۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

عارف

عارف

عارف

جزئیات

معرفی نوجوان شهيد محمودرضا استادنظری/ به مناسبت ۸ آبان، روز نوجوان و بسیج دانش‌آموزی

8 آبان 1399
پدر برايش آرزوها داشت. می‌خواست او را برای زندگی به سوئد بفرستد. وضع مالی خوبی داشتند و همه‌جور امكانات برايش فراهم بود. مقصد محمودرضا اما سمت ديگری بود. با آن سن كم، جهاد را انتخاب كرده بود. وقتی می‌خواست با رزمندگان گردان حمزه، لشكر۲۷ محمدرسوالله(ص) از زادگاهش يعنی تهران برای عمليات والفجر۸ به جبهه برود، هنوز ۱۷ سالش تمام نشده بود.
محمودرضا در يازدهم ارديبهشت ۱۳۴۸ متولد شد و در ۲۴ بهمن ۱۳۶۴ به شهادت رسيد.
 
شهید احمدرضا عارفمحمودرضا در كلام همرزمش
به همراه برادر دو قلویش به جبهه آمده بود. روز اول که با آن قد کوتاه و هیکل لاغر در گردان دیدمش، رفتم تو نخش. آن‌قدر کم‌سن و سال بود که هنوز پشت لبش سبز نشده بود. بچه‌ها می‌گفتند پدرش از مال و منال دنیا چیزی کم ندارد. يک خانه ویلایی خیلی خوب تو یک باغ چند هزار متری تو شمال تهران و يک مبل فروشی معروف تو بالاشهر.
با اين همه دارايی، اهل کبر و غرور نبود، اما تو شیطنت دست همه را از پشت بسته بود. با آن صورت خندانش، با همه گرم می‌گرفت. وقتی هم بيكار می‌شد كتاب می‌خواند. خيلی به حوزه علاق داشت. طوری كه دبيرستان را ول كرده بود و رفته بود حوزه. خانواده‌اش می‌خواستند محمودرضا را بفرستند پیش خواهرانش که در سوئد زندگی خوبی داشتند. همه مقدمات را هم جور کرده بودند، حتی بلیت هواپیما هم برایش گرفته بودند ولی خودش راضی به رفتن نشده بود.
كسی كه تو خانه، مستخدم‌ها برایش غذا می‌آوردند، تو جبهه خودش ظرف‌ها را می‌شست و افتخار می‌کرد که خادم‌الحسین شده. برادرش در عملیات آزادسازی فاو زخمی شد و محمود‌رضا كه در دسته یک گردان حمزه بود به شهادت رسيد. ترکش، چهره قشنگ او را به هم ریخته بود ولی خنده او را هرگز. او میهمان امام حسین(ع) شده بود.
محمودرضا در  بهشت‌زهرا(س)، قطعه‌ ۲۷، ردیف ۳، شماره‌ ۱۱ به خاك سپرده شد.
 
دست‌نوشته‌های شهيد
سلوکی عارفانه و خلوتی عاشقانه
آقا!
دوست دارم گوشه‌ای بنشینم و زیر لب صدایت کنم. چشمانم را به نقطه‌ای خیره کنم، تو هم مقابلم بنشینی و متوجه‌ات شوم. هی نگاهت کنم. آن‌قدر که از هوش بروم. بعد به هوش بیایم و ببینم سرم روی دامن شماست. حس کنم بوی خوش از نسیم تنت به مشامم می‌خورد. آن‌وقت با اشتیاق در آغوشت بگیرم و بعد... تو با دست‌های خودت، اشک‌های مرا پاک کنی.
مولای من!
سرم را به سینه‌ات قرار دهی، موهایم را شانه کنی. آن‌وقت احساس کنم وصال حقیقی عاشق و معشوق روی داده. بعد به من وعده شهادت بدهی. آن‌وقت با خیال راحت در آتش عشق، مثل شمع بسوزم و آب شوم، روی دامانت بریزم و هلاک شوم و جان دهم.
دوست دارم وقتی نگاهم می‌کنند و باهام گرم می‌گیرند و میل با من بودن را دارند، احساس غرور و خودپسندی و بزرگی و خوب بودن و برتری نکنم. در عوض بترسم و شرم کنم از آن روزی که پیش همین دوستان، پرده را بالا زنی و مرا پیش چشم پاک‌شان افشا کنی. آن‌وقت من از خجالت بگویم: یا لَیّتَنی کُنْتُ تُراباً... ای کاش من خاک بودم...
***
خدایا!
به من لیاقت خوب بودن دادی و این‌طور بین دوستان نشانم دادی. پس لیاقت حقیر شمردن خود در مقابل آن بزرگان را هم بده تا گمراه نشوم...
***
خدایا!
من از روشنی روز فرار کردم و به سیاهی شب پناه آورده‌ام به این امید که در پناه تو باشم و با تو درددل کنم... مرا از تاریکی شب چه باک و ترس که سیاهی را در درون سینه‌ام دارم و در تاریکی شب می‌نشینم که در تاریکی، سیاهی قلبم را پاک کنی.
پس خدا! برای خلاصی از این هوس‌ها، تو مزه عبادتت را به من بچشان که بالاترین و شیرین‌ترین مزه‌هاست...
 
بخشی از وصیت‌نامه شهيد
خدایا! شیطون با آدم نقد معامله می‌کنه. می‌گه تو گناه کن، من همین الان مزه‌اش رو به‌ات می‌چشونم ولی تو نسیه معامله می‌کنی. می‌گی الان گناه نکن و پاداشش رو بعدا به‌ات می‌دم. خدایا! بیا و این‌دفعه با من نقد معامله کن!
 
 
 

مقاله ها مرتبط