اشاره: جواد علیگلی، سن و سالش به سالهای مبارزه با رژیم طاغوت قد نمیداد؛ اما پس از پیروزی انقلاب اسلامی مثل خیلی از جوانان پرشور و انقلابی لباس سبز سپاه را پوشید و نوزده ساله بود که شد پاسدار انقلاب. وقتی شهید ولوجردی- ارزیاب سپاه- با او مصاحبه کرد به این نتیجه رسید که به درد آموزش مسائل اعتقادی میخورد. این بود که شد معلم مبانی عقیدتی. چند ماهی که گذشت طاقتش طاق شد، بار و بنهاش را بست و رفت کردستان وآنقدر در جبهه ماند تا قطعنامه امضا شد. بعد با تن خسته و روحی خستهتر مثل خیلیهای دیگر که خود را جامانده قافله پرشور شهادت میدانستند به شهر برگشت. به قول خودش در طول هفت سالی که جبهه بود یکبار مجروح شد که آن هم برای هفت پشتش بس است. مجروحیت او و قضایای پیش آمده بعد از آن بهانهای شد تا عصر روزی که برایش یادآور تلخترین روز جنگ یعنی روز ابلاغ قطعنامه ۵۹۸ بود، پای صحبتهای صمیمانهاش بنشینیم. آقای علیگلی، قصه جبهه رفتن شما از کجا آغاز شد؟ اولین بار آذر سال ۱۳۶۱ از طریق لشکر ۲۷ حضرت محمد رسولالله
(ص) وارد جبهه غرب شدم، چون در تهران در حوزه عقیدتی فعال بودم در جبهه اصرار بر این بود که کار فرهنگی کنم، ولی من زیر بار نمیرفتم و اصرار میکردم که نیروی رزمی باشم. سر همین قضیه یک هفته در پادگان اللهاکبر اسلامآباد غرب بلاتکلیف ماندم و در نهایت مرا بالاجبار به قسمت روابط عمومی که همین تبلیغات فعلی است فرستادند؛ اما من شرط کردم که وارد تبلیغات لشکر نمیشوم و باید توی گردان کار کنم.
به عنوان مسئول فرهنگی کدام گردان شروع به کار کردید؟ آن موقع گردانی در حال تشکیل بود که فرماندهی آن با شهید اکبر هاشمی بود. ما چهار دوست بودیم که با هم وارد این گردان شدیم و با همین گردان هم رفتیم سرپل ذهاب و پادگان ابوذر. مدتی آنجا مستقر بودیم تا اینکه اواخر سال ۱۳۶۱ که عملیات والفجر مقدماتی در شرف انجام بود اکثر لشکرها به جنوب منتقل شدند و ما هم همراه گردانی که ذکر کردم، به اردوگاه انرژی اتمی که نزدیک آبادان بود رفتیم و به نیروهای لشکر۱۷ علیابنابیطالب(ع) ملحق شدیم.
از حال و هوای خودتان در این عملیات بگویید. عملیات والفجر مقدماتی حس و حال خاصی برای من داشت. من یک جوان بیست ساله بودم که همان شب اول عملیات دوست صمیمی و برادر صیغهایام – شهید یعقوب ولدخانی - را از دست داده بودم در حالی که حتی نتوانسته بودم جنازهاش را برگردانم. این قضیه خیلی برای من سخت بود. آنقدر از شهادت او منقلب شده بودم که وقتی بعد عملیات به مرخصی آمدم تا در منزلشان رفتم ولی نتوانستم در بزنم و به دیدار خانوادهاش بروم.
محور عملیاتی شما در والفجر مقدماتی کجا بود؟ ما توی فکه جنوبی بودیم. همین منطقهای که کاروانهای راهیان نور را برای زیارت میبرند، طرفهای پاسگاه رشیدیه و طاووسیه.
خب از بعد عملیات بگویید، چه کار کردید؟ بعد از عملیات رفتم مرخصی. به منطقه که برگشتم به عنوان مسئول تبلیغات محور رفتم فکه شمالی تا کارهای تبلیغی و فرهنگی قبل عملیات والفجر یک را انجام بدهم.
پس در عملیات والفجر یک هم شرکت داشتید؟ بله
. در این عملیات با اجازه مسئول تبلیغات لشکر من و شهید شکوری که از نیروهای تبلیغات لشکر بود به عنوان نیروی رزمنده به گردان حنظله رفتیم. قبل از عملیات برای رزمندهها مراسم دعای توسل برگزار کردیم و بعد سوار ماشینهای آیفا به سوی خط به راه افتادیم. وقتی زدیم به خط زیر نور منوری که عراقیها زدند برای آخرین بار شهید شکوری را دیدم چون او در همین عملیات مفقود شد و تاکنون هم خبری از او نیست. صحنههای عملیات والفجر یک صحنههای عجیبی بود. مثلاً زیر نور منورها میدیدیم جنازه شهدا بین سیم خاردارهای حلقوی یا توی میدان مین افتادهاند و ما میبایست بی اعتنا به آنها میرفتیم تا برسیم به خط اول، یا اینکه برای رسیدن به خط مثلاً میبایست. از داخل یک کانال عبور کنیم. موقع عبور احساس میکردیم زیر پایمان بیش از حد معمول نرم است، صبح که از خط برمیگشتیم میدیدیم داخل آن کانال پر از جنازههای عراقی بوده.
موقعیت ما در عملیات والفجر یک چگونه بود، شکست یا پیروزی؟ حضرت امام(ره) آن موقع فرمودند: وقتی شما عملیات میکنید، چون انجام عمل با شماست، اگر به هدف موردنظر نرسیدید نگویید شکست، بگویید عدم موفقیت. از بُعد نظامی هم مناطقی را گرفتیم؛ اما چون مناطق عملیاتی والفجر یک مناطق حساسی بود مدام بین ما و عراق دست به دست میشد ولی در کل توانستیم به مواضع مورد نظر دست پیدا کنیم.
با اتمام عملیات، شما به تهران آمدید یا در منطقه ماندید؟ با اتمام عملیات، لشکر، ماه رمضان سال ۱۳۶۲ به غرب منتقل شد. در اسلامآباد غرب پادگانی بود به نام قلاجه که روی کوه بود، سه چهار ماه آنجا مستقر بودیم و آماده میشدیم برای انجام عملیات بمو که عملیات لغو شد و ما رفتیم کردستان عراق برای عملیات کانیمانگا. مرحله اول و دوم این عملیات_ والفجرچهار- توسط لشکر عاشورا و سایر لشکرها انجام شده بود؛ البته قبل از این عملیات، والفجر دو در منطقه حاجعمران که تیپ زرهی لشکر- ذوالفقار- در آن شرکت داشت و والفجر سه در مهران، ارتفاعات کله قندی، انجام شده بودند. خلاصه بعد والفجر چهار لشکر برگشت جنوب اما، من برای انجام کارهای عقبه لشکر به تهران آمدم.
منظورتان از کارهای عقبه چیست؟ یعنی سازماندهی کارهایی که در منطقه انجام شده بود. مثلاً فیلمها یا عکسهایی را که گرفته بودیم بر اساس تاریخ و زمان انجام آنها، طبقه بندی میکردم یا فیلمهای سوپر هشت را برای ظهور میفرستادیم آلمان.
بچههای تبلیغات امکانات فیلمبرداری و عکاسی مناسب در اختیار داشتند؟ خیر. متأسفانه امکاناتی که برای عکاسی و فیلمبرداری داشتیم خیلی محدود بود. ما برای فیلمبرداری از دوربینهای سیصدِ سونی استفاده میکردیم که فقط سه دقیقه فیلم میگرفت و تازه این قضیه خارج از مشکلات حمل و نقل دستگاه بود یا مثلاً دوربینهای عکاسی ما بسیار ابتدایی بود. ما در جنگ به خاطر همین نقص امکانات نتوانستیم خیلی از صحنههای ناب را ماندگار کنیم و به جز فیلمهای گروه روایت فتح هیچ فیلم با کیفیت دیگری نداریم. خاطرم هست در والفجر هشت بچهها یکی از هواپیماهای عراقی را زدند. مهدی فلاحتپور لحظات آتش گرفتن و سقوط هواپیما را فیلمبرداری میکرد. هواپیما که رسید به سر نخلها فیلم مهدی تمام شد و به همین راحتی سوژهای به این نابی از دست رفت! بعد از عملیات بدر تازه توانستیم یکی از بچههای تبلیغات به نام مسعود قندی را برای تهیه دوربین فیلمبرداری به دبی بفرستیم. او آنجا با آقای ولایتی دیدار کرد و به ایشان گفت: آقای ولایتی ما برای جنگ دوربین میخواهیم. ایشان هم از محل کمکهای مردمی خارج از کشور شش دوربین فیلمبرداری بتا تهیه کردند که یکی از آنها به ما رسید. ما هم کلی خوشحال شده بودیم که این دوربین دو ساعت فیلمبرداری میکند!
خب بر گردیم سراغ عملیات والفجرچهار، بعد انجام کارهای عقبه کی دوباره به منطقه بر گشتید؟ درست یک روز قبل از انجام عملیات خیبر بود که رفتم دوکوهه. رزمندهها برای شرکت در عملیات راهی منطقه بودند که من هم همراهشان شدم. همزمان با خیبر، عملیات والفجر شش به عنوان یک عملیات ایذایی در چنگوله در حال انجام بود. خلاصه ما رفتیم جفیر و بار و بنه تبلیغاتی لشکر را در فاصله پنجاه متری از مقر فرماندهی شهید همت برپا کردیم. در منطقه طلاییه نرسیده به حسینیه، دژی هست که بچههای گردان مقداد شب اول عملیات دژ را تصرف کردند.گردان کمیل صبح زود باید جایگزین آنها میشدند که نشد و بچههای گردان مقداد مجبور به عقبنشینی شدند. بعد از این عقبنشینی نیروهای سایر گردانها تا شش یا هفت شب به آن دژ زدند که آن را فتح کنند؛ اما نشد چون عراق مواضع خودش را آنجا محکم کرده بود.
عملیات خیبر چقدر طول کشید؟ عملیات خیبر بعد شهادت شهید همت هم ادامه داشت، بعد شهادت شهید همت، آقای پروازی که مسئول تبلیغات لشکر بود به من گفت که با سه نفر از نیروهای تبلیغات به جزیره مجنون بروید و کارهای تبلیغاتی و فرهنگی جزیره را راهاندازی کنید، چون قرار است لشکر داخل جزیره مستقر شود. من با یک سرباز،آقای اصغر نقیزاده که اکنون در حوزه سینما فعالیت میکنند و آقای عباس محمدی که خطاط بودند رفتیم جزیره و تا عید، همان جا مستقر بودیم.
در جزیره مجنون چه فعالیتهای فرهنگی انجام میدادید؟ ما در جزیره فعالیتهای خاص خودمان را داشتیم، مثلاً برای لحظه تحویل سال ۱۳۶۳ با هماهنگی شهید عباس کریمی که تازه فرمانده لشکر شده بود در جزیره مراسم دعای توسل برگزار کردیم. بچهها در حال دعا بودند که سال تحویل شد.
کمی هم از شرایط رزمی و نظامی عملیات خیبر برایمان صحبت کنید بچهها در خیبر، گلوگاه عراق را گرفته بودند. عراق منابع نفتیاش را در جزیره از دست داده بود. در واقع ماشین جنگی عراق در این جزیره از نفس افتاد، به همین خاطر برای بازپسگیری منطقه شدیداً جزیره را بمباران میکرد. دژی که در طلاییه قبل از سه راه شهادت، دست عراق افتاد یک کانال یو شکل بسیار عریض بود و دارای موانع سخت و صعبالعبور. عراق دو طرف کانال را سیم خاردار کشیده بود، پشت سیم خاردار هم دوشکاهایی آماده کار بودند. نیروهای گردان تخریب به فرماندهی جعفر جهروتی مأموریت داشتند از این کانال عبور کنند و به رزمندههایی که از داخل جزیره مجنون واردعملیات شده بودند ملحق شوند اما، به خاطر شرایط سخت عملیاتی، رزمندهها با وجود تلاش بسیار نتوانستند کانال را بگیرند که اگر کار براساس پیشبینیهای صورت گرفته انجام میشد ریشه عراق از این منطقه کنده میشد. به همین دلیل در خیبر هفتاد تا هشتاد درصد کار پیش رفت ولی بچهها نتوانستند جزیره را کامل بگیرند؛ اما دستاوردهای این عملیات پایه و زیر بنایی برای انجام عملیات بدر در سال بعد شد.
یعنی فاصله زمانی یکسالهای که بین بدر و خیبر افتاد، باعث افت روحیه نیروها نشد؟ ما در فاصله زمانی کوتاه و گاهی طولانی که بین عملیاتها میافتاد فقط روی مسائل معنوی و فرهنگی نیروها کار میکردیم. مثلاً ممکن بود، شش ماه تمام توی اردوگاه کرخه مستقر باشیم و بچهها تو این برهه زمانی با خودسازی و تزکیه نفس سعی میکردند خودشان را برای عملیات بعدی آماده کنند. به نظر من همین حال معنوی، تهجد و سایر اعمال معنوی و مذهبی نیروها در دل تمام مناطق جنگی رسوخ کرده که اینگونه هر ساله عدهای زیاد از مردم برای زیارت این مناطق به جبهههای جنوب و غرب سفر میکنند. مثلاً همین دوکوهه، قبل از جنگ پادگانی بود که ارتش ساخته بود و هیچ فرقی با سایر پادگانها نداشت ولی حالا دوکوهه به خاطر حضور پر برکت شهدا و رزمندهها مکان مقدسی شده است، وگرنه این پادگان به جز در و دیوار و چهار تا ساختمان چیز دیگری ندارد. اینها به این خاطر است که رزمندهها در مدتی که در دوکوهه مستقر بودند مرتباً مشغول ذکر، دعا و نیایش بودند. محال بود توی دوکوهه قدم بزنید ولی صدای مناجات و نیایش شبانه بچهها به گوش نرسد.
خاطرهای دارید که یادآور این حال معنوی رزمندهها باشد؟ بله؛ یکبار یکی از نیروهای تبلیغات که وظیفه پخش صدای اذان صبح داخل پادگان را داشت به مرخصی رفت، قبل از رفتن به من سفارش کرد که جواد فراموش نکنی توی این چند روز که من نیستم شما مسئول پخش اذان هستید. همان شب کنار زمین صبحگاه خوابیدم،کمی از خوابیدنم گذشته بود که با صدای تکبیر و نماز خواندن بچهها از خواب بیدار شدم، گفتم ای داد بیداد دیدی خواب موندم، آبروم رفت آنقدر دیر بیدار شدم که از موقع اذان صبح گذشته و بچهها مشغول نماز صبح هستند. بلند شدم رفتم جلو، دیدم نه بابا! همه دارند نماز شب میخوانند. این بُعد معنوی بچهها بودکه دوکوهه را دوکوهه کرده. این معنویت، به در و دیوار این پادگان رسوخ کرد. دوکوهه واقعاً بابالجنت بود. در پرواز بچهها از زمین به سوی بهشت، عامل ماندگاری بچهها در جبهه در حد فاصل اسفند ۶۲ تا اسفند ۶۳ همین مسائلی بود که گفتم.
پرونده سال ۱۳۶۳ با بدر به پایان میرسد ازاین عملیات بگویید. همانطور که گفتم عملیات خیبر پایه عملیات بدر بود. اسفند ۶۳ بچهها از جزیره به سمت شرق دجله حرکت کردند. لشکر ما و هشت نجف که احمد کاظمی فرماندهیاش را بر عهده داشت در قسمت شرقی دجله مستقر شد. تنها لشکری که از دجله گذشت لشکر 31 عاشورا بود. حساسیت کار در بدر روی لشکر ما بود، نحوه استقرار ما طوری بود که اگر توسط عراق قیچی میشدیم مابقی لشکرها با مشکل مواجه میشدند. بدی قضیه اینجا بود که عراق از سمت القرنه روی دجله پلی احداث کرده بود که از آنجا تغذیه تسلیحاتی میشد تا به ما فشار بیاورد. در بدر پیروزی اولیه با نیروهای خودی بود و ما چند روزی هم در منطقه مستقر بودیم تا اینکه عراق منطقه را بمباران شیمیایی کرد و بچهها از طریق پل نفر رویی که بچههای مهندسی احداث کردهبودند عقب نشینی کردند که در غیر این صورت همه اسیر میشدند. بعد از این وقایع عراق آمد با جنازههایی که از بچههای ما در منطقه ماندهبود یک فیلم تبلیغاتی ساخت. از هشت تا ده جنازه با چند دوربین فیلمبرداری کرده بود. تصاویر را طوری روی هم مونتاژ کرده بودند که ده تا جنازه هزار تا دیده میشد حتی شهید مسعود عیوق که از روحانیون شهید یاخچیآباد بود، از طریق همین فیلم شناسایی شد.
شرایط عملیات بدر کمی متفاوت تر از سایر عملیاتهایی که در آن شرکت داشتید نبود؟ بله، عملیات بدر از نظر افرادی مثل من که جنگ را تجربه کردهاند یک عملیات به اصطلاح جگردار بود، یعنی بچههایی که آنجا کار میکردند به معنای خاص از همه چیزشان گذشته بودند. این عملیات طوری نبود که احساس کنی برای تو برگشتی هست. جایی عملیات کردیم که پانزده کیلومتر پشت سرمان آب بود و در صورت لزوم هیچ راهی برای عقبنشینی نداشتیم. خاطرم هست یک روزعصر یکی از بچهها با هیجان آمد و گفت: آقا جواد، عراقیها دارن میان. نگاه کردم دیدم سه، چهار کیلومتر با ما فاصله دارند. بچهها واقعاً در حالت اضطرار قرار گرفته بودند، از طرف دیگر قایقهایی که برای ما مهمات میآوردند مهمات را همانجا لب آب تخلیه میکردند و اگر خمپارهای به آنها اصابت میکرد خیلی از نیروها با مهمات خودمان به شهادت میرسیدند یعنی تراکم زیاد نیرو در فضای کم آن هم وسط کلی مهمات. اصلاً نمیتوانم آن لحظات را توصیف کنم؛ اما بازهم لطف خدا شامل حال ما شد و شهید فتحالله فراهانی که فرمانده گردان کمیل بود با نیروهایش برای پشتیبانی از ما از راه رسید و برای ما قوت قلبی شد.
بعد از عملیات بدر در کدام عملیات شرکت داشتید؟ عملیات والفجر۸، فاو
فضای حاکم بر عملیات والفجر۸ از دید بسیاری از رزمندهها فضای معنوی بسیار عمیقی بود. نظر شما چیست؟ من با این نظر کاملاً موافقم، بعد عملیات فتحالمبین فرماندهان میگفتند دیگر چیزی شبیه فتحالمبین نخواهد آمد، ولی بعدها دیدیم که عملیات والفجر۸ از همه نظر بر سایر عملیاتها سر بود. فضای عملیات والفجر8 هیچگاه تکرار نشد. نکته قابل توجه اینکه اکثر مداحان لشکر۲۷ در این عملیات یا شهید شدند یا مجروح.
شما در عملیات والفجر۸ چه مسئولیتی داشتید؟ من ۲۱ دی ماه که عملیات شروع شد، در فاو مستقر بودم. توی فاو ما خیلی کار تبلیغاتی کردیم. فاو خودش دیباچه است. ما روی تمام دیوارهای فاو شعار نویسی کردیم. تمام خیابانها و میادین شهر را به نام شهدای خودمان نامگذاری کردیم. به تقاص اینکه عراق خرمشهر ما را محمره نامیده بود نام شهر فاو را به فاطمیه تغییر دادیم. اول شهر تابلو گذاشتیم که به شهر فاطمیه خوش آمدید. به شهر فاو که وارد میشدی به یک سه راهی میرسیدید که یک سرش به امالقصر، یک طرفش به سمت بصره و یک راه به طرف فاو میآمد. در ورودی فاو دو تا طاق نصرت بزرگ زدیم و روی هر کدام از آنها یک تابلو بزرگ نصب کردیم. یک طرفش که سمت کربلا میرفت نوشتیم: پیش به سوی حرم حسینی / لبیک یا خمینی و سمت دیگرش نوشتیم: هر که دارد هوس کربلا بسمالله. جمله معروف «امروز فاو، فردا کربلا» را ما دفعه اول روی دیوارهای فاو نوشتیم که بعداً بین سایر لشکرها باب شد. کار ماندگاری دیگری که در فاو انجام شد این بودکه سردار مرتضی قربانی که فرمانده لشکر کربلا بودند پرچم گنبد امام رضا
(ع) را آوردند و روی گنبد مسجد جامع فاو نصب کردند. در مقابل تمام کارهای تبلیغاتی ما عراق تمام سعی خودش را میکرد تا اثری از ایرانیها در شهرش وجود نداشته باشد.
در صحبتهای قبل اشارهای داشتید که در فاو مجروح شدهاید. برایمان قضیه مجروح شدنتان را تعریف کنید. عملیات فاو طوری بود که یک سری از لشکرها به سمت امالقصر میرفتند و تعدادی دیگر مثل لشکر ما به سمت بصره حرکت میکردند. جادهای که به سمت امالقصر میرفت یک طرفش دریاچه نمک بود و طرف دیگرش خورعبدالله و بچهها فقط روی این جاده قدرت مانور و جنگیدن داشتند. شهید دستواره به من گفت که دو تا از تانکهای عراقی قصد پیشروی به سمت بچهها را داشتند که یکی از بچههای بسیجی رفته و هر دو را منفجر کرده است. این سوژه خوبی است، برو از این تانکها فیلمبرداری کن.
آن روز چون شهید فلاحتپور حضور نداشت خودم برای فیلمبرداری رفتم. بار اول فیلم گرفتم و برگشتم. قرارگاه نوح که فیلم را دیده بود گفته بود فیلم خیلی خیلی جالبیه. چون من صرف نظر از تانکهای مذکور تمام منطقه را از نظر استحکامات عراق و محل استقرار نیروهایشان فیلمبرداری کرده بودم. از من خواستند که دوباره برای فیلمبرداری به آنجا بروم. صبح زود بعد با آقای فتحیان و یکی از دانشجویان دانشگاه تهران، رفتیم برای فیلمبرداری. ماشین را نزدیک کارخانه نمک گذاشتیم چون نمیتوانستیم با ماشین جلوتر برویم امکان داشت ماشین را بزنند. پیاده رفتیم تا خط مقدم که بچههای گردان حمزه مستقر بودند. رفتم خط پیشانی، همان جادهای که گفتم. رزمندهای به نام شهید انصاری به من گفت برادر علیگلی مواظب باش، تیراندازی میکنند. گفتم پس کلاهت را به من بده. وقتی کلاه را سرم گذاشتم قمست ویزور دوربین باعث میشد کمی کلاه بالا بماند و من بیخبر از اینکه بین کشتههای عراقی یک نفر خوابیده و بچهها را با سمینوف میزند، همانجا ماندم. آن عراقی هم یک دفعه شلیک کرد. اصلاً هیچ فرصتی نبود. گلوله که به سرم اصابت کرد یک آخ گفتم و از شدت ضربه چرخیدم و دوربین از دستم افتاد.
ناخودآگاه دستم را به طرف محل زخم بردم. یکآن احساس کردم دستم وارد سرم شد، انگار مغزم را حس میکردم. گلوله استخوان جمجمهام را برده بود سریع چفیهای که گردنم بود را باز کردم و به سرم بستم. جایی زخمی شدم که نه امدادگر داشتیم نه آمبولانس. خونریزی سرم آنقدر زیاد بود که بچهها چفیه سرم را باز کردند و چفیه دیگری به سرم بستند ولی شدت خونریزی به حدی بود که بلافاصله آن هم مملو از خون شد. بالاخره امدادگری از راه رسید و سرم را بانداژ کرد.
همه این اتفاقات را حس میکردید؛ هوشیار بودید؟ بله. منتها چون از من خون میرفت، بدنم بیحس شده بود و فقط میخواستم بخوابم. حتی بچهها را هل میدادم عقب و روی زمین دراز میکشیدم.
گلوله دقیقاً به کجای سرتان اصابت کرده بود؟ درست تیر از پیشانی وارد شد و از قسمت بالای جمجمهام خارج شده بود.
خب، بعد چه اتفاقی افتاد؛ چگونه به عقب منتقل شدید؟ رزمندهای آمد که یک موتور۲۵۰ داشت. من را سوار موتور کردند. محمدرضا فتحیان هم پشتم نشست. هیچ رمقی نداشتم فقط در اوج بیحالی و بیرمقی مدام برای خودم روضه میخواندم و گریه میکردم. رزمنده موتور سوار میگفت، برادر تیر خوردن گریه نداره که اینقدرگریه میکنی!
رفتیم تا رسیدیم به یکی از آمبولانسهای لشکر نصر، آمبولانس تخت و تجهیزات نداشت فقط یک تکه ابر ضخیم پشتش انداخته بودند که من را رویش گذاشتند. آمبولانس با سرعت میرفت، داخل چاله و چولهها که میافتاد من به شدت به سقف آمبولانس برخورد میکردم و برمیگشتم سرجایم. کمکم درد داشت بر من عارض میشد.
قبل از آن هیچ حس دردی نداشتم. آمبولانس مرا رساند به اورژانس لشکر. آنجا بانداژ سرم را عوض کردند و مرا بردند تا دم اروند و از آنجا با یک قایق کفی که عمق کمی دارد منتقل شدم بیمارستان فاطمهالزهرا(س) که کنار اروندرود بود. آنجا مشخصاتم را پرسیدند، از سرم عکس گرفتند، پلاک گردنم را جدا کردند و روی یک تکه کاغذ مشخصاتم را نوشتند و روی سینهام گذاشتند که البته این کاغذ تا برسم به تهران گم شده بود. وقتی مرا داخل آمبولانس گذاشتند بیهوش شدم.
چرا پلاکتان را در بیمارستان از گردنتان کندند؟ آن زمان هر کس مجروح میشد و از منطقه خارج میشد پلاکش را میکندند به این معنا که فلانی مجروح و از منطقه خارج شد.
از منطقه به کدام بیمارستان منتقل شدید؟ به بیمارستان امام خمینی تهران منتقل شدم.
از دوران بستری بودن در بیمارستان تعریف کنید. چه مدتی در بیمارستان بودید؟ سه یا چهار روز در حالت بیهوشی بودم. خانم کاتبی که پرستار بیمارستان امام خمینی بود بعدها برایم اینطور تعریف کرد: وقتی سر شیفت حاضر شدم مطلع شدم سه تا مجروح مجهول الهویه را به بیمارستان آوردهاند. شب عید سال ۶۵ بود. بدحالترینشان هم تو بودی که یک چشمت به نور عکسالعمل داشت و یک چشم دیگر نه! دکترها گفتند که این مجروح را به حال خودش بگذارید، یکی دو ساعت دیگر شهید میشود. من زیر بار نمیرفتم و شروع کردم به انجام کارهای اولیه، در همین حال یکی از پزشکان بیمارستان که فردی ضدانقلابی بود به من میگفت: «ولش کن بابا، این که میخواد به فیض برسه چرا مانعش میشی؟خب بذار برسه. بیا بریم، شب عیدت رو خراب نکن» یک لحظه که دستگاهها را جدا کردم تو یک نفس عمیق کشیدی و بعد کبود شدی. بلافاصله دوباره دستگاهها را وصل کردم و با اصرار از دکتر خواستم بیاید و شما را ویزیت کند که دکتر بعد از معاینه شما را فرستاد اتاق عمل. خانم کاتبی میگفت: حین عمل مدام یکی از آیات قرآن را زمزمه میکردی. گفتم: من قرآن را زیاد حفظ نیستم جملهای که میگفتم این نبود: « یا فاطمه! ام ابیها، فداها ابوها» گفت:چرا، همین بود!
بعد از جراحی وقتی به هوش آمدم سمت چپ بدنم فلج بود، قدرت تکلم هم نداشتم. بیمارستان که بستری بودم یکی از دکترها به برادرم گفت: «این دیگه فلج شده، چرا اصرار دارید تو بیمارستان بمونه، ببریدش آسایشگاه ثارالله هم خودش راحتتره هم شما.»
این حرف خیلی برایم سنگین بود. چرا من باید فلج میشدم و نمیتوانستم به جبهه برگردم. بالای سرم یک میله به دیوار نصب بود به برادرم گفتم یک تکه طناب آورد. یک سر آن را به دستم بست وسر دیگرش را از روی میله رد کرد و بست به پایم. بدون اینکه کسی چیزی بگوید شروع کردم به ورزش کردن و با کمک یک فیزیوتراپ کم کم بهتر شدم. مشکل دیگری که داشتم این بود که به خاطر ضعف و کمخونی شدید موقع خمیازه کشیدن استخوان فکّم در میرفت.
بعد از به هوش آمدن مدام یا خودم مداحی میکردم یا اینکه ضبط صوتی که کنارم بود روشن بود. همه از دستم کلافه شده بودند و به خانم کاتبی میگفتند: «بیا این رزمندهای که نجاتش دادی پدر ما را درآورده یا خودش میخواند یا ضبط صوتش!» به همین دلیل وقتی فکّم در میرفت آن را جا نمیانداختند تا کمی از دست سر وصدایم راحت باشند!گاهی پیش میآمد که دو، سه ساعت دهانم باز میماند و هر چه التماس می کردم هیچکس حاضر به جا انداختن فکم نبود. یک ماه بیمارستان بستری بودم، یک ماه در منزل. سال 66 دوباره تحت عمل جراحی قرار گرفتم و به جای استخوانی که گلوله برده بود سیمان پزشکی گذاشتند روی سرم و رویش را پوست کشیدند.
از زمانی که در حال اغما بودید چیزی خاطرتان هست؟ نه، فقط ذکری را که تکرار می کردم به خاطر دارم.
موقعی که به هوش آمدید و فهمیدید چه شده، چه حسی داشتید؟ وقتی برگشتم دوکوهه، بچهها میپرسیدند الآن چه حسی داری؟ میگفتم حاضرم همه چیزم را بدهم و دوباره تیر بخورم و به آن حال معنوی برگردم، چون حالت معنوی غیر قابل تصوری داشتم.
در لحظات بعد مجروح شدن به چه چیزی فکر میکردید؟ چون خودتان هم میدانستید احتمال زنده ماندنتان خیلی ضعیف است. به هیچ چیز فکر نمی کردم چون حس میکردم دارم شهید میشوم فقط توسل میکردم. بعضی وقتها آدم دستش هم که با چیز برندهای میبرد احساس وحشت میکند، ولی هیچ ترسی در وجود من نبود فقط در حال توسل بودم و برای خودم روضه میخواندم.
این واقعا حال درونی شما بود یا تحت تأثیر جوّ جبهه قرار گرفته بودید؟ نه، به هیچ وجه انسان نمیتواند در چنین موقعیتی ظاهر سازی کند یا به قول شما جوّگیر شود. در چنین لحظاتی لایههای پنهانی روح هویدا می شود و این اصلاً در اختیار انسان نیست. در چنین حالتی میشود جوّ داد ولی نمیشود جوّگیر شد، چون احساس میکنی به خط پایان رسیده ای و دیگر در این دنیا ماندنی نیستی. در جبهه نیرویی داشتیم که خیلی مدعی ایمان بود ولی همین فرد در لحظات سختی و ترس حرفهای رکیک میزد و این یعنی اینکه این کلمات ملکه وجود او بودند که در آن لحظات ترس و اضطرار بروز می کرد یا شاید دیده باشید افرادی را که در طول عمرشان با شهادتین کار نداشتهاند و وقتی به حالت احتضار می افتند هر چقدر به آنها تلقین میکنند نمیتوانند شهادتین را به زبان بیاورند.
بعد مجروحیت دوباره به جبهه رفتید؟ بله، برگشتنم به منطقه. آن روزها همزمان شده بود با ایام عملیات کربلای یک یا آزاد سازی مهران که مسئولیت تبلیغات لشکر به عهده ام گذاشته شد، و بعد آن هم که کربلای۵ انجام شد.
آقای علیگلی شیرینترین و تلخترین لحظاتی که در جنگ تجربه کردید، کی بود؟ شیرین ترین تجربه مجروحیتم بود و تلخترین آنها قبول قطعنامه وشهادت دوستانم. در واقع اگر عمر امثال ما مانند جورچین باشد بهترین لحظات عمرمان در جبهه گذشت.
موقع پذیرش قطع نامه کجا بودید؟ دوکوهه بودم. ۲۷ تیر ۱۳۶۷ بود که اخبار اعلام کرد مقام معظم رهبری که رییس جمهور وقت بودند طی نامهای به سازمان ملل اعلام کردهاند که ما قطعنامه را قبول میکنیم. بعد از انتشار این خبر اکثر رزمندههایی که در دوکوهه مستقر بودند از شدت ناراحتی دچار افت فشار شدهبودند و در درمانگاه بستری بودند. به مهدی فلاحتپور که همراه شهید آوینی برای تهیه فیلم به دوکوهه آمدهبودند گفتم برو درمانگاه از این حال زار بچهها فیلم بگیر که بعدها نگویند رزمندهها حاضر به جنگیدن نبودند که امام(ره) مجبور به پذیرش قطعنامه شد.
و حرف پایانی... از بزم جهان بادهگساران همه رفتند ما با که نشینیم که یاران همه رفتند
نی کوهکن بی سروپا ماند نه مجنون از دار جهان سلسلهداران همه رفتند