۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

تعاون رزم سپاه

تعاون رزم سپاه

تعاون رزم سپاه

جزئیات

گفت‌وگو با حبیب تاجیک- قسمت دهم/ به مناسبت ۱۳ شهریور، روز تعاون

13 شهریور 1402
حاج‌همت شهید شده بود. رفتنش ضربه سختی برای تیپ بود، اما چون اعتقاد داشتیم هر رزمنده‌‌ای که پرچم از دستش می‌افتد، رزمنده دیگری آن را برمی‌دارد و به میدان می‌آید، جای خالی‌اش باعث نشد چرخ جهاد از حرکت بیفتد. بعد از او جانشینش عباس کریمی، شد فرمانده تیپ محمدرسول‌الله. عباس کریمی هم گلی دیگر بود از گلستان رزمندگان و جهادگران تیپ. او اهل کاشان و از خانواده‌ای مذهبی بود. عباس آن‌قدر خاکی بود که مدام توی حسینیه حاج‌همت و بین بسیجی‌ها می‌چرخید. اصلا نمی‌توانستی تشخیص بدهی که او فرمانده تیپ است. بین او و بقیه رزمنده‌های عادی هیچ فرقی نبود. مثل آن‌ها غذا می‌خورد و می‌خوابید و می‌گشت. اصلا این خصلت انگار در تمام فرماندهان جنگ بود. برای همین، آن‌قدر به دل رزمنده‌ها می‌نشستند که هر فرمانی می‌دادند روی زمین نمی‌ماند. آن حمله‌های شجاعانه در دل شب، با وجود کمبود امکانات و تسلیحات، همه از عشق بچه‌بسیجی‌ها به فرمانده‌شان و اعتقادی که به ولایت آن‌ها داشتند برمی‌آمد.
کارمان در معراج شهدا مثل سابق پیش می‌رفت. علیرضا فروزش که بعدها شهید شد، مسئول تعاون رزم لشکر۲۷ محمدرسول‌الله بود. یک روز آقای حاتم که فرمانده تعاون سپاه بود، تماس گرفت ستاد و گفت: تاجیک، بیا دفترم کارِت دارم.
رفتم پیشش. به‌ام گفت: می‌خوام از امروز بشی معاون فروزش. یعنی معاون مسئول تعاون رزم لشکر.
پیشنهاد غافل‌گیرکننده‌ای بود. فقط خدا می‌داند از شنیدن این موضوع چقدر خوشحال شدم. با فعالیت‌های تعاون رزم سپاه آشنایی داشتم. می‌دانستم کسی که به این حوزه ورود می‌کند باید به منطقه رفت و آمد داشته باشد. برای قبول این پیشنهاد می‌بایست مسئولیت ستاد معراج را می‌سپردم به شخص دیگری. با این که دل کندن از ستاد معراج و فضای معنوی و دوست‌داشتنی‌اش راحت نبود، اما بدون مکث این کار را کردم. می‌دانستم دارم جایی می‌روم که از نزدیک با بسیجی‌ها و رزمنده‌ها سر و کار دارم و بهتر می‌توانم خدمت کنم. بچه‌ها از شنیدن این خبر، حسابی پکر شدند. توی این مدت، خاطرات تلخ و شیرین زیادی با هم توی معراج داشتیم. از هیچی شروع کرده و به لطف خدا و به مدد خون شهدا معراج را صاحب تشکیلات کارراه‌انداز کرده، تازه برای بقیه هم الگوسازی کرده بودیم. با این حال به عشق جبهه و خدمت بیش‌تر، از معراج و خاطرات خوبش دل کندم. بعد از من مسئول معراج شد نصراللهی و در مدت کوتاهی بعد از او، مسئولیت به شخصی به نام مروتی تحویل داده شد. بعد از این ماجرا ارتباط تنگاتنگم با بچه‌های معراج چه وقتی در تهران بودم و چه زمانی که در منطقه بودم هم‌چنان ادامه داشت.
واحد عقبه تعاون رزم لشکر۲۷ محمدرسول‌الله در پادگان حضرت ولی عصر(عج) بود. وقتی پیشنهاد آقای حاتم را قبول کردم و ستاد معراج را تحویل دادم، آمدم توی دفتر پادگان. البته قرار به تهران ماندن نبود و فعالیت‌هایم در جبهه تعریف می‌شد، اما وقتی تهران بودم دفتر کارم آن‌جا بود.
تعاون رزم وظایف مختلفی داشت. اولین وظیفه‌اش صدور کارت و پلاک برای رزمنده‌ها بود. توی دوکوهه واحد تعاون مستقر بود و قبل از این که نیروها وارد یگان شوند و پای‌شان به جبهه برسد، مشخصات‌شان را ثبت و برای‌شان کارت و پلاک صادر می‌کرد. این کار مزایای زیادی داشت. این‌طوری مشخص می‌شد که چه کسی به جبهه آمده. هیچ رزمنده‌ای نبود که در جبهه باشد و کارت و پلاک نداشته باشد. رزمنده‌ها می‌بایست همیشه کارت شناسایی‌شان را توی جیب‌شان داشته باشند. این‌طوری اگر کسی شهید می‌شد یا احیانا اتفاقی برای پلاکش می‌افتاد و مفقود می‌شد، یکی از راه‌های شناسایی از طریق همین کارتی بود که توی جیبش داشت. تعاون رزم سپاه یک انبار بزرگ هم داشت. رزمنده‌هایی که به جبهه می‌آمدند هرکدام یک ساک داشتند و نمی‌توانستند با همان ساک‌ها راه بیفتند و بروند خط. آن‌ها ساک‌های‌شان را به انبار می‌دادند. مسئول انبار یگان‌ها در دوکوهه مرحوم آیین‌پرست بود. اگر رزمنده‌ای سالم از جبهه برمی‌گشت که خودش می‌آمد انبار ساک و وسایلش را تحویل می‌گرفت اگر هم شهید می‌شد ساکش را می‌فرستادیم تعاون تهران. بچه‌های تعاون هم بعد از تحویل پیکر شهید و انجام مراسم تشییع و خاکسپاری، ساک و لوازم شهید را تحویل خانواده‌اش می‌دادند.
حبیب تاجیکتعاون رزم، چند گروهان نیرو در جبهه داشت. تعاون در تمام بیمارستان‌های خوزستان مثل بیمارستان شهید بقایی اهواز، بیمارستان فاطمه‌‌الزهرا در اروندکنار، بیمارستان شهید کلانتری هم یک نیرو داشت. وظیفه آن نیرو گرفتن و ثبت آمار مجروحانی بود که از خط به آن‌جا منتقل می‌شدند. مجروح‌ها مستقیم از خط به بیمارستان‌های شهرستان‌ها اعزام نمی‌شدند. ایستگاهِ اول، انتقال آن‌ها به یکی از بیمارستان‌های خوزستان و نزدیک خط بود. نیروی تعاون، ورود مجروح به بیمارستان و اعزامش به بیمارستان دیگر را ثبت می‌کرد. این ثبت و یادداشت وضعیت مجروح که به اصطلاح به آن «شرح سانحه» می‌گویند، بعدها برای تشکیل پرونده‌ جانبازی،‌ خیلی به مجروحان کمک کرد.
از بین تمام کارهایی که تعاون انجام می‌داد، صدور کارت و پلاک برای‌مان خیلی اهمیت داشت و این کار را با وسواس بیش‌تری انجام می‌دادیم. دلیلش هم این بود که می‌خواستیم کار ثبت هویت بچه‌ها و بعدها شهدا با دقت انجام شود تا به مشکلی برنخوریم. به‌خاطر همین، مشخصات هر رزمنده را در سه دفتر مختلف که در سه منطقه مجزا نگه‌داری می‌شد، یادداشت می‌کردیم. یکی از دفترها در تعاون یگان‌ها قرار داشت که در لحظه اول ورود رزمنده‌ها اطلاعات‌شان در آن ثبت می‌شد. یکی دیگر از دفترها در ستاد معراج شهدای تهران بود و یکی ‌دیگر در واحد تعاون عقبه که در شهر یا شهرستان‌ها قرار داشت.
یک روز اتفاقی افتاد که باعث شد حکمت این محکم‌کاری‌ها بیش‌تر از قبل برای‌مان مشخص شود. در معراج اندیمشک بودیم که ۹۰ شهید از تیپ زرهی ارتش برای‌مان آوردند. همه این شهدا پلاک داشتند و در یک تک پدافندی در فکه به شهادت رسیده بودند. به بچه‌ها گفتم مشخصات و پلاک همه‌شان را بنویسند. بعد به شهید مرجانی که نیرویم بود گفتم برو از یگان این‌ها مشخصات و آدرس شهدا را بگیر و بیاور تا آن‌ها را بفرستیم عقب. دو روز پشت سر هم مرجانی را فرستادم دفتر یگان ارتش، اما هر دو روز دست خالی برگشت. می‌گفت هر دفعه یک طوری دست به سرم کرده‌اند و هیچ‌ کس جواب درست و حسابی به من نمی‌دهد و مدام امروز و فردا می‌کنند. در معراج اندیمشک امکانات سردخانه‌ای خوبی نداشتیم. تعداد شهدا هم که زیاد بود و بعضی‌هاشان کم‌کم داشتند سیاه می‌شدند و بو می‌گرفتند. خیلی عصبانی شدم. دست مرجانی را گرفتم و رفتیم یگان ارتش و عقبه‌شان در منطقه پدافندی فکه.
یک سالن بزرگ در زیرزمین زده بودند. یک سرباز جلوی درِ اتاق فرماندهی ایستاده بود؛ دری که با جعبه‌های مهمات ساخته شده بود. تا نزدیک در شدم دیدم سرباز قد راست کرد جلویم و گفت: کجا آقا؟ زدم تخت سینه سرباز و هُلش دادم عقب و گفتم: برو کنار ببینم بچه! بعد همان‌طور شاکی وارد اتاق فرمانده شدم. سر ناهارشان رسیده بودم. دیدم یک میز بزرگ توی اتاق است که رویش چلومرغ با نوشابه‌های شیشه‌ای کوچک چیده‌اند و تعدادی ارتشی دورش جمع شده‌اند و می‌خواهند ناهار بخورند. فرمانده‌شان که یک سرهنگ بود روبه‌رویم بود و افسرها و درجه‌دارها اطرافش. فرمانده از مدل ورودم به اتاق با آن توپ پُر کپ کرده بود و هاج و واج نگاهم می‌کرد. یک‌مرتبه صدایم را بلند کردم و گفتم: خجالت نمی‌کشید؟ بزم به پا کردید وسط جبهه؟ نود تا از شهداتون دو روز تموم توی معراج موندن روی دست ما، دارن همه‌شون سیاه می‌شن و بو می‌گیرن، اون‌وقت شما این‌جا دور هم مهمونی گرفتید؟! فرمانده آمد سمتم. دست انداخت دور گردنم و صورتم را بوسید و گفت: چی‌ شده برادر؟ چرا این‌قدر ناراحتی؟ گفتم: مرد حسابی! چرا ناراحتم؟! دارم می‌گم جنازه بچه‌هاتون بی سر و صاحب افتاده کُنج معراج، من دو روزه که نیروم رو می‌فرستم این‌جا که اسم و آدرس شهداتون رو بدید به‌اش تا ما اونا رو تفکیک کنیم و برسونیم دست خانواده‌هاشون. یه مرد این‌جا پیدا نمی‌شه جواب درست و حسابی به ما بده. هر دو روز این بنده خدا رو دست خالی برگردوندید. بعد حالا همگی جمع شدید دورهمی گرفتید؟!
حرفم را که شنید رویش را کرد سمت چندتا از درجه‌دارهایی که دور میز نشسته بودند و گفت: عجب بی‌غیرت‌هایی هستید شماها! مگه شما ناموس و شرف ندارید؟ این برادرمون چی داره می‌گه؟ اینا دل‌شون برای ما می‌سوزه، اون‌وقت شما بی‌شرف‌ها دل‌تون برای نیروهای خودتون و رفقاتون نمی‌سوزه؟!
این را گفت و دوباره صورتم را بوسید و گفت: برادر من، این شماره تلفن منه. تا فردا ظهر به این‌ها مهلت بده. اگر تا فردا ظهر آمار این شهدا رو درنیاوردن شما فقط یه زنگ به من بزن. من پدر تک‌تک‌شون رو درمیارم. به‌اش گفتم: خدا پدرت رو بیامرزه، پس من دیگه خیالم راحت باشه؟! گفت: خیالت تخت. بسپارشون به من. گفتم: یعنی نیروهاتون تا فردا ظهر با دفتر ثبت مشخصات بچه‌هاتون معراج هستن دیگه! گفت: آره، من قول می‌دم که تا فردا ظهر کار تموم شده باشه.
از قولی که داده بودم آرام شدم و برگشتم معراج. به مرجانی هم سپردم پیگیر کار باشد. آن روز گذشت. فردا ظهر و عصر و شب خبری از ارتشی‌ها نشد. هرچه تماس می‌گرفتم کسی جوابگو نبود. نمی‌دانستم شماره‌ای که به‌ام داده بودند سر کاری بود یا این ‌که خمپاره و ترکش خورده بود و سیم این تلفن‌های غورباقه‌ای قطع شده بود. صبح روز بعد حسین مرجانی را برداشتم و رفتم مقرشان. کارد می‌زدی خونم در نمی‌آمد. جنازه جوان‌های مردم روی دستم داشت کرم می‌زد و هیچ‌ کاری نمی‌توانستم بکنم. از طرفی هم از دیروز به این طرف، دوباره کلی شهید برای‌مان آورده بودند و دیگر نمی‌دانستیم با این شهدای ارتشی چه کار کنیم. آماده بودم تا قیامتی به پا کنم، اما همین که وارد مقر شدم دیدم فرمانده خودش پیش‌دستی کرد و قبل از این که من حرفی بزنم دوید من را در آغوش گرفت و با لحن ملتمسانه‌ای گفت: سلام برادر! به خدا من از لحظه‌ای که شما رفتید تا الان پیگیر قضیه بودم. یه وقت فکر نکنی بی‌خیالی کرده‌ام. گفتم: خب مرد حسابی، چی‌ شد نتیجه این پیگیری‌هات پس؟!‌ گفت: برادر، یه اتفاقی افتاده شرم دارم بگم چی شده! این مدلی‌‌اش را دیگر ندیده بودم. با تعجب گفتم:‌ چی شده مگه؟ سرش را انداخت پایین و مِنّ‌و‌من‌کنان گفت: دفتر مشخصات و آدرس نیروهامون توی یه فایل بوده که وقتی از اون منطقه عقب‌نشینی کردیم جا مونده! الانم اون منطقه دست دشمنه و ما هیچ دسترسی‌‌ به دفتر نداریم. با تعجب گفتم: خب یه دفتر جامونده، بقیه دفترهاتون که جا نمونده! برید یکی از اون‌ها رو بیارید. گفت: آخه برادر، ما فقط همون یه دفتر ثبت رو داشتیم!
باورم نمی‌شد. مگر می‌شد مشخصات را فقط در یک دفتر ثبت کنند. آمدیم و یک اتفاق برای آن دفتر افتاد! گفتم: شوخی‌ات گرفته توی این اوضاع؟ مگه می‌شه مشخصات نیروهاتون رو فقط یه‌جا ثبت کنید؟ گفت : نه به خدا برادر! آخه چه شوخی‌ای؟ گفتم: جناب سرهنگ، شما توی ارتش آموزش دیدید و انواع و اقسام دوره‌های مختلف کلاسیک رو دیدید. کلی تجربه دارید. آخه چطور می‌شه فقط یه دفتر ثبت داشته باشید؟ ما که توی سپاه صفرکیلومتر بودیم و هیچ دوره نظامی خاصی ندیدیم، این‌قدر عقل‌مون رسیده که سه‌تا دفتر ثبت مشخصات داشته باشیم. بعد شما چطور این حرف رو می‌زنید؟ توقع دارید من باور کنم؟! گفت: ما توی آموزش‌های استراتژیک، برای کشته‌شدگان توی جنگ هیچ برنامه‌ و آموزش خاصی ندیده‌ایم. به ما گفته‌اند توی هر منطقه‌ای که هستید همون‌جا اون‌ها رو دفن کنید و دنبال خودتون این‌طرف و اون‌طرف نکشید و چند نفر دیگر رو هم علاف اون‌ها نکنید. این‌طور نبوده که یک نگاه ارزشی روی شهدا وجود داشته باشه که حالا بخوایم دنبال ثبت و ضبط مشخصات و این محکم‌کاری‌ها که شما می‌گید باشیم.
از حرفش وارفتم. باورم نمی‌شد که باید ۹۰ شهید پلاک‌دار را با اسم شهید گمنام بفرستم تهران. ما برای احراز هویت حتی یک شهید هم خودمان رو می‌کشتیم، آن‌وقت چطور می‌توانستیم از خیر هویت ۹۰ شهید بگذریم؟
قیافۀ درمانده و مستاصل سرهنگ که دیگر حرفی برای گفتن نداشت‌، واقعا دیدنی بود. بنده خدا توی بد برزخی گیر افتاده بود. سری تکان دادم و گفتم: واقعا متاسفم. باید شهدا‌تون رو به اسم شهید گمنام بفرستم عقب. البته سعی‌ می‌کنیم هرطور شده شناسایی‌شون کنیم، اما معلوم نیست این وسط به‌خاطر سهل‌انگاری شما چند نفر به عنوان شهید مجهول‌الهویه دفن می‌شن و چندتا خانواده تا ابد چشم به‌راه فرزندان‌شون می‌مونن.
دست از پا درازتر برگشتم معراج. آن‌قدر حالم گرفته بود که حد نداشت. چهره شهدای ارتشی از جلوی چشمم کنار نمی‌رفت. آن‌قدر به‌خاطر اتفاقی که افتاده بود عذاب وجدان داشتم که انگار من مقصر این کوتاهی بودم. توی معراج به بچه‌ها گفتم شهدا را تجهیز کنند و بفرستند عقب. بعد زنگ زدم تهران و ماجرا را برای بچه‌ها تعریف کردم. گفتم از تک‌تک شهدا و وسایل‌‌شان عکس بگیرند. بعد از طریق چندتا از هم‌رزمان این شهدا که صدای‌شان کردم معراج اندیمشک، تعدادی از آن‌ها را شناسایی کردم. از همان بچه‌ها آدرس چند خانواده از شهدای ارتشی را گرفتم و دادم تهران و گفتم خبرشان کنند. می‌خواستم از طریق خانواده‌ها به سر نخی برسم. گفتم شاید با همدیگر در تماس باشند و بشود کاری کرد. با آن ‌که رسما دیگر مسئولیتی در ستاد معراج تهران نداشتم، اما خدا شاهد است که بچه‌ها نمی‌گذاشتند حتی یک دقیقه حرفم روی زمین بماند.
بعد از رسیدن شهدا به معراج تهران، تا چند روز خانواده‌ها برای شناسایی بچه‌های‌شان به آن‌جا رفت و آمد داشتند. مرتب پیگیر قضیه بودم. چند روز گذشت تا بالاخره تعدادی احراز هویت شدند و تعدادی دیگر به عنوان شهید گمنام در بهشت‌زهرا(س) دفن شدند.
***
واحد دیگری در تعاون رزم داشتیم به اسم واحد اجرایی تعاون. واحد اجرایی وظیفه خاص خودش را داشت. آن زمان تعدادی از فرماندهان لشکر همراه خانواده‌های‌شان در مناطق و شهرهای جنگی زندگی می‌کردند. واحد اجرایی تعاون تعدادی خانه‌ در این مناطق در اختیار فرماندهان قرار می‌داد. تعدادی از این خانه‌ها در شهر اندیمشک در محوطه بیمارستان شهید کلانتری قرار داشت. فرماندهانی مثل شهید همت، دستواره، ممقانی، لشکری و... از افرادی بودند که مدتی در همین خانه‌ها زندگی کرده‌اند. در دزفول هم چند قطعه زمین گرفتیم و تعدادی خانه ویلایی برای فرماندهان ساختیم. تعدادی خانه هم بین دزفول و اندیمشک در پایگاه هوایی وحدتی داشتیم که در اختیارشان قرار دادیم. تعدادی خانه هم در شهر دزفول برای‌شان اجاره کردیم.
زمانی که فرماندهان در خط مشغول عملیات بودند، ما از طرف تعاون اجرایی می‌رفتیم و به خانواده‌های‌شان سرکشی می‌کردیم و گاهی اوقات ارزاق برای‌شان می‌بردیم. یک روز بچه‌ها به‌ام گزارش دادند پسر سیدمحمد عبدی مریض شده و چشم درد شدیدی گرفته، ما هم هر کاری می‌کنیم تا بچه رو ببریم دکتر، همسرش اجازه نمی‌دهد و می‌گوید خودش خوب می‌شود و صبر می‌کنم تا شوهرم بیاید. بعد از شهادت محمد عبادیان، عبدی شده بود مسئول تدارکات و لجستیک لشکر۲۷ محمدرسول‌الله.
با مسئول تعاون اجرایی که آقای نبی بود رفتم منزل عبدی. او دو پسر داشت به اسم حسین و مجتبی. حسین پسر بزرگ بود. دیدم چشم‌هایش باد کرده و آمده جلو و اوضاع خوبی ندارد. هرچه اصرار کردم به همسرش که اجاز بده من این بچه را ببرم دکتر، گفت احتیاجی نیست و صبر می‌کند تا پدرشان بیاید. آن‌قدر قرص و محکم حرف می‌زد که دیدم اصرار کردن هیچ فایده‌ای ندارد و محال است بگذارد برایش کاری کنیم. برگشتم خط. در به در دنبال عبدی گشتم و بالاخره پیدایش کردم و ماجرای بیماری پسرش و سرکشی‌مان را برایش تعریف کردم. گفتم: خانمت به هیچ عنوان راضی نمی‌شه ما بچه رو ببریم دکتر. بیا لااقل خودت برو و یک سر به‌شون بزن و به داد این بچه برس. بالاخره او را فرستادیم عقب تا به پسرش رسیدگی کند.
به غیر از این کارها ما از تعاون یک نیرو در هر گردان می‌گذاشتیم تا حین رزم برای آمار گرفتن از شهدا و مجروحان و انجام هماهنگی‌هایش برای انتقال به عقب، فعال باشد. کار این نیرو هماهنگی بود و وظیفه‌ای برای جنگیدن نداشت.

نویسنده: فاطمه دوست‌کامی
عکاس: حسن حیدری

مقاله ها مرتبط