اهل اهوازم. وقتی به دنیا آمدم، مادرم فهمید پاهایم سالم نیستند. به دکتر که نشانم دادند، تشخیص او هم همین بود. با این که فقط چند روز از تولدم میگذشت، پاهایم را شکستند و دوباره گچ گرفتند. این پاها باید خوب میشدند چون بعدها خیلی به آنها احتیاج داشتم. وقتی بچه بودم، وضع کاسبی بابا خوب نبود. برای همین، خانه و زندگی را جمع کرد و زن و بچه را برداشت و رفتیم شمال. سه سال سخت را آنجا گذراندیم ولی کار بابا به جایی نرسید. دوباره برگشتیم اهواز، محله عامری. یازده دوازده ساله بودم که بابا یک خانه در محله حصیرآباد اهواز گرفت و رفتیم آنجا. سال ۴۲، وقتی من دو ساله بودم، رودخانه کارون طغیان کرده بود و کل محله را برده بود زیر آب. آن زمان که اغلب خانهها از خشت و گل و آجر بودند، خانههای این محله را از حصیر میساختند. بعد از طغیان کارون، یک تکه زمین، نزدیک منطقه زیتون کارگری به مردم حصیرآباد دادند تا خانههایشان را از نو بسازند. حصیرآباد فعلی، در راستای خیابان کارون و روی دامنه تپه است. یک رشته نسبتا طولانی از تپههای ماسهای. حصیرآباد در مرکز اهواز، در کنار این تپهها، الان هم کاملا تو چشم است.
خانه ما در لاین۱۱ حصیرآباد بود. مردم محلی، تحت تاثیر حضور طولانیمدت انگلیسیها که به سودای نفت دست از سر جنوب ایران برنمیداشتند، به «کوچه» میگفتند «لاین». تو حصیرآباد، دوست و رفیق زیاد داشتم. همانهایی که بعدها شدند همعقیده و همرزمم. همانها که خیلیهایشان در جنگ به شهادت رسیدند. سیدطاهر موسوی، علی نظرآقایی، حَمَد بدوی و بعضیهای دیگر که الان هم همه با همیم.
یک مسجد بود در لاین۱۰ که کمکم پایم باز شد به آن. آنجا مکبر بودم و اذان میگفتم. از وقتی با سیدطاهر که خانهشان لاین۷ بود شدیم دوست صمیمی، با هم میرفتیم مسجد لاین۵. عاشق ورزش بودیم و ورجهوورجه. برای همین، رفتیم تیم شهباز و شدیم فوتبالیست. غلامکفاش همیشه صدایش را کلفت میکرد و ُپزمان را میداد که: تیم ما کسایی مثه سیدطاهر و علی هاشمی رو داره! غلامکفاش، سرپرست تیممان بود. بعد از این که سالها گذشت و من و سیدطاهر هر دو تا شهید شدیم و دیگر عضو تیمش نبودیم، باز هم دستبردار نبود و هنوز پز ما را میداد.
با سیدطاهر تو دبیرستان منوچهری که در راهبند بود درس میخواندیم. محله راهبند روبهروی پمپ گاز نادری بود. هرچند راهبند همسایۀ محله ما بود ولی انصافا راهش دور بود. من این راه دور و دراز را پیاده میرفتم و میآمدم تا پول توجیبیام را پسانداز کنم. موقعی که مادرم بیپول میشد و گیر میکرد، پولم را رو میکردم. دوست داشتم خوشحالیاش را ببینم. میمردم برای خندههایش. وقتی تازه رفته بودیم حصیرآباد، خودم آستین بالا زدم و تو تعمیر خانه کمکش کردم. از همانوقتها بود که تو فامیل و در و همسایه معروف شدم به این که خیلی خانواده دوست هستم!
آن روزها من و سیدطاهر مدام به راه بودیم و بین حصیرآباد و راهبند رفت و آمد میکردیم. با سیدطاهر آنقدر رفیق بودیم که شب و روزمان با هم میگذشت. طوری که اگر پدر و مادرهایمان یکی از ما را تنها میدیدند، تعجب میکردند و سراغ آن یکی را میگرفتند.
ما خانواده پرجمعیتی داشتیم. چهار تا برادر کوچکتر از خودم داشتم و چهار تا خواهر. بابا دیگر دستش بند شده بود در وزارت بهداشت آن زمان و یک مینیبوس هم داشت که رویش کار میکرد. بعد از دورانهای سخت، حالا سر و سامانی گرفته بودیم و وضعمان بد نبود. بابا خیلی بامحبت بود. وقتی سال ۶۷ تو هور مفقود شدم، صبح به صبح میدیدمش که یک فرش پهن میکند و منتظر من مینشیند جلوی در. آنقدر این کار را کرد و کرد تا آخرش طاقت نیاورد و آمد پیش خودم.
تا سال ۵۶، بیشتر وقتمان با سیدطاهر و برادرها و خواهرهای من به گشتوگذار میگذشت. آن روزها، سیدطاهر یک ژیان داشت. خیلی وقتها میآمد دنبال ما و با هم میرفتیم گردش. در کنار این تفریحها از مسجد هم غافل نبودیم. آنقدر با هم رفتیم مسجد تا کمکم چشم و گوشمان به سیاست باز شد. شرکت در جلسات شبانه و بعضی کارهای سیاسی که با نزدیک شدن به سال ۵۷ وقتی که فقط شانزده هفده سال داشتم، رنگ و بوی تندتری به خودش میگرفت.
آن ایام گذشت تا کمکم سروصدای انقلاب بلندتر شد. روزها با سیدطاهر میرفتیم راهپیمایی و شبها اعلامیههای امام را در حصیرآباد پخش میکردیم. یکی از شبهای همان سال، آقای گلسرخی در اهواز سخنرانی داشت. سخنرانی در حسینیه اعظم بود. جایی که ما همیشه پای ثابت برنامههایش بودیم. آن شب، نیروهای شهربانی و ساواک، مجلس را به هم ریختند و گلسرخی را دستگیر کردند. مردم ساکت نماندند و تظاهرات راه افتاد. من و سیدطاهر هم جزو جمعیت شدیم. سرِ همین، نیروهای شهربانی افتاده بودند دنبال ما. مدام از دستشان درمیرفتیم ولی بالاخره من گیر افتادم. نمیدانم سربند همان بود یا نه ولی یکبار دستگیرم کردند و تا جایی که میخوردم کتکم زدند. دو سه روز نگهامداشتند و آنقدر زدند توی ساق پایم که نزدیک بود دوباره بشکنند. بعد از این که آزاد شدم، نمیتوانستم راه بروم. یکسره از درد ناله میکردم. میخواستند کاری کنند که حالاحالاها سر پا نشوم ولی کور خوانده بودند. بعد از آن، فعالیتهای من بیشتر هم شد. با سیدطاهر جفت شدیم و رفتیم کتابخانۀ مسجد امام زینالعابدین علیهالسلام و شروع کردیم به چاپ اعلامیه برای پخش کردن تو راهپیماییها. کلیشه هم میساختیم تا با رنگپاش، عکس امام را روی دیوارها بیندازیم.
روزهای آخر حکومت شاه که بوی حکومت نظامی میآمد، با سیدطاهر کوکتلمولوتوف درست میکردیم و توی راهپیماییها میانداختیم روی ماشینهای شهربانی. گاهی هم تا نصفه شب مینشستیم سرِ تکثیر اعلامیههای امام که همان اول صبح، داغداغ برسانیم دست مردم. هم اعلامیهها را پخش میکردیم، هم میچسباندیم بالا سرِ خانهها. صبح زود، وقتی مردم از خانه بیرون میآمدند تعجب میکردند که کی قدش اینقدر بلند بوده که دستش تا آن بالاها رسیده؟! خبر نداشتند که من اعلامیه را میدادم دست خواهر یا برادر کوچکترم، بعد میگذاشتمش قلمدوشم تا آن را بچسباند آن بالا. جایی که هم خوانده شود، هم کسی دستش نرسد آن را بکَند.
آن روزها داشتن و جابهجا کردن عکسهای امام جُرم بود ولی ما بیخیال بودیم. جگر و جُربزه این کارها را داشتیم و بدون ترس، کلی عکس امام را میبردیم و میآوردیم و یواشکی پخش میکردیم. بالاخره بعد از کلی شکنجه و دلهره، ۲۶ دی شد و شاه رفت. هرچه مردم از رفتن شاه خوشحال شدند، برعکس بعضی نظامیها دمغ شدند و پکر. روزی که شاه رفت، اهواز آرام بود. جز نقل و شیرینی که در شهر پخش میشد، هیچ خبری نبود. آن روز سهشنبه بود ولی فردایش اتفاقهایی افتاد که شد «چهارشنبه سیاه اهواز». تعدادی نظامی ریختند در خیابانها و شروع کردند به حمایت از شاه، شعاردادن. بعد هم تیراندازی شروع شد. بیشتر تیراندازیها توی خیابان نادری، پهلوی، سیمتری و رضاشاه بود. نظامیها به حسینیه اعظم و دانشگاه جندیشاپور هم هجوم بردند که نتیجهاش کشته شدن ۲۲ نفر و زخمی شدن تقریبا ۸۰ نفر بود. آن روز آیتالله خزعلی در دانشگاه جندیشاپور سخنرانی داشت. توی این سخنرانی، من و سیدطاهر و برادرش سیدصباح هم بودیم. هم شاهد کشته شدن مردم بودیم و هم دیدیم کلی ماشین از بین رفت. بعد از آن اتفاق بود که پست دادن ما توی محل شروع شد. آنقدر ماندیم تو خیابانها تا انقلاب پیروز شد. فردای پیروزی انقلاب در ۲۳ بهمن با بچههای کوی ابوذر جمع شدیم و همراه عباس هواشمی و حمد بدوی و علی نظرآقایی کمیته حصیرآباد را تشکیل دادیم. کمیته ابوذر که راه افتاد، گشتها فعال شدند و امنیت در محله به وجود آمد.
وقتی انقلاب پیروز شد از خوشحالی روی پا بند نبودیم ولی خبر نداشتیم که به مرور، سدهای دیگری جلویمان سبز میشوند. اولین سد بعد از رژیم شاه، منافقها بودند که یک شبه مثل قارچ سر درآوردند. خیلی زود یکی از کارهای اصلی کمیته ما شد قطع ریشۀ همانها. منافقها جبهه خلق عرب را فعال کردند و شدند یک گروه ضدانقلاب و جداییخواه. در حال ساکت کردن آنها بودیم که حرف نویی به گوشمان خورد: تشکیل یک نیروی جدید از جوانان انقلابی به نام «سپاه پاسداران انقلاب اسلامی». چه اتفاق مبارکی! سپاهی داشت تشکیل میشد از جوانها برای پاسداری از انقلاب. خیلی زود از کمیته انقلاب جدا شدم و رفتم سپاه و این فصل جدیدی شد از زندگی من در دفاع از انقلاب: ورود به جنگ هشت ساله و عاقبت بخیریام در کنار آبهای هور.
نویسنده: محمدجواد هادوی