دور حرم شلوغ بود و زائرها دوست داشتند هر طور شده دستشون به ضریح برسه. سعید، جلوتر از همه، سر تا پاش به ضریح چسبیده بود. فشاری که از پشت سربه تنش وارد میشد، استخوانهای تب دارش رو نرم میکرد و نفسهای بریده بریده، توی ریه مجروحش یک کاسه میشد. خودش رو به زحمت از بین جمعیت کشید بیرون و تن خستهاش رو توی یکی از رواقها جا داد و به دیوار سر خورد. سرش روی گردن، شکست و چشمش توی زاویه رواق قفل شد. صورتش از هرم نفسهای داغ، گر گرفته بود و به زور آب دهنش رو قورت میداد. پلکهاش سنگینی میکرد، دوست داشت بخوابد. یقه کتش رو کشید بالا و چپ و راست، خوابوند روی بینی و دهنش. میخواست قبل از نفس کشیدن، هوا یه کمی گرم بشه. دستهاش رو فرو کرد زیر بغل، بلکه دردی رو که از صبح توی مفصلهاش جا خوش کرده بود بیرون بکشه. آهسته آهسته پلکهاش سنگین شد. توی خواب و بیداری، رویای همیشگی به سراغش اومد:
«همه جا تاریک بود و چشم چشم رو نمیدید. صدای نفس زدن نفر جلویی توی گوش سعید میپیچید که مثل بلدِ راه، دستش رو گرفته بود تا از ستون جا نمونه. سوت کشداری، همه بچهها رو خوابوند روی زمین. صورت سعید، روی گلبرگ شقایقها، طعم خوب شبنم شب مونده رو میکشید توی رگها و بوی شقایقهای وحشی، مشامش رو پر میکرد. بدون اینکه چیزی ببینه، میفهمید که روی خرمنی از شقایق خوابیده. ترکش خمپارهها بعد از پرت شدن به این طرف و آن طرف، پشت و پهلوش رو خراش میدادن، اما چی کار میتونست بکنه، منطقة عملیاتی صاف و یکدست بود؛ بیتپه و ماهور. یک دفعه، بوی عجیبی همه جا رو پر کرد!
- بوی چی میآد؟ بوی خوراکیه؟!
- چه بوی خوبی! انگار بوی سیبه!
- بوی خوب؟! بیچاره شیمیایی زدن!
- شیمیایی زدن! شیمیایی زدن! نفس نکشید بچهها! شیمیایی زدن!
... گوشهای سعید هنوز همهمة مردم رو میشنید که گاهگداری با صلواتی اوج میگرفت و یکدست میشد. همهمه زائرها و صدای انفجار، مثل میخ توی جمجهاش فرو میرفت.
- چه بوی خوبی!...
- شیمیایی! شیمیایی زدن!
با فشار سبکی روی شونهاش، از جا پرید، چشم که باز کرد، دختر بچه سه چهار سالهای رو دید که کنارش وایساده بود و یک سیب قرمز و بزرگ رو گرفته بود طرفش. چشمهای درشت و عسلی دختر، میون مژههای بلند و برگشتهای به سعید خیره شده بود و موهای فرفری و شونه نخوردهاش مثل قابی طلایی، صورت سفیدش رو دور گرفته بود. سیب، توی دستش سنگینی میکرد. اخمی درهم کرد و رو از سعید برگردوند. چشمهای بیرمق سعید، تشنة گرمی نگاهی که از او برگشته بود موجی زد و دست پیش برد. نصف سیب توی دست سعید بود و نصفش توی دستهای کوچک دختر. نگاه ملتمس سعید، که گرمای وجود کودکی غریبه او را تبدارتر میکرد به ضریح چشمهای دخترک چنگ میانداخت. تا سیب توی دست سعید جفت و جور شد، سر دخترک چرخی زد و دوباره نگاهش به نگاه سعید گره خورد. دخترک سیب رو رها کرد و به سمتی دوید. نگاه سعید، زیر پاهای دخترک میپیچد. دختر بچه، کمی اون طرفتر به دامن زن جوانی آویخت و در میان گلهای رنگی چادرش گم شد. همون موقع، مردی دست برد و هیکل کوچک او را از میان گلها بیرون کشید و میان بازوانش فشرد و بوسهای بر گردنش گذاشت. مرد نگاهی به چشمهای ملتمس وتبدار سعید انداخت و صدایش را بلند کرد:
سعید خودش رو جمع و جور کرد. به زور لبخندی زد و سری تکان داد و سیب رو محکمتر بین انگشتهایش گرفت. سینهاش خالی بود، اما انگار چیزی روی قلبش سنگینی میکرد. بغضی به انتهای گلویش چنگ میزد و هجوم اشک، دور چشمهایش رو میسوزوند. سرش رو انداخت پائین تا مرد متوجه نشه. دوباره سر بلند کرد، تا اومد چیزی بگه سرفهاش گرفت.
شاید اگه تمام این سالها سرفه امانش داده بود، شاید اگه راحتتر نقس میکشید، شاید اگه تنش این همه داغ و تبدار نبود، شاید اگه این رؤیاها مدام تکرار نمیشد... او هم، حالا، بچهای داشت که درست اندازة آغوشش بود.
بلند شد، گرفته و تبدار. قد راست کرد، آروم نفس کشید تا سرفهاش نگیرد. تن به شلوغی حرم سپرد و در آغوش جمعیت گم شد. سیب، توی جیبش قلمبه شده بود و بمب شیمیایی خیالش رو پر کرده بود.
نویسنده: زهره علیعسگری