«شهید قلب تاریخ است.» این جملهای است زرین از دکتر علی شریعتی. جملهای که خلاصه و عصاره فلسفه شهادت است و بهترین راوی خون شهدایی که گرانترین سرمایهشان؛ جان را با خدا معامله کردند تا آئین پیغمبر آخرالزمان روی زمین بماند. «شهید قلب تاریخ است»، هر شهید مسیر تاریخ را تغییر می دهد و آن را قلب میکند. از ابتدای تاریخ اسلام مشرکان و کفار و منافقان، کمر به سرنگونی پرچم اسلام بستند و این شهدا بودند که با نثار خون خود بیرق اسلام را برافراشته نگه داشتند. «شهید قلب تاریخ است» چون در این حساسترین مقطع تاریخ اسلام، این شهدا هستند که نقشه همه شیاطین را نقش بر آب میکنند و بشریت را به سوی سعادت سوق میدهند. آنچه در پی میآید سرگذشت شهدایی است که زیبا زیستند، پیش از شهادت شهید شدند و بعد با نثار خون خود مسیر تاریخ را تغییر دادند تا اذان محمدی بر ماذنهها بماند و بشر طعم آزادگی بچشد. مرحمتآباد در ۱۲ فروردین ۱۳۳۳ مهدی، پنجمین فرزند خانواده باکری در روستای مرحمتآباد شهرستان میاندوآب متولد شد. پدرش فیضالله از مهاجران آذربایجان شوروی بود و در کارخانه قند ارومیه کار میکرد. مهدی در دوره کودکی مادرش را از دست داد.
میاندوآب فیضالله با مرگ همسر، ازدواج مجدد کرد و از این رو سرپرستی مهدی و چهار فرزند دیگر بر عهده عمه و مادربزرگش قرار گرفت. اما هرگز از حمایت فرزندانش کوتاهی نکرد.
دبستان سال ۱۳۴۵ توانست تحصیلات ابتدایی را در سن دوازده سالگی به پایان برساند و در همه این دوران در باغ میوه به پدرش کمک میکرد و حتی در کارخانه قند هم عصای دست پدر بود.
میاندوآب شش سال بعد موفق شد دوره متوسطه را پایان داده و دیپلم ریاضی فیزیک بگیرد.
ساواک علی برادر بزرگترش به سازمان مجاهدین خلق پیوسته و عضو کادر مرکزی سازمان شده بود و به بیروت رفته بود تا نزد جنبش الفتح فلسطین، راه آموزش اعضای سازمان را هموار کند. او سال ۱۳۵۰ دستگیر شد. سال ۱۳۵۱ به خانواده خبر دادند که علی در دادگاه نظامی محاکمه و اعدام شده است. مهدی و دیگران برای تحویل جنازه رفتند.
دانشگاه آذرآبادگان سال ۱۳۵۳ بود که مهدی اسمش را در روزنامه اطلاعات دید: باکری، مهدی، مهندسی مکانیک دانشگاه آذرآبادگان تبریز.
دانشگاه تبریز فعالیت سیاسی مهدی در همین دوره دانشجویی شروع شد و آشناییاش با سیدیحیی رحیمصفوی و حسین علایی آن را شدت بخشید. همزمان دیگران را دعوت میکرد که روزه بگیرند و به کوه بروند تا بتوانند نفس را زیر پای خود له کنند.
تبریز مهدی و دیگر فعالان سیاسی دانشگاه تبریز ۱۴ خرداد ۱۳۵۴ تظاهرات بزرگی را در شهر تبریز به راه انداختند.
اداره سوم از آنجا که فعالیتهای مهدی زیر ذرهبین ساواک قرار داشت، توسط ماموران اداره سوم بارها مورد بازجویی قرار گرفت.
مرحمت آباد تیرماه ۱۳۵۶ مهدی با دست پر به روستا بازگشت و همه را در حلاوت مدرک لیسانس مهندسی مکانیکش سهیم کرد.
پادگان دوره سربازیاش که در اواخر سال ۱۳۵۶ شروع شد به او درجه افسری دادند با ماهی ۱۵۰۰ تومان حقوق. در میانه خدمت سربازی که انقلاب اسلامی اوج گرفت، به دستور امام خمینی از پادگان فرار کرد و برای پیروزی انقلاب اسلامی، سنگ تمام گذاشت.
ارومیه با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در تهران، مهدی و چند نفر از انقلابیون در ارومیه، سپاه آذربایجان غربی را به راه انداختند.
دادستانی دادستان ارومیه مسئولیت دیگری بود که بر عهده مهدی گذاشتند که البته مدت آن کوتاه بود.
شهرداری مهدی باکری به سمت شهردار منصوب شد و به مدت ۹ ماه در این سمت باقی ماند. شهردار بودنش این طور نبود که در اتاقش بنشیند و امر و نهی کند. مثلا یک بار که سیل به محله حلبیآباد شهر خسارت وارد کرده بود، خودش شبانه بیل دستش گرفت و رفت به آن محله و تا اذان صبح تلاش کرد تا مسیر سیلاب را تغییر دهد.
ارومیه در همه مدت زمانی که شهردار بود حتی یک ریال هم حقوق دریافت نکرد و به همان ماهانه ۷۰۰ تومانی که از سپاه میگرفت کفایت میکرد.
جنوب آذربایجان با اوج گرفتن جریانات جداییطلبی کردستان که مناطق جنوب آذربایجان غربی را هم دربرگرفته بود، مهدی باکری و دیگران تلاش بسیاری برای پاکسازی این مناطق از وجود نیروهای ضدانقلاب کردند.
ارومیه او از خدمت برای مردم دست نکشید و از این رو مدیر داخلی جهاد سازندگی آذربایجان غربی شد.
تهران تلاشهای بسیاری از سمت سازمان مجاهدین خلق برای جذب مهدی باکری شد. چرا که برادر وی علی، از اعضای رده بالای سازمان در دوره پهلوی بود که توسط رژیم اعدام شد. آنها نوشتند «ما برای آزادی خلق آمدهایم و همپیمان با برادر تو علی بوده و هستیم و تو که از خون او هستی سزاوار نیست که در جبهه مخالف ما باشی.» اما باکری خود را متعلق به جریان انقلاب اسلامی میدانست و تمایلی به پیوستن به التقاطیها نداشت.
خانه باکریها ازدواج مهدی باکری با صفیه مدرس ازدواج سادهای بود که در ۱۱ آبان ۱۳۵۹ با مهریه یک کلت و یک جلد کلامالله مجید انجام شد. تنها خرید عروسیشان یک حلقه ۸۰۰ تومانی بود. حتی وقتی برای خانهشان دو تا فرش ماشینی خریده بودند، هردو فرش را به مسجد دادند و جایش موکت خریدند. او یک روز پس از ازدواج عازم جبهههای جنگ شد و سه ماه بعد برگشت.
تهران قرار بود به مهدی، مسئولیت فرماندهی بدهند که از تهران، برخی عناصر مخالفت کرده و ضمن فشار به محسن رضایی به واسطه اینکه برادر مهدی باکری عضو سازمان مجاهدین خلق بوده، خواستار این شدند که او باید از سپاه اخراج شود. اما در دیداری که بین رضایی و باکری حاصل شد ورق برگشت و مهدی اولین مسئولیت فرماندهی در سپاه را گرفت.
ارومیه مهدی در سال ۱۳۶۰ مسئولیت فرماندهی عملیات سپاه پاسداران ارومیه را بر عهده گرفت. با وجود اینکه فرمانده سپاه بود اما نام خودش را در لوحه نگهبانی نوشته بود و خودش اسلحه به دست نگهبانی هم میداد.
خوزستان با شروع عملیات بزرگ فتحالمبین، معاون تیپ۸ نجف اشرف اصفهان شد و در همین عملیات از ناحیه چشم مجروح شد. اما خیلی سریع پس از بهبودی به جبههها بازگشت.
خرمشهر در عملیات بیتالمقدس برای آزادی خرمشهر، با تویوتا مقادیری طناب ضخیم آورد و از رزمندهای خواست که به او برای تخلیه کمک کند. رزمنده که نمیدانست مهدی باکری کیست گفت «کمتر بخور نوکر بگیر.» و مهدی بدون گفتن کلمهای خودش همه طنابها را خالی کرد. فردای آن روز، رزمنده در جلسه توجیهی فهمید که آن راننده، معاون تیپ ۸ نجف اشرف بوده.
شلمچه در جریان عملیات رمضان، فرماندهی تیپ ۳۱ عاشورا که رزمندگان آذربایجان غربی را نیز شامل میشد عهدهدار شد. آنقدر عملیات زخمی و شهید داد که مهدی باکری خودش بارها نفربر برداشت و زخمیها و شهدا را آورد عقب. وقتی هم که پشت بیسیم اصرار فرماندهان را دید که نباید جلو برود، گفت «تا تکتک بچههای مردم را از اینجا جمع نکنم برنمیگردم عقب. این بچهها امانتهای مردمند.»
سومار مهدی باکری در قامت فرمانده تیپ، نقش بارزی در موفقیت رزمندگان اسلام در عملیات مسلم بن عقیل داشت.
فکه در حین عملیات والفجر مقدماتی در بهمن ۱۳۶۱، تیپ ۳۱ عاشورا به لشکر ۳۱ عاشورا ارتقا یافت و مهدی باکری فرماندهی لشکر را بر عهده گرفت. اما ماشینی که در اختیار گرفت، به جای تویوتا استیشن فرماندهی، یک آمبولانس قدیمی بود و لباسش هم اصلا خاص نبود. او همانند نیروهای لشکر لباس میپوشید.
سفره یک روز بعد از شروع عملیات، برای ناهار چلوبرگ آوردند. وقتی سفره انداخته شد و مهدی باکری فرمانده لشکر غذا را دید اول با بیسیم با تمام نیروهای درگیر در خطوط تماس گرفت که مطئمن شود به همه یگانها چنین غذایی رسیده و تا خیالش راحت نشد لب به غذا نزد.
پاسگاه زید در یکی از عملیاتها، قائم مقام مهندسی لشکر میخواست یک ماهی را مرخصی بگیرد و به مشکلات خانوادگیاش برسد. مهدی به او گفت «برو، ولی وقتی برگشتی خانوادهات را هم با خودت بیار. جای ما جبهه است و شهر برای زندگی ما نیست.»
سجاده به نماز اول وقت بسیار اهمیت میداد و اصلا این طور نبود که چند دقیقهای هم نماز را به تاخیر بیاندازد. هیچ امری را حتی وسط میدان جنگ به نماز اول وقت ترجیح نمیداد. اما هرگز کسی را برای به تاخیر انداختن نمازش سرزنش نکرد.
جزیره مجنون با شروع عملیات خیبر، مهدی و برادرش حمید جانانه جنگیدند تا حرف امام که «جزایر باید حفظ شود» روی زمین نماند. حمید برادش در عملیات خیبر شهید شد. به مهدی گفتند میخواهند برای بازگرداندن پیکر حمید گروهی را اعزام کنند. اما وی ممانعت کرد و پشت بیسیم گفت «همه آنها برادران من هستند اگر تونستید همه را برگردونید حمید را هم بیاورید.»
سنگر فرماندهی مهدی بر قلب رزمندگان حکومت میکرد چون هرگز به اندازه یک سبزی خوردن هم سفرهاش رنگینتر از دیگران نبود و هر امکاناتی را اول برای دیگران میخواست بعد برای خودش. این علاقه آنقدر شدید بود که یکی گفته بود «من با حضور آقامهدی نمیتونم مرتکب گناه بشم. هروقت میخوام گناه کنم میرم از گوشه چادر، یه نگاهی به آقامهدی میکنم و بعد از فکر گناه بیرون میرم.»
تبریز جبههها با کمبود نیرو مواجه شده بودند و لشکر ۳۱ عاشورا با شهدایی که تقدیم کرده بود نیز از کمبود نیرو رنج میبرد. مهدی باکری به تبریز رفت و در خطبههای نمازجمعه سخنرانیای انجام داد که مادران، خودشان فرزندانشان را راهی جبهه میکردند.
حریبه ۲۵ اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر، نیروهای مهدی در منطقه حریبه، توسط دشمن محاصره شدند. بعثیها بالای سر مجروحان رفته و به آنها تیر خلاصی زدند. احمد کاظمی با بیسیم از باکری خواست به عقب برگردد و جانش را نجات دهد. اما او ترجیح داد کنار نیروهایش بماند. باکری پشت بیسیم در حالی که آخرین لحظات عمر را سپری میکرد، به احمد کاظمی گفت «احمد کاش میومدی میدیدی چه جای باصفاییه. وقت کردی بیا، بیا تماشاکن. اگه بیای اینجا، دیگه برای همیشه پیش هم هستیم...»
هورالعظیم سرانجام مهدی، فرمانده سی ساله لشکر ۳۱ عاشورا با تیر خلاص نیروهای بعثی به برادر شهیدش پیوست در حالی که پیکرش نیز مانند حمید، هرگز به عقب برنگشت. حتی وقتی عدهای از رزمندگان برای برگرداندن پیکرش رفتند، هنگام انتقال پیکر مهدی باکری، قایق آنها مورد اصابت گلوله آرپیجی عراقیها قرار گرفت و همه نیروها به شهادت رسیدند و هیچ اثری از آنها باقی نماند.
تهران خیابان آسیا حدفاصل حصارک تا آزادراه تهران-کرج در سال ۱۳۸۵ در زمان شهرداری محمدباقر قالیباف همرزم شهید باکری، به بزرگراه تبدیل و نام آن به «بزرگراه شهید باکری» تغییر کرد.
سالن سینما حماسه شهید مهدی باکری ۳۷ سال پس از شهادتش توسط هادی حجازیفر در فیلم بلند «موقعیت مهدی» روی پرده رفت و مورد استقبال منتقدان و مخاطبان قرار گرفت.
نویسنده: محمد گرشاسبی