توجه: این مصاحبه اختصاصی، مربوط به سال ۱۳۸۷ است
. اشاره: در جلسه تحریریه ماهنامه قرار شد که در رابطه با عملیات کربلای۱ با سردار حاج قاسم سلیمانی صحبت کنیم. چون ایشان قبلاً قول داده بودند که در زمینه دفاع مقدس هر کاری داشته باشید با جان و دل در خدمت هستم. ما هم از خدا خواسته، بعد از تماس های مکرر و با توجه به تنگ بودن وقت حاج قاسم تونستیم خدمت ایشان برسیم. البته همون اول مجلس، ایشان خلقمان را تنگ کردند و گفتند تنها بیست دقیقه به ما وقت می دهند با این که می دانیم حق با ایشان بود ولی ما هم بی ربط نمی گوییم. وقتی امثال حاج قاسم، که زمان جنگ جزء فرماندهان رده ی یک بودند و ابعاد و ریزه کاری های جنگ رو با تمام وجود لمس کردند، ننشینند و راجع بهش حرف نزنند، پس کی می خواد این ناگفته ها رو گفته کنه؟! از این حرف ها که بگذریم مصاحبه رو که شروع کردیم از شانس خوبمون آقای قالیباف فرمانده دیروز دوران دفاع مقدس و شهردار فعلی تهران هم اومد و تازه یاد روزهای نبرد کربلای۱ را برای هم تداعی کردند. جالب بودکه آن ها مثل دو دوست زمان جنگ هیچ ملاحظاتی در عنوان و پست دولتی خود نداشته و حتی همدیگر را به اسم کوچک صدا می زنند. ما که فقط ساکت مونده بودیم و حرف های حاج قاسم رو با آقا باقر گوش می دادیم. تو همین حین یاد خاطره ی جالبی افتادند. ماجرا این بود که در عملیات کربلای۱ حاج قاسم، آقای قالیباف، حاج محمد کوثری و شهید میثمی داخل یک سنگر کوچک که بقول بچه ها مثل یک حفره روباه بود در محاصره عراقی ها گیر افتادند و آتش سنگین دشمن از زمین و آسمان بر آنها می بارید. شهید میثمی به آقای قالیباف می گوید: «چرا کلاه آهنی سرت نگذاشتی؟» خودش بلند می شود و کلاهی بر سر آقای قالیباف می گذارد. در همین حین ترکشی که سر آقای قالیباف را هدف قرار داده بود به کلاه اصابت می کند. این یه خاطره، دوم این که شهید میثمی عبایش را بر روی آنها می کشد و دعای حرز را می خواند. آقای قالیباف می گفت: «حاج قاسم! شهید فروغی را یادت هست، در آن موقعیت حساس که هیچ کس جرأت نداشت تکان بخورد، بلند شد و دستور حمله داد و عراقی ها با نشانه گرفتن سینه اش او را در یک لحظه خدایی کردند.»
اون شب حرف های زیادی بین دو دوست رد و بدل شد و اینقدر تحت تأثیرمان قرار داد که حیف مان آمد آن را بیان نکنیم. بقیه مطلب رو از زبان سردار سلیمانی با هم بخونیم:
روایتی از کربلای۱ قبل از اینکه عملیات کربلای۱ در منطقه مهران انجام شود ما یک عملیات دیگر به نام والفجر۳ را در ارتفاعات قلاویزان انجام دادیم که متأسفانه نتیجهی خوبی در بر نداشت
. در واقع والفجر۳ یک عملیات تصادفی و ناخواسته نبود، عملیاتی بود که طراحی شده بود تا در آن ارتفاعات ملک لامبو، رضاآباد، ۴۳ و ... گرفته شود
. در والفجر۳ شهدای بزرگی را از دست دادیم. مثلاً شهید ماهانی(۱) آنجا شهید شد. حجم آتش و موانع به قدری در ارتفاعات عظیم بود که در واقع ما آنجا گیر افتادیم
. بعد از تمام شدن والفجر۳ نظر ما معطوف به جنوب شد و عملیاتهای خوبی هم در آنجا انجام دادیم. یکی از بزرگترین و در واقع سنگینترین عملیاتها، نبرد والفجر۸ بود که در آن از دست دادن فاو برای عراق خیلی گران تمام شد و البته انعکاس خوبی هم داشت
. چند ماهی از تصرف فاو نگذشته بود که عراق توانست مهران را بگیرد. البته در این عملیات منافقین نقش گستردهای داشتند
. بطور کلی ما در جبهه جنوب قویتر بودیم و در جبهه غرب نیروی کمتری متمرکز بود
. مثلاً از عینخوش تا منطقه سومار که البته منطقه کوچکی بود بین دو یگان فاصله ۱۰ تا ۱۵ کیلومتر خالی بود و لذا در این جبههها عموماً نیروی عمدهای نبود. بعد از والفجر۸ عراقیها با راهنمایی منافقین چیزی به ذهنشان آمد که از نظر روانی حرکتی انجام بدهند و جبهههای ما را به هم بریزند. لذا یک طرحی را به مورد اجرا گذاشتند به نام دفاع متحرک. بر مبنای این طرح میآمدند حرکتهایی را انجام میدادند. مهمترین حرکتی که انجام دادند استفاده از همین خلاء عدم نیروی قوی در منطقهی مهران بود. با توجه به اینکه ارتفاعات در تصرف آنها بود و این ارتفاعات مشرف به دشت مهران بود. مابقی دیگر قابل دفاع نبود. آمدند از این یک نقطه عملیاتی را انجام دادند. صدام از این خلاء جبههی میانی ایران استفاده کرد و مهران را تصرف کرد. یادم هست صدام گفته بود: «دوستان ما گفتند بایستی در استراتژی خود تغییر بدهید و اینگونه حرکت کنید. حرفشان را پسندیده شمردیم، آنرا پذیرفتیم و خب عمل کردیم
.» البته این را بگویم مهران در آن زمان خرابهای بیش نبود و در واقع هیچ سکنهای نداشت و اصلاً قابل مقایسه با شهر بزرگ فاو نبود. اما تبلیغات صدام نسبت به گرفتن مهران بسیار گسترده بود. صدام با تبلیغات فراوانی که در زمینهی تصرف مهران کرد مهران را برای دنیا همانند «فاو» پراهمیت جلوه داد، به دستور صدام در رادیو بغداد به تمام دنیا اعلام کردند که بیست و یک تیر توپ به افتخار تصرف مهران در بغداد شلیک شد و به همین میمنت!! به مدت سه روز در عراق استفاده از همه چیز مجانی شد؟! چند تن از وزرای رژیم عراق در مهران مصاحبه و اعلام کردند فاو در مقابل مهران. ایران اگر از فاو عقبنشینی کند ما هم از مهران عقبنشینی میکنیم (در حالیکه هیچ شباهتی نداشت و وقتی خبرنگاران خارجی را آوردند اظهار کردند مهران شهر ارواح است ما هیچ چیز در آن ندیدیم!) تبلیغات دنیا را بکار گرفتند تا بتوانند جبران شکست فاو را از نظر روحی و نظامی برای سربازان عراق بکنند
. عراق جنگ روانی بدی راه انداخته بود. تبلیغات عراق باعث شد که یک حساسیت عجیبی در مرکز کشور بوجود بیاید
. آن زمان ما داشتیم روی یک علمیات دیگر کار میکردیم و وقتی آقای هاشمی رفسنجانی آمد منطقه و جلسهی اول عملیات برگزار شد ایشان آنجا مطرح کردند که امام
(ره) فرمودند: «مهران را پس بگیرید.» با همین لفظ. ما هم نیروی عمدهای نداشتیم. بعد از والفجر۸ بود و ما بچهها را فرستاده بودیم مرخصی و میخواستیم نیروی جدید بگیریم
. خب این فرمایش امام
(ره) باعث شد که در جلسه تصمیم بگریم تا مهران را از دشمن پس بگیریم. عراق تماماً اطراف مهران را گرفته بود و جایی را برای شناسایی نگذاشته بود. در واقع تمامی هدفهای واسطه را که ما میبایستی برای باز پس گیری شهر از آن جا حمله را آغاز کنیم، از بین برده بود تا همهی خاکریزهای منطقه را پاک کرده بود چه آنهایی که خودمان درست کردیم و در والفجر۳ استفاده شد و چه آنهایی که خودشان قبلاً درست کرده بودند. عراق پدافند جدیدی در منطقه درست کرده بود و سنگرهای زمینی و زیرزمینی ساخته بود. منطقه طوری شده بود که باید دقیق میگشتی تا نیروهای عراقی را پیدا کنی. خودشان میگفتند: «ما مهران را همانند یک دژ درست کردیم و ایران باید آزاد کردن مهران را در خواب ببیند
.« آنها میدانهای مین را که با ۱۵ ردیف سیمخاردار پوشش داده میشد ایجاد کرده بودند و پشت سر تمامی این موانع، ارتفاعات قلاویزان که به تعبیری کوه موانع نامیده میشد. عراق یک سپاه و یک لشکر را برای تثبیت مهران و یک لشکر را هم بعنوان احتیاط قرار داده بود
. ما برای شناسایی از هر طرف وارد میشدیم به نوعی در دید دشمن بودیم. بالاخره بعد از یک ماه شناسایی اولیه انجام گرفت
. یک شب قبل از عملیات برادر محسن رضایی و چند تن از فرماندهان آمدند در قرارگاه و در جلسهای گفتند: «برادران جنگ مهران جنگ غربت است، مشابه خیلی از جنگهای صدر اسلام است، ولی با توکل به خدا حرکت کنید و مبنای گذاشتن نام ابوالفضل
(ع) بر روی نام عملیات همین است که حضرت ابوالفضل
(ع) بابالحوائج است و انشاءالله ابوالفضل مشکلگشای این عملیات باشد
.« برای این عملیات لشکرهای ۲۵ کربلا، ۴۱ ثارالله، ۵ نصر، ۱۰ سیدالشهدا و ۲۷ محمدرسولالله انتخاب شدند
. من و مرتضی قربانی(۲) جرأت پیدا کردیم و توانستیم دشمن را از دشت حسینآباد عقب بزنیم و ارتفاعات قلاویزان را بگیریم
. علی فضلی(۳) و کوثری(۴) مأموریت داشتند که در دامنهی قلاویزان عمل کنند و قالیباف هم باید به سمت تنگه کنجان چم میآمد و ارتفاعات لامبو را میگرفت
. در حین عملیات عراق خودش عقبنشینی کرد و عملاً ارتفاعات رضاآباد آزاد شد
. در این عملیات واقعاً ما از امدادهای غیبی زیادی بهره بردیم مثلاً سه روز قبل از عملیات بادی در منطقه وزدین گرفته که بواسطهی طوفان انسان خودش را هم پشت خاکریز نمیدید تا برسد به اینکه دشمن او را ببیند، ما فکر میکردیم عراقیها همه چیز را میدانند فرماندهی تیپ ۵۰۱ عراق که ابتدا جلوی ما بود ولی بعداً صدام او را عوض و بلافاصله سه روز زندانیاش نمود چون ده روز بود که ما خاکریز زده بودیم و میدانهای مین اطراف را خنثی و تصرف کرده بودیم و این فرماندهی بیسیاست بیاطلاع بوده و به ردهی بالاتر خود خبر نداده بود و بعد از ده روز فرمانده فهمیده بود که ما خاکریز زدهایم و فوراً به منطقهی عملیاتی آمده و کل تیپ را جابهجا کرد و فرماندهی بیچارهاش را در زرباطیه زندانی کرده بود
. شب اول ما آمدیم و با بلدوزر در یک کیلومتری دشمن خاکریز زدیم و نیروها را آنجا پیدا کردیم البته دشمن تیراندازی داشت اما ما اعتنا نمیکردیم. شب بعدش بلدوزر را حرکت دادیم و روی سنگرهای کمین دشمن خاکریز زدیم. دشمن هم از کمین فرار کرد. در واقع ما خاکریز را چسباندیم به سیم خاردار دشمن، منتها کجا؟ در دامنه قلاویزان
. ما مشغول همین آمادگیها بودیم که آقای هاشمی مجدداً برای بازدید به جبهه آمدند و به ما گفتند که امام
(ره) فرموده: «بچهها چرا مهران را پس نگرفتند.» این پیام امام
(ره) شک قویای بود که به ما وارد شد و انقدر انگیزهی بچهها را بالا برد که دیگر منتظر آمدن یگان دیگر از شهرستان نشدند و خودشان وارد عمل شدند. تصمیم گرفتیم به علت اینکه لشکر ۵ نصر به فرماندهی آقا باقر نتوانست به کنجان چم برسد تصمیم گرفتیم همگی از محور حسینآباد عمل کنیم
. شب عملیات از ابتدا که ما نیرو را به آن طرف خاکریز فرستادیم و دشمن فهمید شروع به شلیک منور کرد که در هر لحظه حدود ۴۵ منور در هوا روشن بود شما تصورش بکنید که منطقهی عملیاتی چون روز روشن میشود و بچهها در میدان مین که از قبل خنثی شده بود حرکت میکردند
. وضعیت خیلی ناجور بود. عراقیها همینطور خمپاره ۶۰ میزدند. ما توی سرکانال نشسته بودیم. من بودم، محسن بود، مرتضی بود، ساعت دوازده ظهر بود. آفتاب تیرماه مستقیم میزد توی سر و جهنمی درست کرده بود. مثل باران از آسمون خمپاره ۶۰ میبارید. هممون کلافه شده بودیم. یقین پیدا کرده بودیم که همان روز همگی شهید میشویم. فقط تو خط چهل نفر آدم مونده بود به هر زحمتی بود میخواستیم قرارگاه را بزنیم تا خط سقوط کنه. یادم هست که آنجا شهید میثمی(۵) هم بودند. عبایش را درآورد و روی کانالی که جلوی عراقیها خالی بود، کشید. گفت: «بیایید زیر عبای من» عبا را برای حرز کشید رو سر ما
. وضعیت قلاویزان از نظر موانع برای ما خیلی دشوار بود به طوریکه در کل جنگ هیچ جایی به اندازهی قلاویزان موانع نداشت، طوریکه ما از خیر گرفتن کل ارتفاعات گذشتیم ولی انگار دست غیبی ما رو جلو میبرد. بالاخره تونستیم تمام ارتفاعات را تصرف کنیم
. آن شب برای اولین بار بود که در طول جنگ توانستیم گردانی را در طول شش کیلومتر در خط دشمن عبور دهیم. لودرها و بولدوزرها و تانکهایمان را در همین مسافت حرکت دهیم و در همان شب خاکریزی را در هفت کیلومتری عمق قلب دشمن بزنیم
.