پدرمان یک کشاورز زحمتکش بود که در روستا به عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود. یک فرد مذهبی و متدین که در روستای ازنی در منطقه چهاردانگه واقع در ۶۵ کیلومتری شهرستان ساری زندگی را سپری میکرد.
مادرمان هم زنی مومن و مذهبی از سادات منسوب به امام موسی کاظم(ع) بود. او و پدرم در منزل مجلس امام حسین(ع) برپا میکردند و روضه میگرفتند و شام میدادند. پدرم اگرچه سواد نداشت، اما تمام قصههای کربلا را از بر بود. وقتی شبها کنار هم مینشستیم، واقعه عاشورا را در قالب داستانهایی ساده برای ما بچهها نقل میکرد و همزمان، اشک خودش نیز جاری میشد.
***
ما پنج برادر بودیم و سه خواهر. وضع مالی پدرم بد نبود. چهارمین فرزند خانواده ما، فتحالله بود که به دلیل بیماری، چند روز بعد از تولد فوت کرد. بعد از او خداوند در سوم تیر ۱۳۲۷ پسر دیگری به خانواده عطا کرد که پدربزرگ پدریام حاجحسین، اسم او را ولیالله گذاشت. پدرم بهخاطر فرزندش که از دنیا رفته بود، او را فتحالله صدا میزد. برادرم در روستا هم به این نام شناخته شد. من فرزند یکی مانده به آخر هستم و با برادر شهیدم ولیالله ۱۱ سال اختلاف سنی دارم.
***
ولیالله در کودکی به بیماری سختی دچار شد. پدر بزرگم نذر کرد که اگر این بچه خوب شد، طلبه امام زمان(عج) شود. ولیالله تا پنجم ابتدایی به مکتبخانه میرفت. معلمش آقایی به نام شیری بود. از بزرگترها شنیدهام که فتحالله از همان بچگی به درس و بحث دینی علاقه داشت. همیشه مینشسته پای صحبتهای عمویم که روحانی بود و در تکیه و مسجد سخنرانی میکرد. هربار که از پای منبر عمو به خانه برمیگشته، عین همان حرفها را به حالت سخنرانی برای اعضای خانواده میگفته و آخر سر، روضه امام حسین(ع) هم میخوانده. گاهی هم دوستانش را جمع میکرده تا برایشان سخنرانی کند.
علاقه وافر او به اینگونه مباحث و نذری که پدربزرگم کرده بود باعث شد که بعد از اتمام کلاس ششم، پدرم ایشان را به ساری و نزد آیتالله شفیعیمازندرانی رئیس حوزه علمیه مصطفیخان ببرد. آنجا بعد از امتحان قرآن و مصاحبه، به تحصیل علوم حوزوی مشغول شد. دوستانش نقل میکنند که ایشان بسیار درسخوان و بااستعداد بود.
***
مرحوم حجتالاسلاموالمسلمین مهدوی با پدرم دوستی داشت. ایشان وقتی متوجه استعداد برادرم در علوم دینی شد، با پدرم مشورت کرد و پس از دو سال، او را برای ادامه تحصیلات به قم برد. ولیالله پس از مدتی به دست آیتالله مرعشینجفی معمم شد. از اساتید ایشان علاوه بر آیتالله مرعشینجفی میتوان از آیتالله گلپایگانی، آیتالله مطهری و آیتالله مکارمشیرازی نام برد.
برادرم در کنار دروس حوزوی در ماههای محرم و رمضان به عنوان مُبلغ به استانهای مختلف سفر میکرد و از این فرصت برای روشنگری بین مردم بهره میبرد. در این راه، همسرش را هم با خودش همراه کرده بود و به او آموزش میداد. در سفرها همسرش مدرس قرآن دختربچهها و خودش مدرس قرآن پسربچهها بود. او بچهها را خیلی دوست داشت و هر بچهای را که میدید میبوسید و با شکلاتی که همیشه در جیب داشت او را خوشحال میکرد.
***
هنوز انقلاب به پیروزی نرسیده بود که بحث انجمنهای اسلامی و شوراهای اسلامی را مطرح کرد. همیشه جلوتر از زمان خودش بود. موقعی که نصف بیشتر جاده ازنی به ساری مالرو بود، با این که ماشین هم نداشت، اما گواهینامهاش را گرفته بود. با این حال، شرایط را کاملا درک میکرد. هر سال تابستان که حوزه علمیه تعطیل میشد، بخشی از روزها را برای کمک به پدر در کار کشاورزی به روستا برمیگشت.
او گل سرسبد خانواده ما بود. پدر و مادرم را خیلی دوست داشت و به آنها احترام میگذاشت. بسیار مهربان و دوستداشتنی بود، طوری که همه ما خواهر و برادرها عاشق او بودیم. وقتی به روستا میآمد، دلمان میخواست از خوشحالی پرواز کنیم. متقابلا ایشان هم به خانواده و بستگان خیلی اهمیت میداد. هیچ وقت دست خالی از قم نمیآمد. همیشه برای ما هدیهای هرچند کوچک میخرید.
به محض ورود به روستا، در مسجد روستایمان که پدربزرگم تاسیسش کرده بود، نماز جماعت برقرار میکرد. اگر گاهی هم نماز را در خانه میخواندیم، همه به او اقتدا میکردیم، حتی پدر و مادرم. در مسجد، مجلس وعظ و سخنرانی و روضه امام حسین(ع) هم برپا میکرد. مردم همه خواهان شنیدن صحبتهای او بودند، بهطوری که با اسب از روستاهای اطراف میآمدند تا او را برای سخنرانی به روستای خودشان ببرند. سخنرانیهایش همیشه طولانی بود و کمتر از دو ساعت طول نمیکشید، اما آنقدر دلچسب سخنرانی میکرد که مردم از صحبتهایش سیر نمیشدند و تا آخر منبر او مینشستند.
با مردم به زبان خودشان صحبت میکرد. میگفت اگر انقلاب پیروز شود، خانهایی که زمینهای شما را به ستم گرفتهاند باید به شما برگردانند. این حرفها را با شجاعت در روستاهایی میزد که هنوز زیر سلطه حکومت ستمشاهی بودند. البته همان هم شد. تمام پیشبینیهایش درست بود و بعد از انقلاب تمام آن زمینها به صاحبان اصلی برگردانده شد.
اگر کسی در حضور او غیبت میکرد، خیلی ناراحت میشد و بلافاصله تذکر میداد. از تملق خوشش نمیآمد و خیلی رُک و صریح به طرف مقابل میگفت تملق کار خوبی نیست. شبها طوری که دیگران متوجه نشوند، نماز شب میخواند. چهره نورانی او گواه سیرت پاکش بود. همیشه تاکید میکرد که در روستا به خانوادههایی که از نظر معیشت در مضیقه هستند کمک کنیم.
ایشان حوادث تاریخی را با کلامی شیوا و روان تعریف میکرد. همچنین در قالب قیام سیدالشهدا، ستمهای رژیم شاهنشاهی را تبیین کرده و امام خمینی را به مردم میشناساند. من اولینبار به واسطه ایشان با امام آشنا شدم. او عکس و پوسترهای امام را از شهر به روستا میآورد و ما آنها را بین اهالی روستا پخش میکردیم. دایره اینگونه فعالیتها تا چند روستای اطراف نیز گسترش پیدا کرده بود.
علاقه ایشان به امام خمینی(ره) بینظیر بود. همیشه عکس امام را همراه خودش داشت و تکیه کلامش این بود که «امام خمینی روح و روان من است.»
کدخدای روستا و چند نفر دیگر دایم به او تذکر میدادند که این صحبتها را کنار بگذارد تا گرفتار ساواک نشود، اما او میگفت «من طلبه امام زمانم، وظیفه من این است که به مردم آگاهی بدهم.»
در روستاها و شهرهایی که برای تبلیغ میرفت، افرادی وابسته به ساواک بودند که گزارش کارهای او را رد میکردند. به همین دلیل ایشان نام فامیل خودش را از سلمانی به سلیمانیفرد تغییر داد. یکبار خودش تعریف میکرد «من داشتم در حوض حیاط حوزه علمیه وضو میگرفتم که یک نفر ازم پرسید شما در این حوزه علمیه، طلبهای به نام فتحالله سلمانی دارید؟ گفتم نه، متاسفانه اینجا چنین شخصی نداریم.»
از آنجایی که فتحالله اسم شناسنامهای او نبود دروغ هم نگفته بود. به این ترتیب نتوانستند او را دستگیر کنند، اما بعدها چندینبار دستگیر و به وسیله ساواک شکنجه شد.
***
یک تابستان هرچه منتظرش ماندیم به روستا نیامد. آن زمان هنوز تلفن نبود. تنها راه ارتباطی ما با او نامههایی بود که باید از ساری به قم میفرستادیم. او هم جواب نامه را به آدرس مغازه یکی از آشنایان در ساری میفرستاد. با توجه به این که تحت تعقیب ساواک بود، همه نگرانش شده بودیم.
حاجآقا یعقوبی یکی از دوستان همدرسش در قم بود که در روستای همجوار ما زندگی میکرد. من و مادر با اسب به آنجا رفتیم تا در مورد برادرم از او پرسوجو کنیم. او گفت «من او را دیدم. او در حوزه بود. نگرانش نباشید، به زودی میآید.»
برادرم بعد از مدتی آمد، اما با پاهایی تاولزده که نشان از شکنجههای ساواک داشت. مادرم خیلی ناراحت شد و به او گفت که دیگر طوری سخنرانی نکند که باعث گرفتاریاش شود، اما او مثل همیشه گفت «من طلبه امام زمانم و باید به مردم آگاهی بدهم. شما مطمئن باشید که اینها در نهایت مرا شهید میکنند.» ایشان قبل از انقلاب خودش را برای شهادت آماده کرده بود.
حجتالاسلام مهدوی در مورد او گفتهاند که ایشان در قم تظاهرات را رهبری میکرد، اما ایشان همیشه دوست داشت گمنام باشد.
***
برادرم مقید بود که در کنار کارهای فرهنگی، به مبارزات نظامی هم مسلط باشد. به همین دلیل دورههای جنگهای نامنظم را زیر نظر دکتر چمران گذراند. زمانی که امام خمینی به ایران برگشت، ایشان یکی از محافظهای بیت امام بود.
آخرینباری را که به روستا آمد، فراموش نمیکنم. قصد برگشت به قم را داشت، اما انگار خودش هم میدانست که این آخرین دیدار است. با مادرم خداحافظی کرد و رفت، اما دوباره برگشت و با مادرم و خواهر و برادرها روبوسی کرد. از حال و هوایش همگی حس کردیم که این آخرین خداحافظی است.
***
شخصیت ایشان سه شاخصه اصلی داشت: شجاع بودن، واعظ بودن و فرمانده بودن. بعد از آغاز جنگ، گروهی از طلاب به عنوان نیروی رزمی-تبلیغی به سرپرستی آیتاللهنوری همدانی به جبهه جنوب رفتند و گروه دیگری به فرماندهی ایشان به جبهه غرب اعزام شدند. گروه برادرم در کردستان در پادگان ابوذر باختران مستقر شدند. بعثیها قصرشیرین را گرفته بودند. ایشان از فرمانده ارتش آن منطقه درخواست سلاح کرد تا وارد جنگ شوند. آن سرهنگ گفته بود «کار شما پشت جبهه است. همینجا بمانید و به رزمندهها روحیه بدهید. لازم نیست به خط بروید.» برادرم جواب داده بود «شما چه سلاح بدهید، چه ندهید ما به خط میرویم.» بالاخره توانستند با رایزنی سلاح بگیرند. با گروهی به قصرشیرین رفتند و از آنجا به طرف سرپلذهاب حرکت کردند. برادرم در مسیر به دلیل اصابت خمپاره دشمن به شهادت رسید و از بدن پاک و مطهرش چیزی باقی نماند.
***
پیکر برادرم تا امروز مفقود مانده است. پدرم بعد از ۲۵ سال انتظار بر اثر سکته مغزی از دنیا رفت و مادرم نیز بعد از ۳۵ سال چشم انتظاری، بر اثر سکته قلبی و مغزی به رحمت خدا پیوست، اما ما هنوز به همان عهد و پیمان خود هستیم. هنوز هم از این نظام با چنگ و دندان دفاع میکنیم. الان هم حاضر هستیم جانمان را تقدیم این نظام بکنیم و فرزندانمان را فدای ولایت و رهبر معظم انقلاب بکنیم تا پرچم امام زمان(عج) در این کشور برافراشته باقی بماند.
نویسنده: زهرا زادسر
عکاس: حسن حیدری