اشاره: «انسان، خوب که در این امور جبهه نگاه میکند، میبیند تمام کارهایی که انجام میشود و تلاشهایی که صورت میگیرد، غیر خدا در آن راه ندارد. انسان در محیط شـهر کـه کار میکند، گهگاه میبیند غیر خدا راه پیدا کرد، حالا به طرق مختلف. اینجا میدانی است کـه انسان هرچه میبیند، خداست. شما آن بسیجی را که نگاه بکنید، میبینید بیهیچ اسمورسم و مقام و چیزی به جبهه میآید. دیگر در فکر این هم نیست کسی او را بشناسد یا نه. میبینید که همهاش خداست.» این سطور بخشی از صحبتهای حجتالاسلام والمسلمین شهید عبدالله میثمی، نماینده امام(ره) در قرارگاه خاتم الانبیاء است. شهید بزرگواری که در دوران سیاه ستمشاهی و بعد از آن، در دوران قبل و بعد از جنگ هرچه داشت، در طبق اخلاص گذاشت و در نهایت، مزد سالها مجاهدت و مبارزه را از خدا با شهادت گرفت. به مناسبت سالگرد شهادتشان برشی از خاطرات دوستان و همرزمان ایشان را تقدیم شما میکنیم:
آنقدر ساده و صمیمی رفتار میکرد که هیچکس باورش نمیشد او نماینده حضرت امام در قرارگاه باشد. همین سادگی و تواضع، همه را مجذوب میکرد. طوری که زمان سخنرانیاش همه سراپا گوش میشدند. در یکی از همین سخنرانیها، با لحنی صمیمی گفت «سعی کنید رنگ دنیا را به خودتان نگیرید. به کارهایتان رنگ خدایی بدهید. اگر دنبال شهرت هستید، مطمئن باشید شما را در خودش زندانی میکند. زندان شهرت، دیوارش آهنی و نفوذناپذیر است. کسی که مشهور شد و سر زبانها افتاد، در همان جا متوقف میشود و دیگر نمیتواند خودسازی کند. گرفتار بلا میشود و پیشرفتش محال است. از جهاد اکبر جا میماند. پس به اشک و ناله از خدا بخواهیم میل به شهرت را از ما بگیرد.»
***
به هیچچیز دنیا چشم نداشت و استفادهاش از آن به حداقل رسیدهبود. وقتی دسته عینکش شکست، هر روز باید کلی با آن ور میرفت تا بتواند استفاده کند. این اواخر، لولای عینک هم شکست. شهید میثمی با سوزن تهگرد یا نخ برای عینک لولا درست کرد. وقتی به او گفتند «این عینک دیگر عمرش تمام شده. آن را عوض کن.» گفت «این عینک تازه هیدورلیکی شده. بیندازمش دور؟! نه، تازه اول استفاده از این عینک است.»
***
همه هموغمش جبهه بود. همیشه به رزمندگان میگفت «برادران، پیوسته از خدا بخواهید توفیق ادامه نبرد را از ما نگیرد.» یکبار یکی از طلاب برای ماندن دودل شده و هوای درس و حوزه به سرش زدهبود. شهید میثمی گفت «به دلت نگاه کن. ببین چه میگوید؟ اگر کاری کردی که خدا و امام زمان راضی هستند، تکلیف همان است و الا، برگرد دنبال همان راهی که توی فکرش هستی. من هیچ موقع شک نکردم که توی جبهه بمانم یا از آن بروم حوزه. بعضی وقتها هم که دودل شدم، سر این مسئله بود که بروم کردستان یا در جنوب بمانم.»
***
یکبار طلبهای آمد و بیاینکه خودش را معرفی کند، میخواست جایی مشغول باشد. به نظرم رسید بفرستمش کنار آشپزها که راهورسم طهارت اسلامی را درستوحسابی نشانشان بدهد. قبول کرد و رفت آشپزخانه. یک ماهی برای بچههای آشپزخانه نماز میخواند و احکام میگفت. مرتضی جاویدی، فرمانده گردان فجر، که خطشکن بودند، دنبال برادرِ عبدالله میثمی میگشت. روزی به من گفت «نمیدونم این طلبه کیه؟ اینقدر سجدههاش طولانیه که خیال میکنی خوابش برده. چه طلبه عجیبیه!» این طلبه بعد از آن یک ماه با همین بچهها رفت خط مقدم.
روزی آقاعبدالله آمد سراغم تا سری به من بزند و خط را هم ببیند. با هم رفتیم خط. موقع برگشت، ماشینی برایمان چراغ زد تا توقف کنیم. ما هم ایستادیم. یک نفر از ماشین پیاده شد و آرام کنار گوشم گفت «میثمی شهید شده.» نفهمیدم چه کسی را میگوید. همانموقع آقاعبدالله رو کرد به من و پرسید «مجروح شده یا شهید؟» تعجب کردم که چطور صدای به آن آرامی را شنید. وقتی مطمئن شد شهید شدهاست، از پیکرش پرسید و اینکه آیا عمامهاش همراهش هست یا نه؟
پیکر شهید را بردهبودند پادگان تا بفرستند سردخانه بیمارستان. با هم رفتیم آنجا. این شهید، برادرِ عبدالله میثمی و همان طلبهای بود که توی آشپزخانه ما کار میکرد: رحمتالله میثمی. آقاعبدالله سفارش کرد عمامهاش را با چسب بچسبانند روی صندوقی که پیکر را با آن میبردند تا معلوم بشود برادرش روحانی بودهاست. فردای آن روز، توی پادگان تشییعش کردند و فرستادندش اصفهان.
***
در عملیات بدر وقتی میخواستیم سوار قایق شویم، دیدیم طلبهای به بچهها عطر میزند و رویشان را میبوسد. دقت که کردیم، دیدیم عبدالله میثمی است. مثل همیشه خندان بود. نوبت ما که رسید، بعد از خوشوبش و روبوسی گفت «اگر خط میروید، مرا هم ببرید.» نه نیاوردیم. سوار قایق شدیم و رفتیم خط. توی خط آراموقرار نداشت. به بچهها عطر میزد. شوخی میکرد. بهشان روحیه میداد و آنها را دعا میکرد. این کارِ شهید میثمی در تقویت روحیه رزمندگان خیلی موثر بود.
***
با اینکه نماینده امام در قرارگاه کربلا و خاتمالانبیا بود، همیشه او را در خطمقدم میدیدیم. در ارتفاع قلاویزان مهران در عملیات کربلای1، کانالی در ارتفاع بود که فرماندهان برای بررسی وضعیتش آنجا جمع بودند. خمپاره۶۰ عراقیها پشت سر هم میآمد و خیلی صحنه خطرناکی شکل گرفتهبود. فرماندهان نگران بودند که هر لحظه تجمع آنها مورد اصابت خمپارهها قرار بگیرد. شهید میثمی آنجا عبای خود را درآورد و انداخت بالای کانال و گفت «کارتان را انجام دهید و نگران نباشید.» تا انتهای آن جلسه هماهنگی، اتفاقی برای ما نیفتاد.
بعد از این عملیات و پیروزی در آن، مدتی در مهران بودیم. یکبار در آن گرمای هوای مهران، درست وسط ماه مبارک رمضان، سوار ماشین بودم و در جاده میرفتم که از دور دیدم طلبهای کنار جاده در آن گرما پیاده دارد راه میرود. به او که رسیدم، دیدم شهید میثمی است که با زبان روزه و لبهای خشک دارد میرود. چون دائمالسفر بود، روزه هم میگرفت. گفتم «با زبان روزه اینجا چکار میکنید؟» گفت «دیدم ماشین را معطل خودم نکنم و بیایم کنار جاده سوار ماشینهای سر راه شوم و بروم.»
***
بعد از عملیات والفجر مقدماتی، برای بار دوم در جنگ، تب مالت گرفتم که احتمالا به خاطر لبنیات بود. جوری شدهبودم که نشسته هم توان نماز خواندن نداشتم. پاها، کمر و استخوانهایم درد میکرد. در ارتفاعات برغازه قرارگاهی داشتیم. یادش به خیر، شهید میثمی چفیهای داشت که کتابهایش را در آن با خود جابهجا میکرد. آنها را گذاشت و رفت دزفول برایم لیموشیرین دزفولی گرفت و آورد بالای سر من. دو لیوان آب لیموشیرین گرفت. داد خوردم و از من مراقبت کرد. خوب یادم هست که بالای سر من قرآن میخواند. گفتم «باید برایم الرحمن بخوانی. اینقدر حالم بده.» جالب اینکه، تب مالت تقریبا دو هفته طول میکشد تا خوب شود؛ اما، به خاطر مراقبتها و قدرت روحانی ایشان، من ششهفتروزه سرپا شدم.
***
بهشدت روی بیتالمال حساس بود و سر این موضوع با احدی شوخی نداشت. یکبار به من گفت برای خانوادهاش بلیت اتوبوس بگیرم و آنها را راهی اصفهان کنم. موقع رفتن، دیدم ماشین سپاه هست. آنها را با همان ماشین تا ترمینال بردم. وقتی شهید میثمی فهمید، به قدری عصبانی شد که کم ماندهبود مرا بزند. حتی بعد از شهادت، وقتی میخواستم خانوادهاش را با ماشین سپاه ببرم معراج شهدا، هرچه کردم، روشن نشد. یاد آن روز افتادم. احساس کردم راضی نیست.
***
عبدالله میثمی تا لحظه شهادت در اوج زهد و قناعت زندگی کرد. سادهزیستیاش بر هیچکس پوشیده نبود. کل اثاثیه شخصی او در یک چفیه جا میشد؛ البته، به همراه چند جلد کتاب و لباسهایی اندک. دفتر کارش اتاق سادهای بود. هیچگاه اتومبیل شخصی نداشت، حتی دولتی. برای تردد بین جبهه و اصفهان از وسایل نقلیه عمومی استفاده میکرد. او در زندگی شخصی، دستش همیشه خالی بود. خانهای نداشت. حتی وقتی پدرش به او گفت «پسرم، اینطور که نمیشود. خانوادهات در اهواز زیر سقف شش متری زندگی میکنند. این خانه در شان تو نیست. به فکر خانهای برای خودت باش.» تبسمی کرد و گفت «خدا نکند من در دنیا خانهای از مال دنیا بسازم.»
***
میخواست با یکی از دوستانش از اصفهان بروند بندرعباس. بین راه برای رفع خستگی پیاده شدند؛ اما، موقع سوار شدن، دوستش جای خود را با شهید میثمی عوض کرد. کمی بعد، تصادف سختی کردند و دوستش و راننده کشتهشدند. شهید میثمی با وجود شدت تصادف، اندکی مجروح شدهبود. کسی باورش نمیشد از آن ماشینِ مچاله جان سالم به در بردهباشد. خودش میگفت «از خدا خواستم عمر دوبارهای به من بدهد تا بروم جبهه. قبلا هم تصمیم داشتم بروم خط؛ اما، الان دیگر قطعی شد. دوست ندارم اینطوری کشتهشوم. دلم میخواهم توی جبهه و میان رزمندگان شهید شوم.»
***
همیشه میگفت «نباید روی چیزی که در دستمان هست، حساب کنیم؛ بلکه، باید روی آنچه دست خداست حساب کنیم. فکر نکنیم توان ما به اندازه امکانات موجودِ در دستمان است. توان ما به همان اندازهای است که به خدا متکی هستیم. هر اندازه از خدا جدا شویم و برای خود کار کنیم، اگر امروز خسته نشویم، فردا خسته خواهیمشد.» بین همه فرماندهان به همین توکلش معروف بود.
***
همیشه سفارش میکرد اگر برای حل مشکلات به حضرت فاطمهزهرا
(س) متوسل بشوید، حل میشود. یکبار بعد از عملیات خیبر و قبل از شروع عملیات بدر، برای تجدید روحیه با تعدادی از فرماندهان به زیارت امام رضا
(ع) رفتیم. هنگام بازگشت، در فرودگاه مشهد سوار هواپیمای نظامی سی۱۳۰ شدیم. حدود پانزده دقیقه گذشت؛ ولی، هواپیما حرکت نکرد. از کادر پرواز سوال کردیم. گفتند چیزی نیست. مشکل فنی پیش آمدهاست. الان حل میشود؛ اما، مشکل خیلی جدیتر از این حرفها بود. این وضعیت، حدود دو ساعت طول کشید. داشتم با مرتضی قربانی صحبت میکردم که شهید میثمی با خندههای همیشگیاش آمد و کنارم نشست. گفت «لطف کن روضهای بخوان. بلکه فرجی بشود.» پرسیدم «چه روضهای بخوانم؟» گفت «به حضرت زهرا
(س) متوسل شویم که انشاءالله مشکل حل شود.» هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که صدای روشن شدن موتورهای هواپیما آمد و چند لحظه بعد، هواپیما بهسرعت از روی باند بلند شد. وقتی در فرودگاه تهران از هواپیما پیاده شدیم، شهید میثمی گفت «دیدی توسل به مادر سادات جواب میدهد؟»
***
عشقش به شهادت عجیب بود. آنقدر که وقتی از شهادت صحبت میکرد، مثل ابر بهار اشک میریخت. همیشه با دلشکستگی میگفت «شهادت لباسی است که برای همه مردان خدا دوخته شدهاست. شهادت مانند کاسه آبی است که بر لب میگذارم. وقتی آب کاسه تمام شد، دشمن به خیال این که نگذارد آب بخورم، کاسه را میشکند. وای بر بدبختی دشمن. من این آب را خوردهام و فقط جرم شکستن آن بر گردن شکننده کاسه میماند.» درباره شهدا میگفت «این مردان خدا عمرشان را کردهاند. اینها اگر شهید هم نمیشدند، از دنیا میرفتند؛ پس، چه بهتر که با شهادت رفتند.»
***
روز تشییعش، آنقدر شلوغ بود که مسجد امام اصفهان از جمعیت پر شدهبود. زن و مرد و پیر و جوان آمدهبودند. یکی از روحانیهایی که از دوستان شهید میثمی بود، خواست کمی صحبت کند. تعریف میکرد «ماندهبودم چطور شروع کنم. تفالی به قرآن زدم. وقتی آن را باز کردم، این آیه آمد «قالَ إنِّی عَبدُالله اتانِیَ الکِتاب وَ جَعَلَنی نَبیا.»