به مناسبت ۱۶ اردیبهشت، سالروز شهادت سیدمجید شریفواقفی از اعضای سازمان مجاهدین خلق
به مناسبت ۱ خرداد، سالروز شهادت شهید محمد بروجردی
به مناسبت ۱ خرداد، سالروز شهادت شهید محمد بروجردی
اسمش محمد بود، مادرش او را میرزا صدا میزد. او در سال ۱۳۳۳ در روستای دره گرگ به دنیا آمد. دره گرگ روستای کوچکی است در اطراف شهرستان بروجرد. پنج ساله بود که پدرش را از دست داد. از آن پس مادرش، برای او هم مادر بود و هم پدر. ارباب ظالم ده که مادر محمد را تنها و بیسرپرست دید، دست به توطئه زد و زمینهای آنها را بالا کشید. مادر محمد ماند و پنج طفل یتیم. میبایست هر طور شده، این چند بچه را سر و سامانی بدهد. این بود که بار و بندیل ناچیزش را جمع کرد و ریخت عقب وانتی و آمد تهران. خواهر کوچک خدیجه و شوهرش استاد رضا، کوکب و بچههایش را پناه دادند.
فردای آن روز، خاله خدیجه، کوکب را همراهی کرد، تا در خانههای بالاشهر کار کند و شکم بچهها را سیر کند اما کوکب بچههای خوبی داشت. علی پسر بزرگش نوجوان بود و در کارگاه تشکدوزی مشغول شد. محمد هفت ساله هم همراه برادرش به کارگاه تشک دوزی رفت و خودش هم در خانه، با ابرهای خرد شده پشتی پر میکرد. همه اعضای خانواده هر یک به نوعی کار میکردند تا چرخ زندگی بچرخد.
اگرچه در ابتدا، پیکر، صاحب تشکدوزی با اکراه محمد کوچک را به شاگردی پذیرفت اما خیلی زود دریافت که محمد از هوش سرشاری بهرهمند است. چند ماه بعد، محمد کوچکترین شاگرد کارگاه ولی ماهرترین آنها بود. مهارت محمد در دوخت تشک، پرده و ... باعث شد که پیکر صاحب کارگاه بتواند با هتلهای چهارستاره و مهم تهران قرارداد ببندد و کار و بارش بهتر شود. این موضوع میبایست به نفع محمد هم باشد. اما آشنایی او با یکی از مبارزین مسلمان، مسیر زندگی او را تغییر داد. این جوان محمد را با مسجد، جلسات مذهبی و آنچه در آن جلسات میگذشت، آشنا کرد. در این جلسات بود که محمد با امام خمینی(ره) آشنا شد و توانست این شخصیت بزرگ را بشناسد. در همین آشنایی بود که او علت مخالفت و مبارزه امام را با شاه برای محمد توضیح داد. از این به بعد محمد بروجردی، آمریکا و توطئههای ریز و درشتش را شناخت و فهمید که بیگانگان تا چه حد بر دستگاه حکومت شاه و برنامههای او نفوذ دارند. همین آشنایی بود که محمد را به مبارزه با رژیم شاه دعوت کرد.
با شرکت در این جلسات، محمد آگاهیهای سیاسی و مذهبی خود را بالا برد و رفته رفته رشد کرد. او که فهمیده بود تنها راه نجات مردم از تسلط آمریکا و اسرائیل آگاهی و پیروی از امام خمینی(ره) است، همه همت خویش را در این راه به کار بست. او شبها اعلامیههای امام را در کوچه پس کوچهها میبرد و به داخل خانهها و مغازهها میانداخت تا مردم با مطالعه آن بفهمند که دور و برشان چه میگذرد.
او با کسانی که سر و کار داشت، صحبت میکرد و مسائل را برایشان توضیح میداد. کمکم کارش به جایی رسید که تعدادی از جوانهای مبارزه و مسلمان را جمع کرد تا کارهای بزرگتر و اساسیتری انجام دهند.
این گروه که به گروه "توحیدی صف" معروف بود، کارهای بزرگی برای پیروزی انقلاب انجام داد. گروه توحیدی صف، اگرچه گروهی مسلح بود و مبارزه مسلحانه با رژیم شاه را انتخاب کرده بود ولی با سایر گروههای مسلح آن زمان فرق اساسی داشت. فرق این گروه با بعضی گروههای مسلح دیگر این بود که در هر کاری اجازه امام، اصلیترین مسئله بود. آنها هر طرحی را که میریختند، قبل از به اجرا درآوردن آن با امام، یا یکی از نمایندگان مورد اعتمادشان تماس میگرفتند و سئوال میکردند اگر طرحشان تأیید میشد، آن را اجرا میکردند، وگرنه از آن صرف نظر میکردند.
از جمله طرحهایی که گروه توحیدی صف به رهبری محمد بروجردی انجام داد انفجار کافه خوانسالار بود. این کافه که محل عیش و عشرت آمریکاییان در ایران بود، محلی بود که جوانان ایرانی را به فساد میکشاند.
دو نفر مسئول این کار شدند و بعد از مدتها رفت و آمد و آشنا شدن با نگهبانها توانستند به داخل کافه راه پیدا کنند. بعد از آن با طرح پیچیدهای مقدار زیادی مواد منفجره را به داخل کافه بردند و آنجا را منفجر کردند. دراین انفجار تعداد زیادی مستشار آمریکایی کشته شدند و چنان ترسی در دل آمریکاییان افتاد که تا مدتها در چنین جاهایی آفتابی نمیشدند.
گروه توحیدی صف با این کار به رژیم شاه فهماند که نمیتوانند بدون توجه به خواست مردم مسلمان ایران هر کاری را انجام دهند. طرح دیگر این گروه که باز هم در جهت جلوگیری از تاخت و تاز بیگانگان بود، انفجار هلیکوپتر نظامی بود. این هلیکوپتر که چند مستشار آمریکایی در آن سوار بودند، منفجر شد و آنها به هلاکت رسیدند. با همین هدف، گروه توحیدی صف، یک مینیبوس حاوی چند نظامی آمریکایی را مورد هدف قرار داد و با انداختن دو نارنجک به داخل آن باعث کشته و زخمی شدن نظامیان آمریکایی شد. این چند طرح دو هدف بزرگ داشت، یکی این که هم رژیم شاه و هم خود آمریکاییهای خیال نکنند مردم از توطئههایشان خبر ندارند و یا کسی نیست که جلو آنها بایستد. به این وسیله میخواستنند به آنها بفهمانند که اگرچه امام خمینی(ره) را به خارج از ایران تبعید کردهاند، اما یاران و پیروان او هستند و راه او را دنبال میکنند. هدف دوم این بود که به جوانانی که دلشان خون بود و از کارهای ضد مردمی رژیم شاه عصبانی بودند، راه را نشان دهند و جهت مبارزه را ترسیم کنند. چرا که آن زمان الگوی مناسبی نبود و ممکن بود این جوانان به بیراهه کشیده شوند.
در اوج روزهای انقلاب هم گروه توحیدی صف، طلایهدار بود. رساندن اعلامیههای امام و نوارهای سخنرانی آن حضرت در کوتاهترین زمان به دست مردم از جمله کارهای اساسی گروه محمد بود، همچنین شرکت کردن در تظاهرات به صورت مسلحانه و برای حمایت از مردم. آنها در بین مردم پخش میشدند تا اگر جایی مأموران شاه قصد حمله به مردم را دارند، با آنها مقابله کنند.
عاقبت مبارزه مردم با همراهی و دلسوزی افرادی چون محمد بروجردی و یارانش، کار را به جایی رساند که شاه مجبور شد از ایران فرار کند. با رفتن شاه زمزمه آمدن امام به وطن بر سر زبانها افتاد و این زمزمهها کمکم جدی شد و در هفته اول بهمن ماه آمدن امام به وطن به صورت جدی مطرح شد.
برای ورود امام لازم بود که گروهی مسلح حفاظت از ایشان را برعهده بگیرد. چرا که ساواکیها و ضدانقلابها نمیخواستند انقلاب به پیروزی برسد و بهترین راه برای به نتیجه نرسیدن انقلاب، نبودن امام بود. شورای انقلاب بعد از بحث و گفتگوهای زیادی گروه توحیدی صف را انتخاب کرد تا کار حفاظت از امام را هنگام بازگشت به وطن برعهده گیرد. وقتی شهید بهشتی و شهید مطهری این پیشنهاد را به محمد دادند، اشک شوق از چشمانش سرازیر شد. مسئولیت بزرگی بود. آنها میبایست از قلب و جان ملت ایران حفاظت میکردند و او را سالم به منزل میرساندند. کار، کار سخت و طاقتفرسایی بود. محمد حدس میزد که چه جمعیت انبوهی به خیابانها خواهند آمد. در میان این جمعیت چه میشد کرد؟ آن هم مردمی که سالها منتظر امامشان بودند و همه برای دیدن او بیتابی میکردند. آنها میبایست امام را کیلومترها از میان چنین جمعیتی عبور دهند. از طرف دیگر، نیروهای امنیتی شاه و ضد انقلاب هم بودند که خیلی راحت میتوانستند خودشان را میان مردم پنهان کنند و دست به توطئه بزنند. اما با همه سنگینی بار، محمد مردانه پذیرفت و مقدمات کار را آماده کرد. مهمترین مسئله آمادهسازی نیروها بود. توجیه آنها برای پیشامدهای مختلف.
آن روز، یعنی ۱۲ بهمن سال ۵۷ ، روزی بزرگ و سرنوشتساز بود و کاری که محمد و گروهش انجام دادند، کاری تاریخی بود.
بعد از آمدن امام به ایران و موفق شدن گروه صف در انجام امور، محمد برای پوشش دادن خبرهای اقامتگاه امام به بیرون آن و حداقل خانههای اطراف شبکه تلویزیونی راه انداخت. بعد هم یک دستگاه گیرندة قوی نصب کرد که در روزهای بیستم و بیست یکم بهمن در پیروزی انقلاب نقش زیادی داشت. محمد از طریق این دستگاه بیسیم مکالمات بین سران ارتش را گوش میکرد و از فعل و انفعالات آنها باخبر میشد و میتوانست عکسالعمل مناسب نشان دهد. او از طریق همین بیسیم از طرح حمله آنها با تانک و زرهپوشها با خبر شد و نیروها را برای مقابله با آنها فرستاد. حتی از طریق همین بیسیم و گوش کردن به مکالمات بین سران ارتش به کودتایی که در شرف وقوع بود پیبرد. وقتی خبر به امام رسید، اعلامیهای صادر کردند و از مردم خواستند که خیابانها را ترک نکنند و به خانه نروند. و باز از طریق گوش کردن به همین مکالمات بود که محمد توانست بفهمد وضعیت داخل پادگانها چگونه است و افراد داخل آنها چند نفر هستند.
با پیروزی انقلاب توطئههای دشمنان داخل و خارجی هم شدت گرفت و ضرورت تشکیل نیروی نظامی وفادار به انقلاب به شدت حس می شد . بعضی افراد فعال شورای انقلاب هم این ضرورت را حس کردند و با امام در میان گذاشتند . امام دستور تشکیل چنین نیرویی را صادر کردند و محمد جزو هستة اصلی شکلگیری سپاه پاسداران بود.
تشکیل سپاه، یعنی جمع کردن تعداد زیادی نیروی جوان، آموزش نظامی و فرهنگی و سیاسی آنها تا بتوانند در شرایط انقلابی خاص آن دوره، هم با توطئههای فرهنگی مبارزه کنند هم با دسیسههای سیاسی و نظامی. این توطئهها در شهرهای مرزی ایران بیشتر بود. مخصوصاً در کردستان که به علت هممرزی با عراق، بیشترین توطئهها را به خود دید. توطئههایی که هم باعث ویرانی آن سرزمین شد و هم باعث کشتار بسیاری از مردمش. در چنین اوضاع و احوالی، محمد به فکر کردستان افتاد و برای برقراری آرامش، به آنجا نیرو فرستاد. اما اوضاع چنان به سرعت بحرانی شد که خطر سقوط شهر پاوه به میان آمد و امام خمینی(ره) طی فرمانی همه نیروها را موظف به دخالت در آزادسازی پاوه کردند. دیگر جای درنگ نبود و بروجردی روانه کردستان شد.
اگرچه قبل از ورود محمد به پاوه، آن شهر به وسیله یاران و نیروهایی که او فرستاده بود، آزاد شده بود، اما دامنه توطئه چنان گسترده بود که همه شهرهای کردستان محل تاخت و تاز ضدانقلاب شده بود. محمد در همان زمان که به مقابله با ضد انقلاب مشغول بود به تجزیه و تحلیل اوضاع منطقه پرداخت و به این نتیجه رسید که تنها راه نجات کردستان، تشکیل نیرویی از مردم کردستان است تا با داشتن سلاح و آشنایی با فرهنگ و زبان مردم بومی بتوانند به مقابله با توطئه ها بپردازند. روی همین اعتقاد محمد سازمان "پیشمرگان کرد مسلمان" را تأسیس کرد و به آموزش و تجهیز آنها پرداخت. بسیاری از افراد، حتی نزدیکان، دوستان و همفکران محمد در این کار با او مخالف بودند و مسلح کردن مردم کردستان را به صلاح نمیدانستند. اما بروجردی آنچنان به مردم اعتقاد داشت که نقشه خود را عملی کرد. وقتی اولین عملیات این گروه و نقش آنها در آزادسازی کامیاران مشخص شد، محمد بیشتر به درست بودن فکرش امیدوار شد. تشکیل سازمان پیشمرگان کرد مسلمان ضربه سختی به ضد انقلاب و بیشتر فشار آنها برای انحلال این سازمان بود. با بودن این گروه، ضد انقلاب خلع سلاح میشد. افراد این سازمان همه کرد بودند و هیچ اتهامی به آنها وارد نبود. با همت و پشتکار محمد و افراد سپاه و همکاری و همیاری پیشمرگان مسلمان، شهرهای کردستان یکییکی آزاد شدند و از سلطه ضد انقلاب بیرون آمدند و مردم توانستند ثمرات و نتایج انقلاب را ببینند.
محمد در تمام عملیات به مردم فکر میکرد و به منافع آنها میاندیشید. هرجا ذرهای منافع مردم به خطر میافتاد، نقشهاش را عوض میکرد و طرح را طوری میریخت که به مردم ضرری نرسد. همه سفارشش به نیروها این بود که با مردم کردستان رو در رو نشوید و آنها را از خود بدانید. آنها را دوست بدارید و بدانید که برای خدمت به آن به منطقه آمدهاید. مردم چنان با او صمیمی بودند که هر مشکلی برایشان پیش میآمد، به سراغ او میرفتند و از او کمک میخواستند. حتی پدر و مادر کسانی که در صف ضد انقلاب بودند و با محمد میجنگیدند از او میخواستند که بچههایشان را نجات دهد و کمکشان کند.
بهطور مثال یکی از دوستانش از آن روزها اینچنین میگوید:
چند روزی بود که محمد در فکر بود. وقتی برای کاری به خیابانهای شهر میرفت، کردهای آوارهای را میدید که کنار خیابان یا داخل میدانها نشستهاند. حتی چند نفر از آنها پیش او آمده، درخواست کمک کرده بودند. محمد هرگز قیافه گریان جوانی به نام رحیم را فراموش نمیکرد. رحیم با هزار مکافات او را پیدا کرده بود. دم در سپاه بود که جلو محمد را گرفت و گفت: برادر فرمانده! شما فرمانده غرب کشورید! یعنی اینجا! پس چرا به داد ما نمیرسید؟ ما از دست این گروهها به تنگ آمدهایم.
در حالی که اشکهایش جاری بود، ادامه داد: درست است که توی کشور اسلامی، ما مسلمانها بیپناه باشیم و از دست گروهی نامسلمان آواره شویم؟ پس کی باید به داد ما برسد؟
جوان دیگری که در چند قدمی او ایستاده بود، گفت: شماها نمیتوانید اقلاً اسلحه بدهید، خودمان حسابشان را میرسیم. دست خالی که نمیتوانیم.
پاسداری جلو آمد، دست جوان را گرفت تا او را دور کند. محمد دست او را کنار زد و آهسته گفت: بگذار حرفش را بزند. شنیدن حرف حق برایتان سخت نباشد.
بعد در حالی که متأثر بود، گفت: چشم برادرجان! حتماً فکری به حالتان میکنیم.
در تمام طول راه و حتی موقعی که به مقر سپاه برگشت، در فکر جوان بود و حرفهایش. باید کاری میکرد. از چند نفر بچههای کرمانشاه پرسوجو کرد و فهمید که سپاه یکی از مهمانخانههای مصادرهای را به صورت انبار درآورده و از آن استفاده میکند. محمد در دل گفت: جای خوبی است. حداقل چند نفرشان میتوانند آنجا ساکن شوند تا برای بقیه هم فکری بکنیم!
بعدازظهر بود. چند نفر از پاسدارهای کرمانشاهی را همراه کرد. سوار ماشینی شدند تا به مهمانخانه بروند، آنجا را ببینند و اگر لازم بود تمیز و مرتبش کنند تا برای سکونت آوارههای سنندجی مناسب باشد. وقتی جلو مسافرخانه رسیدند، پاسدار جوانی از اهالی کرمانشاه که مسئول آنجا بود، جلو آمد و گفت: بفرمایید!
یکی از همراهان محمد گفت: برادر بروجردی هستند. فرمانده عملیاتی سپاه منطقه غرب کشور آمدهاند اینجا را ببینند و اگر مناسب بود، تحویل آوارههای سنندجی بدهند!
پاسدار جوان عصبانی شد و بیتوجه به بروجردی و بقیه رفت طرف ساختمان. جلو در ایستاد و گفت: من کسی را به داخل راه نمیدهم. باید نامه از فرمانده سپاه کرمانشاه بیاورید. ما او را میشناسیم.
بروجردی جلو رفت و گفت: برادرجان، ما که برای خودمان نمیخواهیم. برای برادران کرد شما میخواهیم. بنده خداها سرگردان خیابانها هستند!
پاسدار گفت: اینجا انبار ماست! بروید یک جای دیگر گیر بیاورید و بدهید به آنها. اینجا کلی جنس جا دادهایم. چرا باید تخلیهاش کنیم.
محمد گفت: جنسها را یک جای دیگر جا میدهیم. اسکان برادران شما ضروریتر است.
پاسدار جوان که به شدت عصبانی شده بود، قدم جلو گذاشت. سینه به سینه محمد ایستاد و با پرخاش گفت: فکر میکنی کی هستی این دستورها را میدهی؟ اصلاً تو برو همان تهران خودتان. ما کردها میدانیم چطور اینجا را اداره کنیم. مستشار هم نمیخواهیم!
دستهای جوان پاسدار میلرزید و رگهای گردنش ورم کرده بود. در همین لحظه دستش را بالا برد و سیلی محکمی به گوش محمد زد.
یکی از پاسدارانی که همراه محمد بود، جلو دوید. اسلحهاش را مسلح کرد و گرفت طرف جوان. محمد لوله اسلحه را گرفت طرف دیگر و آرام گفت: آرام باش برادر. چکار میکنی؟
همه بهت زده به این صحنه زل زده بودند. پاسدار جوان به شدت میلرزید. محمد قدم زنان چند قدمی از آنجا دور شد. همه ساکت ایستاده بودند. هیچکس حرفی نمیزد. جوان پاسدار، انگار یک باره به خود آمده بود. بغض گلویش را گرفت. ناگهان وجودش پر از ترس و اضطراب شد. با خود گفت: چکار کردی احمق! زدی توی گوش فرمانده عملیات سپاه غرب کشور! میدانی چه کارت میکنند! میدانی، خبرش به گوش فرمانده سپاه برسد، چکار میکنند؟
دهان جوان خشک شده بود. صورتش به عرق نشسته و پاهایش شل شده بود. انگار جان از تنش رفته بود. همه کسانی که گرداگردش ایستاده بودند، با ترحم به او نگاه میکردند. او را به دیده محکومی میدیدند که تا چند ساعت دیگر به سزای اعمالش میرسد. یکی گفت: خودت را بدبخت کردی! میدانی، جلو چشم این همه آدم زدی تو گوش او. همین الان خبر میرسد به گوش فرمانده سپاه کرمانشاه و میآیند دست بسته میبرندت. همین امشب میفرستندت تهران و آنجا هم دادگاه نظامی. در شرایط جنگ میزنی تو گوش فرماندهات؟
جوان با ترس به آنها نگاه میکرد. چند بار تصمیم گرفت اسلحهاش را بردارد و فرار کند. فکر کرد جرمش سنگینتر میشود. تازه بین این همه سپاهی چطوری فرار کند. حتماً از پشت میزنندش. مگر میشود توی روز روشن و بین این همه سپاهی مسلح فرار کرد؟
در همین حال، بروجردی آرام به طرف او برگشت. با همان آرامشی که رفته بود، برگشت. آهسته قدم برمیداشت. با دست عرق پیشانیش را پاک کرد. به دو سه قدمی جوان که رسید، لبخندی چهرهاش را پر کرد. جوانفکر کرد، خنده تمسخر است. دارد به ریش او و به حماقت او میخندد. ولی محمد تا یک قدمی جوان پیش رفت. دست او را گرفت و پیش چشمان حیرت زده جوان و سایر پاسدارها دست او را محکم تو دست گرفت. بعد با همان لبخندی که چهرهاش را پر کرده بود، رو به او گفت: انگار خیلی خستهای! یکی از این برادرها میماند اینجا، شما همراه ما بیا مرکز. چند روزی برو مرخصی! برو استراحت کن. خستگی زیاد رویت اثر گذاشته!
پاسدار جوان هاج و واج به محمد چشم دوخته بود. اصلاً انتظار چنین حرفی را نداشت. توی گوش فرمانده ناحیه غرب کشور زده بود و میدانست جریمهاش چیست. ولی حالا محمد او را به مرخصی میفرستاد.
بعد از بازدید مسافرخانه، جوان پاسدار همراه محمد به مقر سپاه رفت. در بین راه و در ساختمان سپاه، مهر و محبت محمد به جوان بیشتر شده بود. لحظهای لبخند از چهرهاش محو نمیشد. وقتی محمد برگه مرخصی را به دستش داد، جوان به گریه افتاد. روی دو زانو نشست و دست محمد را گرفت تا ببوسد. اما محمد اجازه نداد و فوراً خم شد و صورت او را بوسید. جوان، با صورت گریان بلند شد و با صدایی که از بغض مفهوم نبود. عذر خواست.
محمد گفت: برو برادر استراحت کن. برو خودت را اذیت نکن.
یک بار دیگر پیشانی او را بوسید. جوان همانطور که نشسته بود، به محمد نگاه کرد. از پشت پرده اشک تکهای از آسمان را میدید که پاک بود و آبی و صاف، و محمد که در گوشه آن میخندید.
همین جوانها که اسلحه دست گرفته و با محمد و نیروهایش میجنگیدند، وقتی به اسارت درمیآمدند، از اخلاق و رفتار محمد دچار حالتی میشدند که افکار گذشته را از دست میدادند و از محمد چارهجویی میکردند. بسیاری از این زندانیان از محمد میخواستند که برنامهای اجرا کند تا دیگر جوانها در دامان ضدانقلاب نیفتند.
اصولاً دلسوزی محمد نسبت به مردم کردستان حد و مرز نداشت. به آنها از صمیم قلب احترام میگذاشت. جالب اینکه مردم کردستان نیز، به او علاقمند شده و برادرانه دوستش داشتند. جاذبه محبتآمیز بروجردی آن همه نیرومند بود که اطفال معصوم کرد، به محض دیدن او، به سویش میدویدند، با او بازی میکردند و محمد شاد و خندان، دست نوازش بر سرشان میکشید. همزمان، به کار گسترش سازمان رزم قوای سپاه که جوهره فرماندهی را به همراه صلابت و اخلاص، در ایشان سراغ میکرد، مسئولیت میداد. بسیاری از همین عناصر، بعدها جزو نخبهترین فرماندهان یگانهای رزمی سپاه، چه در کردستان، و چه در سایر جبهههای دفاع مقدس ۸ سال ملت ایران شدند. از جمله شاگردان و برگزیدگان نامی این معلم کبیر در بین سرداران سپاه اسلام میتوان به:
ـ سردار شهید «حاج احمد متوسلیان»، فرمانده سپاه مریوان، بنیانگذار لشکر ۲۷ مکانیزه محمد رسول الله(ص) و فرمانده عملیات قرارگاه نصر.
ـ سردار شهید «ناصر کاظمی»، فرمانده سپاه کردستان، نخستین فرمانده تیپ ویژه شهدا و فرمانده شهر پاوه.
ـ سردار شهید «علی گنجیزاده»، دومین فرمانده تیپ شهدا.
ـ سردار شهید «حاج محمدابراهیم همت»، فرمانده سپاه پاوه، دومین فرمانده لشکر ۲۷ مکانیزه محمد رسول الله(ص) و فرمانده سپاه ۱۱ قدر.
ـ سردار شهید «سعید گلاب»، مسئول آموزش عقیدتی سپاه منطقه ۷.
ـ سردار شهید «صادق نوبخت»، فرمانده سپاه غرب کرخه.
ـ سردار شهید «حاج علیاصغر اکبری»، فرمانده سپاه سردشت.
ـ سردار شهید «ناصر صالحی»، فرمانده سپاه پاوه.
ـ سردار شهید«غلامعلی پیچک»، و «محسن حاج بابا».
ـ سردار شهید «مختار تولیخانلو»، فرمانده سپاه باینگان.
ـ سردار شهید «علی فضلخانی»، مسئول یگان پدافند قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) اشاره کرد.
یکی از کارهای مهم دیگر بروجردی، تشکیل نیروی آموزش دیده و منسجم از بچههای سپاه بود. این گروه که به "تیپ ویژه شهدا" معروف بود، بیشترین نقش را در آزادسازی شهرها داشت. فرماندهان این تیپ از بهترین پاسداران کردستان بودند؛ افرادی مثل شهید ناصر کاظمی. محمد چنان به کردستان و مردم آن منطقه فکر میکرد که درست زمانی که شهید حجت الاسلام محلاتی نمایندة امام در سپاه پیشنهاد فرماندهی کل سپاه را به محمد داد، او نپذیرفت و خودش پیشنهاد کرد فرماندهی تیپ ویژه شهدا را به او بدهند، تا این تیپ از هم نپاشد و دچار مشکل نشود. چون فکر میکرد اگر این تیپ از هم بپاشد، دیگر نیرویی نیست تا از کردستان دفاع کند. اما مسئول ناحیة غرب، صلاح نمیدانست محمد را که در حد فرماندهی کل سپاه هست، به فرماندهی یک تیپ بگمارد. او فکر میکرد که این مسئولیت برای شخصیتی مثل بروجردی کم است. ولی محمد آنقدر اصرار کرد تا عاقبت پذیرفتند و حکم فرماندهی تیپ ویژه شهدا را به او دادند.
عملیات برای آزادسازی جاده سردشت پیرانشهر ادامه داشت. مرحله اول عملیات یک هفته طول کشید و با موفقیت پایان یافت، اما شهادت شهید ناصر کاظمی فرمانده تیپ ویژه شهدا نگذاشت که شادی این پیروزی به دهان بچهها مزه کند.
محمد، گنجزاده را به عنوان فرمانده تیپ، به جای ناصر کاظمی معرفی کرد. مرحلة بعدی عملیات شروع شده بود. محمد لحظهای استراحت نداشت. دلشوره داشت و هر لحظه منتظر حادثهای بود تا این که خبر شهادت گنجیزاده را هم به او دادند. این خبر او را از پا درآورد. اما وقتی به فکر بچههایی که مشغول عملیات بودند افتاد، سعی کرد بر خود مسلط شود. میدانست که نیروها خسته و بیتاب هستند. چند عملیات پشت سر هم، آن هم در سرمای کشندة کردستان و شهادت فرماندهان و همرزمانشان همه را از پا درآورده بود.
محمد به میان نیروها رفت و خود فرماندهی آنها را به دست گرفت. هم باید عملیات را پیش میبرد و هم روحیه نیروها را بازسازی میکرد. محل استقرار نیروها جایی در دامنه صاف و هموار کوه بود. پایین دستشان جاده بود و بالا سرشان کوه. آن طرف جاده و روی یال رو به رو هم نیروهای کاوه مستقر بود. با آمدن بروجردی بچهها نیرو گرفتند. محمد نقشه جدیدی کشید. دست به عملیات زدند. اما جای بدی گیر افتاده بودند. آنقدر درگیر بودند که حساب روز و هفته از دستشان در رفته بود. تا این که یک روز ظهر، محمد به نماز ایستاده بود. بعد از نماز حال عجیبی پیدا کرد. رو به یکی از نیروهایش گفت: امروز چه روزی است؟ دل من بدجوری آشوب است!
ـ مگر نمی دانید ؟ امروز عاشورا است!
اشک چشمان محمد را پر کرد. به یاد دوستان شهیدش افتاد؛ به یاد امام حسین(ع) که در چنین روزی و در چنین ساعتی آخرین نمازش را خوانده؛ آن هم زیر باران تیر. مثل امروز که نیروهای او زیر آتش ضد انقلاب بودند. رو به یکی از نیروهایش کرد و گفت: به بچهها بگو جمع شوند. میخواهیم عزاداری کنیم.
او لبخندی زد و گفت: چه میگویید؟ اینجا و عزاداری؟! سرمان را میآوریم بالا، میزنندمان. چطور جمع شویم؟ مگر خود شما تجمع بیش از سه نفر را ممنوع نکردهاید!
ـ برای عزاداری امام حسین(ع) فرق میکند.
ـ ولی هر لحظه یک خمپاره اینجاها زمین میخورد.
ـ عجله کن.
او به آن طرف دره اشاره کرد و با حالتی خاص گفت: بچههای کاوه آن طرف زمینگیر شدهاند. اگر نتوانیم به دادشان برسیم، همهشان قتلعام میشوند.
محمد ادامه داد: برای کمک به آنها میخواهیم عزاداری کنیم. چند روز است داریم میجنگیم ولی حتی یک قدم هم جلو نرفتیم. میخواهیم از آقا امام حسین(ع) کمک بگیریم.
او دور و بر را نگاه کرد. کمی بالاتر یک شکاف کوچک بود. بچهها را جمع کرد و همه نشسته سینه زدند.
نوحهخوانی و سینهزنی، خستگی چند هفتهای بچهها را از بین برد. وقتی مراسم تمام شد، صدای تکبیر بچهها در کوه پیچید. نیروها که جان گرفته بودند، به سوی ارتفاعات هجوم بردند. صدای تکبیر آنها به نیروهای کاوه رسید. آنها هم جان گرفتند و صدای تکبیرشان بلند شد. ضدانقلاب که ترسیده بود، پا به فرار گذاشت.
ساعتی بعد، نیروهای دو طرف دره به هم رسیدند و یکدیگر را در آغوش گرفتند. آن که محمد او را برای جمع کردن نیروها فرستاده بود، به گوشهای پناه برده و گریه میکرد. محمد پیش او رفت و گفت: میبینی ما چه منابع انرژی داریم و گاهی ازشان غافل میشویم؟ دیدی چطور بچهها نیرو گرفتند.
با گرفتن حکم، همه سعی و تلاش محمد در این راه بود. او منطقه را بررسی کرد و جای مناسبی برای ایجاد پادگان در نظر گرفت؛ زمین بسیار بزرگی که هم کنار جاده اصلی بود و هم از نظر موقعیت نظامی در جای مناسبی قرار داشت تا خطری افراد داخل پادگان را تهدید نکند.
روزی که بروجردی میخواست برای بازدید محل استقرار تیپ برود، از دوستانش خداحافظی کرد و از همه حلالیت طلبید.
در آن چند روز اخیر برخوردهای بروجردی طوری بود که همه برای او احساس خطر میکردند. به سفارش یکی از دوستانش اجازه ندادند محمد تنها برود و یک ماشین با تیربار او را اسکورت کرد. اما وقتی به سه راه نقده رسیدند، محمد افراد اسکورت را مجبور کرد تا برگردند و خودش تنها روانه شد.
ماشین راه افتاد. کمی جلوتر ماشین او به وسیله مین ضد تانک منفجر شد. عجیب این که قدرت انفجار مین ضدتانک به قدری بالاست که میتواند یک تانک را از کار بیندازد و متلاشی کند، اما در آن حادثه فقط محمد بروجردی مجروح شد و بقیه سالم ماندند. شدت جراحات محمد آنقدر زیاد بود که چند لحظه بعد روح پاکش به ملکوت پیوست.
سردار شهید «حاج همت»، دربارة مهجور ماندن قدر و ارزش نقش بروجردی در تاریخ پر فراز و فرود انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، 6 ماه پیش از شهادتش در کربلای خیبر گفته بود:
«... بروجردی شناخته نشد. بروجردی هنوز، نه بر ملت ایران و نه بر تاریخ ما شناخته نشده. تصور من این است که زمان بسیاری باید سپری شود تا بروجردی شناخته بشود. شاید خون رنگین بروجردی، این بیداری را در ما بوجود بیاورد!»
فرازی از وصیتنامة شهید
اصل مقاومت و پایداری ـ همان طور که امام فرمودند ـ نباید فراموش شود که بیم آن میرود زحمات شهدا به هدر رود؛ اگر چه آنها به سعادت رسیدند اما این ما هستیم که آزمایش میشویم.
من با تمام وجود این اعتقاد را دارم که شناخت و مبارزه با جریانهایی که بین مسلمین شایع شده و سعی در به انحراف کشیدن انقلاب از خط اصیل و مکتبی آن دارد، به مراتب حساستر و سختتر از مبارزه با رژیم صدام و آمریکاست؛ وصیتم به برادران این است که سعی کنند توده مردم را که عاشق انقلاب هستند از نظر اعتقادی و سیاسی آماده کنند تا بتوانند کادرهای صادق انقلاب را شناسایی کنند و عناصری را که جریانهای انحرافی دارند بشناسند که شناخت مردم در تداوم انقلاب، حیاتی است.
به کوشش: حمید محمدی
به مناسبت ۱۶ اردیبهشت، سالروز شهادت سیدمجید شریفواقفی از اعضای سازمان مجاهدین خلق
خاطرات آزادگان از روزهای ۱۷ اردیبهشت تا پذیرش قطعنامه سال ۶۷
بررسی چرایی وقوع واقعه تاریخی تحریم تنباکو/ به مناسبت ۲۵ اردیبهشت، سالروز لغو امتیاز تنباکو براساس فتوای آیتالله میرزایشیرازی
یادی از دانشمند جهادگر دکتر سعید کاظمیآشتیانی/ به مناسبت ۳۰ اردیبهشت روز ملی جمعیت
نگاهی کوتاه به زندگی مسیح کردستان، سردار شهید محمد بروجردی/ به مناسبت ۱ خرداد، سالروز شهادت شهید بروجردی
اعلام آخرین جمعه رمضان به نام روز قدس/ به مناسبت روز قدس
جهادگر شهید سردار سیدمحمدتقی رضوی فرمانده ستاد مرکزی پشتیبانی و مهندسی جنگ و جهاد و قائممقام قرارگاه مهندسی رزمی خاتمالانبیا(ص)/ به مناسبت ۳ خرداد، سالروز شهادت شهید رضوی