به مناسبت ۱۶ اردیبهشت، سالروز شهادت سیدمجید شریفواقفی از اعضای سازمان مجاهدین خلق
گفتوگویی کوتاه با سردار محمدعلی صبور از فرماندهان دوران دفاع مقدس پیرامون روزهای آغازین جنگ/ به مناسبت ۳۱ شهریور، سالروز آغاز جنگ تحمیلی
گفتوگویی کوتاه با سردار محمدعلی صبور از فرماندهان دوران دفاع مقدس پیرامون روزهای آغازین جنگ/ به مناسبت ۳۱ شهریور، سالروز آغاز جنگ تحمیلی
اشاره: نامش را میتوانستی در لیست سیاه ساواک پیدا کنی. هر وقت خرابکاری در پادگان میشد برای او هم سهمی در نظر میگرفتند. برده بودندشان قصرشیرین برای مقابله با تظاهرات مردمی، توی صف ارتش با خودکار کف دستش نوشته بود «درود بر خمینی» و گرفته بود رو به جمعیتی که شعار میدادند. با این کارش دوباره گرفتار ساواک شد. انقلاب که پیروز شد، گوش به فرمان امام(ره) برگشت پادگان تا سربازیاش را تمام کند. موج شورانگیز انقلاب او را هم مثل خیلی از جوانهای دیگر با خود برده بود. شوری که به جنگ و جبههها ختم میشد.
سردار محمدعلی صبور، معلم بود که جنگ آغاز شد. جنگ هم یکی از صحنههای همیشه حاضر او شد. لباس پاسدارها را افتخاری به تن میکرد. با تجربههای نظامی و شجاعتهایی که از خود نشان داد، شده بود از اولین فرماندهان جبهه کرخه. در عملیات فتحالمبین با ۱۲ شهید و ۹ زخمی توانسته بود خط شوش را تصرف کند. سنگر فرماندهیاش را هم در خط مقدم بنا کرده بود. اعتقادش بود که باید کنار نیروها و حتی جلوتر از آنها باشد، اینطوری نیروها میفهمیدند فرماندهشان مثل خودشان است و خودش هم از خودش بیشتر راضی میشد. همیشه نگران سلامتی نیروهایش بود و نمیخواست بیجهت حتی خونی از بینی کسی بریزد. بعد از فتح فاو پیشنهاد معاونت جنگ وزارت آموزش و پرورش را به او دادند، اما او عاقبت بخیریاش را در میدان جنگ میدید؛ بنابراین نپذیرفت. بعد از جنگ هم میخواست برود سراغ شغل اصلیاش، اما شهید صیاد شیرازی به او گفته بود: حیفه آقای صبور، با این همه تجربه... . صیاد بعد از انتصابش به سمت بازرس ستاد کل از او دعوت به همکاری کرد.
سال ۷۴ سردار صبور به عنوان مسئول تربیت بدنی نیروهای مسلح انتخاب شد و این فعالیت تا سال ۸۶ ادامه داشت. تا چند وقت پیش هم ایشان با حفظ سمت، نایب رئیس فدراسیون ورزشی ارتشهای جهان(سیزم) بود و حالا که بازنشسته شده ریاست فدراسیون ورزشهای سهگانه را برعهده دارد.
در این شبِ خاطره خودمانیمان، فهمیدیم که هنوز هم که هنوز است احساساتش نسبت به جنگ ذرهای تغییر نکرده؛ به همان استواری و محکمی. آنقدر که در سخنرانی برای تیم فجر سپاسی مثالهایش همه از جنگ و استقامت همرزمانش بود. حالا که دنیا برایش اینطور خواسته و او توانسته قلههای تعالی را طی کند رمز آن را خودباوری میداند و این خودباوری را معجزه امام خیمنی(ره) و میگوید: این امام بود که ما را به خود باوری رساند...
همه اینها دست به دست هم دادهاند تا سردار صبور را تبدیل به یکی از اعجوبههای بازمانده از جنگ کنند. کسی که روایتگریهایش تا ساعت ۲ و نیم شب ما را تا دل حادثهها برد. به قول خودش اینها را فقط میتوانید در فیلمهای سینمایی ببینید، اما راوی، این صحنهها را در جبههها به عینه دیده و لمس کرده.
یاد و خاطره دو برادر شهید سردار صبور را گرامی میداریم و از این که وقتشان را با آن همه مشغله به ما دادند و تا نیمههای شب برایمان از خاطراتشان گفتند تشکر میکنیم. این هم اندکی از خاطرات سردار محمدعلی صبور که مطمئنیم شما هم مثل ما پاگیرشان خواهید شد.
**
نیروی مردمی
بعد از انقلاب بود که سربازیام در سرپل ذهاب و مناطق مرزی غرب تمام شد و به زادگاهم دزفول برگشتم. آنجا بیکار ننشستم. ۳۵۰ نفر شدیم از بچههای دزفول و گروهی تشکیل دادیم. فرماندهمان آقای غلامعلی رشید بود و من هم شده بودم جانشینش. خاموش کردن غائله خلق عرب یکی از کارهای انقلابی گروهمان بود در خوزستان. وقتی فعالیتهای ضد انقلابی در مناطق کردستان شروع شد، یک گروه صد نفری، تشکیل دادیم و به فرماندهی آقا رشید رفتیم به مناطق مرزی غرب. گروه کارش این بود: فعالیت فرهنگی در روستاهای اطراف. اما من چون سابقه کار نظامی داشتم، رفتم و به عنوان نیروی مردمی با ارتش همکاری کردم. اتفاق مهمی که آن زمان رخ داد، حمله دو هزار نیروی عراقی به مرز پیش از آغاز رسمی جنگ بود! هنوز هم خبر چاپ شدهاش را در روزنامه اطلاعات یادگاری نگهداشتهام که تیتر کرده بود: هشت پاسدار رشید ایرانی، دو هزار مهاجم عراقی را به عقب راندند. این خود یک جریان مفصلی است که چطور ما هشت نفر در مقابل آنها توانستیم بایستیم.
مرداد ۵۹ بود که عراق حرکتهای مشکوکش را در منطقه آغاز کرده بود که یکیاش هم همین حمله دو هزار نفریشان بود. در این هاگیر و واگیرها بود که بنیصدر با بالگرد آمد که از منطقه بازدیدی داشته باشد. وقتی آمد رفتم سراغش و به او گفتم که آقای بنیصدر، ما هر روز تحرکات مشکوکی از عراق میبینیم. او هم جواب داد که نه، اینها جرئت این کار را ندارند، شما کاری نداشته باشید. هیچ مسئلهای نیست! چهار یا پنج شهریور هم عراق با چند گلوله خمپاره از قصرشیرین پذیرایی کرد.
۱۹ شهریور گروهمان مأموریتش را تمام کرد و ما قصرشیرین را به قصد مرزهای جنوب ترک کردیم. آنجا هم درگیریها شدت گرفته بود. من و آقا رشید رفتیم مرز فکه که آن موقع دست برادران ارتشی بود. بچههای سپاه دزفول هم آنجا مستقر بودند. آنها از نظر آب و آذوقه و مهمات در فشار بودند. از بس که مهمات نبود، برای زدن خمپاره جلسه میگذاشتند تا تصمیم بگیرند که باید آن را به چه گرایی بفرستند.
دستوری برای عقبنشینی
۳۱ شهریور عراق در حمله ناجوانمردانه موشکی رسماً دزفول را مورد هدف قرار داد. آن زمان من در عینخوش بودم و با این خبر خودم را به دزفول رساندم. ما ۱۵۰ نفر از بسیجیانی بودیم که اکثرشان فرهنگی بودند و رفتیم به کمک لشکر ۹۲ زرهی ارتش که عقبنشینی کرده بود. در آن منطقه درگیری خیلی شدید بود. در کنار ارتش، سپاه هم بدون هیچ امکاناتی آمده بود برای جنگیدن. بعد از ظهر آن روز یک تریلی گلوله توپ آوردند. انصافاً برادران ارتشیمان تا جایی که در توانشان بود با چنگ و دندان و آن هفت تانک و تجهیزات اولیه، آنچنان مقاوت کردند که قابل وصف نیست. سرهنگ جعفر لهراسبی آنقدر با تانک شلیک کرد که لوله تانک منفجر شد. در اثنای درگیری بود که بنیصدر با یک ماشین سیمرغ، به همراه هادی غفاری آمدند. رفتم سراغش و گفتم: آقای بنیصدر! قصرشیرین را یادتان هست؟ من به شما گفتم عراق میخواهد حمله کند، شما گفتی نه آنها جرئت این کار را ندارند؟ بنیصدر گفت: صحبت نکن! و بیمحلی کرد و رفت. بعد از این بازدید بود که دستور عقبنشینی داد در حالی که روح ما از این دستور بیخبر بود.
رفته بودیم سنگر دیدهبانی. دستور داده بودم تا بچهها بگذارند تانکهای عراقی تا حد ممکن بیایند جلو. سی، چهلتایی میشدند. رسیده بودند نزدیک ما و تقریباً ۷۰ متر فاصله داشتند که بچهها خبر آوردند کسی نمانده که بخواهیم مقاومت کنیم؛ همه عقبنشینی کردهاند. چهار نفری میشدیم که جا مانده بودیم. خیلی حالم گرفته شد؛ آنقدر که گریهام درآمد. از تجهیزات باقی مانده برای خودم اسلحه و کلاه و... دست و پا کردم. خورشید را کردم شاخص و جهت حرکتمان را در آن منطقۀ رملی پیدا کردم.
پیش از این که با بچهها به پست دیدهبانی برویم، یک خربزه کوچک گیرم آمده بود. آنقدر کوچک که راحت توی جیب اورکتم قایمش کردم. خلاصه با آن دل شکسته و خربره در جیب راه افتادیم در این رملها. فقط به فرار از اسارت فکر میکردیم و نمیخواستیم دست عراقیها بیفتیم.کارمان به جایی رسید که دیگر یکی یکی از حال میرفتیم. آنجا بود که موقعیت را مناسب دیدم برای رو کردن خربزه. تا بچهها خربزه را دیدند انگار جان گرفتند، حتی از پوستش هم نگذشتند. این را هم مدیون آموزشهای نظامی در دوران سربازی و انقلاب بودم.
وقتی گروه جان تازهای گرفت، خودمان را رساندیم امامزاده سیدعباس(ع). تا به آنجا برسیم، پاهایمان تاول زده بود و خون از زخمهایمان راه افتاده بود. آن موقع پوتین نداشتیم. من هم با کفش کتانی آمده بودم خط مقدم. گردنم هم به خاطر عرق کردن و آفتاب و خاک به کُلی زخم شده بود.آن جا یک ماشین ارتشی بود که با آن به پادگان کرخه رفتیم.
زندگی بدون انقلاب!
با این حال و روز تا رسیدیم، آقا رشید ما را جمع کرد و گفت که باید گروه گروه شویم. به من گفت: صبورجان، شما که تجربه نظامی داری باید بروی خط. من با این که حالم خوب نبود گوش به فرمان، راهی تنگه علی گرهزد شدم. عراقیها در آنجا هم پیشروی کرده بودند. کاری که از دستمان بر آمد این بود که یک نصفه روز معطلشان کردیم. بعد هم مجبور به عقبنشینی شدیم و خودمان را دوباره به کرخه رساندیم. این بار آقا رشید از من خواست تا خودم را به سایت چهار و پنج برسانم. آنجا هم رفتیم برای مقاومت که خبر آوردند عراقیها منطقه را دور زدهاند و پشتمان هم خالی است. من هم گروهم را برداشتم و از سه راه قهوهخانه خودمان را رساندیم به پادگان کرخه. خیلیها سر این جریان خودشان را به آب زدند تا اسیر نشوند.
عراق کمکم داشت خودش را به کرخه میرساند. ما در یک سمت و آنها در سمت دیگر. در این وضعیت بودیم که مردم دزفول ریختند فرودگاه اضطراری کرخه. پیر و جوان، زن و مرد با بیل و کلنگ راه افتاده بودند. با همان لباسهای توی خانه، زیر شلواری و... . زنها چادر به کمر بسته بودند و مردها بیل و کلنگ به دست گرفته بودند. خلاصه قیامتی به پا کرده بودند این مردم. همه میخواستند کمک کنند و بزنند توی دهن متجاوز و بنشانندش سر جایش. کسی نبود که در این وضعیت جمعشان کند و سر و سامانی بهشان بدهد. آقا رشید که آمد، توانست مردم را جمع کند و آنها را سازماندهی کند. مردم در دستههای چهار، پنج نفری نشستند و منتظر بودند.
من کمکم داشتم ناامید میشدم. با خودم فکر میکردم که دیگر داریم انقلاب را از دست میدهیم و این انقلاب رو به نابودیست. فکر میکردم که دیگر راهی باقی نمانده، پس بهتر این است که بمانم و همین جا شهید شوم. زندگی بدون انقلاب برایم بیمعنی بود.
روز بعد، همچنان گلولههای عراق به سمتمان میآمدند. ما خاکریز یا جان پناهی برای خودمان نداشتیم. متوجه شدیم که باند فرودگاه، سمتی که باند باریک میشود، شده مرز ما و دشمن. من به همراه یکی از بچهها که سیدعلی نامی بود و هیکل درشتی هم داشت، تصمیم گرفتیم که سرکی به خط دشمن بکشیم. سینهخیز و دولا دولا، ژ۳ به دست، ۴۰۰ متر جلو رفتیم. چند تیر شلیک کردیم و عراقیها از سمت خودشان جوابمان را دادند. این طوری بود که توانستیم محل استقرار عراقیها را پیدا کنیم و حالشان را بگیریم. وقتی خودمان را رسانیدم عقب، مردم و ارتشیها ما را روی دستشان گرفتند. خیلی خوشحال شده بودند و جان تازهای از امید گرفته بودند.
فردا شبش هم حدود ۸۰۰ متر رفتیم نزدیکتر به خط دشمن. بعد از این دو شب، نقشهای طرحریزی کردیم. ارتش و سپاه با کمک نیروهای مردمی حمله کردند و توانسیتم خودمان را به آن سمت رودخانه سرپل برسانیم. این منطقه تا زمان عملیات فتحالمبین باقی ماند.
روزهای اول
وقتی در آن منطقه مستقر شدیم از امکانات هیچ خبری نبود. حتی غذا نداشتیم. مردم از روستاها برایمان مواد خوراکی میآوردند. کم کم امکانات به ارتش رسید و ما غذایمان را از آنها میگرفتیم. روز اول که هیچ ظرفی نداشتیم، دو دستمان را کاسه میکردیم و سهم غذایمان را تحویل میگرفتیم. چند روز بعد یک مقوا پیدا کردیم خاکی و گِلی. بردیم و غذایمان را روی آن تحویل گرفتیم. بعد از آن پیشرفتمان امیدوارکننده شد. غذایمان را داخل قاب چراغ سوخته تانکی که پیدا کرده بودیم تحویل گرفتیم. مقوایمان هم به دردمان خورد؛ ته لامپ سوراخ بود و برای این که پُرش کنیم مقوا را بشقاب کرده بودیم زیرش. بیست، سی نفری میشدیم که توی این کاسه جنگی غذا میخوردیم.
برای آب خوردن هم از آب رودخانه استفاده میکردیم. این کار در روز برایمان امکان نداشت. منطقه عراقیها دید کاملی روی رودخانه داشت. ما هم برای این که شهید ندهیم، شبها اقدام میکردیم به آب آوردن.
هر روز که میگذشت...
هر روز که میگذشت ما بیشتر بر احوالات جبهه مسلط میشدیم و کمکم توانستیم نیروها را یک جا متمرکز کنیم و اولین جبههمان را تشکیل دهیم؛ جبهه کرخه.
۲۳ مهر ۵۹، ارتش عملیاتی را تدارک دید که تا سه راه قهوهخانه هم پیشرفتند، اما متأسفانه عملیات شکست خورد و مجبور به عقبنشینی شدند و در همین عملیات ارتش نزدیک به ۳۰ تانکش را از دست داد، البته نیروهای سپاه و مردمی به کمک ارتش رفتند، اما فایدهای نکرد و ما شکست خوردیم. بعد از این عملیات بود که آقا رشید مسئولیت ۶۰۰ نفر از نیروهای مردمی را به من داد و بعد از مدتی هم این تعداد به ۱۵۰۰ نفر رسید.
ما در خط اصلی مستقر بودیم یعنی ۴۰۰ متر جلوتر از نیروهای ارتشی. در واقع ما نیروی پیاده ارتش محسوب میشدیم. بعد از شکست این عملیات متوجه شدیم حدود ۲۴ تانک و نفربر سالم بین جبهه ما و نیروهای دشمن جا مانده. حتی بعضیها موتورشان همچنان روشن مانده بود. با ارتش هماهنگ کردیم که در یک موقعیت مناسب این ادوات را همانطور سالم به عقب برگردانیم. نقشه اینطور پیش رفت که ما سه شب حمله ایذایی روی دشمن انجام دادیم و برادران ارتش هم که بلد بودند تانک و نفربر برانند میآمدند سراغ ادوات و آنها را برمیگرداندند. البته عراقیها هم کمکم دوزاریشان افتاد و شروع کردند ته دیگ، معرکه راه انداختن یعنی چند تا از تانکها را زدند. ما تا آن موقع توانسته بودیم حداقل هفده، هجده تایی از آنها را ببریم عقب. البته سر یک جیپ میول هم با ارتشیها معامله کردیم. سه تا از این جیپ مانده بود که قرار شد اگر همهشان را سالم برگردانیم یکی از آنها برسد به ما. با این که لاستیک ماشینها ترکش خورده بود، اما بالاخره با هر جانکندنی بود آوردیمشان عقب و یکیشان را صاحب شدیم. این جیپ دست ما بود تا عملیات والفجر مقدماتی که بردیم و تحویل تیپ ولی عصر(عج) دادیمش.
بعد از این ماجرا بد عادت شده بودیم. شبی نبود که خراب نشویم روی سر عراقیها و برایشان عملیات ایذایی انجام ندهیم. همیشه دو، سه نفری دواطلب، همراهم میشدند و با من میآمدند. ازشان خوب تلفات میگرفتیم. یک بار هم زد بسرمان که سهمیه شبشان را روز بهشان برسانیم. 12 ظهر بود که چند نفری راه افتادیم. بچهها میگفتند روز خطرناک است، اما من بر این اعتقاد بودم که چون آنها احتمال این حمله برایشان کم است هوشیاری و توجهشان حداقل است. یکی از بچهها را در چهار متری مقر عراقیها، گذاشتیم نگهبان. خودمان هم از پشت دشمن وارد عمل شدیم. خودمان را انداختیم سینهکش خاکریز و سرک کشیدیم. ۳۰ نفری میشدند. نشسته بودند اسلحههایشان را تمیز میکردند و با هم حرف میزدند. همزمان چهار نارنجک حوالهشان کردم و رگباری از اسلحه غنیمتی کلاشینکفم را به خوردشان دادم. چند نفری هم که از جلو میخواستند فرار کنند شدند مهمان نگهبانی که جلویشان کاشته بودیم. حسابی غافلگیر شده بودند. بعد از فرار ما از معرکه، تا میخوردیم بهمان توپ و خمپاره زدند. آنقدر که صدای بقیه درآمد که: بابا، این چه بساطی است شما راه انداختهاید! چی کار کردهاید که دشمن را اینطوری کفری کرده! به هر حال تا عملیات فتحالمبین به عملیات ایذایی خودمان ادامه دادیم که آمارش میشود ۶۴ تا.
دالپری
خاطرهای هم از جبهه دالپَری برایتان بگویم. جبهه دالپَری بودیم که شهید جعفریمنش آمد پیش سردار رشید و گفت که دو تا تانک عراقی صبح به صبح میآیند دیدهبانی و گاهی هم نیروهای ما را میزنند. در واقع کمینگاهی برای خودشان دست و پا کرده بودند. آقا رشید هم از من خواست تا عملیاتی انجام دهم. برای شناسایی منطقه، پنج روز وقت گذاشتم. اینطوری که هر روز صبح قبل از این که عراقیها برسند خودمان را میرسانیدم به محل استقرارشان تا ساعت ترددشان دستمان بیاید. برای این کار هم با ماشین، یک ساعت مسیر را طی میکردیم و بعد از آن پنج ساعت پیادهروی میکردیم تا برسیم. غروب که میشد همانطور که آمده بودیم، برمیگشتیم.
منطقه، سه شیار موازی داشت و یک ارتفاع که این سه تا را قطع میکرد. تانکهای عراقی وارد این شیارها میشدند و دیدهبان هم از روی ارتفاع کارش را انجام میداد. نقشه عملیات را اینطور ریختیم که قرار شد با یک علامت، عملیات را شروع کنیم. ما یک مین ضد تانک کاشتیم سر راه تانکها و با انفجار این مین و بستن یک رگبار از طرف من بچهها میبایست وارد عمل میشدند. نیروها را بالای ارتفاع مستقر کردم. خودم هم رفتم داخل یکی از شیارها و گودالی که آب باران پُرش کرده بود. بیسیمم را خاموش کردم تا صدای خشخشش دشمن را متوجه نکند. در واقع من خودم را برده بودم و انداخته بودم توی یک بنبست، دقیقاً روبهروی دشمن. نیروهای خودی هم نزدیک به ۹۰۰ متر با من فاصله پیدا کرده بودند. آنها آن بالا و من این پایین. تانکها از راه رسیدند، اما از مین خبری نشد، چون اصلاً از روی مین عبور نکرده بودند. در همین حین یک سرباز وقتنشناس عراقی برای این که اسلحهاش را امتحان کرده باشد یک رگبار زد. صدای بیموقع رگبار باعث شد که بچهها فکر کنند عملیات لو رفته و دست به عقبنشینی بزنند. فقط سه نفر مانده بودند که از من پشتیبانی کنند.
من تک و تنها در دل دشمن، چارهای جز آغاز عملیات نداشتم. بلند شدم و شروع کردم به تیراندازی. یکی از تانکها از ترس گلوله آرپیجی عقبنشینی کرد و به محض این که جای مناسبی پیدا کرد شروع به شلیک کرد. لبهها را با دقت نشانه میرفت و میزد. دو نفر هم از تانک پیاده شدند و آمدند جلو. من هم اجازه دادم خوب نزدیک شوند بعد هردویشان را زدم. حالا نگو که در ده، پانزده متری ما یک فرمانده عراقی کمین کرده. فرمانده قدبلند و هیکلی بود. من یک رگبار بستم به پایش، اما نیفتاد و همچنان به سمتم میآمد. خشابم خالی شد. وحشت کرده بودم. دست انداختم به جیب خشاب. حالا مگر باز میشد! گیر کرده بود. هرچه زور داشتم انداختم روی جاخشابی و پارهاش کردم. خشاب خالی را در آوردم و خشاب پر را جا زدم. هم زمان اسلحه را مسلح کردم و رگبار دیگری زدم. این بار صورت افسر عراقی را نشانه رفتم. بالاخره از پا در آمد. باورم نمیشد، اینها همه در یک لحظه اتفاق افتاده بود و نفسم را بند آورده بود. چند تا نفس عمیق کشیدم و رفتم سراغ تانک. دو سه تا عراقی داخل تانک بودند که از ترسشان بیرون نیامده بودند. من هم نارنجک را از ضامن درآوردم و از دریچه تانک به داخل پرتابش کردم. تانک با انفجار گلولههای داخلش رفت روی هوا. تانکی که دنده عقب رفته بود، همچنان به سمتم شلیک میکرد. دیگر پا گذاشتم به فرار و همه ۹۰۰ متر را یک نفس دویدم و خودم را رساندم به بالای ارتفاع. با دستور عقبنشینی، بچهها درخواست نیروی کمکی کرده بودند. وقتی من رسیدم صدای اللهاکبرشان را شنیدم.
بعدها نیروهای نفوذیمان خبر آوردند که در این درگیری ۳۸ نفر کشته، ۱۰ نفر زخمی و سه تانک از دشمن منهدم شده است. دو تا تانک رفته بودند روی مین، یکی را هم که من منفجر کرده بودم.
خاطرات آن روزها، با تمام سختیها و مصیبتهایی که برایمان داشت هیچوقت از ذهنم بیرون نمیرود. امیدوارم بیان این خاطرات قدمی باشد هرچند کوچک در مسیر زندهنگهداشتن یاد شهدا.
تنظیم: زینبسادات سیداحمدی
به مناسبت ۱۶ اردیبهشت، سالروز شهادت سیدمجید شریفواقفی از اعضای سازمان مجاهدین خلق
خاطرات آزادگان از روزهای ۱۷ اردیبهشت تا پذیرش قطعنامه سال ۶۷
بررسی چرایی وقوع واقعه تاریخی تحریم تنباکو/ به مناسبت ۲۵ اردیبهشت، سالروز لغو امتیاز تنباکو براساس فتوای آیتالله میرزایشیرازی
یادی از دانشمند جهادگر دکتر سعید کاظمیآشتیانی/ به مناسبت ۳۰ اردیبهشت روز ملی جمعیت
نگاهی کوتاه به زندگی مسیح کردستان، سردار شهید محمد بروجردی/ به مناسبت ۱ خرداد، سالروز شهادت شهید بروجردی
اعلام آخرین جمعه رمضان به نام روز قدس/ به مناسبت روز قدس
جهادگر شهید سردار سیدمحمدتقی رضوی فرمانده ستاد مرکزی پشتیبانی و مهندسی جنگ و جهاد و قائممقام قرارگاه مهندسی رزمی خاتمالانبیا(ص)/ به مناسبت ۳ خرداد، سالروز شهادت شهید رضوی