نهم بهمن «غلامحسین افشردی» (حسن باقری) و «دکتر مجید بقایی» قائم مقام نیروی زمینی سپاه و فرمانده قرارگاه مرکزی کربلا (قرارگاه مشترک فرماندهی کل جنگ) در فکه به شهادت رسیدند.اما لیست شهیدان شاخص این روز به اینجا ختم نمیشود. شیرمرد دیگری نیز در این روز خاک بیابانهای شلمچه عراق را با خونش معطر و رنگین کرد.
علیرضا نوری قائم مقام لشکر یکهتاز ۲۷محمد رسول الله
(ص). فرزند دلیری از شهر ساری.
علیرضا اول مهر سال ۱۳۳۱ شمسی در محله «سردار» به دنیا آمد. آن روزها، ایام حج بود و پدرش در سفر عشق. به همین خاطر پدربزرگش در گوش او اذان و اقامه گفت. سهسالگی او را به کودکستان فرستادند. از همان بچگی همراه پدر به مسجد میرفت و به تقلید از او نماز میخواند.
علیرضا بچه پر جنبوجوشی بود. رابطهاش با بچههای محل خوب و پای ثابت کارهای دستهجمعی بود. از آنجایی که پدرش در ساری مغازه داشت، هر وقت میتوانست به سراغ او میرفت و در کارهای مغازه کمکش میکرد. هوش خوبی داشت و در عالم بچگی برای خودش اسباببازیهای ساده میساخت. بزرگتر که شد مطالعه و ورزش حرف اول را در تفریحاتش میزد. حتی در شنا و ورزشهای رزمی در سطح شهرستان و استان مقامهایی هم کسب کرد. در مدرسه هم دانشآموز مستعد و باهوشی بود. بعد از پایان دوره ابتدایی مطابق نظام آموزشی آنروز، به دوره متوسطه رفت. نامش را در دبیرستان «شریف» شهر ساری نوشتند. آخرین سالتحصیلی را داشت به خیروخوشی تمام میکرد که پدرش را از دست داد.
علیرضا با همان شرایط روحی، اما با اراده وصبر دیپلمش را در رشته ریاضی گرفت.
وقت خدمت سربازیاش بود. دو سال را در ارتش شاهنشاهی گذراند. بعد از پایان خدمت، در اداره محیطزیست (مازندران) مشغول شد.
با وجود اینکه کار میکرد، غروبها بساط درس و کتاب را پهن میکرد جلویش. کنکور که داد، در دانشگاه پلیتکنیک تهران ( صنعتی امیرکبیر فعلی) در رشته مهندسی راه و ساختمان (عمران کنونی) قبول شد. چند وقت بعد، به استخدام اداره راهآهن کشوری درآمد. اوایل در راهآهن شهرستان ساری کار میکرد اما پس از مدتی به تهران منتقل و در بخش پلسازی و ساختمان راهآهن به عنوان مهندس تکنسین مشغول به کار شد.
سال۱۳۵۵ علیرضا ۲۴ ساله بود که با خانم«طوبی عربپوریان» طی مراسمی ساده، عقد همسری بست و زندگی مشترک را آغاز کرد.
در همان سالها که اوج مبارزه مردم با رژیم پهلوی بود، علیرضا چه در راهآهن به عنوان مهندسی مذهبی و چه در میان مردم عادی به عنوان مبارزی انقلابی، آرام و قرار نداشت. بارها هم سوءظن ساواکیها را برانگیخت ولی به خواست خدا سالم ماند.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، به همراه چند نفر دیگر، مسئولیت حفاظت و نگهداری تأسیسات راهآهن جمهوری اسلامی ایران را در تهران بر عهده گرفت. همان موقع برای نخستین بار، کمیته انقلاب اسلامی راهآهن جمهوری اسلامی ایران را تشکیل داد و خودش فرماندهی آن را بر عهده گرفت.
او علاوه بر فعالیتهای قبلیاش، انجمن اسلامی کارکنان راهآهن جمهوری اسلامی را هم تأسیس کرد. وقتی گروهکهای مزدور و ضد انقلاب لولههای نفت و خطوط ریلی راهآهن، به ویژه جنوب را منفجر میکردند، علیرضا به همراه عدهای از همکارانش به آنجا رفت و با تشکیل کمیته انقلاب اسلامی راهآهن جنوب سینهبهسینهشان ایستاد.
حالا دیگر وقت آن رسیده بود که مهندس لباس جهاد بپوشد. بعد از این که علیرضا اوضاع را در راهآهن تثبیت کرد و مسئولیتها را به افراد شایسته سپرد، در سال۱۳۵۸ رسماً به عضویت «سپاه پاسداران انقلاب اسلامی» در آمد و چون خودش قبلاً در دوران طاغوت، سربازی رفته بود، دورههای آموزشی سپاه را با موفقیت کامل طی کرد و پس از پایان آن، طی حکمی به فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در راهآهن جمهوری اسلامی ایران منصوب شد.
جنگ که شروع شد علیرضا با استفاده از تجربیاتش به عنوان سرباز سابق ارتش و فرمانده فعلی در سپاه گروهی۷۲ نفره از پرسنل راهآهن تحت عنوان«۷۲ شهید کربلا» سازماندهی کرد و با خودش به جنوب برد. او و تیم عملیاتیاش، که استعدادی قریب به یک گروهان داشتند، در بستان و سوسنگرد مستقر شدند. یکی از عوامل اصلی شکست محاصره سوسنگرد، نبردهای جانانه همین ۷۲ نفر و فرماندهشان بود. انگار که سوسنگرد، کربلا بود و علیرضا نوری، تمثیلی از امام حسین
(ع) و این ۷۲ نفر هم انگار اصحاب حضرت بودند...!
درست در همین زمان بود که، پیشنهاد ریاست کل راهآهن جمهوری اسلامی ایران(رجا) به او داده شد ولی او نپذیرفت و چنین پاسخی را حوالهشان کرد که: « توی این شرایط که بچهها جبهه میرن، پیشنهاد مسئولیت واسه من یه امتحانه ولی من جبهه رو میپذیرم».
سال۱۳۶۰ در عملیات خونین امام علی
(ع) در بستان و تنگه چزابه، شرکت کرد. این عملیات از آنجا خونین بود که هزار نفر طی این رزم نابرابر، به خون غلتیدند. علیرضا هم بیبهره نماند. جراحت بسیار شدید پا و اصابت دوازده ترکش به قسمتهای مختلف بدن، سهم او از این حماسه کربلایی بود.
او را به بیمارستان شیراز منتقل کردند. پزشک ها گمان میکردند او شهید شدهاست، مُهر«شهید» بر سینه او زدند ولی اندکی بعد متوجه شدند که شمع حیات او سوسو میزند بنابراین او را به تهران فرستادند. یک روز در بیمارستان تهران، در حالیکه عکس خودش در شیراز با مُهر«شهید» بر سینه را در دست داشت، عکس یادگاریای انداخت. در همان حال یکی از خواهرانش به او گفت: «خوش به حالت که امتحان الهی رو به بهترین شکل پاسخ دادی.» برادر هم در جوابش پاسخ داد: «خواهرم، هنوز خیلی مونده».
مادر شهید علیرضا نوری میگفت که پسرش پنجاه بار در جبهه مجروح شد که چهار دفعهاش بسیار شدید بود.
سال ۱۳۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی وقتی جانشین شهید علیاکبر حاجیپور فرمانده گردان عمار لشگر ۲۷ محمدرسولالله بود، بر اثر انفجار مین دست راست خود را از آرنج به پایین از دست داد. دوستانش میگفتند علیرضا برای خودش یک دست مصنوعی مکانیکی ساخته بود! بعد از آن مدتی به عنوان مسئول طرح و برنامه در لشکر جدیدالتأسیس ۱۰سیدالشهدا
(ع) بود و بعدش هم فرماندهی لشکر ابوذر را در عملیات خیبر بر عهده داشت، اما بعد از عملیات دوباره به لشکر۲۷ بازگشت.
ابتدا ریاست ستاد لشکر ۲۷محمدرسول الله
(ص) را بر عهده داشت و پس از عملیات کربلای۱ و عروج شهید سیدمحمدرضا دستواره قائم مقام لشکر در ارتفاعات قلاویزان، او در کنار محمدکوثری، فرمانده لشکر، به مدیریت و فرماندهی نیروهای اعزامی از شهر تهران پرداخت.
همه میگویند علیرضا فردی مهربان و با نشاط بود. این نشاط او در کنار سختکوشی و پشتکار، انسانی جالب از او ساخته بود. او به پست و مقام فقط به دیدة بار مسئولیتی که باید به نحو احسن آن را به سرمنزل مقصود رساند، مینگریست.
علیرضا نوری فرمانده صبور و دلسوزی بود که ساده زیستی را در کنار فرماندهی داشت و همین باعث محبوبیت او نزد سایرین میشد. مثل یک عامل استشهادی همیشه برای انجام سختترین کارها داوطلب میشد. علاوه بر اینها، به عنوان انتظاری که از یک فرمانده لشکر یا یگان سطح پایینتر میرود، سخنران قهار و مسلطی بود. کسانی که مستندهای «روایتفتح» و قسمت مربوط به شهید علیرضا نوری را دیده باشند، کاملاً با این حرف موافق هستند. این فرمانده شجاع خوش ذوق هم بود. این را از اشعاری که سروده میتوان فهمید.
روز شروع عملیات کربلای۴، در اطراف شهر بصره عراق، وصیتنامه خود را نوشت. لو رفتن و شکست طرح عملیات کربلای۴ در محور شهر ابوالخصیب جهت پیشروی به سمت شهر بصره، دومین شهر استراتژیک عراق، فرماندههان جنگ را متقاعد کرد که به سرعت از جهل عراقیها استفاده کرده و عملیاتی وسیع را در جنوب منطقه عملیاتی رمضان، حدفاصل جاده شلمچه- بصره تا کانال پرورش ماهی به انجام برسانند. و به این ترتیب حماسه عظیم کربلای۵، یا به تعبیر جانباز عزیزی «نبرد گوشت و آهن» آغاز شد.
در این عملیات نوک پیشروی رزمندگان اسلام را دو لشکر۲۵کربلا و ۲۷محمدرسولالله
(ص) تشکیل میدادند. قسمت این بود که علیرضا نوری، آخرین حماسه حسینی عمر دنیوی خود را در کنار برادران همشهریاش بر پا کند. چند روز قبل از روز موعود، خبر عروجش را به همسرش داده و از او خواسته بود بر مصائب امام حسین
(ع) و حضرت زینب
(س) بگرید نه بر غم از دست دادن او.
نهم بهمن۱۳۶۵، همان روزی که چهارمین سالگرد شهادت «غلامحسین» و «مجید» بود علیرضا هم مست از وصال یار، اوج گرفت تا آسمان هفتم.
یکی از دوستان و همرزمانش ماجرای شهادت او را اینچنین بیان میکند:
« من داخل سنگری کنار علیرضا بودم تعدادی خبرنگار و فیلمبردار آمدند تا با او مصاحبه کنند. بعد از مصاحبه او از سنگر رفت بیرون. دقایقی بعد هم در اثر انفجار گلوله توپ شهید شد. یکی دیگر از دوستانش میگوید:
«روز نهم بهمن۱۳۶۵ بود. علیرضا که همراه رانندهاش بود، متوجه مجروحی میشود و از راننده میخواهد که آن رزمنده مجروح را با خودش به ماشین بیاورد. خودش نیز فوراً پشت فرمان تویوتا لندکروز نشست. در میانه راه بودند که توپ به نزدیک خودرو اصابت کرده و منفجر میشود. ترکشهای زیادی ماشین میخورد که تعداد زیادی از آنها سهم سر و صورت و سینة علیرضا میشود.
**
« همسر محبوبم سلام... کلمة «دوست داشتن» کلمهای است که بسیار به کار میرود. مثلاً در مورد مادری که فرزندش را دوست دارد یا دوستی که برای دوست دیگرش آن را به کار میبرد و... ولی من نمیدانم که چرا نمیتوانم کلمة «دوست داشتن» را یک کلمه معمولی بدانم. برای من این کلمه، کلمهای ملکوتی است که اگر بین دو انسان به کار برده شود، نشانه پیوند دو روح و احساس ملکوتیای است که میگوید هرگز بین آن دو انسان فاصلهای نیست. حتی جسمهایشان هم نمیتواند مانعی بین آن دو شود، بلکه آنها یکی میشوند که دلهایشان، که افکارشان، که زمانشان یکی شود و در یکدیگر حل شوند.»
«طفلی بغلی سختی را به من آموخت افسوس که تیری به عبث حنجرهاش دوخت
شاهنشه دین ناله برآورد، خدایا کز ناله او رعشه بیفتاد به دلها
امروز چه روزی است؟ بلاخیز، بلاخیز امروز چه روزی است؟ غم انگیز، غم انگیز
دل پاره شود، خون بچکد، دیده بسوزد هفتاد و دو لب را کفر ظلم بسوزد
از غیب ندا آمد کای مرغ خوش آواز روح از بدن زاغ جدا گشته ز آغاز
دل داده به باد و پر مشکین ز تنش ریخت این مرثیهات ولوله در عرش بر انگیخت
ای خلق دوستی کن بر حق نظر انداز چون هر گرهات جز به حقیقت نشود باز
«نوری»، جگرش سوخت و چشمش گره ننهفت با بوی حسین(ع) آمد و با خوی حسن(ع) رفت
آید نسیم بیداد، آهسته با دلی شاد ظلم و ستم بنایش، در سرزمین اجداد
مهدی(عج) برس به فریاد
اینجا زمان گنه شد، بر تن جان گنه شد دستی دگر نمانده، تا بر کند ز بنیاد
مهدی(عج) برس به فریاد