«شهید قلب تاریخ است.» این جملهای است زرین از دکتر علی شریعتی. جملهای که خلاصه و عصاره فلسفه شهادت است و بهترین راوی، خون شهدایی است که گرانترین سرمایهشان، جان، را با خدا معامله کردند تا آیین پیغمبر آخرالزمان روی زمین نماند. «شهید قلب تاریخ است.»؛ هر شهید مسیر تاریخ را تغییر میدهد و آن را قلب میکند.
از ابتدای تاریخ اسلام، مشرکان و کفار و منافقان کمر به سرنگونی پرچم اسلام بستند. این شهدا بودند که با نثار خون خود بیرق اسلام را برافراشته نگهداشتند. «شهید قلب تاریخ است.» چون در حساسترین مقاطع تاریخ اسلام، این شهدا هستند که نقشه همه شیاطین را نقشبرآب میکنند و بشریت را بهسوی سعادت سوق میدهند. آنچه در پی میآید سرگذشت شهدایی است که زیبا زیستند. پیش از شهادت شهید شدند؛ سپس با نثار خون خود مسیر تاریخ را تغییر دادند تا اذان محمدی از مأذنهها به گوش برسد و بشر طعم آزادگی را بچشد. تبریز علی تجلایی ۵مرداد۱۳۳۸ در خانواده مذهبی حاجمقصود تجلایی متولد شد. مادر، با اینکه سواد خواندن و نوشتن نداشت؛ اما میتوانست قرآن را بخواند. همیشه توی خانهشان بساط هیئت هفتگی برپا بود.
مسجد حاجمقصود چون اهل مسجدرفتن بود، دست علی را هم میگرفت و با خود میبرد.
مدرسه با همه شیطنتی که در مدرسه داشت؛ اما همیشه مهر قبولی خرداد روی کارنامهاش میخورد و شاگرد درسخوان هم محسوب میشد!
باشگاه تاج مدتی به باشگاه جوانان تاج [استقلال فعلی] رفت که فوتبال بازی کند؛ اما پس از چندی بیرون آمد و در محله خودشان باشگاه محلی تشکیل داد. حتی با هزینه خودش برای بچهها لباس ورزشی خرید. سپس از دنیای فوتبال وارد دنیای وزنهبرداری و زیباییاندام شد؛ حتی مقام استانی هم آورد.
دبیرستان یکی از همکلاسیهایش که علی شیرازی نام داشت و پدر او عضو فداییاناسلام بود، پای علی تجلایی را به میدان مبارزه علیه رژیم شاه باز کرد. باهم در راهپیماییها حضور مییافتند و اعلامیههای امام را توزیع میکردند.
منزل شبانه دستگاه تایپ را به خانه میبرد. مدتی خودش اعلامیهها را تایپ کرده و با دستگاه استنسل تکثیر میکرد. بعد هم آنها را به مغازه پدرش میبرد و از آنجا پخش میکرد.
تبریز کلا آدم نترس و بیباکی بود. یک بار با دوستش سراغ یک پاسبان رفتند و بعد از کتکزدن او، تفنگش را گرفته و خلع سلاحش کردند. بعد هم سراغ کلانتری ترمینال رفتند و آنجا را آتش زدند. چند روز بعد، عکس علی را که داشت کلانتری را آتش میزد توی روزنامه انداخته بودند؛ اما دیگر کاری از دست ماموران برنمیآمد. امواج انقلاب کار خودش را کرده بود.
دبیرستان انقلاب که پیروز شد، علی تجلایی ضمن عضویت در پاسداران کمیته، به دبیرستان رفت و دیپلمش را با خیال راحت گرفت.
ارومیه با تشکیل سپاه، علی جزو اولین نفراتی بود که ثبتنام کرد و برای دوره آموزشی به ارومیه رفت. در نهایت، از ۱۵۰ نفری که رفته بودند، سی نفر را برای دوره ویژه برگزیدند و علی برای چریک شدن بین آنها بود.
خاصاوان در سوزوسرمای تبریز، همه آن سی نفر را جایی به نام خاصاوان بردند. آنها را داخل یک سوله بدون برق و آب انداختند. بعد از مدتی خودشان کابلکشی برق کردند و در نهایت، پس از آن همه سختگیری، ده نفری که تاب تحمل تمرینهای محسن چریک (سعید گلابپخش) را داشتند، برای راهاندازی یک پادگان آموزشی غربال شدند. علی تجلایی مسئول پادگان شد.
پادگان آموزشی علی همه را به خط کرد تا ناهار برسد. یکی دو ساعتی همه روی پا منتظر بودند که آمد و گفت «ناهار نیست!» همه نیروها با شکم خالی تا شب سر کردند. شب هم همه گرسنه بودند ولی کسی جرئت حرفزدن نداشت. ظاهرا از شام هم خبری نبود. گفت «این شرایط برای این است که اگر فرداروزی رفتید کردستان و اسیر کوموله شدید، اگر یک روز غذا گیرتان نیامد به همه چیزتان پشت نکنید.»
بیابان نیروها را برای آموزش به بیابان میبرد. بعد از کلی گرسنگی دادن، کیسه خرما را از کولهاش بیرون میآورد و میگفت «گرسنهها دستها بالا.» همه ساکت میماندند و تازهواردها دستهایشان را بالا میبردند. بعد همهشان را بیرون میکشید و دستور میداد بدوند. علی پشتشان تیراندازی میکرد تا سریعتر بدوند. کارش غربالکردن بود. کلی آدم انصراف دادند. بعدا معلوم شد خیلیهایشان نفوذی مجاهدینخلق بودند.
پاکستان یک جا بند نمیشد. خبر رسید که شوروی به افغانستان حمله کرده است. مستقیم نمیتوانست به آنجا برود. اول به پاکستان رفت و یک ماهی آنجا ماند و کلی با شیعیانش دوست شد. در راهپیماییهایشان شرکت کرد. در راهپیمایی شهر کویته توانست صد عکس از امام توزیع کند. پلیس مخفی که به دنبالش افتاد تا دستگیرش کند، دیگر از مرز رد و وارد افغانستان شده بود.
افغانستان داخل افغانستان مرکز آموزشی فرماندهی راه انداخت. سیصد نفر از رزمندگان افغانستانی را آموزش داد و برایشان کلاسهای مختلف رزمی و تربیتی برگزارکرد. آنجا هم بیکار ننشست و راهپیمایی راه انداخت. عکس امام را توزیع کرد و به آنها شعار مرگ بر اسرائیل و مرگ بر آمریکا یاد داد. حتی در برخی حملات علیه ارتش سرخ شوروی هم نیروهای افغانستانی را فرماندهی کرد و علیه روسها جنگید.
خوزستان وسط جنگ با شوروی، خبر دادند که عراق به ایران حمله کرده است. از همانجا خودش را به مرزهای ایران رساند و یکراست به خوزستان رفت. حتی به خانه هم نرفت تا لباسش را عوض کند. خودش را به نیروهای در محاصره سوسنگرد رساند؛ چهار روزه محاصره شکسته شد.
سوسنگرد کالیبر۷۵ به پایش و و ترکش به کمرش خورده بود. بدنش حسابی عفونت کردهبود؛ اما اصلا دوست نداشت به تبریز برگردد. حتی نمیخواست او را به بیمارستان اهواز ببرند. همرزمانش به شوخی میگفتند «دست و پایت را میبندیم و میاندازیمت توی گونی. پرتت میکنیم تو هلیکوپتر که تو را ببرد تبریز!»
تبریز آذر۱۳۵۹ بعد از آزادی کامل سوسنگرد، پس از ماهها دوری از خانه، به تبریز برگشت. استقبال خوبی از او کردند. فقط برایش طاقنصرت نزدند!
دزفول دوست و همرزم آذریاش را در پادگان دزفول دید. گیر داد به علی که «یک جمله به من بگو که برایم همیشه یادگاری بماند.» علی گفت «تا حالا دیدهای داخل غربال ماسه بریزند؟» جواب داد «بله.» علی گفت «ماسههایی که اندازهشان درست است رد میشوند و درشتها گیر میکنند توی الک. این جنگ مثل غربال است. سعی کن از مخلصین باشی تا رد شوی و الا شرمنده میشوی.»
تبریز ۱۴تیر۱۳۶۰ آیتالله مدنی،
امامجمعه تبریز، خطبه عقد علی تجلایی و نسیبه عبدالعلیزاده را خواند. وقتی نسیبه حلقه عقد را دست علی کرد، نگاهش به صورت پدر افتاد که رنگش پریده بود. بعدا فهمید که به خواهرش گفته بود«علی مطمئنا شهید میشود.»
زندگیشان را ۳۱مرداد، با هزار تومان شروع کردند. وسایلشان را خریدند و در یکی از اتاقهای خانه حیاطدار پدری ساکن شدند.
پادگان تبریز به پادگان رفت که سر بزند و برگردد؛ ولی دو شب به خانه برنگشت. نسیبه در خانه حسابی نگران بود. سابقه نداشت که نیاید. صبح روز سوم به منزل رفت، مادرش کلی سر علی دادوبیداد کرد که «تو هنوز نفهمیدی که زن گرفتی؟» سرش پایین بود و فقط معذرتخواهی میکرد. پیش نسیبه رفت و هدیهای به او داد. بعدا نسیبه فهمید علی کل مسیر پادگان را تا خانه پیاده رفته تا با پول کرایه برایش کادو بخرد!
تبریز ۱۸فروردین۱۳۶۱ وقتی خبر شهادت برادرش مهدی را شنید، گوشی تلفن از دستش افتاد! نسیبه سراسیمه گفت «چی شده؟» علی که گریه امانش نمیداد آرام گفت «لیاقتش را داشت! من ناراحتم چرا زودتر از من رفت؟» دیگر اشکهای نسیبه هم سرازیر شده بود «بالاخره مهدی شهید شد»
فکه به منطقه عملیاتی فتحالمبین رفت تا پیکر برادرش را پیدا کند. وسط میدانمین مانده بود. دو، سه شب با یکی از بچهها جلو رفت؛ ولی دستخالی برگشت.
شب آخر روی دوشش یک جنازه انداخته و خوشحال بود. یکی پرسید «بالاخره مهدی را پیدا کردی؟» گفت «نه! یک مهدی دیگر آوردم برسانم دست مادرش!»
خوزستان وسط عملیات یکی آمد و یک ساعتمچی گرانقیمت به دست علی بست. بعد عملیات علی گفت «جریان این ساعت چی بود؟» طرف گفت «ساعت سرهنگ نریمانی، سرهنگ عراقی است.» علی اخمهایش درهم رفت و گفت «آخر وقتی این خودش زنده است که غنیمت جنگی نمی شود این.» و ساعت را درآورد.
سپاه پیرانشهر سال۱۳۶۱ فرمانده سپاه پیرانشهر شده بود. شهری پر از نیروهای کوموله و دموکرات. همان روز اولی که توی اتاقش نشست، مردی آمد و تهدیدش کرد که «اگر اینجا بمانی، فردا سرت را از دروازه شهر آویزان میکنیم.» در حال رفتن از علی تجلایی شنید که «برو بگو من منتظرم!»
پیرانشهر روز دوم، از همه مردم خواست که شهر را تخلیه کنند. گفت «هرکس بماند خونش پای خودش است.» همه مردم وسایلشان را برداشتند و رفتند. روز سوم فرماندهی علی تجلایی، پیرانشهر پر از جنازههای کوموله و دموکرات شدهبود!
خوزستان از پشت بیسیم تجلایی را خواستند، آن هم با لهجه ترکی. میخواست سر همان قرار برود که یکی از نیروها متوجه شد و گفت «حاجی، فرکانس عراقی است! میخوان گیرت بندازن!» مجاهدین خلق دفعه اولشان نبود. قبلا هم پیش آمدهبود. با لهجههای مختلف در قرارگاههای استخبارات رفته بودند و ستون پنجم دشمن شده بودند.
بیمارستان تبریز از حرفهای ملاقاتیها فهمید که دوباره قرار است عملیات شود. همرزمش را به خانه فرستاد که بقچه لباسش را تحویل بگیرد. بقچه که رسید، علی لباس را روی همان لباس بیمارستان تن کرد و بیرون زد. انگارنهانگار که زخمها تازه بودند و پانسمان درستوحسابی هم نداشتند!
ارتش سپاه، هر چند وقت یک بار شش نفر از بهترین نیروهایش را برای دوره دافوس به ارتش معرفی میکرد. اوایل ۱۳۶۲ علی تجلایی هم جزو انتخابیها بود. آنقدر درخشید که بعد از دوره، نامه زدند که علی تجلایی در ارتش مدرس دافوس شود! آنجا هم از افراد ممتاز شد.
تهران دوره دافوس در دانشکده افسری برگزار میشد. علی، نسیبه و دختر اولش، مریم، را از تبریز آورد و در یکی از خانههای سازمانی دانشکده ساکن شدند. حنانه، دختر دومش، در تهران به دنیا آمد. اوضاع مالیشان خوب نبود. علی برای ملاقات نسیبه به بیمارستان رفت. گفت «دوست داشتم برایت طلا بخرم؛ اما پولم نرسید! ببخش.» برایش یک بلوز قرمز و یک دستهگل گرفت.
خانههای سازمانی ظهرها به خانه میآمد و بعد از ناهار همه ظرفها را میشست. خیلی دیگر از کارهای منزل را هم علی انجام میداد؛ از پهنکردن رخت روی پشتبام تا پاککردن نخود و لوبیا و عدس.
هرشب ساعت نه هم برای بچهها بستنی میخرید. اسمش را گذاشته بودند «ساعت بستنی!»
تهران میگفت «نسیبه، روایت داریم که روزی سه بار به همسرت بگو دوستت دارم. اگه یادم رفت بگم، تو یادآوری کن.» از باغبان محوطه دانشکده اجازه گرفتهبود، هر روز دو، سه تا گل بچیند. تزیین میکرد و برای نسیبه میبرد.
دانشکده افسری یک سرباز را گمارده بودند که کمکدست علی و خانوادهاش باشد؛ اما علی هرگز کار خودش را به کسی نمیداد. خودش برای خرید میرفت و در کارهایش از کسی کمک نمیگرفت. سرباز هم چون بیکار میماند، توی محوطه مینشست. میآمدند و توبیخش میکردند که چرا بیکار نشستی.
دانشگاه امام حسین(ع) به او مسئولیت تخصصی آموزشهای سپاه را دادند. در دانشگاه امام حسین
(ع) یک اتاق گرفت. کلی جزوه و کتاب آورد و شروع به خواندن و بازنویسی کرد. میگفت « خیلی از اینها به درد نمیخورند و در جنگ ما نمیشود استفاده کرد.»
جزوهای برای هلیبرن نوشت که خیلی از فرماندهان ردهبالای ارتش هم از آن استفاده میکردند. در واقع او مقدمات تاسیس دافوس سپاه را میچید!
کردستان علی تجربیاتش را در کردستان مکتوب کرد که به عنوان جزوه آموزشی تدریس میشد. خودش هم بسیاری از آموزهها را بهطور عملی برای نیروها اجرا میکرد. پس از آن آموزشها تلفات سپاه در کردستان خیلی کمتر شد.
خوزستان علی تجلایی به استراتژی شبیخونزدن در جنگ خیلی اعتقاد داشت. میگفت «باید دشمن شبوروز غافلگیر شود تا به هیچ عنوان فکر پیشروی و حمله به ذهنش خطور نکند.» پس از هر عملیات نیروها را جلو میبرد؛ طوری که صدای شلیک آرپیجی و خمپاره همه جا را پر کند و به دشمن شبیخون میزدند.
پادگان تبریز در هر ماموریت کلی غنیمت جمع میکرد و به پادگان تبریز میفرستاد. از کلاشینکف گرفته تا توپ106. بعد از فتحالمبین کلی دوندگی کرد تا یکی از تانکهای غنیمتی را به پادگان تبریز بیاورد. آنجا یک منطقه عملیاتی با خاکریز و سنگر و تجهیزات جنگی برای آموزش درستوحسابی برپا کرده بود!
میدان پادگان فرمانده سپاه تبریز به پادگان آمده بود. بسیاری از نیروها از علی گله کردند که در خشمشب خیلیها زخمی شدند. علی را خواستند. گفت «باید سختگیری باشد تا نیرو در کردستان بتواند بجنگد.» اما فرمانده، علی را تنبیه کرد. دستان علی را جلوی چشم نیروها به ماشین بستند. ماشین حرکت کرد و سرعتش به شصت کیلومتر رسید. تنبیه که تمام شد، با بدن شدیدا مجروح خودش را تکاند و بلند تکبیر گفت! همه میدان که اشکشان بند نمیآمد، در این صحنه تکبیر گفتند.
ایران هرجا که بود، زیر هر آسمان و در هر جاده و شهری، لحظه اذان که میشد، بدون درنظرگرفتن شرایط کنار میزد؛ میایستاد و نماز اولوقت را بهجا میآورد. بعد به حرکت ادامه میداد.
تبریز علی تجلایی همیشه تمیز و دقیق و اتوکشیده بود. عطر خاصی میزد؛ هرجایی که بود، از رایحه عطرش معلوم میشد. رنگ پیراهنش را با شلوار پلنگیاش ست میکرد.
در خانه اهل تذکردادن نبود. اگر جایی کثیفی و لکهای میدید، سعی میکرد خودش آن را برطرف کند و اگر نمیشد از برطرفکننده آن حسابی تشکر میکرد و میگفت «آخ دستت درد نکند. روحم شاد شد!»
بیمارستان تبریز دخترش، حنانه، تشنج کرده بود و کارش به بیمارستان کشیده بود. علی در منطقه عملیاتی حضور داشت و نسیبه نبودش را حسابی حس میکرد. دلش میخواست در آن شرایط کنارش باشد. ناگهان، در اتاق بیمارستان باز شد و علی آمد! پرسید« اینجا چیکار میکنی؟» علی گفت« خواب دیدم حنانه مریض است. بدون اینکه مرخصی بگیرم از منطقه یکراست آمدم اینجا.»
تبریز کیک و هویج بستنی خریده بود. نسیبه پرسید « مناسبتی دارد؟» علی خودش را به آن راه زد و شانه بالا انداخت. گفت «چه مناسبتی؟» غذا را که خوردند، نسیبه با بیحوصلگی کادوی علی را آورد. یک لباسخواب بود. با قیافه حقبهجانب گفت «این هم به مناسبت سالگرد ازدواجمان که شما یادت نبود!» علی دست در جیبش کرد و با لبخند جعبه گردنبند طلا را گذاشت جلوی نسیبه و تبریک گفت. نسیبه شرمنده شد!
قرارگاه یک سرهنگ بعثی را گرفته بودند و هرکاری میکردند که حرف بزند، مقر نمیآمد. آخر، علی تجلایی را صدا زدند که بیاید. تا سرهنگ بعثی اسم تجلایی را شنید، گفت «نقشه را بیاورید.» و بعد آمار تانک، نفرات، مهمات و همه چیز را لو داد! بچهها به شوخی به علی میگفتند «اسمت از گلوله هم مرگبارتر است!»
جزایر مجنون برخلاف همیشه، این بار مثل یک نیروی بسیجی معمولی به منطقه عملیاتی بدر رفت و بیسروصدا خودش را بین نیروهای گردان امام حسین
(ع) جا زد. خبرش به سردار صفوی رسید. چند تیم سهنفره تشکیل داد تا علی تجلایی را پیدا کنند. آخرین بار دیده بودند که سوار یک کمپرسی حامل بسیجیها شده و قاتیشان به خط رفته بود!
مجنون مهماتشان ته کشیده بود. از همه گردان، فقط هفت نفر مانده بودند و بعثیها هم با کمال بیرحمی به زخمیها شلیک میکردند. علی غیرتی شد و بلندقامت ایستاد! شروع به تیراندازی کرد. ناگهان افتاد! تیر مستقیم دشمن به قلبش اصابت کردهبود. درحالی که پیکرش روی زمین افتاده بود، با انگشت اشاره به نقطهای اشاره میکرد!
تبریز ۲۵اسفند علی شهید شد؛ اما خبر شهادتش سر سفره سالتحویل به نسیبه رسید. منتظر علی بود. همه با چهرههای گرفته جمع شده بودند. کمکم صحبت عملیات بدر را پیش کشیدند که خیلیها در این عملیات شهید شدند. ناگهان نسیبه گفت «علی هم؟» سرها که پایین آمد نسیبه یاد آخرین جمله علی افتاد «خبر شهادتم را که شنیدی، باید به خدا ثابت کنی بیشتر از من دوستش داری!» نسیبه فقط میگفت «الحمدلله.»
گلزار شهدا پیش از رفتنش، به خانواده گفته بود «دعا کنید پیکرم نیاید که شرمنده بسیجیهای گمنام نشوم.» قبر یادبود علی تجلایی پشت قبرهای بینشان گلزار شهدای تبریز است. هرکس به سراغش برود، اول باید شهدای گمنام را زیارت کند!
نویسنده: محمد گرشاسبی