۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

راه ماه

راه ماه

راه ماه

جزئیات

خاطرات رزمنده، حسین علی‌عسکری از عملیات کربلای ۵/ به مناسبت ۱۹ دی‌، سالروز عملیات کربلای۵

19 دی 1401
اشاره:۴۶ ساله و با ۲۲ سال سابقه کار، کارمند بانک سپه است. در ۲۵ سالگی ازدواج کرده و سه فرزند به نام‌های میلاد، سجاد و شهرزاد دارد. متولد تهران و ساکن منطقه۱۴ است. نزدیک خانه‌اش یک مغازه کوچک لوازم خانه باز کرده و بعد از ظهرها وقتش را در آن می‌گذراند. وقتی به او می‌گویم از خودت بگو، می‌گوید: فقط برگردیم به خاطرات آن موقع؛ سال۶۵! و با هم بر می‌گردیم به خاطرات آن موقع: ۱۳۶۵، منطقه عملیاتی شلمچه، کربلای ۵ :
بیست ساله بودم. دوستی داشتم به نام سعید عرب‌زاده. دو تایی تصمیم گرفتیم که با اولین سپاه صد هزار نفری بریم جبهه. قشنگ یادمه با سعید رفتیم پایگاه شهید بهشتی و ثبت‌نام کردیم. کارهامون انجام شد، بدون اینکه باباهامون بفهمند. تبلیغات گسترده‌ای می‌شد که مردم ثبت‌نام کنند چون صد هزار نفر رو با هم می‌خواستند اعزام کنند. تاریخ اعزام ما برج هفت بود یا هشت، یادم نیست ولی موقع اعزام مامانم همراهم اومد. می‌گن روی ظاهر دیگران به هیچ عنوان نمی‌تونی حساب کنی، من قیافه‌ام مثل بچه ‌مثبت‌ها بود، سعید عرب‌زاده شش‌تیغه. یک کاپشن چرمی پوشیده بود با یک شلوار جین. یک کفش نوک تیز هم که اون موقع مد بود پاش کرده بود. مامان گفت: این کیه؟! گفتم: دوستمه! بچه خوبیه. اگه خوب نبود نمی‌اومد اینجا!... واقعاً هم بچه خوبی بود. توی همون پایگاه به همه پوتین و لباس خاکی دادن و راه افتادیم. ما رو بردن توی جاده قدیم کرج. یک مجتمع بزرگ نیمه‌کاره‌ای بود که پنجره‌هاش شیشه نداشت. سرد بود و با مشمع پنجره‌هاش رو بسته بودند. یکی یک‌دونه چراغ والور هم به هر اتاق دادند. البته امکانات بد نبود، یعنی هر جای کار رو که می‌خواستی بگیری خوب بود. اونجا من و سعید عرب‌زاده از هم جدا شدیم. سعید رفت توی یک دسته، منم یک دسته دیگه. من تیپ ۱۱۰ خاتم بودم و سعید رفت جای دیگه. اون شب گذشت. فردا صبح دوباره اومدیم پیش همدیگه. نرمش کردیم و از اونجا راه افتادیم رفتیم استادیوم آزادی. وسط میدون بودیم، نرمش می‌کردیم یا رژه می‌رفتیم که از بلندگو صدا آمد: برادر سعید عرب‌زاده به اطلاعات... گفتم: سعید صدات می‌زنن.
گفت: شاید من نباشم.
گفتم: ‌چرا خودتی، برو!
رفت و بعد از مدتی برگشت. گفتم: کی بود؟
گفت: بابام... می‌گفت برو لباس‌هاشون رو پس بده بیا بریم خونه، گفتم من نمی‌یام، شما برو... .
خلاصه رفتیم. من رفتم مهران، سعید رفت اندیمشک و دیگه کلاً از هم بی‌خبر موندیم.
من رفتم ترابری. از اونجایی که از اول، ماشین‌های سنگین و موتورهای سنگین و سیلندر بالا دوست داشتم نرفتم ترابری سبک که ماشین سواری بگیرم. رفتم ترابری سنگین؛ اتوبوس، مینی‌بوس، کامیون. هفت هشت نفری می‌شدیم. اونا همه راننده سنگین و پایه یک بودند. از کار و کردارشون معلوم بود که راننده هستند. همه حرفه‌ای، هیکلی و سن بالا. من فقط توشون بچه بودم. رانندگی هم شغل تخصصیه. راننده بیابون، راننده تریلی باید وارد باشه. اونها هم اومده بودن جبهه، هرکس با یه نیت و یه مقصد. من چون این کاره نبودم همه فکر می‌کردن تواناییم کمه، برای همین هر چی اتوبوس و مینی‌بوس بود و سه چهار تا هم کامیون ، تقسیم کردند بین اونا و همه رفتند. من تک و تنها موندم توی ترابری! صبح که می‌شد اینا بلند می‌شدند می‌رفتند دنبال کار، من می‌پلکیدم تا آخر شب. نمازی می‌خوندم، سنگری تمیز می‌کردم و... . سه چهار روز که گذشت، حوصله‌ام سر رفت. توی مکانیکی یه ماشین «ایفا»ٰ بود. مسئول ترابری که اومد، بهش گفتم: من حوصله‌ام سر می‌ره اینجا.
گفت: ماشین نداریم... کار هم داریم‌ها ولی وسیله نداریم که بهت بدیم.
گفتم: یه ایفا اونجاست.
گفت: خرابه.
گفتم: ‌اگه درستش کنم بهم می‌دیش؟
گفت: آره!
رفتم تعمیرگاه. اونجا همه با هم دوست بودن، چون می‌دونستند برای چه هدفی اومدند. برای هم کار انجام می‌دادند. به مسئول تعمیرگاه گفتم: این ماشین چشه؟
گفت: لاستیک نداره، باطری نداره، ترمزش هم خرابه...
اومدم به مسئول ترابری گفتم: نامه بنویس، لاستیک و باطری بیاد. ترمزش رو هم همین‌ها درست می‌کنن.
مسئول ترابری نامه داد. بلافاصله لاستیک اومد، چهار تا یا شش تا باطری می‌خورد. باطری هم واسه‌مون فرستادند. ترمزش رو هم درست کردند، ماشین روشن شد. درش رو که می‌خواستم سوئیچ بندازم و باز کنم،‌ روی پنجه‌های پام بلند می‌شدم از بس که قدش بلند بود. برای بار اول که سوار شدم و توش نشستم وحشت کردم. با خودم گفتم: یعنی من می‌تونم اینو ببرم؟!
تعمیرگاه محوطه بزرگی داشت. ایفا رو روشن کردم و یه دوری ‌زدم. ظرف ده دقیقه قلق همه چی اومد دستم. رفتم گازوئیل زدم و اومدم حسابی شستمش، هم توش رو هم بیرونش رو. شد عین دسته گل! دست بر قضا همون شب هم نیرو آوردند ترابری که ما این نیروها رو ببریم خط، کجا؟ مهران! ما بیرون از شهر مهران بودیم و با خط شاید هفت هشت کیلومتری فاصله داشتیم. اولین باری که مهران رو دیدم همون شب بود. نیروها سوار ایفا شدند. ماشین رو که روشن کردم راه بیفتم متوجه شدم که ماشین چقدر سنگین شده! از خدا کمک خواستم. گفتم: خدایا چپ نکنم یه وقت، بچه‌های مردم یه بلایی سرشون بیاد... چند دقیقه که رفتم با اون جمعیت پشتش، شد برام عین یه ماشین سواری. یکی دو تا از فرمانده‌هاشون هم اومدند جلو نشستند. اولین باری بود که می‌رفتم مهران. شهر مهرانی که من دیدم، با خاک یکی بود. یک دیوار سالم نداشت. تمام جاهاش خراب بود. همه‌اش خوابیده بود زمین. کوچه‌اش را می‌فهمیدی کوچه است ولی خونه‌ها ریخته بودند. خیابون رو می‌تونستی بفهمی ولی مغازه‌ها همه ریخته بودند. شاید یک دونه کرکره رو چارچوب مونده بود! شهر داغون بود. خط، از شهر مهران جلوتر بود. نیروها از شهر خارج می‌شدند و می‌رفتند طرف خط. خلاصه بچه‌ها رو رسوندم و دوباره برگشتم. اون روز سه چهار مرتبه نیرو بردم و آوردم و بین ترابری و مهران رفتم و اومدم. دیگه با ماشینه حرفه‌ای حرفه‌ای شدم و شد برام مثل یک سواری. نیروها رو می‌خواستند جابجا کنند، پر می‌رفتم و پر برمی‌گشتم. فکر کنم اونایی که جلو بودند می‌خواستند برن مرخصی، چون اونایی رو که بر می‌گردوندم می‌گفتند الان یه کاتیوشا زد اونجا، یه خمپاره زد اینجا، جای ماشین توی دیده، گرای اینجا رو گرفتن، زود برگرد برو و از این حرف‌ها. خلاصه تا چند روز آذوقه می‌بردم مهران و نیرو جابجا می‌کردم. یه چند مدتی هم با همین ماشین توی مهران موندم. کلی کار انجام دادم اون چند وقت.
یک روز توی همین مهران نمی‌دانم کجا می‌رفتم که خوردم زمین و دستم گیرکرد به یک آهن و پوست و گوشت کف دستم بلند شد. الان هم جاش معلومه. هلال احمر بین خونه خرابه‌های مهران، یک چادر بزرگ زده بود. ایفا رو یک گوشه پارک کردم و رفتم تو. تا دستم رو دیدند گفتند: باید بخیه کنی. گفتم: بخیه نمی‌خواد... من از سوزن می‌ترسیدم. گفتند: خب بخیه نمی‌خوای؟ پس بذار برات بشوریم و باند بپیچیم. دو سه نفری شستند و باندپیچی کردند ولی بهم ‌گفتند اگه بخیه کنی زودتر جوش می‌خوره‌. گفتم: من هواش رو دارم!... کارشون که تموم شد یکی‌شون گفت: برو اون ور آمپول بزن. گفتم: آمپول واسه چی؟! گفت:‌باید آمپول کزاز بزنی، تو این منطقه میکروب زیاده، جنازه زیاده، دیگه آمپول رو صددرصد باید بزنی، تو هم که معلوم نیست دستت به کجاها خورده...
گفتم: پس برم از توی ماشین یه چیزی بیارم... اومدم و سوار شدم. دو نفر دنبالم دویدند. گفتند: کجا می‌ری؟! بیا آمپول بزن!
صبر نکردم، در رفتم و آمپول نزدم. خیلی از سوزن می‌ترسیدم.
راست می‌گفتند، منطقه آلوده بود. پر از جنازه عراقی‌ها بود. از جاده مهران که می‌خواستیم بریم طرف خط، یک جاده بود که این طرف و اون طرفش نوشته بود: «منطقه مین‌گذاری شده، وارد نشوید». بعد دو سه متر جلوتر یک جنازه عراقی افتاده بود. تقریباً بیست سی متر اون طرف‌تر جاده هم هفت هشت تا جنازه ‌دیگه عراقی افتاده بودکه یک زن هم بین اونا بود. کنارشون هم یه قاطر مرده بود. منتهی چون اونجا روزهاش گرم بود و شب‌هاش هم فوق العاده سرد، فقط پوستشون خشک شده بود و چسبیده بود به صورتشون. قیافه‌هاشون کاملاً قابل شناسایی بود و متلاشی نشده بودند. مثل مومیایی‌ها شده بودند. زن، دامن تنش بود و موهاش هم بلند بود. حالا بین اونا چه می‌کرد یا اینکه چی شده بود که رفته بودند روی مین، نمی‌دونم. مین‌ها رو خودشون کار گذاشته بودند! بچه‌ها می‌گفتند این منطقه دست عراقی‌ها بوده، ما ازشون گرفتیم. خلاصه هلال‌احمری‌ها راست می‌گفتند منطقه به خاطر جنازه‌ عراقی‌ها آلوده بود.
مأموریت ما توی مهران تموم شد، یعنی تیپ ما می‌خواست کلاً مهران رو تحویل بده. بساط و چادر و هر چی داشتیم با دو سه نفر جمع کردیم. گفتند کار ما اینجا تموم شده، باید بریم اندیمشک. راه افتادیم طرف اندیمشک. راه بین مهران و دهلران و اندیمشک راهِ خیلی سخت و خطرناکی بود. خیلی تنگ و باریک بود. البته تا جایی که یادمه از دهلران و اندیمشک جاده کفی بود و زیاد بد نبود ولی بعضی‌ راه‌های خود مهران گردنه داشت و جاده تنگ و باریک بود. خلاصه به سلامت اومدیم اندیمشک و بارها رو خالی کردیم.
چند روز قبل از عملیات کربلای ۵ سعید رو دیدم. دنیال تیغ می‌گشت. گفتم: سعید! زشته اینجا با تیغ ریش بزنی!
گفت: نه حسین، دارم کلافه می‌شم!‌
همیشه ریشش رو می‌زد. مدرسه هم که می‌اومد می‌زد، ولی من اصلاً‌ نزدم، نه ریش‌ها و نه موهام رو. خیلی بلند شده بودند. عکس‌هام هست.
دوباره از هم جدا شدیم. دو سه روز از عملیات کربلای ۵ گذشته بود که به من گفتند: یک سری جنس داریم برای خرمشهر. بزن تو این ماشین، خودت هم برو.
گفتم: برای چی؟
گفتند: اونجا عملیات شده، کار زیاد داریم. باید بری اونجا.
فردا صبح بار نبود ولی چند نفر سوار شدند و گفتند: بریم، بریم که کار داریم. پایگاهی که ازش به طرف خرمشهر راه افتادیم جای قشنگی بود. اون روز هم که از تهران اعزام شده بودیم، اومده بودیم همین جا. این دو سه نفر که اومدن بالا انگار بهم الهام شد که بپرسم کسی شهید نشده؟ اصلاً می‌خواستم اسم بگم. بگم سعید عرب‌زاده رو می‌شناسید؟ بعد گفتم نه اینجوری نگم. پرسیدم از بچه‌های ما کسی شهید نشده؟
گفتند:‌ چرا، دیشب خبر دادن، یکی از بچه‌ها همین دیشب شهید شده.
گفتم: اسمش چیه؟
اون یکی گفت: ‌سعید عرب‌زاده...
تا گفت سعید عرب‌زاده زدم رو ترمز و وایسادم. گفت: می‌شناسیش؟‌
گفتم: ‌رفیقمه، با هم اومدیم جبهه! چه جوری شهید شد؟
گفت: ‌توی کانال بوده، منتهی از کمر به بالا از کانال بالا بود، با تیر زدن تو کمرش.
گفتم: صددرصد شهید شده؟
گفت: صددرصد، الان تعاونه...
دیگه تا خرمشهر هیچی نگفتم. مسیر اندیمشک تا خرمشهر هم زیاد بود. تا رسیدیم خرمشهر و فهمیدم مقرمون کجاست، رفتم تعاون. ماشین رو کناری گذاشتم و رفتم تو. گفتم:‌آقا! سعید عرب‌زاده شهید شده؟
گفت: آره...
گفتم:‌کجاس؟
گفت: امروز فرستادیمش رفت، رفت برای تهران.
نتونستم ببینمش. دیگه ندیدمش... یادش بخیر! الآن یک کوچه توی خیابان ششم نیروی هوایی به نامشه: «شهید سعید عرب‌زاده». برگشتم ترابری و وایسادم وسط محوطه. شنیدم یک نفر سراغ من رو می‌گیره. داشت از یک پیرمرده می‌پرسید: شما کسی به اسم حسین عسکری می‌شناسی؟ ‌فاصله‌اش با من دو متر بود.
برگشتم طرفش، دائیم بود. همون موقع پیرمرده برگشت منو نشون داد و گفت: اوناهاش، اونجا وایساده. همدیگه رو دیدیم، سلام و علیک و ماچ و بوسه! دائیم تو قسمت تدارکات بود، منتهی تیپش با ما فرق می‌کرد.
اونا هم همین جا مستقر بودند. رفتیم یه گوشه نشستیم. من پشت ماشین آب میوه و کنسرو ماهی و سوپ جو و از این جور چیزها داشتم. روی قوطی‌ها به جای اسم شرکت‌ها و تبلیغ اونها، پرچم ایران رو کشیده بودند و نوشته ‌بودند: ‌هدیه به رزمندگان اسلام. چند تا از اونها بهش دادم، گفت:‌ من خودم توی تدارکاتم، خودم انبارم!
دایی گفت بریم اونجا که من هستم. ماشین رو یه گوشه پارک کردیم و رفتیم تیپ دایی. یک کانکس بود. رفتیم بالای کانکس نشستیم. گفت: ده دقیقه، یک ربع قبل از اینکه بیام دنبالت، اینجا رو بمبارون کردن. بعد هم منو برد جایی که خون ریخته بود و گفت: اینجا چند نفر شهید شدن. تازه جنازه‌شون رو بردن. جای وحشتناکی بود، ‌خیلی وحشتناک.
مسئول ترابری خرمشهر خیلی بچه ‌ماهی بود. بچه شهرری بود. یک هوندای تریل داشت و اسمش هم دست بر قضا سعید بود. دیگه اینجا که اومدیم ایفا به کارمون نمی‌اومد. گفت: ایفا بزرگه و توی تیررسه، کارآیی نداره. یک تویوتا وانت کوچیک بهم داد. یک روز یادمه گفتند: یه نفر توی شلمچه احتیاج داریم. پرسیدم برای چه کاری؟ گفتند:‌ این ماشین‌ها که توی خط می‌خورن و داغون می‌شن رو از سر راه برداره و بکشه عقب. گفتم: من می‌رم!
با تویوتا، کفی درست کرده بودند و با وینچِ۲ جلوش هم جرثقیل. یک نفر رو می‌خواستن که بره با این تویوتا ماشین‌ها رو برداره و بیاره عقب که راه بسته نشه. وقتی گفتم من می‌رم یک پسره اومد جلو گفت: ‌خیلی خطرناکه‌ها! گفتم:‌ عیب نداره، من سرم درد می‌کنه واسه همچین کارهایی، واسه خط مقدم... یکی از بچه‌ها که اهل ورامین بود، گفت:‌ بیا بریم...
گفتم: کجا؟!
گفت: مگه تو نمی‌خوای بری خط؟
گفتم: چرا!
گفت:‌ شما جای من داری می‌آی. من دارم می‌رم مرخصی. اونجا جرثقیل بدون راننده است. بریم امشب اونجا، راه و چاه کار رو یادت بدم.
خلاصه پا شدیم و همون موقع رفتیم شلمچه. از پایگاه که چند کیلومتر با خرمشهر فاصله داشت رفتیم خرمشهر. خرمشهر مثل مهران داغون نبود. خالی از سکنه بود ولی از مهران سالم‌تر بود. بعضی از خونه‌ها سالم‌تر بودند، در و پیکر داشتند، راه پله داشتند. می‌شد بری پشت بوم. حتی تو بعضی خونه‌ها ماشین بود. منتهی لاستیک نداشت یا اسکلتش بود و جنس‌هاش رو باز کرده بودند و خالی خالی بود. توی بعضی خونه‌ها هنوز فرش بود، عروسک بود، کابینت‌های آشپزخانه بود ولی درب وداغون منتهی آب و برق شهر قطع بود. توی خرمشهر یک میدون تخریب شده‌ای بود که دست راستش می‌رفت شلمچه. همونجا خاک ریز بلندی زده بودند. تا ما رسیدیم، یک تانکر آب رو که داشت برای خط آب می‌برد، زدند. راننده و شاگردش زخمی شدند و ماشین وسط راه رو گرفته بود. پنج دقیقه نبود که رسیده بودیم. به ما گفت:‌ مأموریت همینه! بیا اولین کار رو انجام بده، یاد بگیر. ما با همین جرثقیله شروع کردیم. گفت: بپر و این وینچ رو وصل کن. همون موقع هم گرای اونجا رو گرفته بودند و به شدت داشتند می‌زدند. دید هم نداشتند چون خاکریز بلند بود ولی می‌زدند. ما جوون بودیم و دل شیر داشتیم یعنی چیزی نداشتیم که برای از دست دادنش بترسیم. اومده بودیم برای همین کارها. مثل الان نبود که آهسته بریم و آهسته بیایم.
به محض اینکه رفتم جلو که بکسل رو وصل کنم خمپاره زدنش قطع شد. من رفتم که وینچ رو بندازم دیدم همه جا چاله چوله است یعنی هر جا پا می‌گذاشتم جای خمپاره بود. شیشه‌های تانکر آب شکسته بود و رادیاتش سوراخ شده بود. خلاصه داغون بود. وینچ رو انداختم به سپر تانکر و به پسره گفتم: بکش!
سیم رو کشید، سفت شد. خودم هم پریدم بالا. اون هم گازش رو گرفت و اومد. جای خطرناکی بود. بلافاصله که راه افتادیم یک خمپاره، صاف خورد وسط همون جا که ماشین بود. صدای تق تق ترکش‌ها روکه از پشت سر می‌خورد به ماشینی که می‌کشیدیمش می‌شنیدیم!
اون موقع گفتم چه شانسی آوردم ولی الان جداً می‌گم ای کاش این شانس رو نمی‌آوردم.
خلاصه مأموریت ما همین بود. اون رزمنده اهل ورامین بهم گفت خب دیگه کار رو یاد گرفتی و رفت. من هم گفتم: فقط یک کمک به من بدین، چون یک نفری نمی‌شه. شب می‌اومدیم توی یک خونه می‌خوابیدیم، صبح اگه ماشینی تو خط خورده بود می‌رفتیم می‌آوردیمش. توی تویوتا سه چهار تا لاستیک داشتیم تا اول لاستیک ماشین داغون ‌شده رو عوض کنیم تا بتونه با پای خودش بیاد و راه را برای ماشین‌های دیگه، یا نیرو یا آمبولانس باز کنه.
توی خرمشهر به سمت شلمچه از یک پاسگاهی رد می‌شدیم و می‌رسیدیم به دریاچه ماهی. بغل دریاچه ماهی یک راه درست کرده بودند. نزدیک خط بود. بغل دریاچه ماهی مثل جایی که برف اومده باشه و نشسته باشه بیست سانتیمتر خاک نشسته بود؛ خاک پودر. وقتی با ماشین رد می‌شدیم جای چرخ می‌افتاد روی خاک‌ها.
یک شب ماشینی کنار دریاچه ماهی زمین‌گیر شده بود، رفتیم برش داریم. خاک بلند می‌شد اونقدر که جلو رو نمی‌دیدم. به کمکم گفتم: تو پیاده شو، من تو رو که می‌بینم می‌فهمم راه کجاست، چراغ که نمی‌شد روشن کنیم. ماشین انقدر با سرعت پایین می‌رفت که با دنده یک نمی‌تونست بره. زدم دنده کمک تا بتونم پام رو از کلاچ بردارم که با دور موتور، ماشین یواش یواش خودش بتونه دنبال پسره بره. جلو که می‌رفتیم یک رزمنده اومد طرفمون و گفت:‌آقا اینجا یک شهید داریم بپا نری روش. شیشه رو کشیدم پایین، دیدم یک شهید طاق‌باز بغل جاده خوابیده، یکی گفت: می‌بریش؟
گفتم:‌ به خدا مأموریت دارم، یه ماشین رو زدن، راه رو بسته‌، والّا می‌بردمش....
خیلی طول کشید تا رسیدیم به اون ماشین. ماشین رو بکسل کردیم و دو تا چرخ عقبش رو با وینچ کشیدیم و بلندش کردیم و گذاشتیم کف تویوتای خودمون و با سیم بستیمش که نیفته. بعد توی همون جاده باریک دوباره راه افتادیم به سمت عقب. یک خرده که اومدیم من مدام راه رو نگاه می‌کردم و می‌گفتم: ‌راه رو اشتباه اومدیم! راه برام غریب بود. هیچ‌کس نبود، هیچ‌کس. کمکم گفت: از کجا می‌گی؟
گفتم: اون راه که اومدیم خاک بود، خاک مثل برف نشسته بود، اینجا خاک نداره. تردد توش زیاد بود. اینجا تردد نداره.
بعد رسیدیم به جنازه یک تانک که کنار جاده افتاده بود. دیگه مطمئن شدم از اینجا نیومده بودیم، چون جنازه ‌این تانک اینجا نبود. اونجا توی اون تاریکی و جاده ‌تنگ و باریک دور زدم، حساب کنید همچین باری پشت ماشین بود، دوتا چرخ خودش هم روی زمین بود. هزار مرتبه عقب و جلو کردم تا توی جادة به اون کوچیکی دور زدم. بالاخره راه رو پیدا کردیم و برگشتیم. از شلمچه اومدیم بیرون و رفتیم خرمشهر. ماشین رو دم در خونه گذاشتم. وقتی رفتم بخوابم ساعت رو نگاه کردم دیدم سه و خورده‌ایه.
من چون ماشین دستم بود هرجا دوست داشتم توقف می‌کردم. یک کم جلوتر از دریاچه‌ ماهی، عراقی‌ها سنگرهای بتونی خیلی قشنگی ساخته بودند. یک بار کنار اونا وایسادم و رفتم تو. دیدم سه چهار تا جنازه عراقی افتاده. همه‌شون باد کرده بودند. پاسگاه را گرفته بودند، اما بعداً دوباره بچه‌ها از دستشون در آورده بودند. درست جلوی پاسگاه سنگر ساخته بودند. شاید صد متر، دویست متر جلوتر به سمت خاک ایران این سنگرها را ساخته بودند. یک بلندی هم بود که به همه جا مسلط بود. اونجا هم سه چهار تا جنازه افتاده بود ولی توی سنگرها خیلی چیزها پیدا می‌شد. خیلی کنسرو توش بود که روی‌شان عکس قو بود. کلی لباس و پوتین هم بود ولی من رغبت نکردم به هیچ‌کدوم دست بزنم. خیلی هم نارنجک بود. از این نارنجک دستی چهل تکه‌ها، مهمات خیلی بود. از لحاظ تجهیزات اونا خیلی بهتر از ما بودن، حالا تو بعضی فیلم‌ها، عراقی‌ها رو خنگ و پخمه‌ نشون می‌دن که یه بچه می‌ره و شش نفر رو اسیر می‌کنه و می‌آره. اینجوری نبود. اگه تک به تک با یه نفرشون رو به رو می‌شدی محال بود زنده در بری. ارتششون همه زبده و آموزش دیده بودند. مهران که بودیم یک نفر بود که سن بالایی داشت خیلی هم چاق بود. توی قسمت رزمی و گردان‌ها بود. یکی دوبار که نیرو و آذوقه بردم اونجا، ازش ‌پرسیدم خبری هست؟ گفت: تا وقتی ما نزنیم خبری نیست، همین که ما یکی، دو تا کاتیوشایی، خمپاره‌ای بزنیم، ده تا جوابش می‌یاد!
خلاصه کار من در کنار این گشت و گذارها آوردن داغون شده ماشین‌هایی بود که مزاحم خط بودند. توی خرمشهر پارکینگ بزرگی بود که ‌ماشین‌های داغون رو می‌بردیم اونجا. چون ماشین‌ها همه حساب و کتاب داشت. جنازه خرد شده‌اش، تیکه پاره‌اش، آتیش گرفته‌اش رو باید تحویل می‌دادیم. کار من تا همین جا بود که ماشین‌ها رو می‌آوردم و تحویل می‌دادم.
یک بار داشتیم می‌رفتیم طرف شلمچه، یک دفعه آتش سنگینی شروع شد. این طرف و اون طرف جاده رو می‌زدن. از ماشین اومدیم پایین و رفتیم توی یک ساختمون نیمه‌کاره سیمانیِ خیلی محکمی که بیمارستان صحرایی بود، دیدم چقدر از بچه‌های مردم درب و داغون وشَل و پَل‌ اون تو هستند. وایسادیم اونجا که آتیش بخوابه، اما یک صدایی مثل صدای هواپیمای یک موتوره می‌اومد. پرسیدم از بچه‌ها این چیه؛ یکی گفت: میگه، میراژه، نمی‌دونم چیه!
من خودش رو ندیدم ولی صداش رو می‌شنیدم. هی تو آسمون می‌چرخید. صداش یکسره می‌اومد، نمی‌دونم چرا نمی‌زدنش؟!
یک بار دیگه توی خط بودیم یک هواپیما که مال خودمون بود در فاصله پایین پرواز می‌کرد، سرعتش هم خیلی کم بود. از سمت عراق داشت می‌اومد ایران. یک خاکریز بزرگی درست کرده بودند که یک تیربار هم رویش بود. تیربارچی تا هواپیما رو دید شروع کرد به زدن. یک فرمانده هم اون پایین بود، البته مال تیپ ما نبودند، من نمی‌شناختمشون. هی می‌گفت:‌ نزن، نزن... . ولی صدای تیربار نمی‌گذاشت تیربارچی بشنود که این چی داره می‌گه. فرمانده بدو بدو رفت بالا و با مشت و لگد از اون بالا کشیدش پایین که: تو نمی‌فهمی این ایرانیه؟! عراقی اینقدر پایین می‌پره؟! عراقی‌ که می‌دونه اینجا مقرماست اینقدر می‌یاد پایین؟! اگه می‌زدیش چی؟!...
بچه‌ها زیاد تعلیم نمی‌دیدند یعنی وقتی برای تعلیم سنگین نبود. کسی وقت نداشت برای آموزش دیدن.
خونه‌ای که در خرمشهر تویش مستقر بودیم همه چیزش تقریباً سالم بود. منتهی آب و برق نداشت. برای آب باید می‌رفتیم سراغ منبعی که بیرون خونه بود. یک روز بعدازظهر رفته بودم روی پشت‌بوم آجیل بخورم دیدم دو سه تا میگ مشکی رنگ اومدند رفتند طرف اهواز. خرمشهر که داغون بود و دیگه کاری بهش نداشتند. از فاصله دور می‌دیدم موشک‌ پرت می‌کردند و صدای ضدهوایی هم می‌اومد. من همیشه توی اون خونه آماده باش بودم. بی‌سیم چی داشتیم، به اون می‌گفتند. اون هم می‌اومد به من می‌گفت که حسین پاشو برو فلان جا.
یک روز بعدازظهر یکی در زد و اومد تو. گفت: این خونة ماست.
گفتم: راست می‌گی؟
گفت: آره!
گفتیم: بچه خرمشهری؟
گفت:‌ آره!
گفتم: کجایی؟
تیپش رو گفت. بعد هم گفت: با خودم گفتم تا نزدیک خونه‌ام بیام ببینم خونمون چی شده؟ حالا می‌بینم که سالمه، طوریش نشده.
البته شیشه‌هاش شکسته بود و در و دیوارش ترکش خورده بود، اما قابل تشخیص بود. هم خونه اینها، هم خونه همسایه‌هاشون، کلاً خیلی داغون نشده بود.
ارتباط با خانواده هم از طریق نامه بود. یک جوانی توی تبلیغات بود، نامه‌ها رو می‌دادم بهش. او نامه‌ها رو از من می‌گرفت و جاش کاغذ دیگه می‌داد. نمی‌دونم چطوری می‌رسید دست خانواده‌ها. شاید یکی می‌آورد و می‌انداخت توی صندوق پستی. شکل نامه‌هایی که از جبهه می‌اومد با نامه‌های معمولی فرق داشت، ‌تمبر هم لازم نداشت. بعضی وقت‌ها هر روز نامه می‌فرستادم. اندیمشک که بودم فقط چندتا نامه نوشتم ولی مهران چون مدت بیشتری بودم خیلی نامه فرستادم. نامه‌هام الان دست پسرم میلاده. وقتی می‌خونمشون بچگی‌هام توش موج می‌زنه.
سه ماه مأموریت ما تموم شد. یک روز رفتم تسویه حساب. یک حاجی بود فامیلیش معمارزاده بود. خیلی مرد آقایی بود. خونه‌شون بلوار ابوذر بود. موقعی که من داشتم می‌آمدم تهران ایشون هم داشت تسویه می‌کرد. کارش تموم شده بود. با یک کامیون اومدیم اهواز. از اهواز اتوبوس سوار شدیم و اومدیم ترمینال شهید رجایی. از اونجا هم یک ماشین گرفتیم تا ته پیروزی. ایشون رفت بلوار ابوذر، منم اومدم خونه. حاج آقا معمارزاده خیلی شبیه دائیم بود، فقط خیلی سیگار می‌کشید.
وقتی از جبهه برگشتم دیدم همه دارند با خیال راحت زندگی می‌کنند، می‌روند و می‌آیند، نون تازه می‌فروشند، گوشت تازه می‌خرند، بقال‌ها چراغ‌هاشون روشنه! انگار نه انگار که مملکت جنگه!
اینکه گفتم کاشکی شانس نیاورده بودم برای اینه که حسرت می‌خورم که خیلی راه خوبی بود، راه ماهی بود! یه بار دنیا اومدم یه بار هم به خوبی و خوشی با شهادت تموم شده بود و رفته بود...

پی‌نوشت:
۱.کامیون باربر و نیروبر جنگی
۲.سیم بکسل

نویسنده: محمدحسین هادوی

مقاله ها مرتبط