از مریوان که برگشتم بلافاصله کار آموزشی نیروها را در پادگان ولیعصر
(عج) از سر گرفتم. مراحل جدید آموزش سخت و طاقتفرسا بود و با وجود این که نیروها، جوان و با انرژی بودند، گاه فشار بسیار زیادی را در مراحل آموزش رزمی تحمل میکردند. با این حال آنها را کاملاً توجیه کرده بودم که اگر در محیط آموزشی، مراحل یک عملیات واقعی را بگذرانند و با تمرینات فشرده و کاملاً شبیه به یک عملیات جنگی خود را آماده کنند، هنگام درگیریها واقعی کمتر آسیب خواهند دید. به همین دلیل بچهها با بردباری، همپای من عرق میریختند و خود را پرورش میدادند. مرداد ماه بسیار گرمی بود که با ماه مبارک رمضان هم مصادف شده بود این قضیه بر دیگر مشکلات آموزشی میافزود ولی با این حال بچههای معتقد و با ایمان محکم این موضوع را پرورش روح و جسم در کنار یکدیگر میدانستند. واقعاً دیدن این همه اخلاص برایم لذت بخش بود.
هفته آخر ماه مبارک رمضان را که تقریباً اواخر نیمه دوم مرداد ماه بود میگذارندیم. همان سال حضرت امام
(ره) اعلام کرده بودند که جمعه آخر ماه مبارک رمضان به نام »روز جهانی قدس» نامگذاری شود. قرار بود در آن روز ملتهای مسلمان در ایران و جهان برای همدردی با ملت مظلوم فلسطین راهپیمایی کنند. صبح روز بیست و پنجم مرداد سال۵۸ پس از مراسم صبحگاه، یک نفس همراه با نیروها به تمرین مشغول بودیم که یکی از پرسنل اداری دوان دوان به سویم آمد، مرا به کناری کشید و خبر داد که شهر پاوه در وضعیت بسیار دشوار و بحرانیای قرار دارد. میگفت عدهای از پاسداران به شهادت رسیدهاند و شهر و پایگاه سپاه کاملاً در محاصره نیروهای ضدانقلاب قرار گرفته است. بدون این که معطل صدور حکم مأموریت بمانم به سرعت عدهای از بهترین و کارآزمودهترین افراد را انتخاب کرده، خیلی خلاصه جریان را با آنها در میان گذاشتم. بعد از صدور حکم، یک مینیبوس به ما دادند تا با آن خود را به منطقه برسانیم.
ساعت دو بعدازظهر همان روز به کرمانشاه رسیدیم و بلافاصله به طرف پادگان سپاه کرمانشاه حرکت کردیم. وقتی حکم را به نگهبانی نشان دادم در را باز کرد. با مینیبوس وارد محوطه پایگاه سپاه شدیم. هوای کرمانشاه نسبت به تهران خنکتر بود. از مسئولین اولین کسی را که در پایگاه دیدم، خواهر دباغ فرمانده سپاه همدان بود. آن زمان تنها خانمی که در منطقه مسئولیت نظامی داشت ایشان بود. پس از احوالپرسی و خوشآمدگویی در حالی که به داخل ساختمان میرفتیم از وضعیت پاوه جویا شدم. او بسیار نگران و هراسان بود و خبر داد که شهر پاوه کاملاً در محاصره نیروهای ضدانقلاب قرار گرفته است و آنها به بیمارستان شهر که عدهای از پاسداران محافظت از آن را بر عهده داشتند حمله کرده و افراد بسیاری را به شهادت رساندهاند. اخبار و اطلاعات او نشان میداد که فاجعهای در پاوه روی داده است که اگر دیر بجنبیم هر لحظه ابعادش گستردهتر خواهد شد. نماز ظهر را در نمازخانه سپاه کرمانشاه خواندیم و بدون معطلی راه پاوه را پیشگرفتیم. بعد از حدوداً نیمساعت به روانسر رسیدیم؛ شهر کوچکی که وسط راه کرمانشاه به پاوه قرار دارد. آنجا عده بسیاری سپاهی که بیشتر آنها را میشناختم به استقبالمان آمدند و دورمان حلقه زدند. آنها از دیدار ما بسیار خوشحال بودند. آقای ابوشریف و سیدعلیاصغر موسوی معروف به کریم امامی را دیدم که از بین جمعیت به سوی من میآیند. نیروهای آنجا که حدوداً صد و پنجاه نفر میشدند زیر نظر این دو نفر بودند و در این شهر کوچک به آموزش نظامی مشغول بودند و از همه زودتر در جریان فاجعه پاوه قرار گرفته بودند. آنها در یک محوطه باز و در کنار جاده اصلی شهر نیروهای خود را آموزش میدادند و چند اتاق پراکنده هم در اختیارشان بود، یکی از اتاقها را که به جاده نزدیکتر بود برای دور هم جمع شدن و مشورت کردن انتخاب کردیم. از مجموع اطلاعات دریافتیم که ماه گذشته هنگام عملیات در مریوان و خنثی کردن آن توطئه، بذر این حمله و یورش ناگهانی آنها را به خاطر کینه دیرینه ضدانقلاب در دل آنها کاشتهایم و چه بسا اگر به موقع و با هوشیاری در مریوان عمل نمیکردیم، همان ماه گذشته چنین جریانی در مریوان انجام میشد و در اولین ماههای آزادی و پیروزی انقلاب، کردستان را از دست میدادیم. آنها یک ماه تمام با شناسایی و برنامهریزی متعدد تمام نقاط حساس پاوه را انتخاب کرده و با استفاده از تبلیغات نادرست، مردم کرد را به اشتباه انداخته، عدهای از نیروهای محلی را فریب داده و هزاران نفر از نیروی رزمی با امکانات اهدایی عراق و احزاب ملحد فعال در کردستان را فراهم کردهاند و با استفاده از تجارب افسران زبده فراری عرصه را بر نیروهای مستقر در پاوه تنگ کردهاند. آنها فشاری طاقتفرسا بر نیروهای در حال مقاومت وارد میکردند، تا جایی که با کوچکترین سهلانگاری و تعلل نه تنها تمام افراد محاصره شده به شهادت میرسیدند بلکه شهر پاوه نیز مطمئناً سقوط میکرد.
یکی از نیروها را کنار جاده گذاشته بودیم تا از رهگذرانی که از سمت پاوه میآیند آخرین اخبار را دریافت کند و بلافاصله به ما برسانند. تا آن لحظه فهمیده بودیم که صبح همان روز از نخستوزیری به شهید چمران مأموریت داده شده بود تا برای خاتمه دادن به محاصره پاوه وارد عمل شود. او نیز با تیمسار شهید فلاحی و سه نفر از پاسداران نخستوزیری ساعت پنج بعد از ظهر روز ۲۵ مرداد، با یک فروند هلیکوپتر۲۱۴ عازم پاوه شده و در نزدیکی پاسگاه ژاندارمری که قسمت شمال غربی پاوه قرار داشت، فرود میآیند و به سرعت با همرزمان خود زیر بارش گلولههای ضدانقلاب خود را به دژ محکم ژاندارمری رسانده و در محاصره قرار میگیرند. گویا تیمسار فلاحی فرمانده نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی، خلبان و خدمه هلیکوپتر از شدت آتش دشمن پاوه را ترک کرده و برای آوردن کمک باز میگرداند. خبر رسید که شهید چمران با حفظ پاسگاه و دادن روحیه و نمایش دلاوری، نقش برجستهای در جلوگیری از سقوط پاسگاه داشته است.
به سرعت طرح یک عملیات برای نجات محاصره شدگان را ریختیم. در همان لحظات خبر رسید که شهید اصغر وصالی با شصت نفر از پاسداران برای یاری به محاصرهشدگان از مریوان عازم پاوه شده و نهایتاً آنها نیز بعد از مدتها مبارزة جانانه با دشمن در حلقه محاصره افتاده و به شدت در معرض خطر قرار گرفتهاند. بعد از دریافت این خبر بنده، ابوشریف و کریم امامی به این نتیجه رسیدیم که اگر ما هم بدون یک طرح درست و ابزار جنگی ناکافی دست به حمله بزنیم به سرنوشتی مانند سرنوشت دکتر چمران، شهید وصالی و دیگر عزیزان دچار خواهیم شد. در همین حین دوباره خبر فاجعهبار دیگری رسید و آن این که یک فروند هواپیمای جنگنده در ارتفاعات مشرف به شهر سقوط کرده و خلبان آن علیرضا نوژه
۱ به شهادت رسیده است. این خبرها به شدت ما را ناراحت و نگران کرده بود. بعد از مدتها بحث و بررسی و مرور راههای وصول به شهر پاوه و کارشناسی منطقه هر سه نفر به این نتیجه رسیدیم که باید امکانات رزمی مناسب، خصوصاً سلاحهای سنگینی همچون خمپارهانداز۱۲۰مم، تیربارهای سبک و سنگین و توپ۱۰۵مم و ... تهیه کرده و با ستونی قدرتمند راهی پاوه شد وگرنه با این نیروی اندک در مقابل بیش از هزار نفر نیروهای مسلح ضدانقلاب کاری از پیش نخواهیم برد.
در همین حال دوباره خبر رسید که هلیکوپتری که برای حمل مجروحان به بیمارستان پاوه نزدیک شده بود نیز مورد اصابت آتشبارهای ضدانقلاب قرار گرفته و سقوط کرده است. خلبان این بالگرد، مهدوی کلایی از روستای ملککیای قائمشهر و کمک خلبان آن محمدرضا وجدانی هم به شهادت رسیده بودند. این اخبار ما را وا میداشت تا به سرعت وارد عمل شویم. من در استفاده از سلاحهای سنگین تخصص کافی داشتم و سالها کار با انواع و اقسام سلاحها سبک و سنگین تجربه بالایی به من بخشیده بود، بنابراین از ابوشریف به عنوان فرمانده عملیات کل سپاه در خواست کردم نامهای بنویسد تا این ادوات را از لشکر ۸۱ کرمانشاه که انواع سلاحهای سنگین را داشت دریافت کنیم و با قدرت و سرعت بعد از نماز صبح وارد عمل شویم. طرح دیگر ما این بود که با عملیات هلیبرن در ارتفاعات مشرف به شهر، نیرو پیاده کنیم. در حال بررسی این طرح و نقشهها بودیم که یکی از نگهبانها، خانمی را که به شدت پریشان و آشفته حال بود و ترس از تمام وجودش میبارید به اتاق راهنمایی کرد. او که پرستار بیمارستان پاوه بود، توانسته بود از مهلکه جان سالم بهدر ببرد. از اطلاعاتی که داد، فهمیدیم ضدانقلاب بیش از ۲۵ نفر از پاسدارانی را که از مجروحان در بیمارستان حفاظت میکردند با وضع فجیعی به شهادت رساندهاند. او میگفت بعضی از پیکرها در محوطه بیمارستان به خاک سپرده میشوند و بسیاری از آنها هم در اطراف بیمارستان افتاده و اجازه خاکسپاری داده نمیشود. ظاهراً از آن مهلکه
تنها دو نفر توانسته بودند خود را نجات دهند. یکی از آن دو نفر شهید اصغر وصالی بود. بعدها از قول شهید اصغر وصالی شرح دلاوری شهید قاسم طاهرنیا را شنیدیم. قاسم یکی از دوستان و همکاران من در گارد جاویدان بود که از نظر ایمان، شجاعت، قدرت بدنی و آموزش نظامی و رزمی جزو نخبگان سازمان بود. مسئولیت ورزش و نرمش دادن برادران پاسدار در پادگان ولیعصر
(عج) بیشتر مواقع با ایشان بود، او که معروف به قاسم سیاه بود، قدی بلند، اندامی مناسب و موهای فری داشت و یکی از بهترین کاراتهکاران گارد جاویدان بود. شهید وصالی در مورد او و حماسهاش در پاوه در یک نوار صوتی بعد از صحبت در مورد فجایع بیمارستان چنین گفت: « ... احمد انصاری به اتفاق هفت نفر زخمیای که مهماتشان در بیمارستان تمام شده بود، به طرف اونها حمله کردن. متأسفانه اونها گرفتنشون و همه رو در جا اعدام کردن. زخمیهایی که هر کدوم چند گلوله به بدنشون خورده بود، سرسختانه مبارزه میکردند و حاضر نبودند برادرهاشون شهید بشن و اینها زنده باشن، اینها ایستادند و جنگیدند ... بعد اینها او را به وضع فجیحی کشتن. اونا با سر نیزه، با کارد و با خنجرهایی که به کمرهاشون بود با این وسیلهها، اینها را میکشتند حتی گلوی بعضی از اون برادرها رو هم بریدن. خود من صحنه رو دقیقاً یادم میآید که اینها چطور وحشیانه بالای سر اینها میرفتن و بدترین اعمال را رویشان انجام میدادن. یکی از بچهها از همین دستمال سرخهایی بود که بیش از هجده سال سن نداشت و از کوچکترینها بود و چند گلوله به بدنش خورده بود و زخمی بود، بعد خودش رو مخفی کرده بود، ساعت چهار بعدازظهر پیدایش کردند و چند روز او را به اسارت برده بودند و اصلاً معجزه بود زنده برگشتن او. تنها کسی که تو دست دشمن رفت و زنده برگشت همان بچه بود. ضمناً قاسم طاهرنیا یک درجهدار گارد جاویدان بود. اون دارای کمربند مشکی در کاراته و مربی آموزشی و ورزشهای رزمی در سپاه بود و از کسانی بود که خالصانه به انقلاب ایمان آورده بود. قاسم با پوستی تیره و موهای فر دقیقاً عین بلالحبشی مؤذن پیغمبر بود. او چنان از تاکتیکهای خاص در جنگ استفاده میکرد که منی که مسئول اونها بودم و فرمانده عملیاتیشون بودم و در کار خودم سابقه نظامی داشتم به این شیوه جنگی حسرت میخوردم؛ طوری اسلحهاش رو شلیک میکرد که یک صدای موسیقی ازش بیرون میآمد و این بسیار مشکله. این ستون، حلقه محاصره رو شکافت، تو بیمارستان و فرار کرد و چند نفر رو هم با خودش آورد بیرون و موفق شد جون چند نفر رو ـ حدوداً ده نفر ـ رو نجات بده ولی به خاطر این که یکی از برادرهای شهید تیرخورده افتاده بود و فریاد زده بود برادر قاسم من تیر خوردم اون با یک جهش عظیم با این که تیر خورده بود تو پاش، از یک ارتفاع بلندی میپره و خودش رو میاندازه روی این. در همین پرش بود که دشمن سوراخ سوراخش میکنه. قاسم در حالی شهید میشه در حالی که میتوانست راحت برگرده اینها چیه؟ جز این که کربلا رو تداعی میکنه و شهادتها و از خودگذشتگیها رو...».
پنج روز بعد در هفتهنامه شماره۱۱ پاسداران ارگان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که در تاریخ۳۱ مرداد سال۱۳۵۸ مصادف با۲۸ رمضان۱۳۹۹ که به یاد پاسدارن شهدای پاوه چاپ شده بود عکس قاسم طاهرنیا را دیدیم که با وجود این که گلوله به پایش اصابت کرده بود به گفته پرستاران او با ملحفه جلوی خونریزیاش را گرفته، چنان جانانه دفاع کرد و آنقدر نیروهای ضدانقلاب را به هلاکت رسانده بود که وقتی پیکر او را مییابند یک خشاب سی تیری کلاش بر سینه بیجانش خالی میکنند. آن زن با گریه و اندوه بسیاری خبر شهادت پرستار همکارش به نام فوزیه شیردل را هم داد. وضع روحی مساعدی نداشت. گویا با آمبولانس بیمارستان خود را از محاصره نجات داده بود. یکی از پاسدارن کم سن و سال را که به شدت زخمی شده بود با پوشاندن لباس پرستاری با خود به روانسر آورده بود. به این ترتیب فهمیدیم که قتل عام پاسداران بیمارستان پاوه سه شبانه روز گذشته به وقوع پیوسته؛ البته در این بین بعضیها چنان منقلب و ناراحت بودند که گاهی میخواستند بدون برنامه وارد عمل شوند و با پیروی از احساسات، خود را به دل حادثه بزنند ولی تجربه و عقل نهیب میزد که باید برای نجات بازماندگان و افرادی که با امیدواری مقاومت میکنند، دقیق و حسابشده عمل کنیم. هر چند اگر تا فردا به یاری این دلاور مردان نمیشتافتیم، شهادت همگی در پایگاه سپاه پاوه حتمی بود. نامه تهیه ملزومات و سلاحهای سنگین را از ابوشریف گرفتم و به همراه یکی از نیروها به سرعت راهی کرمانشاه شدم. در راه به دکتر چمران، اصغر وصالی و پاسدارانی که در بدترین وضعیت هنوز مقاومت میکردند فکر میکردم و از این که تنها امیدشان آنان پس از خداوند به یاری و پشتیبانی ما بود خود را در استرس و فشار شدید روحی و روانی میدیدم، ولی باز هم منطق حکم میکرد که با خونسردی، آرامش و دوراندیشی با ناکامیها باید مواجه شد.
بلافاصله پس از رسیدن به شهر، وارد ستاد لشکر۸۱ کرمانشاه شدم. در ستاد با یکی از افسران ارشد روبرو شدم. نامه ابوشریف را به او دادم، او با تأنی نامه را خواند و اعلام کرد که باید از طریق سلسله مراتب اقدام کنیم ومن فقط با دستور مافوقم میتوانم لوازم را تحویل شما دهم. در شرایط عادی حرف او کاملاً درست و منطقی بود. من چون قبلاًّ در ارتش خدمت کرده بودم، میدانستم که درست میگوید. مقررات به او اجازه چنین کاری را نمیدهد، ولی وضعیت ویژهای که داشتیم ما را بر آن میداشت که به شکلی انقلابی به یاری انسانهای بیپناهی که در معرض شهادت قرار گرفته بودند بشتابیم. در این وضعیت اصلاً نمی توانستم حرف او را بپذیرم. وضعیت نیروهای پاوه را با او در میان گذاشتم، کمی تحت تأثیر قرار گرفت ولی باز هم حرف خود را تکرار کرد، از او خواستم به تهران زنگ بزند و با تشریح وضعیت کسب تکلیف کند. تماس گرفت ولی جوابی دریافت نکرد. ما را سنگ قلاب کرده بودند و قاطعانه به ما جواب منفی دادند. با ناامیدی بیرون زدم. خورشید در حال غروب کردن بود. خود را به اتومبیل جیپ آهو رساندم، راننده به من زل زد، درنگ جایز نبود. به سرعت سوار ماشین شدم به راننده گفتم به سرعت به روانسر برو. در راه به این فکر میکردم که بدون تجهیزات نظامی و ادوات و در کل بدون سلاح سنگین چه میتوانیم انجام دهیم. مطمئن بودم که ضدانقلاب حساب شده عمل کرده و با وجود ایمان کامل و شجاعت هر چه تمامتر نیروهایمان، پیروز نخواهیم شد. ضمناً این موضوع را قبل از انقلاب خوب متوجه شده بود که علم باید توأم با آگاهی باشد، آگاهی توأم با معنویات، معنویات توأم با ورزش و آموزش و در کنار آن نظم و انضباط و امکانات. اینها همه مکمل یکدیگرند. شاید تنها معجزهای میتوانست افراد در محاصره را از این وضعیت دشوار نجات دهد و آنان را از مرگ حتمی برهاند. هم آنها و هم ما را که میخواستیم صبح زود روی ارتفاعات با چند هلیکوپتر۲۱۴ هلیبرن کنیم و خود را برای یاری محاصرهشدگان به دهان اژدها بیاندازیم. این را در جلسه با ابوشریف و کریم امامی به عنوان آخرین راهکار و فقط برای بررسی و داشتن طرح در حالی مصوب کرده بودیم که میدانستیم بچهها در روانسر اصلاً امکان این را نمیدادند که بدون ادوات سنگین برگردم و این طرح فقط برای احتمالات دور از ذهن در نظر گرفته شده بود.
با خود فکر کردم که آیا بازگشت من بدون ملزومات، روحیه افراد را پایین نخواهد آورد؟ با این حال ندایی از درون قلبم نهیب میزد که این افراد همه مهیا و آماده شهادت هستند. ممکن است ناراحت شوند، ولی چون توکلشان به خداست ناامید نمیشوند. به خود روحیه دادم تا بتوانم این روحیه را به بقیه نیز منتقل کنم. به روانسر رسیدیم. ابوشریف و کریم امامی و دیگر پاسداران در کنار جاده ایستاده بودند و تا جیپ ما را دیدند همه جلو آمدند. نگاه ابوشریف سرشار از پرسش بود و این که چرا تنها آمدهام؟! جریان را به او گفتم. کمکم همه به موضوع پی بردند و پراکنده شدند تا صبح که بخواهیم علملیات کنیم با خود و خدایشان خلوت کنند. عدهای هم دور هم جمع شدند و شروع کردند به صحبت و روحیه دادن به همدیگر. ابوشریف، امامی و من باز هم دور هم جمع شدیم و به عنوان آخرین تفکر و تلاش قبل از هلیبرن صبح، تصمیم گرفتیم که دوباره به لشکر برویم و با افراد ارتش انقلابی گفتگو کنیم شاید معجزهای شود و آنها بتوانند بدون دخالت مسئولانشان همان کاری که در پادگان مریوان انجام شد دوباره تکرار شود. قبل از این که مجدداً به پادگان لشکر۸۱ کرمانشاه برویم همان معجزهای که انتظارش را میکشیدیم اتفاق افتاد. پیام تاریخی امام
(ره) از رادیو موجی از شعف و شادی را به میانمان آورد. بچهها میخندیدند، اشک شادی میریختند و یکدیگر را میبوسیدند. لحظه توصیفناپذیری بود. ابوشریف و من به اتفاق کریم امامی به این نتیجه رسیدیم که با صدور چنین فرمان قاطعی از جانب امام
(ره) دیگر نیازی به مراجعه مجدد به لشکر نیست. میدانستیم که صبح زود هزاران نفر از سپاهیان، ارتشیان و مردم عادی راهی پاوه خواهند شد. شکر خدا را به جای آوردیم و دوباره برای طرحریزی عملیات به اتفاق ابوشریف و امامی جلسهای تشکیل دادیم. پس از آن لحظاتی استراحت کردیم تا با قدرت و توان بالا صبح زود با نیروهای داوطلب عازم پاوه شدیم.
هنوز اذان صبح را نگفته بودند که موج افرادی که بنا به فرمان امام
(ره) برای ادای تکلیف آمده بودند به ساحل ایمانی روانسر برخورد کرد. افرادی را مأمور کردیم تا نیروهای تازه رسیده را ساماندهی کنند. در میان افرادی که آمده بودند یک گروه از ارتشیان با سلاح سنگین دقیقاً از همان نوعی که مورد نیاز ما بود به چشم میخورد. به سرعت جلو رفتم و دیدم بسیاری از آنان به صورت داوطلب به فرمان امام
(ره) لبیک گفته، خود را به روانسر رسانده بودند. از آنها خواستم که با من همکاری کنند و اطمینان دادم که متخصص در استفاده از بعضی سلاحهای سنگین هستم بهویژه خمپارهانداز۱۲۰مم. آنها با جان و دل پیشنهادم را پذیرفتند. در همان حال دسته دسته نیروهای داوطلب به روانسر میرسیدند. نماز صبح را که خواندیم تعداد داوطلبین برای مبارزه آنقدر زیاد شده بودند که فقط به افراد ارتشی و سپاهی اجازه شرکت در عملیات دادیم و مردم عادی را برای احتیاط به کرمانشاه بازگرداندیم. خورشید بالا آمده بود و شعاعهای طلایی خود را به همهجا میتابید. برای سرکشی به اطراف و نقاط مختلف با عدهای راهی شدم. دوستان مربی خودم یعنی محمدرضا ابراهیمی، علیاشرف امیری، فرجالله مهدوینیا، صاحب علی رسولی، محمد حسین نقدی و علیاکبر جعفر بیگلو را در روانسر مأمور کنترل اوضاع کردم. در این بین تعدادی از نیروها نیز با هماهنگی و همکاری برادر کریم امامی در روانسر و اطراف آن مشغول انجام مأموریتهای رزمی بودند. نیروهای داوطلب ارتش هم با فرماندهی یکی از افسران رده بالا در یک ستون به همراه ما به حرکت درآمدند. من در یک نفربر شندار که خمپارهانداز۱۲۰مم با مهمات مربوط در داخل آن جاسازی شده بود و پشت تیربار گرینف آن جلوی ستون به حرکت درآمدم. هر نقطه مشکوکی را که میدیدم با خمپارهانداز۱۲۰مم که شعاع ترکش آن۴۰۰ متر است میکوبیدم. در طول مسیر حرکت، بارها ارتفاعات را با تیربار هدف قرار میدادم. بقیه ستون هم چنین میکرد. حرکت چنین ستونی با این همه صلابت و قدرت، رعب و هراسی وصفناشدنی در دل ضدانقلاب انداخته بود. همزمان خلبان محمد کریم عابدی با یک فروند هلیکوپتر شنوک با پنجاه نفر از نیروهای زبده لشکر مرکز با حمایت سه هلیکوپتر جنگی کبرا به خلبانی شهید شیرودی، شهید کشوری و شهید پیشگاه هادیان نیز برای شکستن حصر پاوه به حرکت درآمده بودند. هنگامی که ما به شهر رسیدیم آنان نیز به ارتفاعات مشرف به شهر مستقر شده بودند و علاوه بر هلیبرن نیروها، هلیکوپترهای کبرا ارتفاعات صعبالعبور را به رگبار بسته و ضدانقلاب را به وحشت انداخته بودند.
قبل از رسیدن به پاوه به پاسگاه ژاندارمری قوریقلعه رسیدیم. در آنجا عده بسیاری از کردهای روستایی به صورت مسلح به استقبال ما آمدند. در همین هنگام یکی از پیشمرگان کرد مسلمان آمد کنارم و گفت: بیشتر این افراد ضدانقلابیانی هستند که از وحشت خود را در قالب مردم معمولی جا زدهاند. به سرعت دستور دادم همه را محاصره کرده و خلع سلاح کنند. در حال جمع کردن سلاحهایشان بودیم که دو فروند هلیکوپتر در کنار جاده، فرود آمدند. اولین نفری که از هلیکوپتر پیاده شد تیمسار شهید فلاحی بودکه قبلاً در مأموریت اول مریوان با او آشنا و دوست شده بودم. در آن شرایط حضور او بسیار روحیهبخش بود. جلو آمد هر دو دستش را به گردنم انداخت. جریان وقایع را شرح دادم و در مورد افراد خلع سلاح شده توضیحات لازم را دادم. او پس از بررسی اوضاع سوار بر هلیکوپتر شد و رفت.
ستون به حرکت خود ادامه داد و سبب متواری شدن ضدانقلاب از ارتفاعات شد. تا آن زمان با سلاح سنگین به آنها حملهای نشده بود و صدای شلیکهای بیوقفه ما ترس در وجودشان افکنده بود. تعدادی از آنها در ارتفاعات میگریختند و برخی نیز با آتش نیروهای ستون به هلاکت میرسیدند. نزدیک پاوه رسیدیم. در کنار شهر ستون را متوقف کردیم. بیمارستان بیرون از شهر بود. در اطراف و داخل آن پیکرهای پاک شهدای سپاه که جان بر کف و دلیرانه مقاومت کرده بودند قلبمان را میفشرد. نشانههای وحشیگری ضدانقلاب و مُثله کردن جنازهها به وضوح به چشم میخورد. همانجا بود که چشمم به پیکر شهید طاهرنیا افتاد که در قفسه سینهاش یک خشاب سی تیری کلاش خالی کرده بودند. وقت جمعآوری شهدا نبود. با قدرت و افتخار ستون نظامی وارد شهر شد و ضدانقلابیون به هر سو گریختند. تعدادی خود را در میان جمع مردم پنهان کرده بودند. سپاه و ارتش به شهر چیره شدند و ارتفاعات از اشرار تهی ماند. پیشمرگان کرد مسلمان افراد خائنی را که پنهان شده بودند شناسایی کردند. آنها توسط نیروهای سپاه دستگیر شدند. سپاه، وظیفه امنیت شهر را به عهده گرفت و حراست از بلندیها و اطراف شهر به دوش برادران ارتشی افتاد. ناگفته نماند سردار آزاده احمد روزبهانی و آزاده گرانقدر عطاالله تاجیک در دستگیری عناصر ضدانقلاب که در کشتار بیرحمانه پاسداران شرکت داشتند نقش برجستهای داشتند. مشغول جمعآوری پیکرهای شهدا در اطراف بیمارستان پاوه شدیم. آنها سه روز در گرمای تابستان زیر آفتاب قرار گرفته بودند. آن روز حجتالاسلام حاج آقای غفاری هم در جمعآوری پیکر شهدا تلاش زیادی کرد. پس از آزادسازی کامل شهر با محاصرهشدگان که نجات یافته بودند در مورد وضعیت روحی آنان که در محاصره دشمن قرار داشتند صحبت کردیم. همه معتقد بودند لطف و عنایت خداوند باعث شد پیام نجاتبخش امام
(ره) صادر شود والحق که این معجزهای بود که ما به چشم دیدیم. پس از تأمین امنیت تمام مناطق شهر، جویای شهید چمران شدم ولی متوجه شدم که ایشان برای مبارزه در سنگر دیگری بلافاصله به نقاط دیگر کردستان رفتهاند. دیدار بعدی ما هنگام فوت مرحوم آیتالله طالقانی در پادگان سردشت تازه شد. آنجا به طور کامل در مورد وقایع پاوه و عملیاتهای آینده بالاخص فرمان امام
(ره) با هم گفتگو کردیم. هیچگاه تاریخ ایران اسلامی مقاومت جانانه دکتر شهید مصطفی چمران، شهید سردار اصغر وصالی، رضا مرادی، عباس داورزنی، شجاع داودی و اسماعیل لسانی که همگی معروف به دستمال قرمزها بودند و همچنین دیگر همرزمان پاسدار پایگاه سپاه شهر پاوه را که در محاصره بیش از هزار نفر از عناصر ضدانقلاب قرار داشتند از یاد نخواهد برد.
پس از فارغ شدن از تمام امور، مجرمان جنایتکار توسط حاکم شرع محاکمه و به جزای اعمال خود رسیدند. برخی از آنان هم در بیمارستان اعدام شدند. ضمناً پس از آزادسازی پاوه آقای ابوشریف که فرماندهی عملیات کل سپاه را به عهده داشتند به بنده پیشنهاد فرماندهی سپاه کرمانشاه را دادند. من ضمن تشکر از حسن نیت ایشان به او گفتم که ترجیح میدهم به جای این که فرمانده سپاه کرمانشاه باشم، در آزادسازی دیگر شهرهای کردستان شرکت داشته باشم که الحمدالله همانطور هم شد. دفتر تقدیر طوری ورق خورد که سالها بعد در سال روز آزادسازی پاوه، من و دوستان آزادهام از چنگال بعثیان خونآشام رهایی پیدا کردیم.
پینوشت:
۱. بعدها نام پایگاه سوم شکاری هوایی همدان که اعزامکننده آن هواپیما بود به نام این شهید بزرگوار مزین شد.