چند ماهی از پیروزی انقلاب اسلامی میگذشت. همه جای شهر، ادارهها و حتی خانهها در التهاب انقلاب به سر میبردند. این التهاب در جان آنهایی که مشارکتی در صحنههایی از انقلاب داشتند بیشتر به چشم میخورد. به طور عمده تیتر روزنامهها با تصمیمات دولت و فعالیت ضدانقلاب در ترور شخصیتهایی مثل سپهبد قرنی، شهید ترهخانی و شهید مطهری فعال بود. مسئولیت این قتلها را گروهکی به نام «فرقان» بهعهده گرفته بود. از طرفی انقلابیون به رهبری امام خمینی(ره) سعی میکردند آرام باشند. امام فرموده بود برای انقلاب باید هزینه داد؛ با این ترورها ملت داشت هزینه میداد. صریحتر بگویم ضدانقلاب، از گروههای چپ و چریکهای فدایی گرفته تا گروه پیکار، توده و... همه فعالیت میکردند تا آرامش را از پایتخت یا شهرهایی که مستعد آتشافروزی هستند، صلب کنند به همین دلیل پایتخت هم وضع آرامی نداشت.
بعد از آرام شدن غائلهة بندر ترکمن، اخباری که به تهران میرسید حاکیت از ناآرامی در شهر مرزی مریوان در استان کردستان میکرد. برای رفع غائله، دولت نمایندگانی را اعزام کرد تا از نزدیک مسائل را ببینند و در صدد رفع اختلافات باشند. از طرف امام(ره) آیتالله طالقانی وآیتالله لاهوتی به مریوان و کردستان رفتند تا رو در رو با کسانی که خود را نمایندگان مردم کردستان معرفی کرده بودند صحبت کنند. لازم به ذکر است در این بین کسانی خود را قیم مردم میدانستند که نه انتخاب شده بودند و نه مسئولیتی داشتند، اما خود را نماینده گروههای معارض با انقلاب میدانستند.
حادثه اصلی روزی اتفاق افتاد که گروههای ضدانقلاب چند نفر از جوانان مکتب قرآن مریوان را سر بریدند. با شنیدن این خبر شعله خشم مردم بالا گرفت. هر روز که میگذشت تشکّل ضدانقلاب در آن منطقه منسجم تر میشد.برای آرام کردن اوضاع، دولت نوپا نمیتوانست بنشیند و بدون توجه از آن چه میگذرد؛ فقط بیننده باشد. به همین خاطر تصمیم گرفته شد تا افرادی از سپاه پاسداران که آن زمان نهادی نو پا بود به محل اعزام شوند.
با هواپیما عازم سنندج و بعد با یک مینی بوس وارد مریوان شدم. اخبار شهر مریوان رضایت بخش نبود. گروههای سیاسی با هم متحد شده بودند و طی اطلاعیهای به عنوان اعتراض به حضور سپاه پاسداران از تهران به پادگان مریوان، از مردم شهر خواسته بودند تا شهر را ترک کنند و در اردوگاهی که خارج شهر درست کرده بودند مستقر شوند. مردم مریوان هم یا به زور یا با رغبت، خانه و کاشانهشان را رها کرده، در اردوگاه بیرون شهر مستقر شده بودند. ارتش هم برای این که حسننیت خود را نشان دهد هر روز مقداری آذوقه برای آنان میفرستاد. عصر روز بعد به اتفاق راننده زیل ارتشی با دوربین عکاسی وارد محوطه اردوگاه شدم. دختران و پسران دانشجو از تبریز و اصفهان و... در تدارک سرویسدهی و سازماندهی اردوگاه بودند. عکسی گرفتم و با آنها گفتگویی کردم و برگشتم.

آن زمان، آقای مصطفوی و آقای گلستانی فرماندهی پاسداران اعزامی را به عهده داشتند و فرماندهی پادگان به عهده سرگرد شیبانی و معاونش سرگرد عیوضی بود.
آقای مصطفوی با لحن آمرانهای پرسید که هدفم از آمدن به مریوان و پادگان، آن هم در چنین شرایط ناامنی چیست؟ تعجب کردم. چون فکر میکردم آقای طاقداریان- همکار خبرنگارم- قبلاً توضیحات لازم را داده و من را معرفی کرده است. آقای مصطفوی فکر میکرد که شاید من یکی از اعضای گروهکها هستم و برای خبرچینی وارد پادگان شدهام. سخت به من بر خورد و با توضیح این که اجازه خبرنگاری را از شخص امام(ره) در پاریس گرفتهام، خواستم تا حضورم را منطقی و کارآمد جلوه دهم. روز بعد رفتار آقای مصطفوی تا حدودی تغییر کرد و نسبت به من آرامتر شده بود.
عصر، صدای یک هلیکوپتر که به پادگان نزدیک میشد، نظرم را جلب کرد. گرد و خاکهای هلیکوپتر که خوابید معلوم شد دکتر چمران، معاون نخست وزیر، به همراه تیمسار فلاحی فرمانده نیروی زمینی ارتش و حدود ده الی پانزده نفر از پاسداران نخست وزیری وارد پادگان مریوان شدند. با آقایان مصطفوی و گلستانی روی تخت کنار حوض کوچک آبی رنگ بیرون ساختمان فرماندهی نشسته بودیم. تیمسار فلاحی به اتفاق سرگرد شیبانی و سرگرد عیوضی وارد ساختمان فرماندهی پادگان شدند. دکتر چمران به اتفاق پاسداران نزدیک ساختمان مشغول قدم زدن بود. طولی نکشید که فریاد تیمسار فلاحی بلند شد: چه کسی به خودش جرئت داده تا پرستیژ ارتش رو خراب کنه؟ من جلوی این خود سریها رو میگیرم و...
فریادهای تیمسار فلاحی توهین آشکار به پاسداران اعزامی بود. آقای مصطفوی که تحمل شنیدن این توهینها را نداشت با عجله و بدون در زدن وارد اتاق شد و با همان لحن تند تیمسار فلاحی گفت: بهتره صداتون رو بلند نکنید و...
سکوت برقرار شد. دکتر چمران هر چند از ساختمان دور بود؛ اما بدون شک صدای فریاد تیمسار فلاحی و آقای مصطفوی را میشنید. بعدها خود دکتر چمران برایم گفت که وقتی صدای فریادهای تیسار فلاحی و آقای مصطفوی را شنیدم و فهمیدم که شما خبرنگار روزنامه انقلاب اسلامی هستی با پیش زمینه ذهنی که از جناب بنیصدر داشتم از یکی از پاسدارن خواستم تا تو را از آنجا دور کند. بماند که من هم چون پیش زمینه مطلوبی از دکتر چمران نداشتم از دور شدن از محل بحث امتناع کردم. فضای سنگینی بود. دکتر چمران صلاح نمیدید که درآن شرایط وارد معرکه شود. تیمسار فلاحی دقایقی بعد با همان هلیکوپتر رفت. دکتر چمران به اتفاق پاسداران نخست وزیری ماندند.
صبح روز بعد قرار شد در جلسهای که در محل فرمانداری مریوان تشکیل میشود دکتر چمران با حضور حدود دوازده نفر از نمایندگان گروههای سیاسی کُرد به اتفاق سرگرد شیبانی حاضر شوند. دکترچمران موافقت کرد تا من هم همراهشان باشم. به وسیله جیپ فرماندهی رو باز و با رانندگی سرگرد شیبانی به ساختمان فرمانداری رفتیم.
سالن نسبتاً بزرگی بود و وسط سالن میز بیضی شکلی قرار داشت. اکثر کسانی که دور میز بودند با لباس کردی بودند. چند نفر هم که از قیافهشان معلوم بود که از دانشجویان هستند با بلوز و شلوار آمده بودند. چهره بعضیها به خصوص جوانترها آرام و متین نبود و از نگاه و لحن معرفی کردنشان معلوم بود حالت تهاجمی دارند؛ اما افراد مسنترآرامتر و منطقیتر به نظر میرسیدند. عمده خواسته گروهها این بود که چرا از مرکز به مریوان پاسدار اعزام شده است؟! و متفقالقول بودند که حضور پاسداران حتی در پادگان احساسات مردم را جریحهدار کرده است! دکتر چمران در جواب گفت: به خاطر ناامن بودن منطقه حضور پاسداران ضروری است.
وقتی نماینده چریکهای فدایی خواست حرف بزند دکتر چمران گفت: شما دولت را به رسمیت نمیشناسید، من هم نماینده نخست وزیری هستم پس شما حق حرف زدن ندارید. از دیگر خواستههای جمع خواستن خودمختاری خلق کرد بود که قرارشد، بحث در مورد آن که ریشه در تاریخ منطقه دارد؛ به بعد موکول شود. خواست دکتر چمران به عنوان نماینده نخست وزیری این بود که هر چه زودتر اهالی مریوان که خواسته یا ناخواسته در اردوگاه به سر میبرند به خانههای خود برگردند و افراد مسلح حق آمد و شد در شهر را نداشته باشند تا هرچه زودتر دستور خلع سلاح از طرف دولت صادر شود.
در نهایت درجلسه فرمانداری قرار شد مردم مریوان از اردوگاه به خانههای خود برگردند، افراد مسلح با اسلحه در شهر نگردند و تا عادی شدن وضعیت شهر، پاسداران در پادگان مریوان باشند.
فردای آن روز به اتفاق دکتر چمران با هلی کوپتر به کرمانشاه رفتیم و پس از بازدید از فعالیت جهادسازندگی نوپای آنجا و بازدید از دو دفتر کارشان، با هواپیما به تهران برگشتیم.
نویسنده: مریم کاظمزاده