن هم با زبان روزه در گرمای تابستان. خطوط دستان حمیدِ نوجوان، اندازه مرد بالغ ۴۰ ساله پر از حرف و تجربه بود. عزیز همیشه غصه دستهای زخمیاش را میخورد.
مسجدی بود و پای ثابت مکتب درس ملاعلی معصومی. آنقدر قبولش داشت که بعد از رحلت ملا هیچ مکتبی به دلش ننشست. مکبر مسجد هم بود و در پایگاه مسجد فعالیتهای انقلابی انجام میداد. از کودکیاش باهوش و درسخوان بود. اینقدر قبولش داشتند که برای شورای موسسان اتحادیه انجمن اسلامی همدان انتخاب شد.
تیغه آفتاب که به صورت عزیز خورد، چشمانش را باز کرد. تازه یادش آمد که بعد از نماز با فکر حمید سر به سجده گذاشته و در همان سجاده خوابش برده. با خودش فکر کرد که چقدر کار دارد. باید خانه را رفت و روب کند، ترشی پیاز بیندازد که حمید دوست دارد، چند دست لباس بهاره برای حمید از انباری بیاورد تا با خودش به خوابگاه ببرد و نخود لوبیای آش خیراتی غلامرضا را خیس بکند. دلش شور کارهایش را میزد، اما دل و دماغ انجام هیچکدامشان را نداشت.
تهران، پنجم اسفند ۶۵، دانشگاه صنعتیشریف سرش را پایین انداخته بود و حیاط دانشگاه را به سمت دانشکده مهندسی پیش میرفت. لبه شالش را تا صورتش بالا برد و قدمهایش را در امتداد جدول کنار خیابان روی برگهای خشک انباشته شده تنظیم کرد تا صدای خشخششان را بشنود. همیشه از شنیدن صدای خرد شدن برگهای خشک خوشش میآمد. با خودش فکر کرد چه زود سه سال گذشت.
سال ۶۲ که رتبه کنکورش آمد، کسی تعجب نکرد. در همه فامیل زبانزد شده بود که بعد از شهادت غلامرضا، حمید با روزگاری پرفرازونشیب روبهرو شده، اما باز کتاب و دفترش را رها نکرد. هم درس میخواند و هم کار میکرد. آنقدر درسخوان بود که همه میدانستند همان رشته و دانشگاهی که میخواهد قبول میشود. همان هم شد. نتایج که آمد، مهندس شیمی شریف پذیرفته شده بود.
عازم تهران شد و خوابگاه گرفت. در طول ترم بارها به جبهه رفت ولی برای امتحانات خودش را میرساند. اینبار اما رفتنش جدیتر بود. عملیاتی در پیش بود. کارهای نیمهتمامش را تمام کرد تا در اولین فرصت اعزام شود. باید همین هفته خودش را به پادگان شهید مدنی اهواز میرساند.
جنوب، منطقه عملیاتی شلمچه، ۱۰ اسفند ۶۵ لَن تَنالُوا الْبِر
حَتَّي تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّون وَ ما تُنْفِقوا مِنْ شَيْء فَإِنّ اللَّه بِهِ عَليم/ هرگز به نیکی نمیرسید تا زمانی که از آنچه دوست میدارید انفاق کنید و خدا بر هرچه انفاق میکنید، آگاه است.
چند سال بود که مثل یک ذکر، همیشه با خودش این آیه را زمزمه میکرد و حالا مدتها بود که به فکر انفاق جانش به پروردگار بود و التماس شهادت داشت، اما قسمتش نمیشد.
۱۰ روز بود که از مرحله اول عملیات کربلای۵ میگذشت. خیلیها رفته بودند. محمدرضا بابایی، فتحالله زارعی، حمید بهادربیگی و بعضیهای دیگر. دلش برای بچهها تنگ شده بود. کمکم لیست رفقای شهیدش داشت از رفقای جاماندهاش بیشتر میشد. کاغذ را برداشت و خطوط پایانی وصیتش را نوشت «و آیا عشق و ایثار معناشدنی بودند اگر جبهه نبود؟ عروج عاشقانه نیز بیمعنا بود.» اشک چشمانش روی واژه عشق چکید و جوهرش را شست.
چفیهاش را پهن کرد، تکه سنگی صاف برای سجده پیدا کرد و قامت بست. فرمانده گردان رو کرد به رزمندهای که داشت گونیها را برای سنگر آماده میکرد و گفت «حمید که نماز میخواند، یاد نمازهای آیتالله دستغیب میافتم.» سلام آخر را که داد، دستانش را بلند کرد و دوباره آیهاش را خواند «...حَتَّي تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّون...»
آن محور را که زدند، ترکشش به سر و سینه حمید اصابت کرد و از آنچه دوست داشت به پروردگارش انفاق کرد؛ از جانش!
قسمتهایی از دستنوشتههای شهید من نمیدانم شما در روز و شب که ۲۴ ساعت است، چند ساعت به فکر شهدایی؟ باور بفرما اگر بگویی هر ۲۴ ساعت هم به فکرم، تعجب نمیکنم چون حق داری. مگر میشود یاد دوستان را از خاطر برد؟ البته به فکر بودن آنان(تجربه به من به ثابت کرده) بسیار باارزش است. این عزیزان علاوه بر آن که خود به فیض عظمی رسیدهاند، منشا خیری هم برای دوستان خود شده و میشوند.
دوستان که چه عرض کنم، بلکه غیردوستان و حتی جامعه، اگر انسان قبلا به یک
سری گناهان چه کبیره و چه صغیره نزدیک میشد، الان با چه رویی میخواهد نزدیک شود وقتی در آن زمان، ارواح شهیدان عزیزی همچون حسن، سیداحمد، مسعود، هاشم، محمدرضا بابایی، فتحالله زارعی، حمید بهادربیگی و... را میبیند که بالای سر او به این حال تاسف میخورند؟
لفظ زندگی برای من این روزها جلوهای دیگر یافته. جلوهای که هماکنون در ذهن من تداعی میشود غیر از آنی است که در سالهای قبل نمود پیدا میکرد. ندایی که از درونم برخاسته بر من نهیب میزند هنگامی که دهه سوم زندگی خود را شروع کردهای آیا توانستهای از آن دو دهه نهایت استفاده را ببری؟
وصیتنامه شهید راستی سوال این است ما کجا در توانمان بود که مدرسهای به وسعت مرزهایمان از غرب تا جنوب بنا کنیم؟ جوانان، نوجوانان و حتی پیرانمان را از شهرها تا روستاها و دهکورهها از اقصی نقاط این مرزوبوم به این مدرسه بخوانیم و بوسه بر خاک پای بزرگترین استاد و سرور آفرینش و معلم شهادت حسین علیهالسلام بزنیم و در حضورش رموز پیچیده عشق و سرمستی و ایثار و عروج و شهادت را تعلیم بگیریم؟ آیا این در توان ما بود؟ بهراستی اگر جنگی نبود و نشستنمان در خانهها مستمر بود، آیا تعلیم عشق میسر میبود؟ اگر جبهه نبود، سنگر نبود، تشنگی نبود، گرسنگی نبود، گرما و سرما نبود، دستهای بریده نبود، مشقت و سختی نبود، ایثار را برای فرزندانمان چگونه میبایستی معنا میکردیم و آیا عشق و ایثار معناشدنی بودند؟ اگر جبهه نبود، عروج عاشقانه نیز بیمعنا بود.
نویسنده: فائزه طاووسی