ابتدای سال۹۴ در قالب یگان
های رزمی به سوریه رفتم. آن
جا برای اولین
بار حسین را دیدم. رفتارش مرا جذب خود کرد. او مسئول تشریفات منطقه بود. شاید از هرکس بپرسی بزرگ
ترین خصوصیت حسین
آقا چه بود، بگوید صبر و مردمداری
اش. هیچ
وقت ندیدم پشت سر کسی حرفی بزند. همیشه میانجیگر بود و آدم
ها را با هم آشتی می
داد. یادم هست در جلسه
ای یکی از دوستان پشت
سر یک نفر دیگری که از دست او ناراحت بود، حرفی زد. حسین اصلا تاب نیاورد. بلند شد و گفت «این بنده
خدا نیست که از خودش دفاع کند. نباید این
جا حرفی از او زده شود. بعد هم او همیشه از شما تعریف می
کند. شما چطور پشت او صحبت می
کنی؟» می
دانستم که دارد دروغ مصلحتی می
گوید تا کدورت
ها را از بین ببرد. برخوردهایش با ما جوری بود که کسی به خودش اجازه نمی
داد جلوی او غیبت کسی را بکند.
خصوصیت بارز دیگرش، خون
سردی در اوج فشار و استرس بود. وقتی کار گره می
خورد، او در کمال آرامش کار را جلو می
برد و همیشه حاصل کارش عالی می
شد. گاهی بچه
ها از او سوال می
کردند «تو چطور این
قدر آرامی؟» می
خندید و می
گفت «اگر به خدا و حضرت زهرا سلام
الله
علیها و اهل بیت علیهم
السلام توکل کنید، دیگر چه جای ناراحتی و استرس؟»
به حضرت رقیه
(س) ارادت زیادی داشت. چون مسئول تشریفات منطقه بود، در حرم حضرت رقیه
(س) مراسم
هایی تنظیم می
کرد. تلاش می
کرد تا بچه
ها را دور هم جمع کند. یادم هست در ماه رمضان با آن فشار کاری و با زبان روزه سعی داشت در حرم ایشان بهترین مراسم
ها برگزار شود و سفره
افطار به بهترین نحو چیده شود. هنوز صدای حسین در گوشم هست، وقتی بعد از نماز مغرب و عشا، می
گفت «بفرمایید سر سفره
افطار.»
حسین همان
قدر که هوای رفقای خودش را داشت، حواسش به نیروهای سوری هم بود. آن
ها، هم از نظر مالی از ما حقوق کمتری می
گرفتند، هم این
که مشکلات خانوادگی زیادی داشتند. حسین همیشه مواظب بود اگر کسی از نظر مالی در مضیقه است یا از نظر خانوادگی مشکلی دارد، تا جایی که می
تواند به او کمک کند. خیلی از این نیروها سنی بودند ولی برای حسین فرقی نمی
کرد. گاهی بچه
ها اعتراض می
کردند که «به این
ها کمک نکن، می
خواهند سرت را کلاه بگذارند.» اما او می
خندید و جوابی نمی
داد. گاهی می
فهمیدم که هزینه
بیمارستان و دوا و درمان نیروهای سوری را از جیبش داده است. وقتی شهید شد نیروهای سوری خیلی متاثر شدند. یادم هست که چطور گریه می
کردند. یکی از آن
ها را سر خاک حسین دیدم؛ به من گفت «مادرم سرطان گرفته بود. حسین
آقا هم به عیادتش آمد و هم پول دارو و درمانش را داد.»
من با خانواده
ام در سوریه مستقر بودم؛ حسین هم خانواده
اش آن
جا بودند. ارتباط خانوادگی ما کم
کم بیشتر شد. کمی بعد من وارد مجموعه
تشریفات شدم. این موضوع باعث شد تعامل کاری ما بیشتر شود. گاهی که حسین ایران بود یا من ایران بودم از حال هم بی
خبر نمی
ماندیم. ارادت ویژه
ای به او پیدا کرده بودم و نمی
توانستم مدت زیادی از او بی
خبر بمانم. به خانواده
اش خیلی احترام می
گذاشت؛ هم به همسرش هم به بچه
هایش. جوری با آن
ها رفتار می
کرد که آن
ها را بزرگ جلوه دهد.
شهید سیدرضی مسئول کاری ما بود. گاهی اگر از موضوعی ناراحت می
شد، به ما تشری می
زد، اما حسین هیچ
وقت به دل نمی
گرفت. حسین اگر هم عصبانی می
شد فقط برای رضای خدا بود نه برای نفس خودش. من و حسین هر دو سیدرضی را خیلی دوست داشتیم. سید هنوز هم خیلی ناشناخته است. هنوز هم بسیار حرف
های ناگفته درباره او هست که نمی
توان آن
ها را بیان کرد. متاسفانه هنوز هم نمی
توان شخصیت واقعی او را شناساند. حسین همیشه می
گفت «من شاگرد سیدرضی
ام.» او واقعیت وجودی سید را شناخته بود و به ما هم تذکر می
داد که «سید آدم بزرگی است. ما باید به او کمک کنیم.» بعد از شهادت سیدرضی هر دو خیلی ناراحت بودیم و حال
مان خراب بود؛ ولی می
دانستیم شهادت حق او بود. ازاین
بابت
که مزدش را گرفته بود، خوشحال بودیم؛ اما می
دانستیم که دیگر کسی مثل او نخواهد آمد؛ کسی نمی
توانست جای او را پرکند. شاید ده نفر باید کار می
کردند که بشود کار یک شبانه
روز سید. سید هم خیلی انسان رئوفی بود. ما را پدرانه دوست داشت. سر سفره غذا، خودش لقمه می
گرفت و در دهان ما می
گذاشت. یک
بار کمی انار فرستاده بود منطقه برای من و تاکید کرده بود که این
ها را با پول شخصی خریدم و خمسش را داده
ام. این
طور حواسش به نیروهایش بود. وقتی سیدرضی شهید شد، انگار حسین هم با او شهید شد. صورتش سفید شده بود. حسین دیگر آدم قبلی نبود. با رفتن سیدرضی باید هر لحظه منتظر رفتن حسین هم می
بودم.
حسین به مسیری که در آن بود، اعتقاد قلبی داشت. به
خاطرهمین و به
خاطر اشرافی که به کارش داشت، کیفیت کاری
اش بالا بود. به جزییات دقت زیادی می
کرد. کیفیت امکانات و غذایی را که در اختیار نیروها قرار می
داد، مدام خودش بررسی می
کرد. اگر کسی در فرودگاه معطل می
شد، دلش طاقت نمی
آورد و می
آمد بالای کار. خودش غذا تهیه می
کرد و از بچه
ها دلجویی می
کرد. گاهی امکان داشت که نیروها حرفی بزنند یا گلایه کنند؛ اما او از این برخوردها ناراحت نمی
شد و می
گفت «اشکال ندارد. حق با آن
هاست.» همین رفتارهایش باعث شده بود هم نیروهای ایرانی و هم نیروهای سوری، از او حرف شنوی داشته باشند و هرچه می
گفت، روی چشمان
شان می
گذاشتند.
سال آخر کاری
اش دیگر از تشریفات بیرون آمده و شده بود مسئول
دفتر فرماندهی. یعنی مسئول
دفتر سردار شهید زاهدی. حجم کاری
اش به
همین
خاطر زیاد شده بود. بعد از نماز صبح می
رفت سر کار و تا دیروقت در دفتر کار می
کرد. چون چهره
ای شناخته شده بود و از سال۹۱ در سوریه بود، همه او را می
شناختند. از طرفی خودش با جزییات کار آشنا بود. رفتنش به دفتر فرماندهی اتفاقات مثبتی را رقم زد. باعث شده بود بین قوا هماهنگی بیشتری ایجاد و جلسات مناسب
تر برگزار شود. همان خصوصیت میانجیگری
اش باعث شده بود همدلی افراد بیشتر شود.
دو، سه هفته قبل از شهادتش به من زنگ زد. آمده بود ایران. ساعت نه و نیم صبح بود. گفت «کجایی؟ می
خواهم ببینمت.» آمد پیشم. همدیگر را دیدیم و حرف زدیم. آخرشم از من حلالیت طلبید. تعجبی نداشت، همیشه این
طور بود. بیشتر اوقات موقع خداحافظی از من حلالیت می
طلبید. بعد هم می
خواست برود فرمانده
ما را ببیند. زنگ زدم به ایشان و گفتم «آقای امان
اللهی می
خواهند شما را ببینند.» گفت «من خودم می
آیم خدمت حسین
آقا.» همه برای حسین احترام زیادی قائل بودند.
من می
دانستم حسین آخر شهید می
شود. بارها به خودش و بعضی از دوستان گفته بودم «شهادت حق حسین است، اگر شهید نشود، جای تعجب دارد.» او هم از نظر اعتقادی هم از نظر سبک زندگی، هم از نظر کاری، از همه نظر شهید زنده بود.
روزی که حسین شهید شد، کمی قبل از این
که اخبار خبر حمله به ساختمان کنسولگری را اعلام کند، یکی از دوستان به من زنگ زد و گفت «آقای زاهدی شهید شده» کمی گیج شدم. گفتم «آقای زاهدی که تاج سر، اما حسین چطور؟» حسین برای من از همه
دنیا ارزشش بیشتر بود. گفت «نمی
دانم. مگر حسین هم آن
جا بود؟» گفتم «آره.» کمی بعد که اسامی شهدا روی صفحه
تلویزیون حک شد. آه از نهادم بلند شد.
پیکرها را که آوردند ایران، در معراج شهدا، دل نداشتم جلو بروم و پیکرش را ببینم. دوستان زیادی از من شهید شده بودند؛ اما حسین برایم جور دیگری بود. جور دیگری برایم عزیز بود. با این
که در این سال
ها، هر لحظه منتظر شهادتش بودم؛ اما حالا که او رفته بود انگار تکه
ای از وجود من را هم با خودش برده بود. هیچ
وقت فکر نمی
کردم به این زودی او برود و من این
جا بمانم.
کمی از شهادت حسین گذشته بود. یک روز رفتم سر خاکش. یادم هست روز شهادت امام صادق(ع) بود. به حسین گفتم «دوست دارم بدانم مقامت کجاست.» همان
شب خواب دیدم که یک کفن به دستم دادند که خیلی سبک بود. یک شخص نورانی مرا همراهی می
کرد. وارد یک جای سرسبزی شدیم. همش سوال می
کردم که این
جا کجاست. بدون این
که مکالمه
ای شکل بگیرد، می
دانستم که جواب سوالم این است که «مگر نمی
خواستی مقام حسین را ببینی؟» کمی که جلوتر رفتیم حضرت آقا را آن
جا دیدم. از ایشان پرسیدم «شما این
جا چه
کار می
کنید؟» به من گفتند «از من خواسته
اند تا حسین را من غسل دهم.» همان
جا از خواب بیدار شدم.
نویسنده: زهرا عابدی