اولِ جنگ بود و همه جا به هم ریخته بود. نه سازماندهی داشتیم، نه سلاح و توپ و خمپاره. با چند تا از بچههای محل راه افتادیم و رفتیم اهواز. یه راست هم رفتیم پیش ارتشیها. رک و راست به فرماندهشون گفتیم: اومدیم بجنگیم! برخلاف چیزی که فکر میکردیم؛ جناب فرمانده آدم درستی بود. پرسید: خب، حالا تو چه رستهای آموزش دیدید؟
رسته؟! هرچی فایلهای ذهنیمون رو جستوجو کردیم به همچین کلمهای برنخوردیم. اصلاً نمیدونستیم چیچی هست! فقط برّوبّر به هم و بعد به فرمانده نگاه کردیم. خدا خیرش بدهد، بیخیال رسته شد، فهمید ما خیلی آکبند و صفر کیلومتر تشریف داریم. پرسید: آموزش سلاح و تیراندازی که دیدید؟
هر چهار پنج نفر، نیشمان تا بناگوش باز شد و با خوشحالی گفتیم: بعله...!
گفت: پس این قبضه خمپاره در اختیار شما، برید ببینم چیکار میکنید. دیدهبان که گرا داد، شما شلیک کنید.
این رو گفت و رفت، بدون این که از ما بپرسد اصلاً میدونیم خمپاره چیه یا نه؟ ما هم هیچ به روی مبارک نیاوردیم و قبضه رو زدیم زیر بغل و راه افتادیم سمت خط. به محل مورد نظر که رسیدیم قبضه رو کاشتیم روی زمین و گوشهامون رو تیز کردیم به خِرخِر بیسیم که ببینیم به قول فرمانده چه گرایی میده! بالاخره بیسیمچی فرمان آتش داد. سادهترین کاری که به نظرمون رسید این بود که یکی از اون گلولهها رو بندازیم تو گلوی باریک و دراز قبضه. صدای سوت خمپاره انگار رد انداخت تو سرمون. صدای بیسیمچی بلند شد: آفرین خیلی خوب بود، حالا صد تا به راست.
تعجب از نگاه بچهها آویزون شد یعنی چی صد تا به راست؟! کمی مغزم رو به کار انداختم. سادهترین جواب این بود که باید قبضه رو صد متر به سمت راست جابهجا میکردیم. همین هم شد. دوباره قبضه رو زدیم زیر بغل و صد متر رفتیم به راست. صدای بیسیمچی دوباره بلند شد: پنجاه تا به چپ. دوباره روز از نو روزی از نو؛ قبضه به دست، پنجاه متر رفتیم به سمت چپ. این دفعه صدای بیسیمچی به غرولند بلند شد: چی کار میکنید؟ چرا اینقدر طول میدید؟! سریعتر!
عرق سر و صورتم به یقهام راه باز کرده بود. لباسها به تنمون چسبیده بود و دست و پامون خشک شده بود. عصبانی شدم وگفتم:
- چی چی میگی تو؟ مداد نیست که زود جابهجاش کنیم!
فکر کنم اصلاً نفهمید من چی میگم. خلاصه تا غروب کارمون همین بود. هی صد تا به راست، دویست تا به چپ. از بس قبضه رو خِرکِش کرده بودیم، دستهامون تاول زده بود و نفسمون بالا نمیآمد. دیدهبان هم هی غر میزد که چرا اینقدر کند هستید.
یکی از بچهها قاطی کرد. گوشی بیسیم رو ورداشت و گفت:
- برادر من! اگه راست میگی خودت بیا ببینم میتونی از این سریعتر باشی.
نیم ساعت نشده بود، دیدهبان سر رسید. با تعجب پرسید: ببینم شما چرا از محلی که صبح مستقر شده بودید اینقدر فاصله گرفتید؟
رضا مظلومانه گفت: آخه شما هی میگی صد تا به راست، پنجاه تا به چپ. نمیدونم دویست تا به چپ، هفتاد تا به راست، خب معلومه از جایی که بودیم فاصله میگیریم! ستوان چند لحظه خیرهخیره نگاهمون کرد. انگار داشت حرفهای رضا رو توی ذهنش مزمزه میکرد. پرسید: ببینم وقتی من میگفتم صد تا به راست شما دقیقاً چی کار میکردید؟ صدام رو صاف کردم و گفتم: خب معلومه! قبضه رو ورمیداشتیم و صد متر میبردیم به راست!
ستوان یک آن مثل مجسمه شد، بعد هم پِقی زد زیر خنده، حالا نخند کی بخند! ما هم مات و متحیر فقط همدیگر رو نگاه میکردیم. وسط خندههای کشدارش گفت: ببینم بچهها، یعنی شما واقعاً این جنازه رو میزدید زیر بغلتون و هی اینور و اونور میبردینش؟
محمود گفت: خب آره دیگه! دوباره صدای خنده ستوان توی هوا موج انداخت. کمی که آروم شد با دست چشمهای خیسش رو پاک کرد و گفت: آخه قربون شکل ماهتون برم، وقتی میگم صد تا به راست یعنی این دستگیرة سر قبضه خمپاره رو صد درجه به راست بچرخونید. همین!
قیافههامون دیدنی شده بود.
نویسنده: زهرا حسین پور