اشاره: انگار دشمن گاهی چند قدم از ما فراتر می
رود. آن
جا که می
داند تیر خلاص کینه
های خود را در قلب کدام قشر جامعه فرو کند. البته این تیرش همیشه هم به هدف نمی
خورد. تیر جنگ نرم دشمن درست قلب فرهنگ و تمدن ایران و ایرانی را نشانه می
رود. تا به حال به این اندیشیده
ایم که چرا همیشه نوک پیکان تیرش مادران و دختران را نشانه می
گیرد؟ گویی او بهتر از ما واقف به این است که خانه و خانواده
ای که مادرش غرق در فساد شد یا کمتر از آن، نسبت به فرزندانش بی
رغبت و خسته شد، دیگر رمقی برای پایداری ندارد. این
جاست که تازه می
فهمیم همان شیرهایی که با وضو خوردیم، آیه
های قرآنی که در کودکی در گوش
مان زمزمه شد، رفتار محبت
آمیزی که از طرف مادر بود و آغوش گرمی که موقع خطا به روی
مان گشوده می
شد، همگی فضل خدا بود برای قوت و ماندگاری بنیان خانواده
هامان. روایت پیش
رو داستان زندگی مردی است که از آغوش پر مهر مادر به اوج آسمان
ها سفر کرده است. روایتی برای فهم عمیق نقش مادران در تربیت انسان
های برجسته
ای چون شهید مدافع
حرم، جواد الله
کرم.
ششمین گل گلستان
اولین فرزندم پسر بود. بعد از او چهار دختر متولد شد که یکی از دخترها همان ابتدای تولد فوت شد. بعد هم سه پسر. آقا جواد فرزند ششم بودند. دوم تیرماه١٣۶٠ متولد شدند. چون بچه
ها همه در یک خط بودند، زمانی که برادر بزرگ
شان به مسجد می
رفت باقی آن
ها را هم می
برد. همراه پدر هم به مسجد می
رفتند. هر بار پدر برای نماز جماعت می
رفتند، به بچه
ها هم می
گفتند. کم
کم بعد از دوران ابتدایی در دوران راهنمایی همه بچه
ها در بسیج فعالیت می
کردند. در مسجد نمازشان را می
خواندند و بعد به سراغ کارهای فرهنگی
شان می
رفتند. بزرگ
تر هم که شدند، همینطور در مسجد فعالیت داشتند.

مادر سنگ
بنای خانواده
بنده٧۵ سال سن دارم. تحصیلاتم تا ششم ابتدایی است اما کتاب
های متعدد پزشکی و روانپزشکی را مطالعه می
کردم. خواندن قرآن را هم از سیزده سالگی شروع کردم. قرآن را از مکتب آموختم. بعد از ازدواج، زمانی که سه فرزند داشتم، دخترهای همسایه می
آمدند منزل ما تا به آنها قرآن یاد بدهم. به قرآن و درس علاقه داشتم. الان هم پانزده روز به پانزده روز، سی جزء قرآن را می
خوانم. آن زمان باتوجه به اینکه خانه
دار هم بودم، برای تربیت بچه
ها وقت می
گذاشتم. آن
ها را با محبت و مهربانی بزرگ کردم. باید بچه
ها را جوری بزرگ کرد که خانه را دوست داشته باشند. خانه نباید بچه
ها را دفع کند، باید جذب کند. الحمدالله الان هم همه بچه
های
مان چه پسر و چه دختر در یک خط هستند. هر هفت
تای
شان در سپاه اسلام
اند. الحمدالله ما از اولش بودیم، هستیم و ان
شاءالله تا آخرش ایستادگی و مقاومت و پایداری خواهیم داشت. الان این انقلاب که ۴۴سال از شروعش می
گذرد، وارد گام دوم شده است. ان
شاءالله باید همینطور ایستادگی کنیم و این راه را ادامه دهیم. قرآن در این راه خیلی کمک می
کند. الحمدالله عروس
هایم حافظ قرآن
اند و بچه
ها را هم قرآنی کرده
اند، پسران
شان قرآن را حفظند. اول خانواده، شرط است که بچه
ها را خوب تربیت کند، بعد مدرسه، بعد اجتماع. اخلاق هم که حرف اول را می
زند. اگر اخلاق بود، بچه
ها خوب تربیت می
شوند. نباید زیاد سربهسرشان بگذاریم. باید راهنمایی کنیم؛ مثلا می
روند سر کار یا جایی دیگر وقتی می
آیند، مادر باید بنشیند با بچه
ها صحبت کند ببیند کجا رفتند، چه کار کردند و چه کسی را دیدند. نه اینکه مادر همیشه خسته باشد و بگوید «من چقدر کار کنم.» اینطور نمی
تواند بچه
های خوبی تربیت کند، بچه
ها هم روحیه
شان کسل می
شود. پدر موظف است مال حلال بیاورد، مادر هم نقش اصلی را در تربیت فرزندان دارد که فرزندان خوبی به اجتماع تحویل دهد. بچه
ها را جوری تربیت کند که عاقبتبهخیر شوند، مسئولیت
پذیر باشند. بچه
ها کوچک که بودند، با آنها همکاری و صحبت داشتم و در کارها راهنمایی
شان می
کردم. الان هم با وجود بالا بودن سنم، وقتی لازم به صحبت باشد نمی
گویم خسته شدم و کنار بکشم. مادر نباید خسته شود. الان بعضی
ها بااینکه یکی دوتا بچه دارند، می
گویند «خسته شدیم.» باید بچه را دوست داشته باشی و برایش حوصله به خرج دهی. آنقدر که دوست داشته باشد به خانه بیاید نه اینکه بخواهد بیرون با دوستانش وقت بگذراند.
همیشه نظارت داشتم اما کنترل نه!
گیر دادن به بچه خیلی او را اذیت می
کند. الان خود ما که بزرگ هستیم کسی همیشه به ما گیر بدهد چه حالی می
شویم؟ دائم چیزی را به بچه
ها نمی
گفتم. نمی
گفتم «پاشو می
گم این کار رو بکنا.» اصلا اجبار و گیر دادن همه چیز را بدتر می
کند که بهتر نمی
کند. بچه
ها به هم نگاه می
کنند. بعد هم که مادر خانه کارهایی را در خانه انجام دهد مثل صحبت کردن و مراقبت. همه راحت کارهای خود را بکنند، بروند، بیایند، بخوابند، بلند شوند و مادر نظارت داشته باشد اما گیر ندهد. در فامیل ما هستند خانواده
هایی که خیلی خوب هستند اما بچه ها نه. چون همیشه از طرف والدین زور و اجبار و کنترل بوده است. من اینطور نبودم که دائم گوشزد کنم. بچه
ها که کوچک بودند، اگر جایی خواب
شان می
برد آرام متکا را می
گذاشتم و روی
شان را می
کشیدم. حالا اقوامی داشتیم که اگر بچه خانه ما خوابش می
برد، انقدر بالا پایینش می
کرد تا بیدار می
شد. وقتی هم بچه بیدار می
شد، مثل دیوانه
ها می
شد. نباید خیلی سربهسر بچه
ها گذاشت. مواظبت و نظارت باید باشد اما گیر دادن و کنترل کردن درست نیست. هر چیزی باید اندازه و تعادل داشته باشد. الحمدالله که بزرگ شدند و خودشان راه
شان را انتخاب کردند. مسجد خیلی خوب است که بچه
ها عادت کنند و بروند. مسجد بچه
ها را می
سازد.
پدر دوشادوش مادر
الحمدالله همه مردم ایران با حلال و حرام آشنا هستند و به راه. پدر شهید زمان طاغوت در نیروی انتظامی بودند. اداره که می
رفتند، می
گفتند «من آخر از همه میام برق
ها رو خاموش می
کنم که یدونه روشن نمونه اسراف بشه.» آن
جا حتی یک چایی هم نمی
خورد. همیشه با خودش چیزی می
برد که بخورد و می
گفت «حتی همون چایی هم بیت
الماله.» در شمیرانات خدمت می
کردند و خیلی مراعات می
کردند، نه رشوه
ای نه چیز دیگری. بااینکه آن زمان این چیزها خیلی عادی بود.
کلیددار مسجد
خادم مسجد هر وقت می
خواست به سفر برود کلید را می
داد به جواد که درب مسجد را باز کند. زمانی که دبیرستان بود، به خانه آمد و گفت «مامان جون دوباره حاجآقا کلید رو داده به من. خدایا خواب نمونم آبروم بره. باید بلند شم برم در رو باز کنم.» گفتم «نه جوادجون من خودم صدات می
کنم.» آن موقع تابستان بود. ساعت دو و نیم باید می
رفت که درب مسجد را باز کند. نصف شب
ها می
رفت. می
دید مردم مقابل درب نشستند که ایشان برود در را باز کند. خادم مسجد ایشان را امین می
دانستند. بعد هم در مسجد و بسیج بود. رفتند تا خودشان را برسانند به آنچه می
خواستند. با همین
ها خودشان را بالا کشیدند. چیزهایی بود که ما نمی
دانستیم ولی آنها می
دانستند که چه خبر است. ما هم خیلی خوشحال بودیم که چنین راهی را برگزیدند. بچه
ها باید خودشان علاقه داشته باشند. پدر و مادر نمی
توانند زورشان کنند. کم
کم با نگاه به کارهای هم
دیگر سراغ چیزی که علاقه دارند می
روند.
مسئولیت پذیری
آقا جواد ما خیلی مسئولیت
پذیر بود. در صحبت
هایش هم همیشه می
گفت «ان
شاء
الله باید این انقلاب اسلامی را جهانی
سازی کنیم.» خیلی خوش
فکر بود. همیشه وقتی می
رفت مأموریت می
گفت «دعا کنید ما کارهامون رو خوب انجام بدیم. وظیفه داریم کارها رو خوب انجام بدیم.» خیلی تاکید به نماز اول وقت می
کرد. همه بچه
ها اینطور بودند اما آقا جواد گل سرسبد بچه
ها بود و هست.
از همان بچگی آرام بود
زمانی که بچه بود قنداقش که می
کردم، خیلی ساکت و آرام می
خوابید. من راحت می
توانستم کارهایم را انجام دهم. بعد از مدت طولانی می
دیدم هنوز بیدار نشده است. سراغش می
رفتم ببینم خدایی نکرده اتفاقی نیفتاده باشد. تکانش می
دادم. می
دیدم تکان می
خورد. بچه آرام و تو
داری بود. قدش هم از همه بچه
ها بلندتر بود. با همه خوب و مردم
دار بود. از دور که می
آمد دولا می
شد و به همه تعظیم می
کرد. بعد از شهادتش خیلی
ها می
گفتند «چقدر بچه نازنینی بود.» یک روز بعد از شهادتش سردار سلیمانی ما را به اداره
شان دعوت کرده بودند. صدای
مان کردند که به همسرها و مادران تقدیرنامه بدهند. وقتی جلو رفتیم، چون تقدیرنامه عکس جواد را داشت، به من نگاه کردند و گفتند «آقا جواد پسر شما بود؟» گفتم «بله.» گفتند «چه پسر نازنینی بود.» ما گفتيم «شما زنده باشید. شما سلامت باشید. اگر آقا جواد می
آمدند ما می
گفتیم دوباره بروید.»
به دنبال کار خیر
خیلی با اخلاق و خاضع و متواضع بود. اخلاق یکی از بهترین ویژگی
هاست که وقتی باشد همه چیز هست. خیلی به مردم کمک می
کرد. همیشه وسایل
شان را می
دادند به کسانی که نیاز داشتند و خودشان وسایل ایرانی می
گرفتند. همیشه هم تبلیغ می
کرد و می
گفت «می
خواهید چیزی بگیرید ایرانی بگیرید تا همین جوانان خودمان سر کار باشند.» دوست داشت کارهای مردم را انجام دهد. بعد از شهادتش خیلی
ها گفتند که فلان کار را می
خواستیم برای ما انجام داد. وقتی که کار را انجام می
داد به آن شخص می
گفت «ببخشیدا.» آنها هم می
گفتند «شما داری برای من کار انجام می
دی، ما باید بگیم ببخشید.» حجبوحیای بهخصوصی داشت.

تشکیل خانواده
٢۵سالش که بود تصمیم به ازدواج گرفت. هر چند می
گفت ٢١سالگی می
خواهد ازدواج کند اما موقعیتش پیش نیامد. عروس بزرگم، خانم آقا جواد را معرفی کردند. بار اول که رفتیم درست شد. اینطور نبود که چند جا برویم و مزاحم بشویم. صحبت کردند و از مأموریت
های
شان گفته بودند. قبول کردند و این وصلت سرگرفت. الحمدالله خانم خوبی هستند و بچه
های خوبی تربیت کردند. بعد از ازدواج هم صاحب دوتا بچه شدند، آقا علی
اکبر و زهرا خانم. همیشه دعای امام زمان
(عج) را به آنها یاد می
داد و می
گفت «هر کاری می
کنید بسم الله الرحمن الرحیم بگویید.» زمانی که مجرد بود، خودش هم همیشه رو به قبله می
ایستاد و به امام زمان
(عج) سلام می
داد. می
گفتم «آقاجواد چرا همش داره دعا می
خونه رو به قبله؟» همیشه هم غیر از نماز سر به سجده داشت. من می
گفتم «موقع نماز که نیست، چرا انقدر سجده می
کنه؟» همیشه سجده شکر را به جا می
آورد. به همه چیز شکر می
کرد.
با تمام قوا آماده خدمت به اسلام
قلبش خیلی صاف و مهربان بود. دلسوز بود. اخلاقش یک بود. الان هم پسرش هرچه قدر بزرگ
تر می
شود به خودش شبیه
تر می
شود. مورد دیگر هم قرآن خواندنش بود. باید قرآن خواند و به آن عمل کرد. نه اینکه بخوانیم و بگذاریم کنار. خیلی
ها هستند که قرآن می
خوانند و مسجد می
روند اما عمل نمی
کنند. آمدیم این دنیا کاری بکنیم و برویم نه اینکه بخوریم و بخوابیم و ندانیم چطور شد. دوران مجردی ورزش می
رفت. می
رفت بسکتبال تا مربی
اش از دنیا رفت و جواد هم دیگر ادامه نداد. مسجد می
رفت. در بسیج کار می
کرد و گاهی انقدر مشغول می
شد که شب هم به خانه نمی
آمد. در فتنه ٨٨ هم بودند. به ایشان سنگ زده بودند. دستش را بالا آورده بود که سنگ می
زنند و زخمی می
شود. اصلا وقت نمی
کردند سراغ تفریح دیگری بروند. خانه
ای که ساخته بودیم، در پارکینگ کنار ستون
هایش خاک کربلا را ریخته بودند. آن
جا را هیئت کرده بودند. ده روز در محرم سینه
زنی و روضه بود. بچه
ها را اردو می
بردند. همیشه در تکاپو بودند که چهکار کنند و جلسه داشتند یا در حال انجام کار بودند. ازدواج هم که کرد مسجدش ترک نشد. مخصوصا روزهای دوشنبه که هیئت بود، می
رفت همان مسجد امام محمدباقر
(ع) که نزدیک خانه
مان بود. ٢٢بهمن دخترش را گذاشته بود در کالسکه و رفته بودند راهپیمایی. نماز جمعه و راهپیمایی را حتما می
رفت. عاشق رهبر معظم انقلاب بود و به حرف
های ایشان گوش می
دادند.
فقط در راه خدا
بعد از شهادتش می
گفتند «شهید خاصیه؟ چی شد که اینجوری شد؟» می
گفتم «والا از کارایی که آقاجواد می
کردند ما اصلا خبر نداریم. چون فقط برای رضای خدا بوده. خدا بعدا خودش به ما فهموند.» بهقول رهبر معظم انقلاب که فرمودند «شهدا بعد از شهادت سخنان
شان مشخص می
شود.» قبل از سوریه مأموریت
های بزرگی رفته بود؛ مثلا به آفریقا رفته بود. حتی ما نمی
دانستیم فرمانده بودند، بعدها فهمیدیم. به سبب حساسیت کارش، پیش ما درباره خیلی از این مأموریت
ها سخن نمی
گفت. وقتی منزل ما می
آمدند، غذا می
گذاشتم، می
گفتم «جوادجون بکش.» اصلا نگاه نمی
کرد. حواسش سوریه بود؛ چون می
دیدند آن
جا چه خبر است، بچه
ها را می
زدند، اصلا نمی
توانست غذا بخورد.
در راه جهاد عقیده
از وقتی دیپلمش را گرفت وارد سپاه شد. خودش می
خواست که برای دفاع از حرم برود. زندگی هم که جهاد عقیده است و ما مخالفتی نداشتیم. زمان جنگ ایران و عراق بعضی
ها که داماد یا پسرشان می
خواست برود، می
گفتند «نه برای چی برود من شیرم را حلال نمی
کنم.» بعد که می
ماندند، سکته یا تصادف می
کردند. اینها را که می
دیدیم، از خدا می
ترسیدیم. چهبسا امکان دارد آدم نرود و این
جا اتفاقی بیفتد. همه اینها را در خودم حل کرده بودم. خواندن قرآن هم خیلی کمک
کننده است. در قرآن همه چیز نوشته شده، باید آن را بخوانیم تا به ما آرامش دهد، ألا بذکر الله تطمئن القلوب. در این دنیا باید کارهایی بکنیم تا ان
شاء
الله امام زمان
(عج) ظهور بکنند.
بهشتزهرا
از شهادت پیش من زیاد نمی
گفت. یک روز که تلویزیون داشت شهید احمد کاظمی و شهید آوینی را نشان می
داد، در نگاهش حسرت موج می
زد. هروقت از مأموریت می
آمد با دوستانش می
رفت مزار شهدا. پسر عمه
هایش که شهید شدند، به خانه ما زیاد رفت
وآمد داشتند. جواد با چنین فضایی غریبه نبود. یک بار که شهید این
جا بود، رفتیم شهرستان دیدار پدرش. وقتی برگشتیم، گفتم «بریم بهشتزهرا.» گفت «بریم.» پنجشنبه بود، نماز مغرب و عشا را هم خواندیم و رفتیم سر مزار دوست شهیدش و آمدیم.
آماده عروج
کارهایش قبل از شهادت رنگ دیگری گرفته بود. هر چند قبل از این هم رو به قبله می
ایستاد و به امام زمان
(عج) سلام می
داد. همیشه در سجده بود. یکبار نصف شب در اداره نماز می
خوانده که یکی از دوستانش سر می
رسد، جواد به او می
گوید «نری جایی بگیا. منو دیدی ندیدیا!» نمی
خواست کسی بفهمد چه کارهایی می
کند. پیش ما هم نمی
گفت. دوستانش می
گفتند «در سوریه نگاه می
کردیم، می
دیدیم آقاجواد نیست. پیگیر می
شدیم که کجا رفت؛ می
فهمیدیم رفته از بازارچه آذوقه می
خرد و می
برد برای زنوبچه
های سوری.» نمی
خواست کسی ببیند چهکار می
کند. همین کارها را کردند که به این
جا رسیدند. از کارهایش کسی با خبر نشد جز خدا.
آخرین دیدار
آخرین بار روز پنجشنبه دیدمش. سومین باری که مجروح شده بود. بار سوم مجروحیتش شدید بود و پا، گوش، چشم و فکش درگیر بود. تقریبا دو ماه در بیمارستان بستری بود. بعد از عید بود تماس گرفتند که با خانواده به منزل ما می
آیند. صبحانه را که خوردند بلند شد و گفت «مامانجون خداحافظ.» گفتم «مادرجون مگه تو نمی
خوای پات رو عمل کنی؟ گوشت، چشمت اینا هنوز خوب نشده.» گفت «نه حالم خیلی خوبه.» یه دفعه بلند شدم، گفتم «نکنه اینجا که میری، خطر داشته باشه؟» گفت «نه بابا. من اون عقب می
شینم. اصلا جای خطر نیست.» در راهرو روبوسی و خداحافظی کردیم و رفتند.
قرآن، پیغام رساند
٢۶فروردین ماه۱۳۹۵ رفت و ۱۹اردیبهشت ماه به شهادت رسید. روزی که به شهادت رسیده بود اول شعبان بود. صبح زود، در خانه تنها بودم. بلند شدم نماز خواندم و خوابیدم. دائم آیه «ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون» برایم تداعی می
شد. نگو ایشان شهید شده است. تنها بودم و کسی هم به خانه نیامده بود. همه از طریق فضای مجازی مطلع شده بودند اما به من قرآن پیغام رساند که جواد شهید شده است. عصر شد و تعدادی از بچه
ها آمدند. خواهرش گریه می
کرد گفتم «کبریجون جواد طوریش شده؟ می
گما این آیه بهم خبر داده.»

پدر روضه
خوان پسر
پدرش می
گفتند «آقاجواد فرشته
ای بود که چند صباحی در صورت آدم آمد در این دنیا و رفت.» همیشه مداحی می
خواندند و گریه می
کردند. کتاب
های خیلی قطور مطالعه کرده بودند و مداحی هم می
کردند. نه فقط برای جواد برای ائمه
(علیهمالسلام) گریه می
کردند. روضه حضرت علی
اکبر
(علیهالسلام) را می
خواندند و گریه می
کردند.
آگاهی لازمه قدردانی
الحمدالله جوان
ها خوب و فهیم
اند. خودشان بزرگ
تر می
شوند و می
فهمند چه خبر است. باید آگاه شوند و بدانند که چطور شده است که امنیت بهدست آمده است. باید کتاب
های شهدا را مطالعه کنند. ایران امنیت بالاتری نسبت به باقی کشورها دارد. اگر اتفاقی بیفتد الحمدالله جوانان پای کارند. البته هستند بعضی
ها که باید آگاه شوند، اول توسط خانواده
ها. نه اینکه تا چیزی می
شود می
گویند «این گرونه اون گرونه.» همه کشورها همینطور است. فقط ایران که نیست. باید دنبال تربیت بچه
هایشان باشند تا بزرگ که شدند اذیت
شان نکنند. همه چیز که مال دنیا نیست. خدایی نکرده اگر بچه را خوب تربیت نکنی اول از همه خودت اذیت می
شوی.
نویسنده: زینب خاکپورمروستی