محمدرضا جعفری از رزمندگان و جانبازان گردان تخریب دو لشکر۲۷ محمدرسولالله(ص) و ۱۰ سیدالشهدای تهران بوده. خاطرات ناب او از بچههای تخریب بسیار شنیدنی است. بهویژه ناگفتههایش از زندگی، سلوک و نحوه شهادت «هفت تن آل صفا».
در این شماره، خاطرات دوران انقلاب و ماجرای شروع دوستی عمیقش با شهید توحید ملازمی و داستان اعزامش به جبههها بازگو شده. کودکیمان در هیات و مسجد گذشت در سال ۱۳۴۵ در حومه شهرری استان تهران و در خانوادهای مذهبی متولد شدم. فرزند اول هستم. سه برادر و سه خواهر دارم. همه کودکیام در مسجد محل، بهویژه هیات آذربایجانیهای مقیم شهرری گذشت. روح و ذهنمان را بزرگان مسجد و هیات، با مذهب عجین کردند. وقتی کلاس چهارم بودم، از حومه شهرری به محله دولتآباد نقل مکان کردیم.
در سالهای قبل از انقلاب، خواندن کتابهایی با رنگ و بوی سیاسی و ضد ظلم خیلی بین نوجوانها و جوانها مرسوم بود. این کتابها به ما آگاهی میبخشید. در همان سن دبستان، کتاب داستان راستان شهید مطهری، کتاب «آری! اینچنین بود برادر» دکتر شریعتی و حتی کتاب بازگشت به خویشتن او را با این که خوب نمیفهمیدم، مطالعه کردم. داستان ماهی سیاه کوچولو و الدوز صمد بهرنگی را هم خوانده بودم. من به وجه انقلابی این داستانها خیلی علاقه داشتم.
آدمهای انقلابی که در کودکی دیدم در آن دوران، چند نفر خیلی روی روحیهام تاثیر گذاشتند و مرا با انقلاب آشنا کردند. پدرم دوست و فامیلی داشت که ما به او «حاجعمو» میگفتیم. با پدرم عقد اخوت بسته بود. بعدها پسرش تخریبچی شجاع، حسین جعفری در عملیات خیبر شهید شد. حاجعمو و یکی دیگر از فرزندانش مصطفی، خیلی مذهبی و انقلابی بودند. شخصیت مصطفی جعفری خیلی روی من تاثیر داشت. یکی دیگر از این افراد، آقای انصاری معلم کلاس پنجم دبستانم بود. او با ما سرودهای انقلابی کار میکرد. در حالی که قبل از انقلاب، انجام چنین کاری خیلی شجاعت میخواست. به غیر از این دو نفر، خانواده فتاحپور هم خیلی رویم تاثیر داشتند. پدرم یکی از اتاقهای خانهمان در دولتآباد را به فتاحپورها اجاره داده بود. این خانواده، فوقالعاده مذهبی و انقلابی بودند. با شهید بهشتی و مقام معظم رهبری ارتباط داشتند و فعالیتهای انقلابی زیادی میکردند. البته داییام و پسرخاله مادرم هم انقلابی بودند که رفتارشان برایم درس بود.
برای اولینبار در سال ۵۵ با مسائل انقلاب و نام امام
(ره) آشنا شدم. ده ساله بودم و همراه پدر و حاجعمو رفته بودیم قم زیارت. وضعیت قم عجیب بود. دور خیابانهای حرم را گاردیها بسته بودند و داخل حرم خیلی شلوغ بود. بعد از زیارت به منزل علما، آیتالله گلپایگانی، آیتالله مرعشینجفی و سایر مراجع رفتیم. آنجا تظاهرات را دیدم و اسم امام خمینی
(ره) را شنیدم و نظارهگر رفتار بزرگترها بودم. پدرم در آن سفر برایم یک قرآن چاپ سلطانی هدیه گرفت که همیشه مرا به یاد وقایع قم میاندازد.
شروع رفاقت با توحید ملازمی سال پنجم دبستان بودم. آنموقعها ناهار میبردیم مدرسه. من دوست نداشتم ناهارم را جلوی بچهها بخورم. برای همین میرفتم پشت ساختمان مدرسه و آنجا میخوردم. یکبار که رفته بودم دیدم یک پسری نشسته و او هم دارد غذا میخورد. رفتم پیشش نشستم و سر حرف باز شد. تازه آمده بودند دولتآباد. کمی لهجه آذری داشت و اصالتا اهل اردبیل بود. اسمش را پرسیدم. گفت: توحید ملازمی. غذاهایمان را با هم مخلوط کردیم و خوردیم. همانجا دوستی من و توحید شروع شد. توحیدی که بعدها یکی از شجاعان و متخصصان تخریب و از شهدای هفت تن آل صفا شد. پدر توحید از سال ۴۲ مقلد حضرت امام
(ره) بود و از شاگردان مرحوم آیتالله موسویاردبیلی.
سال بعدش باید میرفتیم کلاس اول راهنمایی. در مدرسه فردوسی که سر کوچهمان بود، ثبتنام کردم. با توحید همکلاسی شده بودم و این خیلی برایم ارزشمند بود. در مدرسه ما تعدادی از پسرهای قلدر و زورگو بودند که بچههای کوچکتر را اذیت میکردند. به پیشنهاد توحید ملازمی یک گروه پنج شش نفره برای دفاع از خودمان تشکیل دادیم. من و توحید، عباس عزیزی، علی بابازاده، علیرضا نوری و عباس بهزاد.
روزهای پر از التهاب و هیجان انقلاب سال دوم راهنمایی، مصادف شد با حوادث انقلابی سال ۵۷. پدرم اجازه نمیداد در تظاهرات خارج از محله شرکت کنم. به هرحال سنم کم بود ولی من و توحید یک راهی برای همراهی با انقلابیون پیدا کردیم. من میگشتم و اخبار تحولات محل را به فتاحپورها و مصطفی جعفری میرساندم. مثلا این که امروز در پاسگاه محله چه خبر بوده، زنها و مردهایی که از محله ما به تظاهرات رفتهاند چه تعداد بودهاند، شعارهای آن روز چه بوده و... حتی یک دفترچه ۴۰ برگ درست کرده بودم و تمام شعارهای انقلابی را در آن مینوشتم.
توحید چون با پدرش به مغازهشان در خیابان پیروزی میرفت، اخبار تحولات پیروزی را به فتاحپورها میرساند. بعدها فهمیدم این کار ما واقعا به فتاحپورها در سازماندهی برنامههای انقلاب کمک میکرده.
روزهای منتهی به پیروزی انقلاب هم که کوکتلمولوتف درست کردن و رساندن به جوانهای انقلابی محله از کارهای اصلیمان بود. در روزهای منتهی به ۲۲ بهمن، شب و روز نداشتیم. تا نیمههای شب در سنگرسازی و جمعآوری دارو، بنزین، شیشه، صابون و گونی با دوچرخه فعالیت میکردیم. به هرحال سنمان کم بود و این کارها مخاطرات داشت.
در شبها و روزهای انقلاب، بچهها کوکتلمولوتفها را برده بودند روی پشتبام خانههای سر کوچهها و از آنجا نگهبانی میدادند. بعدها سال ۶۳، یکبار که از جبهه برگشتم، مادرم گفت بروم کولر را سرویس کنم. از پشتبام خودمان به ته کوچه نگاه کردم و یاد روزهای انقلاب افتادم. پشتبام به پشتبام خودم را به خانۀ سر کوچه رساندم. دیدم تعدادی از آن کوکتلمولوتفها هنوز آنجا هستند. حتی با سرریز شدن یکی از آنها، آسفالت پشتبام گود شده بود. رفتم منزل آن بندهخدا و ماجرا را گفتم. صاحبخانه گفت: میدانیم، اما چون از آن بمبها! میترسیم تا حالا بهشان دست نزدهایم. رفتم و خودم کوکتلمولوتفها را از روی بامشان برداشتم و خیالشان را راحت کردم.
فعالیتهای انقلابی ما ادامه داشت تا انقلاب اسلامی پیروز شد. بچههای گروه پنج شش نفره ما همگی حزباللهی بودند. ما با کمیتههای انقلاب محله همکاری میکردیم. ابتدا در کمیته، برای مقابله با چماقدارها و ضدانقلابها آموزش دیدیم. فرمانده کمیتۀ سرِ دولتآباد، آقای نریمان بود و آقای حافظ رهبر هم مربیمان. آموزشهای ابتدایی نظامی را آنجا دیدیم. بعد از تشکیل بسیج سپاه به حسینیه حاجآقا عاملی رفتیم.
دوران طلبگی من و توحید سال سوم راهنمایی که بودیم، خط و خطوط سیاسی همه در مدرسه مشخص شده بود. یک عده طرفدار ملی-مذهبیها بودند. یک عده طرفدار سازمان مجاهدین خلقیها که بهشان میگفتیم منافقین. عده زیادی هم مثل ما حزباللهی بودند. سال ۵۸، شاخه نوجوانان حزب جمهوری اسلامی را در دولتآباد فعال کردیم. آن زمان یک نشریهای بود به نام منافق که در جواب هفتهنامه مجاهد چاپ میشد. درباره نفاق سازمان مجاهدین خلقیها افشاگری میکرد. ما این نشریه را توزیع میکردیم. از طرف دیگر، خیلی با این بچههای مجاهد درگیر میشدیم. اینها نامه تهدید میانداختند در حیاط منزلمان. حتی در طول جنگ هم از طرف آنها تهدید میشدیم. سر این تهدیدها، علیرغم جثه کوچکم سهم من یک اسلحه امیک شده بود. با خودم میبردم خانه. یادم هست کلی با مسئولان بسیج چانه میزدم برای گرفتن یک خشاب اضافه. البته فعالیت جدی ما در بسیج حسینیۀ مرحوم حاجآقای عاملی شکل گرفت. ایشان خانه و همه زندگیاش را وقف انقلاب کرده بود.
سال ۵۹ بود که برای مقطع دبیرستان، بعد از یک سال ردی از مدرسه شهید مدرس شهرری، رفتم مدرسه دکتر عمید. توحید در مدرسه محمدیه شهرری درس میخواند. در آن سال، اینقدر دنبال کارهای انقلاب بودیم و مبارزه با منافقین و ضدانقلابها که هردویمان رفوزه شدیم. سر آن
فعالیتها حتی یک مدتی توحید را هم ندیدم. یک روز به شکل اتفاقی دیدمش و پرسیدم: کجایی؟ چرا دیگر مدرسه نمیآیی؟ گفت: من رفتم مدرسه برهان شهرری طلبه شدهام. میخواهم درس دین بخوانم. این کار او باعث شد من هم دبیرستان را رها کنم و بروم مدرسه برهان. اینطوری دوباره با توحید همدرس شدم.
البته ما زیاد در آن مدرسه نماندیم. چون آنموقع بچههای انجمن حجتیه در مدرسه برهان خیلی فعال بودند و در جوّ مدرسه موثر بودند. من و توحید که نمیتوانستیم با تفکرات آنها کنار بیاییم به توصیه یکی از طلاب بسیجی(حاجآقای حجتی) رفتیم مدرسه حاجآقا علمالهدی که در خیابان زیبای میدان خراسان بود.
توحید زودتر رفت جبهه دو سالی از شروع دفاع مقدس میگذشت و چون سن من و توحید کم بود، به جبهه اعزاممان نمیکردند. توحید حتی تاریخ تولدش را هم یک سال زیاد کرده بود. یادم هست سر عملیات بیتالمقدس(آزادی خرمشهر) با تعدادی از همسن و سالهای خودمان رفتیم پشت در ساختمان سپاه شهرری. چهار پنج ساعت منتظر ماندیم تا برای جبهه ثبتنام کنیم ولی حاضر نشدند اسم ما را بنویسند. چون حاضر نبودیم به خانههایمان برگردیم، تا شب آنجا ماندیم. آقای دهقان از مسئولان پشتیبانی سپاه شهرری برای این که از شر ما نوجوانهای سمج راحت شوند، همهمان را پشت یک وانت پیکان اتاقدار سوار کرد و راه افتاد. نصفه شب نرسیده به ایستگاه امروزی مترو جوانمرد قصاب به بهانه این که ماشین خراب شده، همه ما را پیاده کرد و یکهو گاز ماشین را گرفت و ما هم مبهوت به دور شدن ماشین نگاه کردیم.
با وجود آن همه سرِ کار گذاشتنها و ثبتنام نکردنها، مدام دنبال این ماجرا بودیم و پرسوجو میکردیم که ببینیم چطوری میتوانیم راهی برای اعزام پیدا کنیم. خلاصه آذر سال ۶۱ بود که یک روز توحید با عجله آمد مدرسه و با هیجان گفت: محمدرضا! به عنوان مبلغ مرا در پایگاه مالکاشتر برای اعزام به جبهه ثبتنام کردند. تو هم زود شناسنامهات را بردار و برو پایگاه مالکاشتر.
شناسنامهام را که برداشتم، تمام راه را تا سر اتابک یک نفس دویدم. وقتی به پایگاه مالکاشتر رسیدم، دیدم یک صف طولانی تشکیل شده. آن روز با بدبختی و جلو زدن در صف و التماس به مسئولان، در لیست رزرو مبلغان داوطلب اعزام ثبتنام کردم، اما چون تعداد ثبتنامیها زیاد بود، در آن اعزام توحید رفت و من جا ماندم.
رهبر شورشیان متحصن! بعد از رفتن توحید، دیگر خیلی بیقرار جبهه رفتن شده بودم. ایندفعه برای اعزام، رفتم پادگان امام حسنمجتبی
(ع). بعد از کلی معطل شدن و رفتن و بازگشتن، رسما به من و چند نوجوان دیگر گفتند: چون هم سنتان کم است و هم ریزهمیزه هستید، اصلا قرار نیست جذبتان کنیم.
این حرفشان باعث شد که با ۱۲ نفر دیگر در پادگان امام حسن تحصن کردیم و گفتیم تا ما را ثبتنام نکنید، نه از اینجا تکان میخوریم، نه غذا میخوریم. البته با یک ترفندی، یک وعده غذا را در روز میخوردیم! در ضمن رفته بودیم و اسممان را هم زیر اسامی پرسنلی در یکی از طبقات ساختمان سپاه نوشته بودیم. خلاصه سه روزی آنجا متحصن بودیم تا بالاخره یک نفر از سپاه استان تهران آمد و به ما قول داد که در اعزام بعدی همه ما را بفرستد جبهه. اینقدر صادقانه حرف زد که قبول کردیم تحصن را بشکنیم و به خانههایمان برویم. واقعا هم به قولش عمل کرد.
از آنجا به بعد دیگر معروف شدیم به شورشیها. به من هم میگفتند رهبر تحصن! خلاصه یک ماه و نیم از اعزام توحید میگذشت و عملیات والفجر مقدماتی داشت شروع میشد. دیگر خیلی گریه میکردم و برای اعزام به جبهه بیقراری میکردم که بالاخره زنگ زدند به خانهمان و گفتند برای اعزام بیایید پادگان امام حسن
(ع). بعد بردندمان پادگان امام حسین
(ع).
ورود به گردان تخریب لشکر ۲۷ محمدرسولالله(ص) وقتی رفتیم پادگان، کارت تعاون و کارت جنگی را تحویلمان دادند. تاریخ اعزام را هم زده بودند ۱۲ بهمن. قرار بود از خود پادگان اعزام بشویم سرپلذهاب و جزو نیروهای تخریب قرارگاه کربلا و از شاگردان علی عاصمی بشویم.
حالا دقیقا در آن پادگان، گروهی از بچههای دولتآباد قرار بود روز ۱۳ بهمن اعزام شوند جنوب. در میان آنها شهید مهدی نظری بود و مجید اسماعیلی و حسین فلکی و شهید جواد تهرانی و بقیه. اینها گفتند: محمدرضا! ول کن. سرپل ذهاب خبری نیست. همه خبرها در جبهههای جنوب است.
خودشان هم آمدند یک دندانه به عدد ۲ اضافه کردند و تاریخ اعزام من را کردند ۱۳ بهمن. اینطوری، بچههای تحصن اعزام شدند سرپلذهاب و من هم فردایش خودم را میان بچههای اعزام مجددی دولتآباد جا کردم. در هر آمارگیری هم بچهها شلوغبازی درمیآوردند تا کسی متوجه کلک ما نشود. با این که دژبان کاملا شک کرده بود ولی یکجوری با کمک بچهها از نگاه سنگینش نجات پیدا کردم.
مسئول آن اعزام، آدم نازنینی بود به نام آقای تویسرکانی. ایشان متوجه شده بود یک نفر اضافه در گروه اعزامش وجود دارد. چندبار ما را شمارش کرد ولی هربار با زرنگبازی سرش کلاه گذاشتیم، اما بالاخره موقع توقف در شهر دورود مچم را گرفت. اینقدر التماس کردم که گفت: باشه. فعلا با ما تا پادگان دوکوهه بیا ولی از همانجا خودم برت میگردانم تهران. به ناچار قبول کردم.
وقتی به دوکوهه رسیدیم، از قضا ناصر خانزاده یکی از بچههای سپاه و از اهالی دولتآباد داشت برای توجیهمان سخنرانی میکرد. بعد از سخنرانی، بچههای دولتآباد را دید و بعد خدا خواست مرا با یکی از بچههای دولتآباد به نام «جعفرپور» اشتباه گرفت و به تویسرکانی گفت: این بنده خدا تا حالا چندبار اعزام شده به جبهه و اعزام اولش نیست. ما هم اصلا صدایمان در نیامد که مرا با یکی دیگر اشتباه گرفتهای. خلاصه آقای تویسرکانی مجبور شد کوتاه بیاید و مرا برنگرداند. اینطوری به همراه سایر بچهها، شدم عضوی از اعضای گردان پدافند هوایی لشکر۲۷ محمدرسولالله صلیاللهعلیهوآله. از قضا توپ ضدهوایی ما نزدیک گردان تخریب بود. همین باعث شد همه روزه در مراسم و آموزشهای تخریب، در کنار سایر بچهمحلهای دولتآبادی شرکت کنم و با تخریب آشنا شوم.
اصلا یک پیوند عمیقی هست بین بچههای دولتآباد با گردانهای تخریب. یعنی در دولتآباد، ۳۰ نفر تخریبچی متخصص و خیلی فنی داشتیم. بسیج دولتآباد کلا خیلی قوی و منسجم بود. در زرهی، توپخانه و ضدزره نیز نیروهای بسیار زیاد و موثری داشت. دولتآباد بیشتر از ۲۶۰ شهید تقدیم انقلاب کرده. حالا تعداد ایثارگران و جانبازانش بماند.
ادامه دارد
نویسنده: انوشه میرمرعشی
عکاس: حسن حیدری