۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

شیرینی یک دهه مقاومت

شیرینی یک دهه مقاومت

شیرینی یک دهه مقاومت

جزئیات

خاطرات سردار آزاده سیدعلی‌اکبر مصطفوی و همسرش از آغازین روزهای آزادی/ به بهانه ۴ خرداد، روز مقاومت و پایداری

4 خرداد 1401
اشارهمتن پیش ‌رو مصاحبه‌ای است که به‌طور مشترک از سردار سیدعلی‌اکبر مصطفوی و همسرش مریم جلینی چند سال پیش به مناسبت سالروز ورود آزادگان گرفته شده است.
 
 

هوا مثل همیشه دم‌کرده و گرم بود، اما طعم دیگری داشت. شاید معجونی از ترس و امید را همراه هوا نفس می‌کشیدم. اتوبوس که دل به جاده زد،‌ دل‌های مسافران هم کمی آرام گرفت. خیال‌ها بال زد تا چند کیلومتر آن‌ طرف‌تر، پشت سیم‌خاردارها و شاید کمی جلوتر، تا تهران. سکوت در جان اتوبوس عمق گرفت تا وهمی از رسیدن و نرسیدن را قوت بخشد.
**
دل تو دل‌مان نبود. تک‌تک‌مان بی‌قرار شده بودیم و این حال‌مان‌، اوضاع را بدتر می‌کرد. حرف آزادی اسرا شده بود نَقل هر مجلسی. ریز و درشت، راجع به آن صحبت می‌کردند. یکی‌ می‌گفت دروغ است، یکی می‌گفت صدام اهل این حرف‌ها نیست، یکی می‌گفت مثل دفعه قبل شایعه است، یکی می‌گفت اگر هم بخواهند آزادشان کنند حالا‌‌حالاها طول می‌کشد، اما هیچ‌کدام از این حرف‌ها نمی‌توانست ذرات امیدی را که بر جانم نقش انداخته بود‌ پنهان کند.
۱۰ سال انتظار کم نبود. پسر یک‌ماهه‌ام حالا کلاس چهارم بود و حسابی قد کشیده بود. جوان دیگرم ۱۵ ساله شده بود و دخترم ۱۲ ساله؛ من اما ۱۰ سال پیرتر شده بودم. همه، بی‌صبری‌ام را که می‌دیدند می‌گفتند: ۱۰ سال صبر کردی، این چند ماه هم رویش، اما نمی‌دانستند هرکدام‌ از این روزها برایم مثل ۱۰ سال می‌گذرد.
**
سردار آزاده سیدعلی اکبر مصطفوی هنگام ورود به وطن پس از ۱۰ سال اسارتاتوبوس از مرز گذشت. این را می‌شد از مردمی که کنار جاده به انتظار ایستاده بودند فهمید. بچه‌ها از صندلی‌ها تن کندند. آمدند پایین و خود را انداختند در آغوش خاک، خاکی که به آن تعلق داشتند و دل‌شان برایش تنگ بود.
دوباره اتوبوس به راه افتاد، اما نه با سرعت قبل. پیر و جوانی که از روستاهای اطراف آمده بودند استقبال، حرکت اتوبوس‌ها را کند می‌کردند.
باورم نمی‌شد اسلام این‌چنین عزتی به من عطا کرده. همان‌جا خدا را بابت این سال‌ها شکر کردم و زمزمه کردم: اگر تمام عمرم هم در اسارت بودم و به اسلام خدمت می‌کردم، باز هم ذره‌ای نمی‌توانستم کاری را که این دین برایم کرده جبران کنم.
قرار بود در اسلام‌آباد، مدتی قرنطینه باشیم. از اتوبوس که پیاده شدیم، از بلندگوها اسمم را شنیدم. به‌جز چند نفر از دوستان نزدیکم، بقیه مرا با این اسم نمی‌شناختند. به سمت جایگاه که رفتم، دوستانم باورشان نمی‌شد من مصطفوی هستم. با تعجب می‌گفتند: واقعاً تو مصطفوی هستی؟! پس چطور ما این همه سال تو را نشناختیم! یکی‌شان با خنده می‌گفت: الان می‌فهمم چقدر این سال‌ها به تو سخت گذشته. دوری از خانه و خانواده یک ‌طرف و اسارت در زمین دشمن هم اضافه بر آن، اما دوری از «خمپاره‌انداز» را چطور تحمل کردی؟! راست می‌گفت. آن‌ها می‌دانستند قبل اسارت، شب و روز من چطور طی می‌شد و با چه ‌چیزهایی مانوس بودم. در کنار جایگاه، بچه‌های سپاه که در جبهه‌ها هم‌کاسه‌شان بودم، ریختند سرم.
**
وقتی فهمیدم اسیر شده، به ‌هیچ چیز فکر نکردم الا این ‌که: خدا کند شناسایی نشود! مطمئن بودم اگر بشناسندش، کشته‌شدنش حتمی است. اشک امانم نمی‌داد. خودش راه‌ گرفته بود از گوشه چشمم و تمام صورتم را خیس می‌کرد. بچۀ شیرخواره داشتم، مادر و پدرم نگران حال و روزم بودند، هرچند به دوری و بی‌خبری ازش عادت داشتم، اما اسارت، معنا و مفهوم دیگری داشت.
از روزی که انقلاب شد، درست ندیده بودمش. شاید ماهی یک‌بار آن ‌هم یکی دو ساعت و نه بیش‌تر. با این‌ که از کارش زیاد نمی‌دانستم، اما سوالی هم نمی‌کردم. می‌پرسیدم هم جواب درست و حسابی نمی‌داد. فقط می‌دانستم تمام زندگی‌اش را وقف اسلام و مملکت کرده و من و بچه‌هایم هم مستثنا نیستیم.
**
در قرنطینه، صبحت‌ها گل انداخت. همه دوست داشتند‌ زودتر به خانه برسند تا خانواده‌شان را ببینند. عکسی را که از بچه‌هایم در همان سال‌های اول اسارت برایم فرستاده بودند و من فقط یک‌بار نگاه‌شان کرده بودم، حالا می‌توانستم سیر تماشا ‌کنم. نمی‌دانستم بچه‌هایم چه تصوری از من دارند. حتما با این قیافه زرد و لاغر مرا نمی‌شناسند. به سال‌های دوری فکر می‌کردم. به این ‌که چه لطمات عاطفی به همسر و بچه‌هایم وارد آمده. همان‌جا با خودم عهد بستم از وقتی ببینم‌شان تا لحظه مرگم به‌شان خدمت کنم تا جبران مافات باشد. خوب می‌دانستم که بعد از خدا و همت خودم، هرچه دارم مدیون تعهد، وفاداری، امانت‌داری و پایداری همسرم هستم.
**
وقتی فهمیدیم آزاد شده، در خانه خودمان و همسایه‌های دیوار به دیوارمان ولوله شد. همه دست به کار شدند تا فردا که او از راه می‌رسد، همه را از اهل محل و دوستان و فامیل غذا بدهیم. کوچه را چراغانی کردیم و برای قدم‌های مبارکش قربانی آماده کردیم.
با این‌ که وقت سر خاراندن نداشتم، اما تلخی‌های این ۱۰ سال مثل فیلم از جلوی چشمم رد می‌شدند و حرف‌هایی را که قرار بود برایش بگویم مرور می‌کردم. دلم شور می‌زد. انگار کسی به قلبم چنگ می‌کشید. وسط کار، مدام چشم‌هایم خیس می‌شدند و من طوری که کسی نفهمد، با گوشه روسری، اشک‌هایم را پاک می‌کردم. مدام در دلم خدا را شکر می‌کردم که او را به ما برگردانده. هرچند که تا با چشم‌های خودم نمی‌دیدمش، باور نمی‌کردم.
پسر کوچکم مدام از پدر می‌پرسید. قد و بالایش را که نگاه می‌کردم، دلم غنج می‌زد. چه زود قد کشیده بود. یاد کلاس اولش ‌افتادم و جمله‌ای که معلمش به او در درس جمله‌سازی تمرین داده بود: «آزادگان تا یک ماه دیگر به وطن بازمی‌گردند». پسرکم فکر می‌کرد این کلمات راست است. وقتی سرِ موعد یک ماه پدر بازنگشت، با همگی‌مان قهر کرد. دیگر حتی مشق‌هایش را هم نمی‌نوشت. وقتی فهمیدم موضوع از چه قرار است، با معلمش صحبت کردم. معلم بیچاره که از اسارت پدر شاگردش بی‌خبر بود پشیمان، با پسرم حرف زد و از او عذرخواهی کرد.
**
ما اولین اسرایی بودیم که به وطن برگشتیم. ‌بردند‌مان حرم حضرت امام خمینی(ره). حال و هوای بچه‌ها دیدنی بود. حسرت ندیدن و هجران ایشان، همه را در هم ریخته بود. خودمان را به هر سختی بود به ضریح ‌رساندیم. اشک می‌ریختیم و با امام‌مان درددل می‌کردیم. در همان حال، مرحوم سیداحمد خمینی به همراه عده‌ای آمدند دنبالم. دوست نداشتم از دوستانم جدا شوم. ایشان به همراه فرزندان‌شان و آقای انصاری آمدند پیش من. همه‌شان مرا می‌شناختند. به سیدحسن و چندتای دیگر خودم آموزش نظامی داده بودم. باورشان نمی‌شد این مرد لاغر، همان مصطفوی با آن هیکل ورزیده است.
با دیدن آن‌ها دوباره یاد امام در جانم زنده ‌شد. روزهای حفاظت از بیت ایشان در قم و هم‌چنین حفاظت از بیمارستان قلب شهید رجایی از ذهنم گذشت. کاش می‌توانستم بار دیگر ایشان را ببینم.
**
صدای همهمه که بلند ‌شد. چند نفری از بیرون خانه فریاد ‌کشیدند: رسیدن، رسیدن! می‌خواستم بلند شوم و خودم را برسانم بیرون، اما تمام تنم کرخت شده بود. به زور از جا کنده ‌شدم و رفتم کنار در. از دور دیدمش. روی دوش مردم بود. انگار موج‌سواری می‌کرد. همان‌جا همه ترس‌هایم ریخت. پر در‌آورم. از دیدن چهره‌اش، دلم ریش ‌شد. چقدر تکیده و پیر شده بود. می‌خواستم جیغ بکشم و میان آن همه جمعیت صدایش کنم تا مرا ببیند، اما دهانم باز نمی‌شد. هرچه در توان داشتم جمع ‌کردم، اما یکهو همه‌جا سیاه شد و خوابی عمیق مرا فراگرفت.
**
با ماشین بردندم سمت خانه پدرخانمم. تا از ماشین پیاده شدم، نمی‌دانم جمعیت از کجا بیرون آمد و مرا در هوا بلند کرد. نمی‌دانستم بخندم یا گریه کنم. بعضی قیافه‌ها را می‌شناختم، اما خیلی‌ها برایم غریبه‌ بودند. پسری لاغراندام خودش را جلو انداخت و حلقه گلی را به گردنم آویزان کرد. من در بُهت جمعیتی بودم که روی شانه‌های‌شان بالا و پایین می‌شدم که همان پسر حلقه گلی دیگر بر گردنم انداخت. یکهو جمعیت فریاد زد:‌ این پسرته! من مثل برق‌گرفته‌ها، چند لحظه‌ای خشکم زد. باورم نمی‌شد پسرم این‌قدر بزرگ شده باشد. از دوش مردم پایین آمدم و پسرم را سخت در بغل گرفتم. سر و صورتش را آن‌قدر بوسیدم که کلافه ‌شد. به زور خودم را به درِ خانه رساندم. در جمعیت، چشم می‌دواندم و دنبال همسرم می‌گشتم، اما انگار خبری از او نبود. به هر زحمتی بود وارد خانه ‌شدم. همسرم را میان خانم‌هایی که چادر به سر، جلو می‌آمدند و سلام و علیک می‌کردند دیدم. به خودم می‌گفتم: چقدر جوان مانده! ولی چرا این‌قدر بی‌عاطفه شده و مرا تحویل نمی‌گیره؟! کنارش نشستم. تا ‌خواستم دست بیندازم دور شانه‌اش گفت: من خواهرزن شمام. اونی که دنبالش می‌گردی، تو اون اتاق غش کرده!
**
سردار سید علی اکبر مصطفوی به همراه همسرشاناوایل، ناهار و شام برایش سوپ می‌پختم تا روده‌هایش عادت کند. خیلی ضعیف شده بود و خیلی مهربان‌تر. در کارهای خارج از خانه خیلی کمک می‌کرد. مثل پروانه دور و برمان بود.
یک‌بار حاضر شدم تا بروم خرید. نگذاشت. پول و فهرست چیزهایی را که می‌خواستم از من گرفت تا خودش برود. یک نگاهی به کاغذ انداخت و یک نگاهی به پول. با تعجب گفت: این همه پول زیاد نیست؟! با خنده گفتم: همه چیز توی این سال‌ها خیلی گرون شده. از قیافه‌اش معلوم بود تعجب کرده. گفتنخیر، شماها خیلی ولخرج شدید. درست نیست این همه پول خرج کنید. نصف پول را گذاشت خانه و با باقی‌اش رفت. وقتی برگشت دیدم قیافه‌اش در هم است. گفت: تو درست می‌گفتی. همه چیز خیلی گرون شده. این همه راه رفتم، اما نتونستم خرید کنم. بچه‌ها خنده‌شان گرفته بود. پسرم گفت: شما وضعت از اصحاب کهف هم بدتره!
**
سعی می‌کردم بیش‌تر به خانواده برسم. به هر بهانه‌ای بود به بچه‌ها محبت می‌کردم، به‌خصوص به پسر کوچکم که خاطره‌ای از من نداشت. یک‌بار بردمش پارک. کمی که بازی کرد آمد کنارم و با حالت خاصی گفت: بابا! من یه خواسته‌ای ازت دارم. حتی اگه ناراحت می‌شی، برای من این کار رو بکن. برایم جالب بود بدانم پسرم از من چه می‌خواهد. گفتم: بگو، هرچی باشه انجام می‌دم. سرش را انداخت پایین و گفت: یه بار من رو قلندوش بگیر!
با شنیدن این حرف موجی از غم، چنگ انداخت به قلبم. باورم نمی‌شد آرزوی بچه‌ام این باشد که روی شانه‌های من بنشیند! پریدم و بغلش کردم و نشاندمش روی شانه‌هایم و تا خانه آوردمش. وقتی پسربزرگم آمد، او را هم بغل گرفتم و بوسیدم و نشاندم روی شانه‌هایم. همه از کارم تعجب کرده بودند، اما دل خودم این‌طوری آرام‌تر بود.
**

خدا را از این بابت که مرا همسر او قرار داد شاکرم. هرچند که ۱۰ سال پیشم نبود و غم دوری‌اش خیلی برایم آزاردهنده بود ولی آن سال‌‌ها گذشت و سختی‌هایش با این‌ که فراموش نمی‌شود، اما بسیار کم‌رنگ شده. هرچند گاهی با صدای فریادهایش از خواب می‌پریدم و می‌دانستم دوباره خواب اسارت را دیده است.
خدا را شاکرم از این ‌که همسرم را مردی خدمتگزار به اسلام قرار داد. مردی که به همه دنیایش پشت کرد و تمام عمرش را وقف اعتقاداتش کرد. من به داشتن مردَم می‌بالم و امیدوارم او هم از من راضی باشد. او عاقبت به‌خیر شد و از میان ما رفت.

نویسندهزهرا عابدی
 

مقاله ها مرتبط