گمنام؛ اين واژه را زياد شنيده بودم ولی تا آن زمان تصور درستی از معنايش نداشتم. نميدانم از آن روز تا الان چقدر گذشته؟! فقط همين اندازه ميدانم كه فضای گلزار شهدا، من را به آنچه دنبالش بودم، ميرساند. از لحظهای كه پا بر زمينش ميگذاشتم چنان آرامشی در وجودم جاری ميشد كه وصفناشدني است. انگار هوای گرم و آتشين نيمه مرداد هم در آن فضا سبك و آرامبخش شده بود. دنبال جايی برای خواندن نماز ظهرم ميگشتم كه گوشه مزاری توجهم را به خودش جلب كرد. چفيهام را كنار آن مزار پهن كردم و به نشانه اذن از شهيد سرم را به سمت عكسش چرخاندم. سرم و نگاهم روی عکس ثابت ماند. نميتوانستم جلوی كاوش ذهنم را كه با هيجان دنبال اين نگاه آشنا از اين طرف، به آن طرف ميرفت، بگيرم. فوراً روی مزارش را خواندم: «شهيد روحانی، حجتالاسلام مصطفی ردانیپور»
تاريخ شهادت:«پانزده مرداد هزار و سيصد و شصت و پنج»!!!
یعنی درست امروز! آنقدر آن عكس و آن اسم ذهنم را به خودش مشغول كرد كه اصلاً يادم رفت برای چه آنجا هستم. بعد از نماز، ساعتی را كنار آن شهيد ماندم. از آن به بعد انس عجيبی با شهيد ردانیپور گرفتم كه باعث شد مدت طولانیای را به دنبال هر نشانه و اطلاعاتی از او به اين در و آن در بزنم. متأسفانه اکثر درها بسته بودند. آن همه شعف آرام آرام داشت به سمت نااميدی ميرفت تا اينكه يك روز كنار مزار شهيد، مردی حدوداً پنجاه ساله را دیدم، آرام و بیصدا جلو رفتم. گرم صحبت بود. به اطراف نگاهی انداختم هيچكس آنجا نبود. شنیدم که میگفت: خب، آقا مصطفی ديگه چه خبر؟! دقايقی بعد صدای گريه مرد بلند شد. پاهایم بیاختيار به جلو كشيده ميشد اما میبایست صبر ميكردم. شايد يك ساعتی طول کشید كه شرايط را برای هم صحبتی با او مناسب ديدم. رفتم و كنارش نشستم. با وجود غباری كه از گذر زمان بر روی صورتش نشسته بود، انگار حضورش جذابيت و طراوت خاصی را به من منتقل میكرد. فرصت را غنيمت شمردم و با او همكلام شدم. به سختی خودش را معرفی كرد. به قول خودش رفيق گرمابه و گلستان آقا مصطفی بود. نوبت به آقا مصطفی كه رسيد با اشتياقی شگرف شروع به توصيف كرد:

مصطفی سال سی و هفت در يك خانه قديمی در اصفهان به دنيا آمد. خانواده مصطفی وضع مالی رو به سامانی نداشتند، به همين دليل او از شش سالگی با برادر بزرگش پيش ميرزا علی كفاش كار کردن را شروع کرد. چند سالی به همين منوال گذشت. صبحها به دبستان پشت مسجد شيخ لطفالله ميرفت و بعدازظهرها مشغول كار ميشد. مصطفی عاشق كتاب خواندن بود. اين را ميرزا علی كفاش هم فهميده بود. او ميگفت: «اين بچه به درد درس و كتاب ميخوره، نه اينجا!» ولی حیف که مخارج زندگی راه ديگری برای او باقی نگذاشته بود.
با اینکه حسابی دل به کار سپرده بود اما عجيب هم درسخوان بود. سال اول دبيرستان را در مدرسه سعدی گذراند ولی چون آنجا جوابگوی نيازهایش نبود سال بعد را در هنرستان كشاورزی سپری كرد. وضعيت بیحجابی معلمان و بحث و جدلهای سياسی در آنجا نيز او را به سمت حوزه علميه شهر اصفهان سوق داد؛ اما وجود سرشار از انرژیاش، اقيانوس وسيعتری را برای جولان دادن ميطلبيد. به همين دليل عزم خود را برای تحصيل در شهر قم جزم كرد.
پدرش در سال ۱۳۵۳ درگذشت و او در سن هفده سالگی طعم بیپدری را تجربه كرد. او در حريم امن مسجد جمكران، زير سايه پربركت حضرت معصومه(س) و در جوار هم حجرهایهايی مانند رحمتالله و عبدالله ميثمی توانست مراحل طلبگی را طی كند. او در طی اين زمان از وجود حرمهای مقدس حضرات بسيار استفاده ميكرد. مصطفی نذری کرده بود و برای ادای نذرش هر هفته سهشنبه با پای برهنه از شهر قم به مسجد جمكران ميرفت. شيرينی عشق بازی او با امام(ره) جايی برای درد زخمها و تاولهای پايش نميگذاشت. او پنجشنبهها و جمعهها كه روز تعطيل حوزه محسوب ميشد در يك كوره آجرپزی در اطراف شهر قم به خشتزنی و قالبگيری آجر مشغول بود. بعضی از دوستان دليل اين كار را از او پرسيده بودند و مصطفی هم جواب داده بود: حقوق حوزوی كفاف خرج زندگیام را نمیدهد! البته بديهی است كه كمكهای بیدريغ او به فقرا و ايتام نيازمند درآمد بيشتری بود. از ميان اساتيد با آيتالله مصباحيزدی انس عجيبی داشت. يادم میآيد يكبار با عدهای از بسيجيان به شهر قم آمده بوديم. در راه بچههای «مؤسسه راه حق» آقای مصباح را ديديم. ايشان جلوی تمام بسيجيان بوسهای بر دست مصطفی زد و از او بسيار تعريف و تمجيد كرد كه باعث شرمندگی بيش از حد مصطفی شد؛ آخر او از جمله شاگردانی بود كه ده الی دوازده ساعت مطالعه در شبانهروز داشت. با اين همه، شور و هيجان او در بين دوستان و اساتيد مشهور بود و شوخیها و شيطنتهای او لبخند را مهمان در سكوت فضای حوزه میکرد. مصطفی قاطع بود و صریح. وقتی حرف میزد مولای درزش نمیرفت چون از روی اعتقاد و يقيين صحبت ميكرد. اين نحوه برخورد او بعدها در جنگ تأثير زيادی بر روی نيروهایش در عملياتها میگذاشت. رفاقت عجيبی با نيروها برقرار میكرد. مصطفی اغلب با قدرت توسل بالايش به ائمه اطهار بالأخص حضرت زهرا(س) نتايج مسرتبخشی در عملياتها میگرفت. يادم میآید قبل از يكی از عملياتها در جلسهای مشترك با فرماندهان سپاه و ارتش گرهای بزرگ در كار افتاده بود و هيچ پيشنهادی غير از پيشنهاد مصطفی كارساز نبود. طبق پيشنهاد او چراغها خاموش شدند و همه با هم دعای توسلی خواندند. حالات مصطفی هنگام توسل زبانزد همه شده بود. گاه در اين مجالس و بهخصوص در روضه حضرت زهرا(س) از خود بیخود میشد. اين حال و هوای او تأثير بهسزايی بر نيروهای ديگر میگذاشت. در خاطرم هست قبل از عمليات در چزابه تمام بسيجيان را در مسجد سوسنگرد جمع كرد تا دعای توسل بخوانند و آنها را به حضرت زهرا(س) متوسل كرد.گاهی اوقات اين قبيل توسلات در آن شرایط جای تعجب برای ما به وجود میآورد. شب جمعه قبل از عمليات بيت المقدس، دعای كميلی برپاكرد كه ساعتها طول كشيد ولی انگار هيچكس گذر زمان را احساس نمیکرد. حالاتی بر اين محفل حاكم شده بود كه قابل وصف نيست.
از دوستان شنیدم، زمانی که همراه با علیقوچانی، قربانعلی عرب، امراللهگرامی و مرتضیتيموری برای شناسايی عمليات بستان به تنگه صعده رفته بودند، در آن ارتفاعات صعبالعبور ناگهان بر روی زمين نشسته و به دوستان گفته بود: اينجا پای هيچكس نرسيده و گناهی در آن صورت نگرفته، همين جا دعا مستجاب است! این حال و هوای مصطفی ميوه نجواهایش برسنگ فرشهای قم و جادة خاكی جمكران بود كه بذرش را به تنهايی نشانده بود. مصطفی با وجود جراحات گوناگونی كه در عملياتهای مختلف بر او عارض شده بود از هیچ تلاشی در جبهه فروگذار نميكرد. پایش در عمليات فرماندهی كل قوا، دچار جراحت شد، در عمليات طريقالقدس دست چپش و در عمليات فتحالمبين دست راستش مجروح شد. با اين وجود حتی زمانی كه به عنوان جانشين حاج حسين خرازی در تيپ امام حسين(ع) فرماندهی ميكرد مانند يك چريك كارآزموده وارد عمل ميشد. مصطفی، تمركز عجيبی روی تمام نيروها داشت و افراد را خوب میسنجيد و با توجه به توانايیهايشان آنها را رتبهبندی ميكرد: مسئول دسته، فرمانده گروهان، فرمانده گردان و مسئوليت محور و.... رفتارش با اسرای عراقی هم عجيب بود. از پرخاش با آنان بسيار ناراحت ميشد و حتی با نيروی خودی سر اين مسئله شديداً برخورد ميكرد. او در ده الی دوازده عمليات مهم شركت كرد و آخرين عمليات او سه روز پس ازمراسم عروسیاش با همسر يكی از دوستان شهيدش در منطقه حاج عمران روی تپه برهانی صورت گرفت. شب قبل از عمليات وقتی او را در دسته ديدم باور نميكردم كه تازه داماد ما امشب عازم عمليات باشد. وقتی فرمانده گروهان، مصطفی را پايين تپه ديد به او هشدار داد كه سريعاً دسته را ترك كند، ولی مصطفی آن شب از خود بیخود شده بود، حتی فرمانده او را تهديد کرد که به پایت تيراندازی میکنم. ولی مصطفی شروع به دويدن كرد. بیسيمچی، فرمانده گروهان را به محض آماده كردن خشاب از يك خبر مهم مطلع كرد و او مصطفی و تهديدش را از ذهن او برد.
چند سال بعد زمانی كه به همراه گروه تجسس برای يافتن مصطفی، به تپه برهانی رفته بوديم تنها نشانه ما از او انگشتر عقيقش بود، چون او هيچ گاه پلاك نمیانداخت؛ اما آن تنها نشانه هم به همراه صاحبش مفقود شده بود! آقا مصطفی مدام آرزوی شهادتی بدون پيكر و جسد را داشت... »
زمانی كه از گلزار شهدا بيرون میآمدم چشمانم روی سنگ مزار شهدای گمنام دو دو میزد. با خودم نام بینامشان را زمزمه ميكردم!