۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

دژهای مثلثی

دژهای مثلثی

دژهای مثلثی

جزئیات

روايتی كوتاه از عمليات رمضان/ به مناسبت ۲۲ تیر، سالروز آغاز عملیات رمضان

22 تیر 1399
صبح روز ۲۳ تير ماه ۱۳۶۱ يادم هست سوار بر يك دستگاه موتور سيكلت تريل هوندا ۱۲۵، به تنهايی و مجهز به دوربين و قطب‌نما و كالك عمليات آمدم از دژ مرزی عراق گذشتم و به «پاسگاه زيد» در داخل خاك عراق رسيدم. آن‌جا ديدم «پاسگاه زيد» در جريان حمله‌ی شب گذشته‌ی بچه‌ها سقوط كرده. از بغل پاسگاه گاز موتور را گرفتم و با گرای ۲۷۰ درجه كه دقيقاً به سمت غرب می‌شد، مستقيم حركت كردم و خودم را به «كانال پرورش ماهی» رساندم. آن‌جا، برای اولين بار بود كه لبه‌ی سيل‌بند كانال را می‌ديدم. داخل «كانال پرورش ماهی» به عمق تقريبی نيم متر، آب بود و آب از ديواره شرقی كانال نشت كرده بود و به همين خاطر سمت شرق كانال، زمين حالت باتلاقی پيدا كرده بود. طوری كه اگر می‌خواستم با موتور از آن‌جا حركت كنم و در امتداد كانال بروم، موتور داخل گل و لای فرو عملیات رمضانمی‌رفت و می‌تپيد. به همين دليل، گاز موتور را گرفتم و آمدم روی خود لبه‌ی سيل‌بند «كانال پرورش ماهی». سطح لبه‌ی كانال، خاك كوبيده بود و كاملاً خشك بود روی ديواره اين كانال ارتش عراق يك سری سنگرهايی به شكل آلاچيق يا كپر درست كرده بود كه با فواصل منظم از هم، رو به سمت شرق آرايش گرفته بودند. «كانال پرورش ماهی»، چنان‌چه می‌دانيد، يك كيلومتر عرض و سی كيلومتر طول دارد. در آن بخشی كه من رفته بودم، خبری از نيروهای دشمن نبود. از قرار معلوم بچه‌های عمل كننده، شب گذشته آن‌ها را تار و مار كرده بودند. لذا، من درنگ نكردم و گاز موتور را گرفتم و حدود دو، سه كيلومتر از روی همان لبه‌ی كانال به سمت شمال رفتم. از آن‌جا كه اين كانال را به شكل اريب درست كرده بودند و رأس آن ميل به غرب داشت، وقتی از سمت جنوب آن به سمت شمال می‌رفتی، خود به خود به سمت غرب تمايل پيدا می‌كردی و به نهر «فرات» نزديك‌تر می‌شدی. در رأس شمالی اين كانال پرورش ماهی، نهری به نام «كتيبان» وجود دارد كه در كرانه‌ی آن ساختمان ويژه‌ای برای پمپاژ آب كتيبان به داخل كانال قرار داشت و يك سری واتر پمپ‌های فشار قوی بسيار مجهز در آن‌جا وجود داشت. اين واتر پمپ‌ها، آب را از نهر كتيبان كه از رود فرات منشعب می‌شد، تخليه می‌كرد و می‌ريخت داخل «كانال پرورش ماهی». حالا نوك جنوبی كانال پرورش ماهی هم به خاطر حالت زاويه‌دار آن، به «نوك مدادی» معروف است. چون دقيقاً به شكل نوك مداد است. آبی كه واتر پمپ‌ها از كتيبان به داخل كانال می‌ريختند، بعد از طی سی كيلومتر در ازای كانال، می‌رسيد به اين رأس جنوبی معروف به «نوك مدادی» و از آن‌جا به نهری به نام نهر حصجان‍ [هسجان] می‌ريخت و منتهی می‌شد به اروند رود.
سواره از روی كانال حركت كردم و رسيدم به رأس شمالی كانال يا به قول معروف، «ته مداد» يعنی سر كيلومتر سی كانال كه شمالی‌ترين نقطه‌ی اين كانال بود. در آن‌جا، ديدم كه بچه‌های تيپ ۲۵ كربلا، به همراه تعدادی از تانك‌های تيپ ۸ نجف اشرف حضور دارند. وضعيت منطقه خيلی آن‌جا عادی بود. دشمن پشت آن تأسيسات تلمبه خانه مواضع توپ‌خانه داشت و بچه‌ها با آتش سبك و شليك آر.پی.جی، تأسيسات پمپاژ آب كتيبان به داخل كانال پرورش ماهی را می‌كوبيدند. حتی تفنگ‌های ۱۰۶ خودی هم شديد آن‌جا را می‌كوبيدند. يك سری خاكريزهای مقطع هم از دشمن آن‌جا مانده بود كه نيروهای خودی پشت همان‌ها موضع گرفته بودند و از لحاظ روحيه و وضعيت كلی در سطح خيلی خوبی قرار داشتند. متقابلاً دشمن چون شب قبل ضربه خورده بود، خيلی به عقب پرت شده بود و اصلاً نمی‌توانست خودش را آفتابی كند. من تا حوالی ساعت دوازده ظهر روز بيست و سوم تير، همان‌جا بودم و اوضاع و احوال منطقه حسابی دستم آمد. بعد حركت كردم، با اين نيت كه خودم را به دژهای مثلثی حول حوش پاسگاه زيد، در جنوب شرقی آن‌جا كه بودم برسانم.
سوار بر موتور، تك و تنها داشتم وسط دشت و بيابان رو به جنوب می‌آمدم كه ناگهان متوجه يك تويوتا لندكروزر استيشن شدم كه گرد و خاك كنان به طرفم می‌آمد. در جا فهميدم خودرو استيشن فرماندهی است. راننده دست تكان داد و من به طرف ماشين رفتم. با رسيدن به نزديك لندكروزر ديدم نفر نشسته كنار دست راننده ـ خدا رحمت‌اش كند ـ برادرمان حسن باقری فرمانده «قرارگاه عملياتی نصر» است. ايشان از ماشين پياده شد و آمد با هم چاق سلامتی و روبوسی كرديم. پرسيد: «اين طرف‌ها چه كار می‌كنی؟» گفتم: «من الان بالا بودم و وضعيت شمال كانال پرورش ماهی به اين شكل است. تمام اين مسير را گشته‌ام و هيچ اتفاق خاص و قابل ذكری نيافتاده. از آن‌جا تا پشت دژ مرزی عراق در شرق، ما هيچ معضلی نداريم. از «كانال پرورش ماهی» تا سر شمالی آن هم با موتور رفته‌ام. مشكلی نداريم و بچه‌ها آن‌جا هستند و شكر خدا وضعيت خوب است.»
عملیات رمضانديدم حسن باقری خيلی مضطرب است و نگران به نظر می‌رسد. از من با لحن مضطربی پرسيد: «فلانی، تو كه توی منطقه هستی به من بگو ببينم، آن قسمت بالا ـ يعنی بالاتر از محل درگيری بچه‌های قرارگاه فتح ـ را تو چطوری می‌بينی؟! اصلاً از آن بالا هم خبری داری؟»
منظور باقری، خاكريزی بود كه از شمال كوشك و پشت دژهای مثلثی، به صورت اريب رو به سمت غرب كشيده شده و به سر «كانال پرورش ماهی» وصل می‌شد. البته در اصل، اين، خاكريز نبود. يك جاده مرتفع بود. چون اصولاً در آن منطقه، هر چه جاده كفی و هم سطح زمين وجود داشته باشد، با يك بارندگی يا پيشروی آب منطقه و امثالهم، كلاً زير آب می‌روند. به همين خاطر جاده مزبور را خيلی مرتفع ساخته بودند. منتها چون مسئولين در جريان دورخيز برای شروع حمله، شناسايی دقيق نسبت به اين جاده خاكريز مانند نداشتند، نمی‌دانستند كه اصلاً اين چقدر از سطح زمين ارتفاع دارد و وضعيت‌اش چه جوری است.
طرح حسن باقری اين بوده كه چون از ناحيه شمال ـ يعنی سمت راست منطقه عملياتی ـ به دليل باز بودن و فقدان عارضه زمين به واسطه احتمال خطر سرازير شدن دشمن از آن‌جا احساس نگرانی می‌كرد، يا بايستی می‌رفتيم و در آن جناح راست منطقه خاكريز می‌زديم يا اين‌كه برويم و پهلوی خودمان را به يك خاكريز طبيعی‌ای كه در آن سمت وجود دارد بدهيم. حالا اين علامت ـ جاده خاكريز مانند ـ روی نقشه حسن باقری وجود داشت و روی عكس هوايی هم كه از منطقه تهيه شده بود، ديده می‌شد. اما اين‌كه اين عارضه چقدر ارتفاع دارد، بلندی آن از سطح زمين سی سانت است؟ يك متر است؟ چقدر است؟ آيا می‌شود پشت آن مستقر شد و رو به سمت شمال پدافند كرد؟ ... اين‌ها مشخص نبود.
خلاصه، حسن می‌خواست در اين باره كسب اطلاع كند. برگشت به من گفت: «بابا! تو با موتور پاشو برو به آن طرف، ببين آن پهلو چه وضعی دارد؟ يعنی همين جوری باز است؟»
تازه آن‌جا بود كه من دو ريالی‌ام جا افتاد كه اين استرس و نگرانی حسن بی‌مورد نيست. با خودم گفتم: «ای دل غافل!» من با موتور رفتم تا سر كانال پرورش ماهی. از آن‌جا تا دژهای مثلثی، مسافتی در حدود ده، يازده كيلومتر خالی است و رها شده. چرا ما تدبيری برای آن جناح در نظر نگرفتيم؟!
خلاصه، حسن گفت: «برو آن‌جا سر و گوشی آب بده، ببين اوضاع از چه قرار است.» من هم گفتم: «باشد حاجی، الساعه می‌روم.» ايشان سوار شد و رفت. من هم بلافاصله قطب‌نما را درآوردم و نقشه را باز كردم. از پيش توجيه بودم كه برای حركت به سمت شمال در اين دشت، بايد با گرای صفر درجه حركت كنم. برادر باقری سوار شد و برای بازديد وضعيت كانال پرورش ماهی با گرای ۲۷۰ به سمت غرب رفت، من هم با گرای صفر درجه به سمت شمال رفتم. حين حركت، هر از چند لحظه يك‌بار، قطب‌نما را باز می‌كردم تا جهت عمومی را درست طی كنم و بر اساس محور صفر درجه بروم بالا تا ببينم آن‌جا چه خبر است. حالا ساعت حوالی يك ظهر است و از شدت گرما، زبانم به سقف دهانم چسبيده بود. نه قمقمه آبی به همراه داشتم، نه كنسرو و كمپوتی. يك تنه، سوار بر موتور، توی آن دل گرما و دشت بی سرو ته، داشتم گاز می‌دادم و جلو می‌آمدم. خودم بودم و خودم، وسط آن دشت. حدود هشت يا ده كيلومتر كه رو به شمال رفتم، دفعتاً با ديدن گرد و خاك زيادی كه از روبه‌رويم به هوا بلند شده بود، سرعت موتور را كم كردم. خوب كه دقت كردم، ديدم گله، گله تانك است كه با آرايش دشت‌بان، دارند به سمت جنوب می‌آيند!
عملیات رمضانهمان‌طور كه نگاه‌شان می‌كردم، به دلم بد نياوردم. از آن‌جا كه در جريان فتح خرمشهر، برو بچه‌های اصفهانی «تيپ ۸ نجف» و «تيپ ۱۴ امام حسين(ع)» كلی از تانك‌های عراقی را غنيمت گرفته بودند، احساسم اين بود كه لابد اين‌ها، تانك‌های خودی هستند و دارند از بالا به سمت پايين می‌آيند. كمی جلوتر رفتم. اين بار كمی شك كردم و به خودم گفتم آخر بچه‌های زرهی ما كه اهل دشت‌بان آن هم با چنين آرايش كلاسيكی نيستند. آن‌ها معمولاً به صورت ستونی حركت می‌كنند. يك دستگاه تانك جلودار می‌شود و به‌راه می‌افتد، بقيه تانك‌ها پشت سر آن حركت می‌كنند. اين‌ها ولی، با آرايش كامل نظامی و پرچم‌هايی كه روی آنتن تانك‌هايشان زده بودند، مشكوك به نظر می‌رسيدند. خلاصه، دفعتاً ترمز گرفتم و دوربين كشيدم. ديدم پرچم‌های روی تانك‌ها، عراقی‌اند! پشت اين تانك‌ها هم گروه زيادی از نفرات پياده، مسلسل به دست و منظم در حال بدو، دارند حركت می‌كنند و جلو می‌آيند. با توقف من، اين تانك‌ها هم متوقف شدند. عجيب بود كه از طرف تانك‌ها، هيچ حركتی انجام نشد. حتی يك گلوله از طرف پياده‌های‌شان به سمت من شليك نشد. حدس می‌زدم قصد دارند با اين حركت من را خام كنند كه سادگی كنم و بروم جلو، تا مرا اسير بگيرند. فكر نمی‌كردند آن‌ها را شناسايی كرده باشم. حالا توی آن حال و هوا، خودم فكر می‌كردم من از اين مهلكه جان سالم به در نمی‌برم! منم و همين موتور، آن طرف يك‌صد و خرده‌ای دستگاه تانك است، بعلاوه صدها نفر سرباز مسلح. حالا حتی اگر اين‌ها ضربدری هم به سمت من شليك كنند، راه فرارم بسته می‌شود و الفاتحه!
دست آخر زير لب بسم‌الله گفتم. دوربين را توی جيب پيراهن بادگير مانندی كه به تن داشتم انداختم و گاز موتور را گرفتم و در جا سر و ته كردم!
هنوز در حال سر و ته كردن موتور بودم كه عراقی‌ها فهميدند چه قصدی دارم. همين طور با كاليبر تانك و گلوله‌های ضد نفر و ضد تانك بی‌.ام.پی و تير مستقيم تانك‌ها و غير مستقيم كلاش و تيربار به طرفم آتش باز كردند! تمام قوتم را توی دستم گذاشتم و موتور را تا جايی كه گاز می‌خورد، گاز دادم. آن‌ها همه دور و برم را داشتند می‌كوبيدند. جلوی موتور را می‌زدند، عقب موتور را می‌زدند، تير بود كه از بغل گوش و زير دست من رد می‌شد. مدام توی دلم می‌گفتم الان مرا می‌زنند، يك دقيقه ديگر می‌زنند. حالا برای اين‌كه الكی هم شده دلم را خوش كنم، شروع كردم با موتور زيگزاگی حركت كردن! در صورتی كه چنين مانوری بی‌فايده بود. چون توی آن دشت، وقتی آن‌ها به صورت متمركز داشتند به طرف يك نقطه شليك می‌كردند، چه من زيگزاگ می‌رفتم چه به صورت مستقيم، فرقی نداشت. منتها ما توی آن حال و هوا، دل‌مان را خوش كرده بوديم كه حالا داريم تاكتيكی به خرج می‌دهيم. از اين ويراژها می‌داديم! خلاصه به هزار مكافات، تخت‌‌گاز رو به سمت جنوب در حركت بودم و در همان وضعيت دلم مثل سير و سركه می‌جوشيد؛ چون می‌دانستم چه اتفاق شومی در حال رخ دادن است. يعنی عنقريب است كه اين مجموعه زرهی دشمن می‌آيد و پشت بچه‌ها را كه سر كانال پرورش ماهی رو به سمت غرب آرايش گرفته‌اند و دارند تلمبه‌خانه و تأسيسات آن را می‌زنند، می‌بندند. حالا دل‌شوره‌ام عملیات رمضانبيشتر از اين بود كه خدايا! توی اين شلم شوربا و شلوغی، اگر حسن باقری را پيدا نكنم چه كسی را بايد گير بياورم و به او بگويم آقا! بچه‌ها را از آن‌جا بكشيد عقب اين‌هايی كه با خيال راحت دارند رو به سمت غرب می‌جنگند، عنقريب است كه همه‌شان قيچی بشوند! مدتی دنبال «حسن باقری» گشتم ولی بی‌فايده بود. وقتی ديدم «حسن» را نتوانستم پيدا كنم، آمدم پشت خاكريز دژ مرزی عراق. واحدهای خودی، امكانات لجستيك و تعاون و آمبولانس‌هايشان را يك پله جلوتر كشانده و پشت همين دژ مرزی عراق مستقر كرده بودند. يكی دو كيلومتر كه پشت دژ پايين‌تر رفتم، متوجه يك نفربر ام ـ ۱۱۳ مركز پيام شدم كه آنتن‌های بلند آن مشخص می‌كرد بايد مال يكی از تيپ‌ها باشد. سريع جلو رفتم. پياده شدم و رفتم توی نفربر. ديدم برادر مرتضی قربانی؛ فرمانده تيپ ۲۵ كربلا مشغول مكالمه بی‌سيم با رده‌های مافوق خودش در قرارگاه فتح است. حالا اين را هم بگويم كه من برادر قربانی را می‌شناختم، ولی ايشان مرا نمی‌شناخت. وقتی مكالمه‌اش تمام شد، او را صدا زدم و با هم از نفربر خارج شديم. خودم را معرفی كردم و گفتم مسئول واحد اطلاعات تيپ ۲۷ هستم. من را حسن باقری به آن سمت بالا فرستاد و من الان دارم از مقابل چنان تشكيلات زرهی گردن كلفتی می‌آيم. اين همه خلاصه آخرين مشاهدات عينی من است. ايشان بلافاصله كالك را آورد، آن را باز كرد و با همان لهجه نمكين اصفهانی‌اش به من گفت: «كو دادا؟ آن جايی كه می‌گويی تانك‌ها می‌آيند، كدام طرفی است؟ تو داری اشتباه می‌كنی! تو داری جهت را اشتباه می‌گويی!»
حالا فكر می‌كنم تلقی آقای قربانی از صحبت من اين بود كه من در تشخيص شمال از غرب دچار اشتباه شده‌ام و تانك‌هايی كه ديده‌ام، لابد دارند از سمت غرب به شرق جلو می‌آيند. اين بود كه می‌گفت: «تو داری جهت را اشتباه می‌گويی. الان هم كه بچه‌های ما دارند می‌جنگند عراقی‌ها از رو به روی آن‌ها از مقابل نهر كتيبان دارند به ما فشار می‌آورند.» من در جواب او گفتم: «برادر جان! من اين‌قدر گيج نيستم كه فرق جهت شمال به سمت جنوب را با جهت غرب به سمت شرق نفهمم، من يك نفر اطلاعات ـ عملياتی هستم. می‌فهمم دارم چه می‌گويم!»
قربانی باز گفت: «بابا تو اشتباه می‌كنی، چه جوری اين تانك‌ها دارند از بالا به سمت پايين می‌آيند؟!»
الغرض، ايشان كماكان حرف خودش را می‌زد، من هم داشتم حرص و جوش می‌خوردم به يك طريقی به او حالی كنم كه آقاجان، من كه برای تو خالی نمی‌بندم؟! خلاصه، وسط قيل و قال ما دو نفر بود كه چشم شما روز بد را نبيند! يك دفعه از پشت بی‌سيم فرماندهی نفربر، صدای جيليز و ويليز بچه‌های تيپ او از پشت نهر كتيبان درآمد! چپ راست تماس می‌گرفتند و برآشفته و با داد و فرياد می‌گفتند: «آقا! دارند از پشت سر، ما را می‌زنند. اين‌ها كی هستند؟ نكند ما را اشتباهی گرفته‌اند؟!» حالا نگو، آن طفلكی‌ها خيال‌شان چون از پشت سرشان راحت بود و اصلاً از سمت شمال هم خبرینداشتند، خيال می‌كردند اين نيروی زرهی‌ای كه دارد از پشت آن‌ها را می‌كوبد، احتمالاً واحدی خودی است كه آن‌ها را با دشمن عوضی گرفته!
خلاصه، به قربانی گفتم: «حاج مرتضی! آقاجان اين‌ها راست می‌گويند، عراقی‌ها دارند از پشت آن‌ها را قيچی می‌زنند. يك فكری بكن!» القصه، ديگر از قربانی هم بری آن بچه‌ها كاری ساخته نبود. اولين باری بود كه در عمليات‌هايمان، يك چنان حجم انبوهی را يك‌جا به دشمن اسير داديم. يكی، دو گردان از بچه‌های خودی را عراقی‌ها آن‌جا كامل قتل‌عام كردند حدس می‌زنم حدود دويست، سيصد نفر را آن‌جا اسير گرفتند و تقريباً ده، پانزده دستگاه تانك آن‌ها را هم منهدم كردند. آن‌هايی كه سر نهر «كتيبان» بودند، خودشان را انداختند توی «كانال پرورش ماهی» چرا؟ چون عراقی‌ها در غرب كانال به آن صورت نيرويی نچيده بودند كه از غرب به شرق كانال پدافند كنند. بر اثر تك دیشب بچه‌ها، آرايش عراقی‌ها در غرب كانال به هم ريخته بود و آن‌جا نيرويی نداشتند. خلاصه تنها راه عقب آمدن، اين بود كه بيندازند توي كانال و رو به جنوب، پايين بيايند. حتي يادم هست مرتضي قربانی پای بي‌سيم به نيروهای آن‌ها می‌گفت: «دادا! همه بچه‌ها را سوار جيپ‌ها و خودروها كنيد و برويد در پناه ديواره كانال، رو به جنوب حركت كنيد!»
واقعاً هم همين جوری بود. فی‌المثل روی يك دستگاه تانكی كه داشت عقب می‌آمد، شايد حدود چهل، پنجاه نفر نيرو خودشان را مهار كرده بودند. بعد، هر كدام از اين تانك‌ها را كه عراقی‌ها با تير مستقيم تانك تی ـ ۷۲ می‌زدند، كل نفرات روی آن‌ها همه يك‌جا شهيد می‌شدند. خلاصه آن‌جا يك چنين اتفاقاتی افتاد و عراقی‌ها قتل عام كردند. اولين بار بود كه چنين اتفاقی برای بچه‌های ما رخ داد.

روایت از سعید قاسمی
 

مقاله ها مرتبط