آموزش ۲۰ آبان سال۶۰ بعد از عملیات موفقیتآمیز بستان در جنوب، بهسختی از کردستان تسویه گرفتم و آمدم اصفهان. اصفهان دو تا تیپ داشت یکی امامحسین
(ع)، یکی هم نجفاشرف. به محض رسیدن، رفتم دنبال کارهای اعزامم به جنوب. سردار طلایی در مسجد شهید رجایی اصفهان، سبزهمیدان فعلی، مسئول اعزام بود. رفتم آنجا. گفتند باید بروی آموزش، آموزش ۴۵ روزه! گفتم: من آموزش ندیدم ولی یک سال و خردهای کردستان بودم و چم و خم کار رو میدونم. گفتند: نمیشه برادر! بخشنامهاس. ما نمیتونیم کسی رو بدون آموزش بفرستیم. خونم به جوش آمد. نمیتوانستم قبول کنم. بيشتر از یک سال در جنگ و درگیری بودم و خودم را بینیاز از آموزش مقدماتی میدانستم. چند شب رفتم مسجد سبزهمیدان و حسینیه مصطفی خمینی خیابان کمال. برگه تسویه و کارت شناساییام را هم بردم. تا میتوانستم اصرار کردم، باز قبول نکردند.
پادگان غدیر اصفهان هر ۴۵ روز یکبار آموزش بسیار فشردهای میگذاشت. این پادگان از ارتش به آموزش سپاه منتقل شده بود و برنامه آموزشی خیلی خوبی را پیش میبرد. دوره هفتم آموزشهای پادگان غدیر که تمام شد، برای عملیات بستان بردندشان. دوره هشتم هم به اتمام رسید و نوبت دوره نهمیها شده بود. آنها را آماده میکردند برای عملیات چزابه.
آموزشها خوب بود ولی کسی که رزم دیده بود و چندتا خمپاره نزدیکش خورده بود، خودش را علامه دهر میدانست و زیر بار آموزش نمیرفت. اصرارهایم فایدهای نداشت. ناراحت برگشتم خانهمان و در رویای رفتن به جبهه جنوب، شب و روز را سپری میکردم. یک روز سیدمصطفی منتظری را دیدم. بچهمحلمان بود. میدانست که من و چندتا از بچهها چقدر خودمان را به این در و آن در زدهایم برای رفتن. گفت: میخواید با جهاد بریم منطقه؟! ما ذوقزده گفتیم: چرا که نه! از خدامونه. چند نفر شدیم، رفتیم.
اعزام مرکز پشتیبانی جهادسازندگی اصفهان یک باغ ده پانزده هکتاری در میدان بهار، حاشیه اصفهان بود. من، مجید بیاندوه، آقای منتظری و دو نفر دیگر بودیم. داخل شدیم. همین که سیدمصطفی را دیدند شناختندش و از جایشان بلند شدند. رفت به یکیشان گفت: اینا میخوان برن جبهه، ثبتنامشون کنین. اول من رفتم مدرکم را نشان دادم. گفتند: سابقه جبهه داری؟ گفتم: مدتی کردستان بودم. گفتند: مدرک چی؟ مدارکم را نشان دادم و ثبتنام کردند. بقیه بچهها هم به همین صورت. قرار شد جمعه، ساعت شش صبح آنجا باشیم. با سفارش آقامصطفی کارمان زود تمام شد و برگشتیم. دیگر برای اعزام مشکلی نداشتم. خانوادهام هم توجیه بودند. هرچند گاهی میگفتند: تو سهم خودت رو ادا کردی، نرو دیگه.
صبح روز جمعه، مصطفی آمد دنبالم. هنوز هوا روشن نشده بود. خودمان را رساندیم مرکز پشتیبانی جهاد. تعداد زیادی از دور و برهاي اصفهان آمده بودند. گفتند: کسایی که دیپلم دارن اینسمت باشن، رانندههای پایه یکم اون سمت و بقيه... بالاخره بعد از مرتب کردن نیروها راه افتادیم به سمت خوزستان.
عملیات رسیدیم اهواز. ما را در کمپی مستقر کردند. منتظری هم همراهمان بود. تا آنجا آمد، ما را گذاشت و خودش رفت. او مرتب به جبهه رفت و آمد داشت. همزمان با ما، آموزشیهای دوره نهم هم آمده بودند منطقه. قرار بود عملیاتی در چزابه صورت بگیرد. عملیات چزابه بعد از عملیات بستان بود. رزمندگان، شجاعانه بستان را گرفتند و این برای عراق خیلی حقارت داشت. صدام میخواست تنگهچزابه را بگیرد، دور بزند و بستان را دوباره به دست بیاورد. برای این عملیات، لشکر امامحسین
(ع) و چند تا لشکر دیگر درگیر بودند. پاتکی که عراق به چزابه زد وحشتناک بود. معروف است که هر ثانیه ۱۶ لول کاتیوشا فقط روی سر بچهها ریخته شد.
چزابه جنگ در جهاد، یک مفهوم پشتیبانی، تدارکاتی و عقبهای داشت. واقعیتش پشیمان شدم كه آمدم جهاد. روحیهام طوری بود که میخواستم تو دل جنگ، خط مقدم باشم. بچههای محل ما تقریبا همهشان جبهه بودند و نمیخواستم از اهواز برگردم. دل به دریا زدم و ماندم تا ببینم به کجا میرسم. از طرفی، عملیات چزابه شروع شده بود و مرتب خبر شهادت دوستانمان به ما میرسید. هر روز بیشتر و بیشتر و غم عالم را بر دلمان مینشاند.
با این که عمرم را در شلمچه گذراندهام و وجب به وجب آنجا را از بَرم ولی هر وقت دلم میگیرد و فرصتی به دست میآورم میروم چزابه. شاید دلیلش از دست دادن دوستان عزیز مدرسه و محلمان باشد که اینطور با چزابه همذاتپنداری میکنم.
نویسنده: ملیحه صادقی