«من، یک پاسدار ساده هستم و از درگاه خدا میخواهم که برای این انقلاب، حمال خوبی باشم...» این جمله را رضا چراغی فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسولالله
(ص) در نامهای به معصومه دستواره، همسر خود نوشته است. او در عملیات والفجر۱ در منطقه عمومی فکه به شهادت رسید.
پاییز سال ۱۳۳۶ خانه محقر کربلایی ذبیحالله چراغی و امکلثوم در روستای سِتِق شهرستان ساوه، شاهد تولد پنجمین فرزند خانواده بود که پدر به یاد دوست عربش در کربلا، نامش را عبدالرزاق گذاشت؛ اما بعدها او را رضا صدا زدند. خانواده کربلایی ذبیح شش ماه را در روستا میماندند، تا پدر به کار زراعتش برسد و شش ماه بعدی را ساکن تهران میشدند، تا از طریق طحافی و فروش سیار میوهجات و محصولاتشان روزگار بگذرانند. روزگار نوجوانی رضا در کوچه پس کوچههای دروازهغار گذشت. بعد از چند سال ساکن محله خانیآبادنو شدند و تا زمان پیروزی انقلاب در آن محله ساکن بودند. همه پسرهای خانواده اهل کار بودند و در تامین معیشت خانواده کمک میکردند. رضا روزها در مغازه کفاشی برادرش در چهارراه گلوبندک کار میکرد و شبها در مدرسه شبانه درس میخواند. دوره دبیرستان را در مدرسه مروی به پایان رساند. محمدرضا دستواره، نصرتالله قریب و اکبر فرزین بچهمحلهایی بودند که با آنها مانوس شده بود. در ورزش بیلیارد کسی حریف رضا نبود. گاهی هم شال و کلاه میکرد و برای بازی کردن به باشگاهی در چهارراه نادری میرفت. محمد برادرش میپرسید «تو که هدفت برد و باخت نیست برای چی باشگاه میری؟» رضا گفت «فقط برای اینکه روی یک عده بچه قرتی خرپول رو کم کنم
...»
◼◼◼
سال ۵۷ رضا سربازیاش را در ستاد فرماندهی لشکر ۹۲ زرهی اهواز زیر نظر سروان مبارز و مومنی به نام حسن آقاربپرست گذراند. بعد از آن که امام، فرمانی مبنی بر فرار سربازها صادر کرد، رضا و سروان با همدیگر از پادگان فرار کردند. در دوران مبارزات علیه رژیم که رضا و هممحلهایهایش در راهپیماییهای جنوب شهر تهران فعال بودند، کماکان ارتباط بین رضا و جناب سروان در مبارزات آن روزها برقرار بود.
◼◼◼
سال ۵۸ رضا و محمدرضا دستواره، داوطلب عضویت در سپاه پاسداران تهران شدند. به دستور فرمانده سپاه منطقه۷ کشوری؛ محمد بروجردی، گردان۴ سپاه تهران، موظف شد جهت شرکت در عملیات آزادسازی «باینگان»، به پاوه عزیمت کند. رضا چراغی و همرزمان او پس از ورود به پاوه، در کنترل عملیاتی سپاه این شهرستان قرار گرفتند. حدود یک ماه و نیم، رضا چراغی و دوستانش، با همراهی احمد متوسلیان، در مناطق بحرانزده پاوه، با تجزیهطلبان مسلح درگیر بودند.
◼◼◼
رضا چراغی، در مدت حضور خود در مناطق جنگی کردستان، مسئولیتهای مختلفی را بر عهده گرفت. مدتی «جانشین فرماندهی سپاه دزلی» بود و زمانی هم «مسؤولیت محور عملیاتی تته» را به عهده داشت. همواره تلاش میکرد تا در این مسؤولیتها، وظایف جهادی خود را به نحو احسن انجام دهد. او میگفت «همه ما موظفیم آنقدرکار کنیم که از این امتحانی که خداوند برای ما قرار داده؛ روسفید بیرون بیاییم. همان طور که امام فرمودند شکست و موفقیت به ما ربطی ندارد ما فقط باید تکلیف خودمان را انجام دهیم...»
◼◼◼
بعد از آغاز جنگ تحمیلی، رضا به همراه دستواره و حسن زمانی از منطقه مریوان عازم محور سرپلذهاب-گیلانغرب شدند و سه ماه در این محورها دست به عملیات چریکی زدند. ابراهیم هادی هم همراه آنها بود و در منطقه نفتشهر، درگیری شدیدی بین آنها و دشمن پیش آمد.
رضا در محورهای گوناگون سپاه غرب کشور، چندین عملیات کوچک و محدود را تجربه کرد و آخرین تجربه رزمیاش در جبههی کوهستانی مریوان، عملیات محمد رسولالله بود که در دوازدهم دی ماه سال ۶۰ آغاز شد. طی این عملیات رضا و همرزمش حسین قجهای مسیر خطرناک «راه خون» را از تصرف نیروی ضدانقلاب خارج کردند.
◼◼◼
در بهمن ماه سال ۱۳۶۰ که تیپ محمد رسولالله توسط احمد متوسلیان تشکیل شد، رضا چراغی به سمت فرماندهی گردان حمزه سیدالشهدا در این تیپ انتخاب شد. پس از عملیات فتحالمبین گردانهای تیپ ۲۷ با کمبود شدید تسلیحات مواجه شدند که برای تهیه هر اقلام باید زحمت زیادی را متحمل میشدند. درچنین وضعیتی روحیه مهم بود که رضا چراغی از آن به خوبی بهره برده بود. شهید حسین همدانی در این باره گفته بود «موقعی که داشتم پیش بچههای گردان انصار میرفتم سر راه دیدم بسیجيهاي گردان حمزه، رضا را دوره کردهاند و او که نرسیدن فشنگ را سوژه کرده بود، داشت با شوخي و لطیفهگویي به آنها روحیه ميداد و میگفت در روزگاران قدیم، قرار شد مردان یکي از دهات قزوین، بروند به جنگ ملحدین بيدین و آئین. روز اعزام قشون، اهالی دِه دیدند آقایی یک کمان دستش گرفته و دارد دنبال بقیه از دروازه آبادي خارج ميشود. با تعجب به او گفتند اگر کماندار قشون ما تویي، پس تیردان تو کو؟ گفت انشاالله در میدان جنگ، هر وقت کمانداران دشمن تیربارانمان کردند، تیرهايشان را برميدارم و با این کمان، همان تیرها را به سمت آنها مياندازم. گفتند حالا آمدیم و تیري نینداختند، بعد چه ميکنی؟ گفت شکر خدا را میگویم و به خانه برمیگردم. پرسیدند پس جنگ با ملحدین چه میشود؟جواب داد این چه سؤال مسخرهاي است که از من ميپرسید؟ جایي که در آن تیري نیندازند، جنگي هم در کار نیست! این لطیفه را که با اوضاع گردانش هم بيمناسبت نبود، چنان بامزه و جدي تعریف ميکرد که دیدیم بچه بسیجيهاي گردان حمزه، دارند از شدت خنده، ریسه ميروند»
. ◼◼◼
۲۰اردیبهشت سال ۶۱ در مرحله سوم عملیات الی بیتالمقدس رضا به شدت مجروح شد و شدت جراحاتش به حدی بود که او را مدتها زمینگیر کرد. این ایام بهترین زمانی بود که به زندگی شخصیاش سر و سامانی دهد. تیرماه بود که به خواستگاری معصومه دستواره رفت در حالی که یک پایش در گچ بود. خودش را بسیجی سادهای معرفی کرد با حقوقی اندک که هیچچیز برای خودش ندارد. در همین ایام بدترین خبری که میتوانست به او برسد اسارت فرماندهاش احمد متوسلیان به دست نیروهای فالانژ در لبنان بود. بعد از اسارت فرمانده، محمدابراهیم همت جایگزین او در فرماندهی تیپ ۲۷ شد و رضا هم با همان پای گچ گرفته فارغ از تصمیماتی که برای شروع زندگی مشترک داشت خود را به منطقه رساند.
◼◼◼
در عملیات والفجر مقدماتی تیپ ۲۷ به لشکر تبدیل شد و فرماندهی آن را به چراغی واگذار کردند. در این عملیات بود که او «شمشیر لشکر» لقب گرفت.
◼◼◼
پس از خاتمه عملیات والفجر مقدماتی، فرصتی پیش آمد تا رضا، کار ناتمام زندگی شخصیاش را کامل کند. روزهای پایانی سال ۶۱ بود که آیتالله محمدی گیلانی، رضا و معصومه را به عقد یکدیگر درآورد. مراسم عقد در کمال سادگی با رعایت تمام موازین اسلامی و شرعی برگزار شد. از خریدها و خرجهای گزاف و بیهوده خبری نبود. هنگام عقد، رضا مدام ذکر میگفت. او یکی، دو روز بعد عازم جنوب شد تا به لشکر بپیوندد. معصومه میگوید «پس از ازدواجمان، گفت تو از این به بعد باید مسؤولیتی را بپذیری که چه بسا از مسئولیت ما رزمندهها بالاتر باشد. اگر من رفتم، تو باید بمانی و زینبوار صبر کنی. نه سکوت کنی و یک گوشه بنشینی
...»
◼◼◼
شهید همت؛ شرح آخرین دیدارش با رضا چراغی را این گونه بیان کرده است «آن شب پیش ما ماند و دو، سه ساعتی خوابید. اذان صبح روز ۲۵ فروردین سال ۶۲ که بیدار شد، بعد از خواندن نماز، دیدم شلوار نظامی نویی را که در ساکش داشت، از آن درآورد و پوشید. با تعجب پرسیدم: آقا رضا هیچوقت شلوار نو نمیپوشیدی، چی شده؟ با لبهایی خندان به من گفت با اجازه شما، میخوام برم خط مقدم. گفتم احتیاجی نیست که بری اون جلو، همینجا بیشتر به شما نیاز داریم. ناراحت شد. به من گفت حاجیجان، میخوام برم جلو، وضعیت فعلی خط رو بررسی کنم. الان اونجا، بچههای لشکر خیلی تحت فشار هستند. در همین اثناء از طریق بیسیم مرکز پیام، خبر رسید که لشکر۱ مکانیزه سپاه چهارم بعثیها، پاتک سختی را روی خط دفاعی بچههای ما انجام داده. رضا رفت جلو. چند ساعت بعد خبر دادند فرمانده لشکر۲۷ محمدرسولالله(ص) در خط مقدم دارد با خمپاره شصت، کماندوهای بعثی را میزند. همین خبر، نشان میداد وضعیت آن جا برای بچههای ما تا چه حد وخیم شده. گوشی بیسیم را برداشتم و شروع کردم به صدا زدن برادر چراغی. مدام میگفتم: رضا، رضا، همت-رضا، رضا، همت! ناگهان یک نفر از آن سر خط گفت حاجیجان، دیگر رضا را صدا نزنید، رضا رفته موقعیت کربلا!... و من فهمیدم رضا شهید شده...»
◼◼◼
نامهای به رضا
بسم الله الرحمن الرحیم
«ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفا کانهم بنیان مرصوص»
«به درستی که خداوند دوست دارد کسانی را که در راه او خدمت میکنند و در راه او مبارزه میکنند در صفهای به هم پیوسته و محکم و استوار
.»
سلام علیکم
. نامهای به یک پاسدار دلیر
. به تو ای دلاور با رشادت، به توکه هفت سین سپاس و ستایش و سلاح و سلوک علیوار و سرخی خون و سبزی شهادت و سنت اسلامی را در خود جمع داری. به تو که نماز را بر تربت خاک وطن میخوانی، در این سرزمینی که اینک بلاکش شده است
. نامهام را به تو مینویسم ای پاسدار دلیر. به تو که تبریک خویشاوندانت را به هنگام تولدشان، با شلیک خمپاره به آنها گفتی و من نامهام را به رودخانه کارون میاندازم تا تو هنگامی که وضو میسازی، آن را برداری و غنچه لبت بشکفد. ای لالهای در صحرا، ای قطره اشکی در دریا، ای قطرهای در رود، ای ناجی دریا، ای خسی در میقات. چه گویم که توانم نیست. ای اسطوره خوبیها. ای که هر شب در زیر نور مهتاب بر درخت تکیه میدهی و چون عابدی هستی که میخواهی از عبد بودن، به ملائکه برسی و تو میخواهی از «من» بودن، به «ما» هجرت کنی و از ما بودن، به انبیاء...با عرض سلام...، امیدوارم که حالت خوب باشد. منظور از نوشتن این نامه، پاسخ به نامه پر مهر و صداقت جنابعالی بود. امیدوارم از مقدمهای که در اول نامه نوشتم، خوشت بیاید و قبولش کنی. هر چند شاید به آن صورت هنوز همدیگر را نشناخته باشیم، ولی نیروی قلبی و ایمان قلبی من، این نوید را به من میدهد که تو واقعا لیاقت این صفتها را داری. در هر صورت، اگر از حال خانواده بخواهی، صحیح و سلامت هستند. در مورد نامهای که به پدرم فرستاده بودی، خیلی از شما تشکر کرد. فقط مامان گله میکرد که چرا اینقدر دیر نامه دادی. هر چند شاید تو را یکی دوبار دیده، ولی من احساس میکنم که خیلی تو را دوست دارد. خودش هم میگوید، در هر صورت، مامان و آقا جون خیلی از تو انتظار دارند که زود نامه بدهی، از اینکه از پدرم برای نوشتن نامه اجازه خواسته بودی، تشکر میکنم. به قول آقام و مامانم، این نشانه لطف و ادب توست. از شما خواهش میکنم زود و فوری نامه بنویسی، چون هر چی باشد، دخترها بیشتر از پسرها فکر میکنند و در نتیجه، نامه نوشتن تو باعث میشود که من آسوده خاطر شوم
. از شما میخواهم موقع نامه نوشتن، مرا راهنمایی کنی، چون به قول امام، شما در خیل کاروانی هستید که به مقصد نزدیک شدهاید، ولی ما هنوز اندر خم یک کوچهایم. در هر صورت، من تو را بیشتر از آنچه که فکر میکنی، میشناسم. به امید روزی که تمام مردان و زنان حزبالله به آخرین خط کمال برسند. به امید ظهور امام عصر و تشکیل جامعه اسلامی
. به امید روزی که تمام رزمندگان پرچم سرافراز نصر من الله و فتح قریب را در تمامی قلههای پیروزی به اهتزاز در آورند. التماس دعا دارم
. خواهش میکنم ما را هنگام دعای شب و هنگام فعالیت روز از یاد نبرید
. اگر نامه نوشتی، چند صفحه بنویس. نترس! از اینکه جوهر خودکارت تمام شود
. خدایا، خدایا، تو را به جان زهرا، تا انقلاب مهدی،خمینی را نگهدار
هر چه مستحکمتر باد خط ولایت فقیه
ساعت ۱۰:۳۰ شب
۶۱/۱۱/۱۷
معصومه دستواره
◼◼◼
پاسخ رضا؛ تاریخ احتمالی نگارش نامه: اوایل اسفند ۱۳۶۱، دهکده حضرت رسول
(ص) در چنانه
بسمه تعالی
اللهم اجعلنی من الصابرین
عزیزم
نامه پر محبت تو به دستم رسید و کلی خوشحال شدم. از این که در ابتدای نامهات آن متن توصیفی را نوشته بودی متشکرم. جالب بود؛ ولی صادقانه به تو میگویم که خودم را لایق آن تعابیر و صفاتی که نوشته بودی، نمیدانم. فکر میکنم در این مورد خاص، به دلیل همان عدم شناخت دقیقت درباره بنده بود که آن اوصاف را به من نسبت دادی، این را گفته باشم که من، یک پاسدار ساده هستم و از درگاه خدا میخواهم که برای این انقلاب، حمال خوبی باشم. بدان که همین برایم افتخار بزرگی است، زیرا در این موقعیت حساس، که تمام کفر با همه توانشان در مقابل اسلام صفآرایی کردهاند، و حضور همه ابرجنایتکاران در جبهه کفر به وضوح مشاهده میشود، در وضعیتی که شیوخ عربستان با سرمایه به غارت رفته از مردم مسلمان آن کشور، و نیز مستکبران آمریکا، فرانسه و دیگر کشورها با کلیه امکانات به حمایت از دشمن برخاستهاند، باری در یک چنین موقعیت استثنایی، حفظ کیان مکتب اسلام و این انقلاب، به عهده ما سپرده شده؛ برای این کار، باید یک خدمتگزار بود و در صورت نیاز، از همه چیز خود گذشت. همین، نهایت آرزوی من است
. خدمت آقا و مامان سلام برسان و از طرف من، به خاطر لطفی که به این جانب دارند، تشکر کن و بگو رضا میگوید: عرض ادب به شما، وظیفه من است و رعایت جانب احترام شما بزرگان هم، برای ما واجب شرعی است
. راستی
! در مورد این که نوشته بودی مامان شما گله داشت از این که چرا دیر نامه دادم، مثل این که ناچارم مطلبی را به یادت بیاورم؛ مگر برای تو ننوشته بودم که من تا به حال از این کارها نکرده بودم و عادت به نوشتن نامه ندارم؟! مگر ننوشتم که کمکم باید راه بیفتم؟ باور کن در این مدت تقریبا سه سالی که در کردستان و بعد از آن در جبهه خوزستان هستم، حتی یک نامه هم به خانوادهام ننوشتهام. در ضمن، به جای این که من توقع داشته باشم در عوض هر نامهای که مینویسم، تو برایم دو، سه تا جواب بنویسی، آمدهای نوشتهای نامههای چند صفحهای بنویس؟! داری دست پیش را میگیری خانوم
! خب، از این حرفها گذشته، نمیخواهم بگویم به حدی گرفتارم که حتی فرصت نوشتن یک نامه را هم ندارم، ولی هر چه باشد، اوقات فراغت شما، از بنده بیشتر است. ضمنا خوب است یک کمی هم از وضعیت خودمان بگوییم، همان طوری که اطلاع داری، عملیات قدری عقب افتاده ولی انشاءالله سر فرصت به تهران میآیم و
... راستی؛ وضع دَرست چطور است؟ با اوقات فراغت این آخر سالی چه میکنی؟ اواخر نامهات نوشته بودی فلانی، به من رهنمودهایی بده که در زندگی به کار ببندم. رهنمودم کجا بود بدهم به شما؟ فقط میتوانم همین قدر بگویم به فکر آینده خودت و جامعه باش. ببین به چه چیزی واقعا نیاز داری، به دنبال کسب آن باش، تا هر چه بیشتر بتوانی خودت را بساز
. خدانگهدار
اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد
نویسنده: فائزه طاوسی