۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

فرمانده‌ای مثل ما

فرمانده‌ای مثل ما

فرمانده‌ای مثل ما

جزئیات

گزارش کوتاه از عملیات فتح‌المبین و بیت‌المقدس با محوریت نقش گردان حبیب به فرماندهی شهید محسن وزوایی به مناسبت سالروز شهادتش/ به مناسبت ۹ اردیبهشت، سالروز شهادت شهید وزوایی

9 اردیبهشت 1400
متولد تهران؛ فروردین ۱۳۳۷، ورود به دانشکدۀ مدیریت دانشگاه تهران؛ ۱۳۵۹، عضویت در سپاه پاسداران؛ ۱۳۶۰، شرکت در عملیات فتح‌المبین؛ فروردین ۶۱ شرکت در عملیات بیت‌المقدس؛ خرداد۶۱ ازدواج؛ مهر ۶۱، شرکت در عملیات والفجر مقدماتی؛ بهمن ۶۱ ، شرکت در عملیات والفجر۱؛ فروردین ۶۲، مجروح شدن در همان عملیات و اسارت تا شهریور ۶۹، اصابت موشک به منزل مسکونی‌اش در زمانی که پنج سال از اسارتش می‌گذشت؛ اسفند ۶۶.
این کارنامه‌ای است مختصر از زندگی مردی که حاضر نشد اسم و عکسی از او، پای بخش کوچکی از خاطراتش دربارۀ شهید وزوایی؛ فرماندۀ گردان حبیب‌بن‌مظاهر چاپ شود. مهدی دو فرزند به نام‌های مریم و محمد دارد؛ مریم زمانی متولد شد که پدر در اسارت بود.
. . . و کم نیستند گم‌نامانی که بی‌هیاهو در کوچه‌ پس کوچه‌های شهرهایمان می‌روند و می‌آیند و سینه‌هایشان گنجینۀ اسرار هشت سال ایستادگی است.    
سی‌ام بهمن شصت بود که از طریق پادگان ولی‌عصر به جبهه اعزام شدیم. من آن موقع در روابط عمومی سپاه مشغول بودم. گفتند یک سوم از نیروهای قسمت شما می‌توانند بروند. ما نه نفر بودیم که از آن نه نفر اکثریتشان شهید شده‌اند: شهید احمد کریمی، شهید محمدحسین صابری ظفرقندی، شهید محمدحسین انارکی، شهید فرج‌اله نصیری، احمد خسروی، رحیم بصیری و بقیه مثل محمدزمان کوچه‌باغ وکسان دیگر. مسئولمان هم آقای حسین عباسی بود.
شهید محسن وزواییاسم نه نفر را نوشتیم و ریختیم توی یک کاسه و قرعه‌کشی کردیم. اسم من و محمدحسین صابری و احمد کریمی درآمد و قرار شد ما اعزام شویم. رفتیم پادگان ولی‌عصر و جیرۀ جنگی مثل لباس خاکی و کوله‌پشتی گرفتیم و از طریق راه‌آهن رفتیم پادگان دوکوهه. آن موقع هنوز لشکر محمد رسول‌الله(ص) تشکیل نشده بود و نیروها در حد یک تیپ بودند. ما را به گردان حبیب‌بن‌مظاهر فرستادند که همه سپاهی بودند ولی بعدها بسیجی‌ها هم به آن اضافه شدند و شهید محسن وزوایی هم شد فرمانده ما؛ یعنی فرمانده همین گردان حبیب‌بن‌مظاهر. جوان نجیب و بااخلاقی بود. در واقع آشنایی من با شهید وزوایی همزمان بود با اولین جبهه رفتنم. شهید وزوایی اولین فرمانده‌ای بود که از نزدیک می‌دیدم و می‌دیدم که فرماندۀ ما، یکی از ماست؛ مثل خود ماست. شهید وزوایی در صبحگاه آمد و با بچه‌ها مقداری صحبت کرد و گفت: «گردانی که الآن باید سازماندهی شود، سخت‌ترین مسئولیت‌ها را دارد و در بدترین شرایط باید عمل کند. ماموریت این گردان دشوار است، پس هر کس در خودش نمی‌بیند، در این گردان ثبت‌نام نکند».
آموزش ما در دوکوهه شروع شد. آموزش کار با اسلحه، جهت‌یابی، رزم‌شبانه و از این چیزها. به ما آموزش می‌دادند که چطوری از روی ستاره‌های آسمان مثل ستاره‌های خوشه‌ای یا دب‌اکبر که اسمش را ستاره‌های ملاقه‌ای گذاشته بودیم جهت جنوب و شمال را پیدا کنیم. مثلاً می‌گفتند اگر به سمت فلان ستاره بایستید و فلان ستاره هم به سمت شانۀ راستتان باشد به سمت شمالید و یا فلان ستاره جنوب را نشان می‌دهد. شب که آموزش‌هایی را که در روز دیده بودیم، با خودمان تمرین می‌کردیم. بعضی از شب‌ها در رزم شبانه به ما می‌گفتند که می‌رویم برای عملیات، وقتی بچه‌ها باور می‌کردند وکار را جدی می‌گرفتند معلوم می‌شد عملیاتی در کار نیست. یکی از همین شب‌ها به ما گفتند وسایل و مهمات خودتان را بردارید که عملیات داریم. حالا دیگر فروردین ۶۱ بود. ما هم وسایل ‌مان را جمع کردیم و راه افتادیم تا به نقطه رهایی رسیدیم. نقطه رهایی ما منطقه‌ای بود به نام «بِلِتا». شهید وزوایی به بچه‌ها سپرده بود که در چنین موقعیت‌هایی هیچ‌کس نباید هیچ حرفی بزند و فقط هر کس باید حرفی را که از نفر جلویی می‌شنود به عقبی بگوید. این‌طوری دستورهای فرمانده به همۀ بچه‌ها منتقل می‌شد. به خط که شدیم و راه افتادیم، من یک ستاره را با شانۀ راستم میزان کردم. مقداری که رفتیم متوجه شدم ستاره‌ای که با شانه‌ام میزان بود، روبروی صورتم قرار گرفته و ما داریم درست به طرف آن حرکت می‌کنیم. کم‌کم ستاره چرخید و با شانۀ چپم میزان شد، فهمیدم که دقیقا ۱۸۰ درجه دور زده‌ایم. همین موقع‌ها بود که از نفر جلویی خبر رسید که توقف می‌کنیم و این جمله در زمان کوتاهی به تمام بچه‌ها که به خط شده بودند، رسید. توقف کردیم و همان‌جا نشستیم. در تاریک روشنی شب، شبح شهید وزوایی را تشخیص دادم که از صف جدا شد و در گوشه‌ای ایستاد و قامت بست و مشغول نماز شد. من و بقیۀ بچه‌هایی که متوجه موضوع شده بودیم، تعجب کردیم. پچ‌پچ می‌کردیم که یعنی چی؟ این همه راه آمده‌ایم و چرخ زده‌ایم واسۀ نماز؟!  با خودم گفتم: این دفعه هم مثل دفعه‌های قبل، از عملیات خبری نیست، برای مانور شبانه آمده‌ایم بیرون و الآن هم برمی‌گردیم مقر خودمان. چند دقیقه بیشتر طول نکشید، شهید وزوایی برگشت سرخط و دوباره حرکت کردیم و بعد از مدت کوتاهی دوباره ستاره چرخید طرف شانۀ راستم و برگشتیم به جهت اولیه. تقریباً ساعت یک شب بود که گردان به مسیر اول برگشته بود و به راه خودش ادامه می‌داد. مسیری را که بچه‌ها شناسایی کرده بودند درست بین عراقی‌ها بود یعنی ما باید از یک جایی از بین آنها رد می‌شدیم تا به هدف ‌مان می‌رسیدیم. محل استقرار گردان حبیب حدود یک کیلومتر جلوتر از محل فعلی آن بود، لذا باید گردان جابجا می‌شد. این مسافت دست عراقی‌ها بود. ما باید راه مان را ادامه می‌دادیم و به نیروهای سمت چپ وصل می‌شدیم تا این فاصله، محل رخنه‌ای برای پاتک آنها و دور زدن نیروهای ما نشود. ما درست وسط نیروهای عراقی‌ بودیم، ولی آن محل از عراقی‌ خالی بود. همین موقع، گویا یک عراقی برای ادرار کردن یا کاری از تپه کنار ما بالا آمد و ما را می‌دید. همین که بچه‌های به خط شده را دید، داد ‌زد که آی ایرانی، ایرانی! و یکی از نیروهای رزمندۀ عادی گردان ما هم از ترسش شروع کرد به طرف آن عراقی تیراندازی کردن. عراقی‌ها هم متوجه شدند که نیروهای ایرانی دارند می‌آیند و اینچنین درگیری شروع شد و ما همان‌جا زمین‌گیر شدیم. طوری آتش می‌ریختند سرِ ما که  گرمای گلوله‌های آر‌پی‌جی عراقی‌ها را که از بالای کمرمان رد می‌شد، احساس می‌کردیم. دیگر نظم و ترتیب بچه‌ها به کلی به هم خورد و پراکنده شدیم. اصلاً نمی‌شد یک جا جمع شویم. اگر جمع می‌شدیم، قطعاً دسته‌جمعی کشته می‌شدیم. این بود که پراکنده شدیم و نیم ساعت، سه ربعی زیر آتش بودیم. من همین‌طور که دراز کشیده بودم احساس کردم یک چیز سفتی، مدام فرو می‌رود توی قفسۀ سینه‌ام و اذیتم می‌کند. گفتم شاید چوبی، چیزی باشد. دست بردم که ببینم چیست. دستم خورد به یک مین که چند تا سیخ از کله‌اش زده بود بیرون! یک جایی گیر کرده بودم که نه می‌توانستم فشار بیاورم به زمین و نه می‌توانستم بیایم بالا! اگر فشار می‌آوردم، مین منفجر می‌شد و اگر می‌خواستم بلند شوم قطعاً تیر می‌خوردم. تیرها از بالای سر و بغل گوش ‌مان رد می‌شد. خلاصه در همین گیرودار دستور حمله آمد که بلند شوید و حمله کنید. ما هم بلند شدیم و با عراقی‌ها درگیر شدیم. حدود پنج، شش دقیقه نشد که عراقی‌ها با آن آتش تندی که داشتند به شدت عقب کشیدند. هر چند که وظیفۀ ما در آن بخش از کار، اصلاً درگیری با عراقی‌ها نبود ولی سرِ آن تیراندازی، مجبور شدیم که درگیر شویم، همین درگیری هم باعث شد که عراقی‌ها عقب بکشند. ما در همان وضعیت شروع کردیم به پخش شدن به شهید محسن وزواییحالت دشتبان و در یک صف شروع کردیم به پی‌شروی. یواش یواش هوا داشت روشن می‌شد و شفق هم زده بود. در همان حالی که می‌دویدیم و از بالای سر و کنارمان گلوله رد می‌شد، نماز صبح ‌مان را هم خواندیم. هم درگیری بود، هم می‌دویدیم، نه شمال را می‌دانستیم و نه جنوب را و نه قبله را، نماز صبح را می‌خواندیم و می‌رفتیم جلو تا رسیدیم به جاده دهلران. بچه‌هایی که زودتر رسیده بودند، یک ایفا را وسط جاده زده بودند. یک سرباز عراقی هم همان وسط، نشسته بود و دستش را گذاشته بود روی سرش و گریه می‌کرد و «دخیل‌الخمینی، دخیل‌الخمینی» می‌گفت. از کنار اینها که رد شدیم و یک کمی جلوتر رسیدیم، از دور توپ‌خانۀ عراقی‌ها مشخص بود. دوباره درگیری ما با عراقی‌هایی که از سنگرها بیرون می‌آمدند شروع شد. بعد از آن، با توپ‌خانه درگیر شدیم. نیم ساعت طول نکشید که توپخانۀ دشمن سقوط کرد و نود و چهار قبضه، انواع و اقسام توپ‌های مختلف که اکثرشان هم نو بودند دست بچه‌ها افتاد. آن‌قدر نو که در آن بیابان و خاک و خل اگر دست می‌کشیدی، یک ذره خاک هم روی‌شان نبود. اگر بخواهم از این‌جا تا آخر عملیات را بگویم ماجراهای زیادی هست که موقع گفتنش نیست، چون می‌خواهم دربارۀ شهید وزوایی صحبت کنم. کار ما تقریباً تا همین‌جا بود یعنی اوج کار ما همین بود. توپ‌خانه افتاد دست گردان حبیب. هر چند مأموریت ما فتح توپ‌خانه نبود و فقط باید هر طور بود توپ‌خانه را ساکت می‌کردیم. بالاخره عملیات فتح‌المبین با آن پیروزی‌های بزرگ تمام شد. این بخش از کار که به عهدۀ ما بود انجام شد و ما برگشتیم دوکوهه. شهید وزوایی در دوکوهه آمد و با بچه‌ها صحبت کرد و تشکر کرد. ما هم که شناخت بیشتری پیدا کرده بودیم و به اصطلاح صمیمی شده بودیم ریختیم روی سر و کولش. شهید وزوایی گفت: «آن موقع که داشتیم توی دشت می‌رفتیم، من تپه‌ای را که نشانه‌گذاری کرده بودم، گم کردم. بچه‌های اطلاعات عملیات هم نتوانستند آن تپه را شناسایی کنند. اصلاً ما از آن مسیری که باید می‌رفتیم خارج شدیم و من دیدم جایی هستیم که تا آن موقع ندیده بودم. حتی نمی‌توانستم برگردم. چون دو سه جا از دل عراقی‌ها رد شده بودیم ترسم از این بود که برگردیم و بربخوریم به عراقی‌ها. اگر این‌طوری می‌شد، همه‌مان را قتل‌عام می‌کردند. گردان را متوقف کردم و رفتم دو رکعت نماز خواندم و با خدا راز و نیاز کردم. گفتم خدایا من این بچه‌ها را دست تو می‌سپرم. تنها فکرم هم این بود که برگردم عقب. با عقب تماس گرفتم و گفتم که من راه را گم کرده‌ام و فقط می‌خواهم یک طوری این بچه‌ها را نجات بدهم. هر چند این مسئله باعث می‌شد که کل عملیات به هم بخورد، چون ما باید کاری می‌کردیم که توپ‌خانه نتواند شلیک کند تا بچه‌های دیگر بتوانند روی خط‌های دیگر عمل کنند. وقتی که نمازم تمام شد و بلند شدم، قصدم این بود که برگردم تا بچه‌ها را از دل دشمن نجات بدهم که یک دفعه چشمم افتاد به تپه‌ای که نشانه‌گذاری کرده بودیم. بعد بی‌سیم زدم که من راه را پیدا کردم و مسیر را شناختم و دوباره برمی‌گردم تو مسیر و ادامه می‌دهم. حالا عملیات یک مقدار دیرتر انجام ‌شد ولی انجام شد و الحمدلله موفق هم شدیم.»
اینها را که گفت، ما تازه متوجه اصل ماجرا شدیم. فکر می‌کنم نمازش توسل به حضرت زهرا(س) بود. متوسل شده بود که راه برگشت را پیدا کند، راه اصلی را پیدا کرد!
 همین‌جا می‌خواهم چیزی را تعریف کنم که مربوط می‌شود به سال ۷۴. البته از آن فضا خارج می‌شویم ولی مربوط می‌شود به عملیات فتح‌المبین و همین گم شدن گردان ما. سال ۷۴ در سالگرد عملیات فتح‌المبین، شهید صیاد شیرازی را دعوت کرده بودند دانشکدۀ مدیریت دانشگاه تهران. آن موقع من دانشجوی آن‌جا بودم. به خاطر اسارت، موفق به ادامه تحصیل نشده بودم. چند سال بعد از اسارت درسم را ادامه دادم و سال ۷۴ هنوز دانشجو بودم. شهید صیاد مسائل مربوط به فتح‌المبین و وضعیت جبهۀ آن موقع را تعریف می‌کرد که در آن عملیات چه شد و چه نشد تا رسید به این مطلب که گفت: یکی از گردان‌های ما که قرار بود توپ‌خانۀ دشمن را ساکت کند یک ساعت دیرتر از آنچه که باید، عملیات کرد و ما متوجه نشدیم چرا. ولی در همان عملیات، ما چندین فرمانده عالی‌رتبۀ عراقی را اسیر کردیم. آنها می‌گفتند که ما می‌دانستیم شما آن شب می‌خواهید عملیات کنید و تا ساعت یک نیمه شب هم نیروهای‌مان را آماده نگه‌داشتیم ولی وقتی دیدیم تا آن ساعت خبری نشد گفتیم ایرانی‌ها امشب عملیات نمی‌کنند، آماده باش را لغو کردیم و نیروهای‌مان رفتند و در سنگرها خوابیدند. شهید صیاد گفت با اینکه عملیات ما یک ساعت عقب افتاده بود و ما دیگر قصد عملیات نداشتیم گفتیم خب، عیبی ندارد، حالا ادامه می‌دهیم و عملیات می‌کنیم. حکمت این‌که آن گردان یک ساعت دیرتر عملیات کرد این بود که عراقی‌ها از آماده باش دربیایند.           
صحبت‌های شهید صیاد که تمام شد من جلو رفتم و با ایشان صحبت کردم و گفتم: آن گردانی که عملیات را به تأخیر انداخت گردان حبیب بود دیگر؟ شهید صیاد گفت: بله. گفتم: علت تأخیر این بود که شهید وزوایی فرمانده گردان، راه را گم کرده بود. شهید صیاد گفت من آن موقع شنیدم که یکی از گردان‌ها راه را گم کرده ولی نمی‌دانستم همین گردانی است که قرار است توپ‌خانه را ساکت کند. یعنی کلید اصلی عملیات هم همین ساکت شدن توپ‌خانه بود. این را که گفتم، هم شهید صیاد متوجه موضوع یک ساعت تأخیر عملیات شد و هم من متوجه شدم حکمت یک ساعت تأخیر چه بوده، والاّ عراقی‌ها آماده و منتظر بودند تا بچه‌ها عملیات کنند تا آنها را تار و مار کنند.
خلاصه این بخش از عملیات تمام شد و ما با شهید وزوایی خداحافظی کردیم. فکر کنم چهار، پنج روز بعد هم رفتیم اندیمشک و سوار قطار شدیم و برگشتیم تهران و عملیات فتح‌المبین تمام شد. پانزدهم یا شانزدهم فروردین ۶۱ بود که دوباره گفتند یک سوم نیروهای روابط عمومی می‌توانند بروند برای عملیات بعدی؛ یعنی عملیات بیت‌المقدس. خب حالا هنوز هیچ‌کس نمی‌دانست که این عملیات چی هست، کجا هست، چه جوری هست؟ باز آمدیم اسم‌هایمان را نوشتیم و ریختیم توی کاسه. یک‌سری از بچه‌ها اعتراض کردند که آنهایی که دفعۀ قبل رفته‌اند حالا نباید بروند. کلی بحث شد که نخیر همه باید مساوی باشند ولی آخرسر، اسم آن سه نفری را که قبلاً رفته بودند یعنی من و شهید محمدحسین صابری و شهید احمد کریمی را ننوشتند و از بین شش نفر بقیه قرعه‌کشی کردند. اسم یک نفر درآمد که همین حالا یکی از مسئولان کشور است، گفت فردا عقد من است، من با خانه هماهنگ نکرده‌ام. گفتم من جای تو می‌روم. بچه‌ها اعتراض کردند که نه شهید محسن وزوایینمی‌شود ولی دست آخر قرار شد، من جای آن شخص بروم. بعد اسم دو نفر دیگر درآمد. اسم  شهید محسن مُشکی و یکی‌ دیگر. جای یکی را دادند به شهید صابری و جای یکی دیگر را هم دادند به شهید انارکی. اما قضیۀ شهید محسن مُشکی شنیدنی است. اول کار، اسم محسن درآمد، اما به او گفتند که سن تو کم است، نمی‌‌توانی بروی. محسن مُشکی هم رفت روی پشت‌بام روابط عمومی و کلی گریه کرد. آن‌قدر کرد و کرد تا بالاخره آقای عباسی موافقتش را از آقای پرویز سروری گرفت که آن موقع مسئول روابط عمومی کل منطقۀ تهران بود و الآن نمایندۀ مجلس است. محسن مُشکی دوربین فیلم‌برداری داشت، به او گفتند تو فقط برو و فیلم‌برداری کن. یعنی محسن آمد ولی نه به عنوان نیروی رزمی و خیلی هم فیلم گرفت؛ از شهید همت، از حاج احمد متوسلیان، از خود شهید وزوایی، شهید علی موحددانش، شهید صابری و از خیلی از بچه‌های دیگر. روزی هم که قرار شد عملیات شروع شود، دوربین و تمام فیلم‌هایی را که گرفته بود توی یک کوله‌پشتی گذاشت و تحویل گردان داد و گفت این‌ها دست شما، من رفتم. یک اسلحه برداشت و آمد قاطی بچه‌‌ها و با ما آمد توی خط. حالا نمی‌دانم توی یک حادثه بود یا بمباران، آن کانکسی که کوله‌پشتی محسن تویش بود در منطقۀ دارخوین آتش گرفت و تمام فیلم‌هایی که از این شهدا گرفته بود، همه سوخت! اگر آن فیلم‌ها مانده بود، الان خیلی با ارزش بودند. ما مدتی هم در دارخوین بودیم، کارهایی که آن‌جا کردیم جزو خاطره‌های بسیار خوب من شد. مثلاً چاه آبی آن‌جا زدیم که بیشتر کارش را شهید انارکی، شهید صابری و شهید مُشکی انجام دادند.    
در این عملیات شهید وزوایی فرمانده محور بود و شهید موحددانش که از بچه‌های گردان خودمان بود هم شد فرماندۀ گردان حبیب‌بن‌مظاهر. شهید موحددانش در ارتفاعات الله‌اکبر و بازی‌دراز یک نارنجک را که عراقی‌ها انداخته بودند، برداشته بود تا بیندازد طرف خودشان ولی نارنجک توی دستش منفجر می‌شود و دست راستش گویا از مچ قطع می‌شود. بالاخره عملیات شروع شد. این دفعه محور رهایی ما رود کارون بود یعنی قایق‌هایی که هفت نفر سوارش بودند، پاروزنان از روی رود رد می‌شدند و بلافاصله آن طرف، عملیات شروع می‌شد. دقیق یادم نیست شاید به فاصله ده کیلومتر می‌رسیدیم به جادۀ خرمشهر– اهواز. شب قبل، عملیات شده بود و گردان‌های دیگر که خط‌شکن بودند آن منطقه را تا جاده گرفته بودند و درگیری تا خود جاده ادامه داشت. ما که رسیدیم، رفتیم توی سنگرهایی که عراقی‌ها به موازات جاده زده بودند و منتظر شروع عملیات خودمان بودیم. عملیات خیلی تأخیر افتاده بود. در حالی که ما باید صبح زود و قبل از روشن شدن هوا می‌رسیدیم آنجا، حالا حول و حوش نه یا نه و نیم صبح بود که ما تازه رسیده بودیم به جاده. شاید علتش مقاومت عراقی‌ها بود، نمی‌دانم. ما پشت خاکریزها و توی سنگرها نشسته بودیم و منتظر دستور حمله بودیم که برویم جلو و مقدار دیگری از جادۀ خرمشهر – اهواز را از عراقی‌ها بگیریم تا نیروهای بعدی بیایند و خط را از ما تحویل بگیرند. هنوز عملیات نکرده بودیم که یک‌ دفعه آمدند و گفتند چون عراقی‌ها مقاومت می‌کنند، آرپی‌جی‌زن‌ها بیایند. محسن مُشکی هم بلند شد. من گفتم کجا می‌روی؟ تو که آر‌پی‌جی‌زن نیستی! گفت نه من می‌روم. بلند شد و یک کوله‌پشتی که تویش پر بود از گلوله آرپی‌جی و معلوم نبود که مال کدام بندۀ خدا بود برداشت و انداخت پشتش و با چند نفر دیگر سوار یک پی‌‌ام‌پی شدند و رفتند. هنوز نرسیده بودند به خط که عراقی‌ها پی‌ام‌پی آن‌ها را می‌زنند. وقتی که دستور حمله دادند و ما جلوتر به این ماشین رسیدیم، درِ پشتیِ پی‌ام‌پی باز بود، روی صندلیِ این‌ور، چهارتا کپه استخوان‌سوخته بود، چهارتا کپه استخوان‌سوخته هم آن‌ور بود. نمی‌دانم کدام‌شان محسن بود! تمام فیلم‌ها و دوربین محسن در دارخوین آن‌طوری سوخت، خودش هم این‌جا این‌طوری...!!!
عملیات ادامه داشت و درگیری خیلی شدید بود. جلوتر از من به موازات سنگرهای کنار جادۀ خرمشهر- اهواز ده، پانزده نفر بیشتر نبودند که یکی‌شان شهید وزوایی بود. همین‌طور که درگیر بودیم و جلو می‌رفتیم، شهید صابری و شهید انارکی هم کنارم بودند. شهید انارکی در آن عملیات هی زخمی می‌شد و می‌بردنش عقب، ولی دوباره می‌دیدیم که برگشته. بار اول ساعد دستش تیر خورد. می‌رفت بالای خاکریز تیراندازی می‌کرد، بعد می‌افتاد زمین و قل می‌خورد و می‌آمد پایین یعنی خودش، خودش را می‌انداخت و قل می‌خورد تا پایین. آنقدر کرد تا این‌که یک تیر خورد به دستش. همان‌جا دستش را پانسمان کردند و بستند به گردنش تا بفرستندش عقب که به قول خودش قال ‌شان گذاشت و بعد از سه، چهار ساعت دوباره برگشت. بار دوم هم فردای آن روز بود که سنگرمان را با توپ مستقیم تانک زدند. البته کسی شهید نشد ولی زخمی زیاد داشتیم که یکی‌شان هم شهید انارکی بود که از ناحیۀ پا مجروح شد. انارکی، بعدها که من اسیر بودم، شهید شد.
خلاصه من می‌رفتم و شهید وزوایی، چهار، پنج قدم بیشتر با من فاصله نداشت. داشت می‌رفت جلو و بی‌سیم‌چی‌اش هم همراهش بود. همین‌طور که می‌رفت یک دفعه افتاد زمین. من که رسیدم بالای سرش دیدم چیزی که نشانۀ زخمی شدن باشد، ندارد ولی سیاهی چشمش هی می‌رفت به سمت بالا و هی برمی‌گشت. یک دفعه چشمم افتاد به شلوارش، دیدم بالای رانش غرق خون شد. تک‌تیراندازهای عراقی سفیدپی‌، رانش را نشانه گرفته بودند و زده بودند. چون چند تا از بچه‌های دیگر را هم که لباس سپاه تن ‌شان بود دیدم که از همین ناحیه تیر خورده بودند، احتمال دادم که با قناسه زده‌اند. می‌دانستند کجا را بزنند. کار سختی نبود، توی سنگرهایشان کمین می‌کردند و با خیال راحت نشانه می‌گرفتند. فقط انتخاب می‌کردند؛ کی را و کجایش را، بعد هم نشانه‌ می‌گرفتند. یعنی عراقی‌ها فهمیده بودند هر کس که یک بی‌‌سیم‌چی کنارش است، فرمانده است، اول او را می‌زدند. ما این‌جوری نبودیم که درجه داشته باشیم، دبدبه و کبکبه داشته باشیم و فرمانده‌هامان مشخص باشند. بچه‌ها را که می‌دیدی همه عین هم بودند. عراقی‌ها، فرمانده‌ها را از روی بی‌سیم‌ می‌شناختند. یعنی کسی که بغل دست بی‌سیم‌چی ایستاده و دارد با گوشی صحبت می‌کند، این فرمانده است. حالا یک موقع توی پیشانی‌اش می‌زدند، یک موقع توی قلب و سینه‌اش یا سفیدپی و رانش. می‌خواستند طوری بزنند که از پا بیفتد و نیروها ببینند و حالت شهید محسن وزواییروانی داشته باشد. آن روز شهید وزوایی اولین نفری بود که زدند. چند تا از فرمانده‌ها را زدند، بعد آمدند سراغ آنهایی که لباس سپاه داشتند. بچه‌هایی بودند که رزمنده عادی بودند ولی لباس سپاه تن‌ شان بود، آنها را هم زده بودند. حالا شهید وزوایی آن‌جا افتاده بود و من دو، سه تای دیگر از بچه‌ها رسیدیم بالای سرش. هیچی نمی‌گفت، فقط با دستش اشاره می‌کرد. حالتی که دستش را تکان می‌داد، یعنی بروید جلو. حرفی نمی‌زد ولی با دست اشاره می‌کرد که واینَستید، بروید جلو. همان‌موقع چهار، پنج تا از بچه‌های امدادگر آمدند و کشیدندش سینۀ خاکریز، اما دیگر تمام کرده بود. یک دستمال هم انداختند روی صورتش که شناسایی نشود تا بچه‌ها روحیه‌شان را نبازند. گویا در همین گیرودار یک نارنجک یا آرپی‌جی هم کنارش زده بودند یا خمپاره شصت بود، نمی‌دانم، ترکش‌‌های بیشتری هم به بدنش خورده بود. من این‌جوری به نظرم می‌آید که قبل از این ترکش‌ها، شهید شده بود.
علی موحددانش را هم یک تک‌تیرانداز از همین ناحیۀ سفیدپی زده بود. یک چفیه به پایش بسته بود و خونریزی را بند آورده بود. بهش گفتم بلند شو برو عقب. گفت مگه نمی‌بینی عراقی‌ها را؟ مگه نمی‌بینی کسی نیست بچه‌ها را هدایت کند؟ خلاصه برنگشت عقب.
این‌جای عملیات، بچه‌ها یک هجمه‌ای کردند، از گردان‌ها و گروهان‌های دیگر. یکی، دو تا فرمانده هم آمدند و هجمه شروع شد. عراقی‌ها هم دیگر بیشتر از این نتواستند تحمل کنند و عقب نشستند. ما هم توی همین جاده مستقر شدیم. یک تویوتا آمد و شهدا را تخلیه کرد. بعد از شهادت شهید وزوایی و مستقر شدن ما، هنوز عملیات در محورهای جلو ادامه داشت. همان موقع حاج احمد متوسلیان – که ان‌شاالله سالم باشد و زودتر برگردد – را دیدم. در همین گیروداری که بچه‌ها داشتند سنگرهای انفرادی می‌کندند تا مستقر شوند، حاج احمد آمد و کنار خاکریز ایستاد و شروع کرد با بی‌سیم صحبت کردن. من رفتم کنارش تا پرس‌وجو کنم که حالا بعد از شهید وزوایی وضعیت ما چه می‌شود و فرماندۀ ما چه کسی است، دیدم با کسی که آن طرف خط است و گویا فرماندۀ یکی از گردان‌هایی است که در محاصره افتاده حرف می‌زند. حاج احمد، اول با کد صحبت می‌کرد طوری که من هم نمی‌فهمیدم. مثلا خرچنگ را می‌فرستم، چهارتا نخودچی، کشمش می‌د‌هم و از این‌جور اصطلاحات. معلوم بود که وضعیت آن طرف بی‌سیم خیلی سخت است، چون حاج احمد بدجوری پریشان بود. یک‌دفعه کد را کنار گذاشت و شروع کرد معمولی صحبت کردن که توروخدا مقاومت کنید، ده دقیقۀ دیگر مقاومت کنید، بچه‌ها دارند می‌رسند. گردان حبیب را نام برد، سه، چهارتا گردان دیگر را که از سمت چپ و راست دارند می‌آیند و ما داریم عراقی‌ها را محاصره می‌کنیم و شما مقاومت کنید. از آن طرف، فرمانده هی می‌گفت ما کلی شهید داده‌ایم، بچه‌ها بیشتر از این نمی‌توانند مقاومت کنند، از این طرف هم حاج احمد همین حرف‌ها را تکرار می‌کرد. یک دفعه، از آن طرف بی‌سیم، فرمانده گفت که حاجی، فشار روی ما کم شده! حاج احمد هم گفت هر چقدر می‌توانی نیروهایت را بردار و بیا؛ بکشید عقب! بچه‌های آن گردان هم تا جایی که توانستند به قول خودشان حتی پوکه‌های فشنگشان را هم برداشتند و آوردند عقب. بعداً شنیدم که این یکی از ترفندهای حاج‌ احمد بود که بدون کد حرف زد. حاج احمد می‌دانست که بی‌سیم‌ها از طرف عراقی‌ها شنود می‌شوند؛ بدون کد گفت که ما داریم عراقی‌ها را محاصره می‌کنیم تا عراقی‌ها بترسند و فشارشان را کم کنند و این گردان بتواند خودش را از آن مخمصه نجات بدهد. در هر صورت توی این عملیات بود که روز اول عملیات محسن وزوایی به شهادت رسید.
البته بقیۀ ماجراهای عملیات بیت‌المقدس را در این فرصت نمی‌توانم تعریف کنم. در هر حال ما بعد از شهادت فرمانده‌مان شهید وزوایی، تا اینجای عملیات آمدیم و در جاده خرمشهر – اهواز مستقر شدیم. یکی، دو روز بعد هم دوباره جلوتر رفتیم. عراقی‌ها کنار جاده را کانال زده بودند و تویش هم آب انداخته بودند. ما رفتیم و در آن‌جا مستقر شدیم و در کنار جاده آماده شدیم برای مرحلۀ سوم عملیات بیت‌المقدس و در نهایت، آزادسازی خرمشهر.

نویسنده: محمد حسین هادوی

مقاله ها مرتبط