۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

لشكر ثارالله یادگار تمام یادگاری‌ها

لشكر ثارالله یادگار تمام یادگاری‌ها

لشكر ثارالله یادگار تمام یادگاری‌ها

جزئیات

به مناسبت ۲۵ دی، سالروز شهادت شهید یونس زنگی‌آبادی، قائم‌مقام لشکر۴۱ ثارالله کرمان

25 دی 1400
اشاره: بعد از دو سال تحقیق و پژوهش پیرامون زندگی‌نامه‌ی سرداران شهید لشكر ۴۱ ثارالله و مصاحبه با فرمانده وقت لشكر، خانواده‌های شهدا و همرزمان آن عزیزان مجموعه‌ای مستندتلویزیونی با نام ۳۱۳ سردارشهید سال قبل به بار نشست و از شبكه‌ی دو سیمای جمهوری اسلامی پخش شد.
گفتنی است این پروژه تنها مرحله‌ی اول خود را طی كرده است و در مراحل بعدی به زندگی‌نامه‌ی سرداران شهید استان‌های دیگر كشور عزیزمان خواهد پرداخت.
در این بین فكری در ذهنمان جرقه زد و تصمیم به مكتوب كردن این برنامه و معرفی فرماندهان شهید لشكر ۴۱ ثارالله گرفتیم. در این قسمت در نظر داریم پیرامون شهید یونس زنگی آبادی قائم مقام لشكر ۴۱ ثارالله كه در عملیات كربلای ۵ به مقام والای شهادت رسید بپردازیم.
و درآخر دست تمام عزیزانی كه عزم كمك دارند در این راه بی‌انتها تا تنها نمانیم، از دور می‌بوسیم
.
 

۱
تقوای زیادی داشت؛ بطوری که هر چی از خدا می‌خواست بلافاصله به او می‌داد.
یادم هست یک شب در ماه مبارک رمضان رفتیم ایلام. با حاج یونس پنج نفر می‌شدیم. نماز مغرب و عشاء رو در مسجد ایلام خوندیم و وقتی بیرون زدیم، حاج اکبر خوشی به حاج یونس گفت: «حاجی امشب شمام با توِ
حاج یونس هم گفت: «باشه، حرفی نیست. می‌ریم قرارگاه، کنسرو لوبیا و ماهی می‌خوریم؛ دعوتِ من
آقای خوشی رو کرد به حاج یونس و گفت: «ای بابا. اگر می‌خواستیم کنسرو بخوریم که نمی‌اومدیم ایلام. اینجا اومدیم که چلوکباب بزنیم.» حاج اکبر خوشی خیلی اصرار می‌کرد. طوری که یک‌دفعه حاج یونس دست برد به آسمون و گفت: «خدایا! تو خودت می‌دونی که پول ندارم.» تو همون گیر و دارِ شوخی و خنده بودیم که یه جوونی حدود بیست و پنج سال اومد و رو کرد به حاج یونس و گفت: «امشب افطار می‌آی پیش ما، مادرم گفته برو پنج تا از دوستانت رو دعوت کن برای افطار، بیار خونه. من هم که کسی رو اینجا نمی‌شناسم. با خودم گفتم از خونه می‌یام بیرون و اولین بسیجی یا سپاهی رو که دیدم دعوت می‌کنم
حاجی رو کرد به اون جوون گفت: «یک نفر از دوستان ما داخل مسجدِ. اگر اون هم موافق باشه ما میایم.» در همین حال حاج قاسم سلیمانی از مسجد بیرون اومد و وقتی ماجرا رو برایش گفتیم، استقبال کرد و همگی راهی خونه‌ی اون جوون شدیم.
مادرش چلو مرغ درست کرده بود. اونقدر خوشمزه بود که مزه‌ی غذا بعد از این همه سال هنوز زیر دندونم هست.
۲
علمیات والفجر۸ بود. عراقی‌ها پاتک شدیدی انجام داده بودند. آتش بسیار سنگینی بود و توپ خانه‌ی ما هم به شدت منطقه رو می‌کوبید. حاج یونس که فرماندهی خط رو به عهده داشت یک دفعه با توپ‌خانه تماس گرفت و گفت: «آتش رو قطع کنید.» همه تعجب کردیم. گفتیم: «حاجی! تانک‌ها دارن میان. آخه چرا آتش رو قطع کردی؟» حاج یونس خندید و گفت :«صفا داره، بچه‌ها با آرپی‌جی تانك‌ها رو شكار كنند. برای روحیه‌شون خوبه.» اتفاقاً همین طور هم شد. بچه‌ها ده، دوازده تا تانک رو با آرپی‌جی زدن که همین باعث شد تانک‌ها عقب نشینی کنند.
یادم هست عراقی‌ها از ترس خودشون رو توی باتلاق‌های خورعبدالله انداختند که همشون هم اسیر شدند.
۳
طبع پهلوونی داشت. بیشتر اوقات تو منطقه، روزه بود اما بیشتر از همه کار می‌کرد. بچه‌ها خسته می‌شدند اما حاج یونس خسته نمی‌شد. هیکل قوی‌ای داشت. در جبهه هم گود زورخونه راه انداخته بود و خودش هم به اصطلاح چرخون گود بود. فیلمش هست. با بچه‌ها باستانی کار می‌کرد و همه رو به ورزش تشویق می‌کرد.
۴
وقتی برای اولین بار اومدند خونه‌ی ما، آقا یونس به پدرم گفت: «یک سری از حرف‌ها را باید با خودشون در میون بگذارم
یه لیست از شرط و شروط‌هاش رو نوشته بود. که یکی‌یکی می‌خوند و بغلش تیک می‌زد. گفت: «من پاسدارم. می‌خوام تا هر وقت جنگ هست جبهه برم» می‌گفت: «ممکنه تو جبهه قطع نخاع بشم. آیا شما حاضری با یه قطع نخاع زندگی کنی؟» گفت: «من می‌خوام مراسم عقدمان در مسجد برگزار بشه. حرفی نداری؟» گفت: «مهریه اگر یه جلد قرآن باشه، حرفی نداری؟» آخرش گفت: «دوست دارم زندگیمون سرمشق جوونا باشه
۵
صبح که شد رفتم بهش گفتم :«ما که سه نفر بیشتر نیستیم تو چادر. چرا می‌ری بیرون نماز شب می‌خونی؟» سرش رو انداخت پایین و هیچی نگفت با خودم گفتم :«اگر بخواد انکار کنه می‌گم که نیمه شب تو حال سجده بیرون از چادر دیدمش که روی زمین افتاده. می‌گم بهش که چی گفته با خدا این فکر داشت تو سرم می‌چرخید که برگشت گفت :«مگه اشکالی داره؟» گفتم: «این اطراف مار و عقرب و رتیل و ... زیاده. شما هم موقعیتت حساسه. بهت نیاز دارن. چرا خودت رو تو خطر می‌اندازی؟«
گفت :«آخه ظلم نیست کسی که همه چیزش رو ول کرده و فقط برای رضای خدا اومده جبهه تا در راه خدا بجنگه و شهید بشه، با نیش مار و عقرب بمیره؟» دیگه دهنم بسته شد. حرف حق جواب نداره.
۶
همیشه تو و سایلش یه شیشه آب پیدا می‌کردی که تو هر وضعیتی بتونه وضو بگیره و نماز بخونه. هم به نماز اول وقت خیلی اهمیت می‌داد، هم به حلال و حروم.
هیچ وقتی یادم نمی‌ره زمانی رو که با حاج یونس برای مأموریتی رفتیم خرمشهر. قبل از اینکه راه بیفتیم صد تومن از ستاد لشکر برای نهار گرفتیم. البته می‌خواستند پول بیشتری بهمان بدهند اما حاجی قبول نکرد. با این همه از پول استفاده نکردیم یادم نیست چرا اما چیزی برای نهار نخوردیم. چند روز بعد حاجی رو دیدم كه با خنده اومد طرفم و گفت: «خوب شد دیدمت. این امانتی دست من مونده بود
این رو گفت و پنجاه تومن گذاشت کف دستم.
۷
بهم گفت: «می‌خوام از زبون خودت بشنوم که حلالم کردی. می‌خوام هیچی تودلت نمونده باشه.» وقتی حرف می‌زد تو چشم‌هاش نگاه می‌کردم و انگار یقین داشتم این آخرین باره. سرم رو پایین انداختم و گفتم :«من هیچ وقت مشکلی با تو نداشتم. حلالت کردم. حلالِ حلال«
ادامه دارد ...


نویسنده: زهرا عابدی
 

مقاله ها مرتبط