نو شدن سال و نزدیک شدن به سالروز عروج فرزند شهیدش را بهانهای کردیم و رفتیم به خانه پر از خاطره از روزهای خوش مادری صبور و بیتکلف. رفتيم دورش را بگيريم و دستش را ببوسيم تا شايد برای لحظاتی هم شده، دلهایمان را همانند دل پسر بزرگوارش، به دریای محبت خدا بسپارد. رفتيم تا به چشم ببیند که وعده خدا حق است. اگر یک فرزند را در راه خدا داده، حالا هزاران فرزند خدایی دارد... رفتیم تا فقط برایمان حرف بزند و ما سراپا گوش باشیم برای شنیدنش...
رفتیم به دیدار كبری اسلامی علیآبادی. مادر مهربان و دلنشین سردار شهید غلامعلی پیچک که حالا خطهای تجربه روی صورتش او را دوست داشتنیتر هم کرده بود. با گشادهرویی ما را مهمان خاطرات شنيدنیاش کرد و ساعتی در کنارش، بغض و خنده امان در هم آمیخته شد... ۱ سال ۱۳۳۷ ازدواج کردم و حاصل ازدواجمان ۶ فرزند بود. غلامعلی فرزند ارشدم بود. چهارم مهرماه سال ۱۳۳۸، مصادف با نیمهشعبان و میلاد امام زمانش بهدنیا آمد.
از اول علاقه عجیبی به اسم علی داشتم. با آنکه نام پدرم هم علی بود، با خودم قرار گذاشته بودم که نام فرزندم را هم علی بگذارم. بالاخره هم خدا خواست و پسرم را غلامعلی نامیدم.
غلامعلی بچه زرنگی بود. کار خودش را میکرد و راه خودش را میرفت. بسیار هم قانع بود. هیچوقت کارهایش را به کسی حواله نمیکرد. حتی یکبار هم نشد به کسی بگوید برایم آب بیاورید یا فلان چیز را به من بدهید.
علی صدایش میکردم. برادری هم به نام غلامرضا داشت که او را هم رضا میگفتیم. از غلامعلی کوچکتر بود ولی با هم خیلی ایاق بودند و همیشه با هم بازی میکردند. با اینکه تفاوت سنیشان یکسال بیشتر نبود، و معمولاً بچههای بزرگتر به خواهر یا برادر بعد از خودشان حسادت میکنند، ولی علی هیچوقت این طور نبود. کودکی بسیار آرام و بیدردسر.
۲
از بس باهوش بود، چهارسالگی گذاشتیمش مدرسه. دوست نداشتم در کوچهها سرگردان باشد. در مدرسه «آهنگ سخن» ثبتنامش کردیم تا همینطوری سر کلاس اول بنشیند. منتها آخر سال که از غلامعلی هم امتحان گرفتند همه درسها را بیست شده بود. به همین شکل تا سوم دبستان را با نمرات خوب پشت سر گذاشت که تازه هفت ساله شد. مدارس قبول نمیکردند که غلامعلی از سال چهارم دبستان شروع کند به ادامه تحصیل و به همین خاطر مجبور شدیم او را در مدارس متفرقه ثبتنام کنیم. آنقدر در مدرسه نمونه بود که سر سال خود مدیران مدرسه اسمش را مینوشتند و اصلاً نیازی نبود که من برای ثبتنامش به مدرسه بروم. دو، سه بار هم خود معلمهای مدرسه تصمیم میگیرند غلامعلی را در مدارس نمونه ثبتنام کنند که استعدادش حیف نشود.
۳
خیلی عجیب بود. به چیزهایی که بچههای کوچک، علاقه داشتند چندان علاقهای نداشت. خیلی هم مظلوم و ساکت بود. یک بار فکر کنم شش یا هفت ساله بود که با هم رفتیم بیرون. از یک مغازه برایش یک بستنی خریدم که رویش با پسته تزئین شده بود. ولی غلامعلی حتی لب به بستنیاش نزد. گفتم: «مامان، چرا بستنیات رو نمیخوری؟» گفت: «چرا برام بستنی خریدید؟ شاید یه بچه دست من ببینه دلش بخواد و مامانش پول نداشته باشه براش بخره. شاید دلش بشکند...» واقعاً نمیدانم این چیزها را از کجا یادگرفته بود.
۴
آن زمان بچهها خیلی درسخوان نبودند. بیشترشان هم آخر سال تجدید میآوردند. ولی غلامعلی همیشه کارنامهاش قبولی با معدل بالا بود. هروقت دوستانش از او میپرسیدند که جواب کارنامهات چه شد، نمیگفت قبول شده است. همیشه الکی میگفت چندتا تجدیدی دارم. دلش نمیآمد دوستانش که تجدید شدهاند، ناراحت شوند.
۵
دیپلم که گرفت، در کنکور دانشگاه، رشته جغرافیا قبول شد ولی نرفت. گفت این رشته را دوست ندارم. آن روزها تازه رشته انرژی اتمی در ایران شکل گرفته بود. امتحان ورودی این رشته را داد و قبول شد و بلافاصله ثبتنام کرد. هم درس میخواند و هم کار میکرد. کارش بنایی بود.
ما خانواده دارایی نبودیم؛ ولی نیاز هم نداشتیم به حقوق علی. او کار میکرد و تمام حقوقش را صرف کمک به محرومین میکرد. گاهی هم با دوستانش به مدارس میرفتند و به صورت رایگان بنایی میکردند و دیوار میکشیدند برای کلاسهای مختلط. تا دخترها و پسرها بتوانند به صورت مجزا سر کلاسها بنشینند و درس بخوانند.
۶
وقتی دانشجو بود، باید غذایشان را در غذاخوری دانشگاه میخوردند. میگفت بچهها خیلی اسراف میکنند. همیشه از این موضوع ناراحت و گلهمند بود که چرا وقتی خیلیها غذایی برای خوردن ندارند، اینها به راحتی غذاهایشان را دور میریزند و قدر نعمت خدا را نمیدانند.
در دانشگاه به خاطر استعداد و نمرات خوبش، به او بورس تحصیل در خارج از کشور دادند؛ ولی قبول نکرد. از نظرش ماندن در مملکت و کار کردن در آن برهه زمانی، همانند نماز و روزه برای همه واجب بود.
۷
از همان زمان که در مدرسه «ادیب» درس میخواند، با آقای «شرافت» که بعدها در حادثه ۷ تیر به شهادت رسید، در مسجدالحسین آشنا شده بود. علاقه زیادی به شهید شرافت داشت. دمخور شدنش با آقای شرافت او را در مسائل دینی خیلی پخته کرده بود. همانجا فعالیتهای فرهنگی و سیاسیاش را بیشتر کرده بود و حتی شبها هم دیر به خانه برمیگشت.
آن سال ها، برایش به مناسبت قبولیاش رادیو ضبط خریده بودم. شبها بیدار میماند و نوارهای سخنرانی امامخمینی
(ره) را تکثیر میکرد و به همراه اعلامیههای امام به دست دیگران میرساند.
۸
دانشگاهها که بسته شد، در همان بدو شکلگیری سپاه، شروع به خدمت در آن کرد و بعد هم با تشکیل جهادسازندگی به زاهدان و اهواز و ... میرفت و خدمت میکرد. تا اینکه غائله کردستان شروع شد. یک روز آمد و گفت: «مامان می خواهم بروم کردستان»، من هم گفتم: «برو به سلامت».
چند وقت یکبار میآمد مرخصی. هر وقت هم که تلفنی با هم حرف میزدیم، تمام دغدغه اشاین بود که آیا مردم در تهران پشت سر امام ایستادهاند و حمایتش میکنند؟!
۹
یکبار در یکی از نبردهای کردستان از ناحیه دست زخمی شد. قبل از اینکه بیهوش شود، شهدا را نشانده و در دستشان اسلحه گذاشته تا کوملهها نفهمند شهید شدهاند و جرئت پیدا کنند. بعد هم که بیهوش میشود، با هلیکوپتر به تهران منتقلش میکنند.
همان شب من خواب عجیبی دیدم. در خواب یکی به من شهادت پسرم را تبریک گفت. سراسیمه از خواب پریدم ولی تا صبح تحمل کردم و کسی را صدا نزدم. صبح که شد رفتم از تلفن یکی از مغازههای محل تماس گرفتم و فهمیدم که مجروح شده است.
همسایهها و هم محلیهایمان خیلی غلامعلی را دوست داشتند. تا خبر را شنیدند، همه مغازههایشان را بستند و با هم به بیمارستان مصطفی خمینی رفتیم و پیدایش کردیم.
به محض اینکه ما را دید، ناراحت شد و از ما خواست به خانه برگردیم. بعد هم حدود 9 شب به خانه آمد و گفت هرکس دنبالش آمد، بگوییم خانه نیست. فردای آن روز هم به خدمت امام در قم رفت و گزارشات را به ایشان عرضه کرد. از آن به بعد به همین صورت چند روز یکبار میآمد و صبح هم میرفت.
۱۰
یک روز گفت: «من خیلی زحمت کشیدهام و بارها در شرایط خطرناک بودم. ولی شهید نشدم. میخواهم دینم کامل بشه تا خدا من رو لایق شهادت بدونه.»
همسر یکی از دوستانش، دختری را به او معرفی کرده بود. با هم به خانه آنها رفتیم تا صحبت کنیم. قبل از رفتن به من سپرد که مهریه فقط ۱۴ سکه. من موافق نبودم. به نظرم خیلی کم بود. ولی علی به غیر از آن رضایت نمیداد.
صیغه محرمیتی به طور موقت خوانده شد و قرار شد برای عقد به محضر امام خمینی بروند. در همان جلسه اول به همسرش گفته بود بايد خودت را برای يک زندگی پر دردسر آماده كنی. تا وقتی جنگ هست، منم در جبههها هستم. حتی اگر خارج از ایران باشد. مطمئن باش تا زمانی كه من زنده هستم و چنگال ظلمی بالای سر مظلومی باشد، باید همان جا بروم...
۱۱
بالاخره یکروز فرصتی پیش آمد و قرار ملاقات گرفت. من و علی به همراه همسر و پدر همسرش به خدمت امام رسیدیم.
آن روز امام سخنرانی داشتند. صبر کردیم و بعد از اتمام جلسه، داخل شدیم. حضرت امام وکیل دختر و مرحوم آیتالله طاهری، امام جمعه اصفهان، وکیل غلامعلی شدند. عقد جاری شد. بعد امام علی را بوسیدند و به او شیرینی تعارف کردند. سفارشهایی هم کردند برای زندگیشان. علی بعد از آنجا ما را به خانه رساند و باز رفت جبهه.
۱۲
مصادف با عید غدیر، برایشان جشن عروسی گرفتیم. خواستیم عکس بگیریم که گفت راضی نیستم. ما گوش نکردیم و اتفاقاً همه عکسها هم سوخت.
یادم هست آن روز دوستانش ماشينی را به رسم عرف گلكاری كرده بودند تا با آن عروس را به خانهاش ببرد. غلامعلی به محض ديدن ماشين گلكاری، عصبانی شد و تمام گلهای آن را كند و با ناراحتی گفت: «چه وقت این کارهاست. این عروسی من نیست. عروسی اصلی من دو ماه بعده... چطور میتونم امروز جشن بگیرم، در حالی که دوستانم در جبهه پر پر میشند. من فقط خواستم به امر خدا و سنت رسولش عمل کنم...»
بعد از عروسی یک شب ماند و رفت جبهه. درست دوماه بعد، یعنی ۲۵ آذرماه سال ۱۳۶۰ در ارتفاعات «برآفتاب» از استان کرمانشاه، در عملیات مطلعالفجر و مصادف با اربعین حسینی، از ناحیه سینه و گردن تیر خورد و به شهادت رسید.
۱۳
وقتی امام خمینی
(ره) در سال ۱۳۴۲ گفتند: «یاران من در گهوارهها هستند»، علی فقط ۴ سال داشت. خدا میداند که بارها و بارها اتفاقات عجیب و خطرناکی برایش افتاد که زنده ماندنش برای همه ما عجیب میآمد. من معتقدم خدا حفظش کرد از تمام این خطرات تا ذخیرهای باشد برای انقلاب و اسلام. تا روزی در رکاب ولیفقیهاش، امام خمینی
(ره) و همانند علیاصغر حسین
(ع) شهید شود.
او حتی در وصیتنامهاش سفارش کرده بود: «جنازهام را بر روی مینها بیاندازید، تا منافقین فکر نکنند ما در راه خدا از جنازهمان دریغ داریم...»
۱۴
کشور ما کشور جنگ دیدهای است. هنوز خیلی از مناطق آسیبدیده در جنگ، کاملاً آباد نشده است. ولی هنوز دشمن دست از سر ما بر نداشته و از هر طریقی میخواهد ضربه بزند.
یادمان باشد که باید همانند شهدا زرنگ و بابصیرت باشیم و به تقدس خونشان ایمان داشته باشیم. بدانیم که آنها هم مثل ما، آرزوهای زیادی داشتند؛ ولی در راه هدفشان از تمامی آرزوها گذشتند و ما باید قدردان این همه ایثارشان باشیم. و همیشه، هم مردم و هم مسئولین، بیدار و آگاه در کنار رهبر بایستند و کشورمان را آماده ظهور حضرت صاحب الزمان
(عج) کنند.
همانطور که غلامعلی گفت: «مسئوليت ما مسئوليت تاريخ است. بگذاريد بگويند حكومت ديگری بعد از حكومت علی
(ع) بود به اسم حكومت خمينی
(ره)، كه با هيچ ناحقی نساخت تا سرنگون شد. ما از سرنگون شدن نمیترسيم، از انحراف میترسيم...»
مصاحبه: زهرا خانی
تنظیم: حمیده بیکوردی