سال ۱۳۳۳ در روستای «دره گرگ» بروجرد متولد شد. سکونت در دره گرگ زیاد طول نکشید، چرا که سید محمد در شش سالگی پدر را از دست داد و مادر، راهی جز مهاجرت به تهران پیدا نکرد. محله مولوی شد مأمن مادر و شش فرزند دیگر. محمد هم شد کمک خرج مادر. روزها میرفت در دکان خیاطی و شبها در مدرسه شبانه درس میخواند. آنقدر تو دل برو بود که همه دوستش داشتند. هم معلمش و هم صاحبکارش.
سال ۱۳۴۷ رفت در کلاسهای آموزش قرآن و معارف اسلامی. آنجا مفهوم و مغز آیات را که فهمید چشم و گوشش روی خیلی حقایق باز شد. همین جا، اولین ارتباطش شکل گرفت. میرفت در جلسات نیمه مخفی سیاسی عقیدتی هیئتهای مؤتلفه اسلامی تا سطح بینش انقلابی و دانش مبارزاتیاش را بالا ببرد. آنجا با شخصیتی تو دل بروتر به نام حاج مهدی عراقی آشنا شد.
سه سال بعد احضار شد به اجباری(خدمت سربازی). مادر گفت: «پسر حالا که احضارت کردهاند میخواهی چکار کنی؟» جواب شنید: «مادر من مسلمانم مطمئن باش تا جایی که بتوانم تن به چنین ذلتی نمیدهم. من از خدمت به این رژیم بیزارم. میفهمی مادر، بیزار.»
به سرش زد برود عراق به قصد دیدار با آیتالله خمینی. از این رو از سربازی فرارکرد که برود اما موقع رد شدن از مرز ساواکیها گرفتنش. برای مادر محمد خبر آوردند که محمد را در مرز خوزستان گرفتهاند. مادر از تهران بلند شد رفت اهواز، سازمان امنیت. عکس محمد دستش بود و گریه میکرد. جواب درست و حسابی ندادند و فرستادنش زندان ساواک سوسنگرد. مادر را پیش محمد بردند. داخل اتاق بازجویی. محمد را جلوی چشمان مادر از پا آویزان کرده بودند و کتک میزدند.
در زندان، اعضای سازمان مجاهدین خلق به محمد و دوستانش میگفتند فتوایی؛ اما محمد خیلی منطقی آنها را توجیه میکرد. گفته بود: «بله ما فتوایی هستیم و مقلّد. خودمان که مجتهد و کارشناس دین نیستیم تا بتوانیم احکام را از قرآن و حدیث استخراج کنیم.» پس از شش ماه حبس محمد را آزاد کردند اما بلافاصله تحویل ارتش دادند و سید محمد برای اجباری آمد تهران.
اجباری که تمام شد با استفاده از تجربههای نظام شد یک مبارز حرفهای. اول با تشکلهای تبلیغاتی کار چاپ، تکثیر و توزیع اعلامیهها و پیامهای امام را انجام میداد. خانهشان در مولوی شده بود مرکز انتشار اعلامیه علیه رژیم. محمد و همراهان برای انحراف قضیه در یکی از اتاقها چهار تا دستگاه خیاطی گذاشتند و چند نفر هم گذاشته بودند تا مدام پشت این چرخها کار کنند. درست زیر این اتاق چاپخانه مجهزی وجود داشت که اگر چرخ خیاطیها نبودند سرو صدایش همه محله را بر میداشت. هر کی هم سوءظن پیدا میکرد، میگفتند سر و صدا مال چرخ خیاطیها است!
سال ۱۳۵۵ به این نتیجه رسید که مبارزه باید وارد فاز مسلحانه شود. از این رو برای یاد گرفتن جنگهای پارتیزانی رفت سوریه در اردوگاه نظامی جنبش امل. آنجا با چمران و محمد منتظری آشنا شد و از آنها در کنار نظامیگری، وارستگی هم یاد گرفت. دوره که تمام شد خواستند بروند نجف برای گرفتن حکم شرعی مبارزه مسلحانه اما از شانسشان رابطه رژیم بعث با شاه خوب شد و آنها نتوانستند بروند عراق. محمد تمایل هم نداشت در سوریه بماند. چون میترسید بیفتد در سیاستبازیها و تزهای شبه مارکسیستی که در برخی گروههای مقاومت بود. پس راهی ایران شد.
هرچه یاد گرفته بود را چند باری در ایران مشق کرد. مثل انفجار رستوران خوانسالار، عشرتکده و محل تجمع و عیاشی مأمورین آمریکایی ستاد آسیای جنوب غربی سیآیای در تهران، انفجار اتوبوس حامل مستشاران آمریکایی در لویزان، خلع سلاح مأمورین قرارگاه شهربانی شاهنشاهی در تهران، عملیات علیه یکسری از مراکز ساواک در پانزده خرداد ۵۷، انفجار نیروگاه برق و کاخ جوانان شوش تهران؛ البته محمد برای همه اینها از طریق رابطان امام، مجوز شرعی هم میگرفت.
دوازده بهمن ۵۷ به دستور شهید بهشتی و با نظارت حاج مهدی عراقی شد مسئول گروه حفاظت از امام. از فرودگاه تا مدرسه رفاه. بعدش هم یگان حفاظت از محل سکونت امام را راه انداخت. محمد در فتح پادگان جمشیدیه و تصرف رادیو و تلویزیون نقش ویژهای داشت و روز ۲۲ بهمن هم از ناحیه پا هدف گلوله قرار گرفت.
محمد یکی از دوازده نفری بود که اساس و پایه سپاه را ریختند و خودش هم شد عضو شورای مرکزی سپاه. او خیلی به تربیت عقیدتی و سیاسی در کنار آموزش نظامی تأکید داشت و میگفت: «آنها که مکتب را قبول ندارند، میگویند نتیجه اعتقاد میشود انحصارطلبی. ما اگر شمشیر دست گرفتیم، برای اینکه حکم خدا، روی کار بیاید. اگر هدف ما اجرای حکم خدا نباشد، مبارزه چه فایده دارد؟ چه شاه باشد، چه کس دیگر. آن وقت چه فرقی است که برای که میجنگیم؟ هدف ما این است که حکم خدا پیاده بشود.»
با گسترش غائلهآفرینی تجزیهطلبان در کردستان، محمد اول به کرمانشاه بعد به سنندج رفت و فرماندهی عملیات قلع و قمع ضدانقلاب را بر عهده گرفت. شهر سنندج و پادگان لشکر ۲۸ ارتش توسط قوای ائتلافی ضدانقلاب، اعم از دموکرات، کوموله، چریکهای فدایی و پیکار، چهل روز بود که محاصره شده بود. محمد و همرزمانش، با یک هلیکوپتر هوانیروز وارد پادگان سنندج شد و آنجا مدافع پادگان را تهییج کرده، به ادامه مقاومت فرا میخواند و بالاخره با همکاری سپاه و ارتش پس از مدت کوتاهی محاصره در هم شکست.
ضدانقلاب شکست خورده بود؛ اما هنوز با سلاح سبک و نیمهسنگین از هر طرف به سمت مردم تیراندازی میکرد، طوری که تردد در شهر غیر ممکن بود. خبر دادند در یکی از خانههای نزدیک پادگان، خانم باردار زمان وضع حملش رسیده و با این شرایط بردنش به بیمارستان ممکن نیست. محمد بروجردی، بلافاصله تنها و بدون محافظ، با یک خودرو به آنجا رفت و با کمک همسر آن خانم، او را به بیمارستان بردند. خیال محمد که راحت شد، برگشت پادگان.
ضدانقلاب با شکست در سنندج رفت پاوه و پاسداران مجروح در بیمارستان شهر را سر بریدند. محمد و رزمآورانش برای سرکوبی ضدانقلاب، رفتند پاوه.
محمد، طرح تشکیل سازمان پیشمرگان مسلمان کرد را نوشت و داد به شورای عالی سپاه. با وجود کارشکنی و مخالفت شدید برخی دولتمردان وقت، این طرح با همیاری کسانی چون آیتالله بهشتی تصویب و مسئولیتش هم از طرف شهید بهشتی و هاشمیرفسنجانی به خود محمد واگذار شد. همیشه میگفت: «صف مردم کرد، از ضدانقلاب جداست. این مردم مسلمانند و فطرتاً خواهان حکومت اسلامی. وقتی دست رحمت نظام بر سرشان باشد سلاح به دست گرفته و با تمام قدرت، با تجزیهطلبان میجنگند.» اقدامات محمد و همرزم نزدیکش کاظمی نتیجه داد و موازنه قدرت در منطقه به نفع مردم رقم خورد.
مهر ۱۳۵۹ که ارتش عراق همین طور مرز را رد کرد و وارد خاک ایران شد، محمد رفت سرپلذهاب. آخر شهر داشت محاصره میشد و میافتاد دست بعثیها. محمد در این جنگ نابرابر تا پای شهادت هم رفت؛ اما فقط از ناحیه دست مجروح شد. شرایط نبرد با عراق سخت بود. محمد به همراه همت و چند سپاهی دیگر رفتند پیش بنیصدر و گفتند: «عراق چندان هم که وانمود میکنید، آسیب ناپذیر نیست. شما کافیست یک تیپ نیرو به ما بدهید تا ضربات خوبی به دشمن وارد کنیم.» اما بنیصدر جواب داد: «ما نیروهایمان را در جنوب لازم داریم. من حتی یک نفر هم در اختیار شما نمیگذارم.»
پس از عزل بنیصدر، سردار کردستان با گروهی از فرماندهان، مانند متوسلیان، همت، کریمی، چراغی و وزوایی برای سازمان و کادربندی یگانهای رزمی سپاه راهی خوزستان شد. حالا محمد هم مسئولیت رهبری جبهه غرب را داشت و هم جبهه جنوب. مخصوصاً در عملیات طریقالقدس (آزادی بستان) و فتحالمبین نقش ویژهای ایفا کرد.
سپاه که به مناطق مجزا تقسیم شد فرماندهی منطقه هفت افتاد به محمد. یعنی همدان، کرمانشاه، کردستان و ایلام. محمد بعداً پیشنهاد تشکیل قرارگاهی مستقل، برای طراحی و رهبری مشترک ارتش و سپاه در جبهه غرب را داد که مورد استقبال فرماندهان ارشد سپاه و ارتش قرار گرفت. پس سردار غرب کشور بیمعطلی قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع) را تأسیس کرد و فرماندهان ارتش و سپاه هم فرماندهیاش را انداختند گردن محمد. او نپذیرفت؛ اما با اصرارهای مکرر فرماندهان شد فرمانده قرارگاه.
از دوربین و میکروفون و مصاحبه همیشه فراری بود. دوست داشت گمنام باشد و وجودش مطرح نشود. میگفت همه ثواب یک کار، در گمنامی آن است. یک بار هم که یک گروه فیلمبرداری تلویزیون یواشکی از او فیلم میگرفتند مانع از ادامه کارشان شد و گفت: «از من فیلمبرداری میکنید؟ بروید از این بچه رزمندهها که دارند میجنگند فیلم بگیرید.»
محمد یک یگان رزمی ویژه برای جبهه غرب هم تشکیل داد، با سازماندهی و آموزش و کادربندی «تیپ ویژه شهدا» را ایجاد کرد و سپرد به ناصر کاظمی. در پاکسازی محور بانهـسردشت بعضی رزمندگان به کاظمی میگفتند به بروجردی بگو اینقدر جلو نیاید؛ احتیاجی به آمدنش نیست. ما خودمان میرویم؛ اما کاظمی هر دفعه با بروجردی این خواسته را مطرح کرد فقط سکوت میکرد. خیلی هم اگر اصرار میشنید میگفت: «من بر شما ولایت دارم، اینقدر از حد خودتان خارج نشوید!»
آنقدر با کردستان و مردمش انس گرفته بود که وقتی همسرش پرسیده بود: «انشاءالله بعد از ختم جنگ به تهران برمیگردیم یا نه؟» گفته بود: «به خاطر نیاز شدید این منطقه، تصمیم گرفتم در کردستان بمانم. کاری هم به ختم جنگ ندارم.» همسرش گفت: «پس لابد باخبر شهادتت به تهران بر میگردیم؟» او خندید و چیزی نگفت.
اول خرداد ۶۲ بود. محمد و پنج تن از فرماندهان برای یافتن محلی برای استقرار تیپ ویژه شهدا از مهاباد بیرون رفتند. با عبور از سه راهی مهابادـنقده خودرو حامل محمد و همراهانش روی مین رفت. صدای انفجار شدیدی بلند شد. خودرو از زمین کنده شد و همه سرنشینان به بیرون پرت شدند. محمد حدود هفتاد قدم دورتر از خودرو افتاد. وقتی دیگران که زنده مانده بودند بالای سرش رسیدند، محمد همان تبسم گرم همیشگی را بر لب داشت. اما این بار لبخندش لبخند وصال بود. میگفت: «فزت و رب الکعبه.»
در وصیتنامهاش این طور آمده بود: «ما كه جز تكلیف كاری دیگر نداریم. اگر ما به اجتهاد خودمان برای خودمان تعیین مسئولیت كنیم این غلط است. وجود امام، امروز برای ما معیار است. راه او راه سعادت و انحراف از راهش خسران دنیا و آخرت است. اصل مقاومت و پایداری همان طور که امام فرمودند نباید فراموش شود که بیم آن میرود زحمات شهدا به هدر رود. اگر چه آنها به سعادت رسیدند اما این ما هستیم که آزمایش میشویم. من با تمام وجود این اعتقاد را دارم که شناخت و مبارزه با جریانهایی که بین مسلمین شایع شده و سعی در به انحراف کشیدن انقلاب از خط اصیل و مکتبی آن دارد، به مراتب حساستر و سختتر از مبارزه با رژیم صدام و آمریکاست. وصیتم به برادران این است که سعی کنند توده مردم را که عاشق انقلاب هستند از نظر اعتقادی و سیاسی آماده کنند تا بتوانند کادرهای صادق انقلاب را شناسایی کنند و عناصری را که جریانهای انحرافی دارند، بشناسند که شناخت مردم در تداوم انقلاب، حیاتی است.»
نویسنده: محمد گرشاسبی