نگاهمان را تا دور دست رها میكنيم. در اين مسير شبآلود هيچ نشانی از قامت بلندتان نيست. ما از رهماندگان، هنوز در منزل نخستيم و شمايان سبكبال در منزل موعود فرود آمدهايد. در اين غبار نيلی هيچ نشانی از بالای بلندتان نيست؛ يا نه، ما در پشت ديوار بلند سرد شب محصور ماندهايم؟
شما آن سوی ديواريد و ابديت در مقابلتان جاريست و ما هنوز این سوی ديوار، اندوهگينانه تنهایی خود را با آسمان در ميان مینهيم. در صدای ما نبض واژههای تمنا میتپد. كاش میشد اين ديوار بلند سرد فاصله را فرو ريخت يا دريچهای حتی كوچک به سمت شما گشود. كاش در هياهوی زندگی سرگردان نمیمانديم و در بيشههای تيره وهم گم نمیشديم.
ساليانی از عبور نورانی شما گذشته است و ما هنوز در كوچههای بن بست زمين پرسه میزنيم. در جای جای زمين، در لحظه لحظه زمان ياد شما غوغا میكند. گلها بوی شما را میدهند و نسيم از سوی شما میوزد. همة پنجرهها را باز و نام خوبتان را آواز كرده، ياد خوش شما را زمزمه میكنيم.
پنجم آبان سال ۱۳۵۸ بود که من به جمع سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرم که تنها یک ماه از تأسیس آن میگذشت، پیوستم و به عنوان پاسدار ذخیره مشغول به خدمت شدم. روزها سر کلاس درس حاضر میشدم و شبها به سپاه میرفتم تا انجام وظیفه کنم. جمع بسیار باصفایی بود. ۳۵ نفر پاسدار رسمی و ۱۵ نفر پاسدار ذخیره، کل نیرویی بود که در کنار سایر مردم، مسئولیت دفاع از دستاوردهای انقلاب اسلامی را، آن هم در آن شرایط بسیار سخت که بر مملکت حاکم شده بود، در شهر برعهده گرفته بود. به جرئت میگویم از بین آن جمع پنجاه نفری بیش از سی الی ۳۵ نفرشان به شهادت رسیدند و مابقی نیز جانباز یا آزادهاند. یقین دارم دیگر هرگز جمعی مانند آن جمع را نخواهم دید. بگذریم.
در آن جمع جوانی بسیار مؤدب، محجوب، آرام، کمحرف، مهربان، متواضع، خجالتی و بینهایت نجیب وجود داشت که همه جذب اخلاق نیکو و منحصر به فردش میشدند و از همنشینی و مصاحبت با او لذت میبردند. نامش عبدالرسول و فامیلش دینپناه بود. برایم بسیار عجیب بود. همین فرد با این خصوصیات یکی از پرکارترین و زحمتکشترین و در عین حال بیتوقع و بیادعاترین افراد بود. او با همه توان خود کار میکرد. هیچگاه او را ندیدم که از آن همه حجم کاری که خودش همواره داوطلب انجام آنها شده بود، شکوه یا گلایهای بکند. هر وقت او را میدیدم در حال کار کردن بود. هیچ وقت او را بی جنب و جوش نمیدیدم. وقت عبادت که فرا میرسید دست از کار میکشید و جزو اولین نفراتی بود که با وضو به نمازخانه وارد میشد. دقایقی را به تلاوت قرآن و خواندن چند رکعت نماز مستحبی میگذراند و بعد هم در کنار دیگران به نماز جماعت میایستاد. هنگام دعا وقتی نگاهم به او میافتاد احساس میکردم آنچه را که میبینم تنها جسم خاکی اوست که روح بزرگش از آن خارج شده و در ملکوت سیر میکند. برایم بسیار جالب بود او با اینکه بیشترین تلاش و زحمت را میکشید و قاعدتاً میبایستی نظافت ظاهرش قدری به هم بریزد، ولی همیشه تمیز و معطر بود. بوی عطر گل یاسش که در نمازخانه میپیچید همه را مست میکرد.
عبدالرسول به دلیل خصوصیاتی که داشت در حفظ و حراست از بیتالمال بینهایت جدی بود و با هیچکس تعارف نداشت و به شدت سختگیری میکرد. رفتار و حالاتش برای من واقعاً عجیب بود چرا که او واقعاً جمع اضداد بود. سختگیر ولی مهربان، جدی ولی نجیب، پرجنب وجوش ولی آرام؛ هیچوقت صدای بلندش را نشنیدم. هیچ وقت او را عصبانی ندیدم. به یاد دارم وقتی با کسی هم صحبت میشد، سرش را پایین میانداخت و به چشم فرد مقابل خیره نمیشد. وقتی با او روبهرو میشدی در سلام کردن و عرض ادب از طرف مقابل پیشی میگرفت. لبخند زیبایی بر گوشه لبانش شکفته میشد و با دنیایی ادب و متانت احوالت را میپرسید. همین خصوصیات منحصربهفردش باعث شده بود که همه او را دوست بدارند و آرزو کنند که بتوانند دقایقی را با او بگذرانند. او در عین اینکه همه این صفات را داشت و همانگونه که گفتم پرکارترین نیروها بود کم حرفترین و آرامترین نیروها هم بود. وقتی به آن روزها و حرکات و رفتار عبدالرسول توجه میکنم، میبینم که انصافاً عبدالرسول مصداق عینی فرمایش مولای متقیان حضرت علی
(ع) در حکمت ۲۸۱ بود که:
«برادری داشتم خدایی، دنیا در چشمان او کوچک بود و از سلطه شکم خود نیز بیرون بود چیزی را که نمییافت آرزو نمیکرد و چون به آن دست مییافت از حد نمیگذراند. بیشتر اوقاتش را با سکوت سپری میکرد. اگر سخن میگفت گزیده میگفت و تشنگان معرفت را از دانش خود سیراب میکرد. در چشم ظاهربینان ضعیف مینمود. در میدان کارزار چون شیری خشمگین و ماری پرزهر بود. به شنیدن حریصتر بود تا گفتن. هرگاه بر سر دوراهی قرار میگرفت میسنجید تا ببیند کدام یک از این دو راه به هوی و هوس نزدیکتر است تا با آن مخالفت کند. آنچه را که بنا نبود انجام دهد بر زبان نمیراند.»
به جرئت میگویم نجیبترین فردی که در تمام زندگیام دیدهام، او بود. هر چه از او و صفات برجستهاش بگویم هیچ نگفتهام الا یک از هزاران.
اوایل سال ۵۹ به دستور حضرت امام
(ره)، بنیاد شهید راهاندازی شد و مسئولیت خدمتگزاری به خانوادة شهدا در بهبهان به عبدالرسول سپرده شد. در واقع با تمام وجود میگویم عبدالرسول اولین مسئول بنیاد شهید شهرم بهبهان بود. آن روزها عبدالرسول در همان محل خدمتش که اسلحهخانه سپاه بود و مسئولیتش نیز با خود عبدالرسول بود، چند جلد دفتر جداگانه تهیه کرد و بدون هیچ توقعی به تنهایی علاوه بر کار خودش در سپاه، وظیفه خدمت به خانواده شهدایی که در حین درگیریهای انقلاب اسلامی یا به دست گروهکها و بمبگذاری توسط معاندین به شهادت رسیدهبودند را نیز برعهده گرفت.
زمان به سرعت میگذشت تا اینکه جنگ شروع شد. با شروع جنگ خیل زیادی از مردم شهرهای آبادان، خرمشهر و اهواز به طرف بهبهان آمدند. اینکه در آن ایام بهبهان و مردمش چه حال و هوایی داشتند بماند برای وقتی دیگر، ولی همینقدر بگویم که تمام شهر بهبهان برای خدمت به هماستانیهای خوب و مظلوم خودشان بسیج شده بودند و انصافاً شب و روز نداشتند. در این اوضاع و احوال بعضی از آن افراد به دلیل از دست دادن و شهادت فردی از اعضای خانواده خود در جریان حمله ناجوانمردانه دشمن، به سپاه مراجعه میکردند و تقاضای مساعدت و یاری داشتند که همة آنها به سمت عبدالرسول هدایت میشدند. حال خودتان تصور کنید در آن اوضاع و احوال که همه چیز به هم ریخته و به قول عوام هیچکس به هیچکس نیست و افراد مراجعهکننده هم هیچ مدرک و سندی برای ارائه ندارند که بتوانند ادعای خود را ثابت کنند، عبدالرسول چه باید میکرد؟ شاید باور کردنش سخت باشد ولی عبدالرسول که شاهد بر هجرت و کوچ اجباری آنها شده بود، همه مسئولیت و عواقبش را به جان خرید و با تمام وجود به آنها خدمات ارائه میکرد که شرح آن نیز در این مجال کوتاه و اندک نمیگنجد.
یکی دو ماه از شروع جنگ گذشته بود که یک روز عبدالرسول در حین کار در اسلحهخانه وقتی داشت یکی از اسلحهها را امتحان میکرد ناخواسته تیری به پایش اصابت کرد. او را به بیمارستان منتقل و پایش را مداوا کردند. سپس برای استراحت و بهبودی به منزل فرستاده شد. در آن ایام به من که به تازگی دوره امدادگری را گذرانده بودم مأموریت داده شد که هر روز به منزل عبدالرسول بروم و پانسمان پایش را انجام دهم. لذا سعادتی نصیبم شده بود که دقایق بیشتری را با او بگذرانم. به همین خاطر هر روز بعدازظهر به منزلشان میرفتم و پایش را پانسمان میکردم. هرگز آن ایام را فراموش نمیکنم که عبدالرسول به خاطر این انجام وظیفه چگونه از من قدردانی میکرد و از اینکه باعث رفتن من به منزلشان شده بود عذرخواهی میکرد.
زمان گذشت. پس از مدتی عبدالرسول بهبود یافت و مجدداً به جمع یاران پیوست، ولی دیگر دل ماندن در شهر را نداشت لذا تصمیم گرفت از شهر جدا شده خود را به میادین نبرد برساند. به همین خاطر فرمانده سپاه را از تصمیم خود مطلع کرد. فرمانده سپاه نپذیرفت و او را قانع کرد که برای مدتی هم که شده در شهر بماند، ولی این قول را هم به عبدالرسول داد که در فواصل مختلف به او اجازه خواهد داد که به جبهه هم برود. عبدالرسول هم که در بعد اطاعت و تابعیت از فرماندهی زبانزد همه بود فرمان فرماندهاش را پذیرفت و مجدداً در سپاه شروع به ارائه خدمات گذشتهاش کرد.
اواخر زمستان سال ۱۳۶۰ عبدالرسول که بر اساس تصمیم فرماندهاش چندین بار به جبهههای مختلف جنوب عزیمت کرده، مدت زمان زیادی را در آن میادین گذرانده بود، مجدداً دلش هوای جبهه و حال و هوای دلانگیز و روحنواز آنجا را کرد. دیگر اصلاً حال ماندن در شهر را نداشت. بی هیچ شک و بدون تردید او عاشق شده بود. درد عشقی به جانش افتاد و او را به آتش کشیده و بیقرارش کرده بود که هیچ چیز دیگری جز رسیدن به وصال نمیتوانست او را آرام سازد. آن شعلهای که آرام و قرار از جان پاکش گرفته بود را تنها خدا میدانست و بس. به یاد دارم وقتی یکی از دوستان شهیدم ابیات زیر را زمزمه میکرد:
ای در بازویت قدرت ثارالله وی در گلویت فریاد روحالله
پیش به سوی کرب و بلا، کرب و بلا
جبهه مکان یاوران دین است منزلگه عشاق و مؤمنین است
طور مناجات مبارزین است شور و حالی جبهه دارد نیمه شبها
پیش به سوی کرب و بلا، کرب و بلا
عبدالرسول چشمهای مهربان و نجیبش را میبست و قطرات اشک گرمش به آرامی از گوشه چشمانش جاری میشد. اینکه روح پاکش به کجا میرفت و در کجا سیر میکرد را باز هم فق خدا میدانست.
روزهای آخر اسفندماه سال ۱۳۶۰ بود که عبدالرسول برای آخرین بار به جبهه آمد. قرار بود عملیات بسیار گستردهای در منطقه غرب شوش دانیال صورت پذیرد. غوغایی به پا شده بود. آنهایی که در آن معرکة خدایی حضور داشتند و آن ایام را به خاطر میآورند، میدانند من چه میگویم. تمام منطقه مملو از انسانهای باصفایی شده بود که زمین هم به خود به خاطر وجود آنها بر خاکش میبالید. از هر طرف صدای ملکوتی ربنا، ربنا، اغفرالینا صبراً و ... بلند بود. تو گویی همه آسمانیان را به زمین آروده بودند.
بگذریم من و امثال من نمیتوانند آن حالات را آنگونه که بود ترسیم کرده یا به زبان آورده و بنویسند. وقتی بزرگواری همانند حضرت امام
(ره) در وصف آنها این گونه مینویسد و میگوید:
«یکی مثل من سالهاست که در حجاب مانده و در خانه و عمل خویش جز ورق و کتاب منیت نمییابد و آنها در اول شب یلدای زندگی، سینه سیاه هوسها را دریده و با سپیده سحر عشق عقد وصال شهادت بستند، حال من غافل که هنوز از کتم عدمها به وجود نیامدهام چگونه میتوانم از آن قافله سالاران وجود وصفی بکنم. من و امثال من از آن کاروان فقط بانگ جرسی میشنویم و بس، بگذارم و بگذرم.»
من و امثال من چه باید بگویند؟ بگذریم.
یکی، دو شب مانده بود به شروع عملیات. به شهرک محل استقرار آنها که در کنار بیمارستان نظام مافی شهر شوش دانیال بود رفتم. عبدالرسول در کنار یاران باوفا و با صفایی مانند احمد راهنورد
۱، اسماعیل قنبریان
۲، مصطفی نیکپور
۳، یدالله رویینتن
۴، حاج اسماعیل مبین
۵، حمید نیکنژاد، مرتضی امیران
۶ و تنی چند از دیگر دوستان که الان نامشان در خاطر نیست، حال و هوایی داشت. با همه آنها احوالپرسی کردم. عبدالرسول همانند گذشته بسیار آرام و نجیب جواب احوالپرسیام را داد و علیرغم گذشته مدت زیاد از مجروحیتش در سپاه، باز هم از من به خاطر قبول زحمت پانسمان پایش در آن ایام تشکر و قدردانی کرد. خندیدم و گفتم: من فکر میکنم روز قیامت هم اگه منو ببینی بازم تشکر کنی. بابا کاری نکردم. من امدادگر بودم و فرمانده سپاه بهم مأموریت داده بود که برای پانسمان پات به منزلتون بیام. حالا هی تو بیا و تا منو دیدی ازم تشکر کن.
خندهای زیبا کرد و گفت: انسان اگه از مخلوق خدا به خاطرمحبتها و زحمتهاش تشکر نکنه مطمئناً از خالق یکتا هم به خاطر همه نعمتهاش تشکر نخواهد کرد.
این حرفش عجیب من را تحت تأثیر قرار داد. با خودم گفتم او کجا است و من کجا؟ او به چه فکر میکند و من ... .
پس از ساعتی از آنها خداحافظی کردم. آن روز نمیدانستم که این دیدار، دیدار آخرم با عبدالرسول است. نمیدانستم که دیگر و تا قیامت عبدالرسول را نخواهم دید. شب ۶۱/۲/۱ فرا رسید و عملیات شروع شد. در همان ساعت اولیه عملیات من که در محور شلش
۷ بودم شدیداً زخمی شدم و دوستان از منطقه خارجم کردند. چند روز بعد که به هوش آمدم دوباره به هر طریق بود خودم را به منطقه رساندم و در کنار دیگر دوستان قرار گرفتم. ولی از همه غافل بودم و هیچ خبری از هیچ کس نداشتم. تمام فکر و ذکرم عملیات بود. به منطقه شلیبیه رفتیم. آن منطقه آزاد شده بود. اگر اشتباه نکنم روز هفتم یا هشتم عملیات بود که برادر خوبم حاج ابراهیم طهماسبی
۸ به من گفت که در شب اول عملیات و در محور اصلی عملیات یعنی منطقه شلیبیه، تعداد زیادی از دوستان مشترکمان که عبدالرسول هم در جمع آنها بود، به شهادت رسیدهاند. من اگر چه با خیلی از آنها رفاقت داشتم ولی وقتی خبر شهادت عبدالرسول را شنیدم، غم دنیا بر دلم نشست. بغضی سنگین گلویم را فشرد و اشکهایم سرازیر شد. خودم به دلیل زخمهایی که بر سر و صورت داشتم حال و روز خوبی نداشتم. ولی مگر میتوانستم خبر شهادت عبدالرسول مهربان و دوست داشتنی را بشنوم و دلم نشکند و گریه نکنم؟ در همان منطقهای که عبدالرسول به شهادت رسیده بود گوشهای نشستم. چهرة مهربانش در ذهنم مجسم شده بود و از جلوی چشمانم کنار نمیرفت. حرکات، رفتار، گفتار، سختکوشی، تلاش، ادب، محبت، تواضع، مهربانی و ... او تمام فضای ذهنم را به تصرف خود درآورده بود. بغضم ترکید و بلند بلند گریه کردم. باور نمیکردم دیگر آن انسان مهربان و نجیب و کم حرف را نخواهم دید. باور نمیکردم دیگر ... .
زمان گذشت و جنگ تمام شد و من از قافله جاماندم و اگر چه از لطف و کرم خدای متعال ناامید نیستم ولی میدانم دیگر ... .
الان وقتی به گلزار شهدای شهرم میروم و برای عرض ادب بر مزار عبدالرسول حاضر میشوم، وقتی نگاهم به چشمهای مهربانش در قاب عکسش میافتد، آن روزهای گذشته در ذهنم زنده میشوند و احساس میکنم روبهرویش ایستاده و ... ، با خودم میگویم:
بعد از این در گذر قافلهها بنیشنم تا مگر بوی تو آرد دمی باد صبا
همیشه دیگر دوستان شهیدم را قسم دادهام که تنهایم نگذارند تو نیز مرا تنها نگذار و فردای قیامت در پیشگاه حضرت حق مرا نیز از شفاعتت بینصیب نگذار، اگر چه من ... .
نویسنده: حمید حکیمالهی
پینوشتها:
۱ . سردار شهید احمد راهنورد فرمانده علملیات سپاه بهبهان که در عملیات فتحالمبین به شهادت رسید و متأسفانه پیکر ایشان شناسایی نشد و به عنوان شهید گمنام به خاک سپرده شد.
۲ . سردار شهید اسماعیل قنبریان جانشین فرمانده سپاه بهبهان که در عملیات فتحالمبین به شهادت رسید.
۳ . بسیجی دلاور شهید مصطفی نیکپور که در عملیات فتحالمبین به شهادت رسید و متأسفانه پیکر ایشان نیز شناسایی نشد و به عنوان شهید گمنام به خاک سپرده شد.
۴ . بسیجی دلاور شهید یدالله رویینتن که در عملیات فتحالمبین به شهادت رسید.
۵ . سردار دلاور حاج اسماعیل مبین که در عملیات فتحالمبین به اسارت نیروهای دشمن درآمد و به مدت هشت سال در اسارت نیروهای عراق بود.
۶ . برادر رزمنده حاج مرتضی امیران که در عملیات فتحالمبین به اسارت نیروهای دشمن درآمد و به مدت هشت سال در اسارت نیروهای عراق بود.
۷ . محور شلش منطقهای که در جنوب غربی شوش دانیال واقع شده بود.
۸ . سردار جانباز حاج ابراهیم طهماسبی، فرمانده سپاه بهبهان.