
اشاره: چندبار با تاکید سوال میکنم «واقعا بعد از شهادت پسرتان گریه نکردید؟!» هربار محکمتر میگوید «نه.» آخر مگر میشود؟! دیگر دلم را به دریا میزنم و با هزار مکافات و ترس از این که بیادبی نکرده باشم میگویم «خب، شاید خیلی احساساتی نیستید!» سکوت، پشت خط تلفن طولانی میشود. از حرفم پشیمان میشوم. آخر این چه حرفی بود از دهانم درآمد؟! هرقدر هم سنگ باشی، وقتی مادری، چه چیزی سختتر از پر پر شدن پسر جوانت جلوی چشمت میتواند باشد؟! مهربانتر از این حرفهاست که از من دلگیر شود. آرام میگوید «اگر واقعا مرگ را پذیرفته باشی، غم عزیزانت اصلا سخت نیست.» باز هم آرام نمیشوم. همهمان به مرگ و معاد معتقدیم. هر روز در دور و نزدیک، از دنیا رفتن آدمها را میبینیم، اما...
میگویم «دلتان چی؟ دلتان برایش تنگ نمیشود؟» میگوید «تا میخواهم دلتنگ شوم، یاد حضرت زینب میافتم. آن همه غم را غریبانه بر دوش کشید، اما ما چی؟ پسرم شهید شد. با عزت و احترام آمدند و به خاک سپردندش. دوست و آشنا و فامیل همه جمع شدند و تا مدتها نگذاشتند تنها باشیم. غم ما کجا و غم زینب کجا! نمیتوانم در محضر ایشان دلتنگی کنم.»
بغضم سنگین میشود. آنقدر که نفسم بالا نمیآید. به زور خداحافظی میکنم تا با بهتِ یک ساعت همکلامی با مادر ساده ترکزبانی که از چندین کیلومتر فاصله، وجودم را زیر و رو کرده تنها بمانم، تا دست و پنجه نرم کنم با توفانی که در ملاقات با ایمانی عملی، آشفتهام کرده است.
آقاجعفر پسرعمهام، از بچگی کنار من و خواهر و برادرهایم بزرگ شد. عمهام خدابیامرز در جوانی عمرش را داد به شما. به همین خاطر، جعفر یا خانه ما بود یا خانه عمویم. از بچگی دوستش داشتم. وقتی هم خبردار شدم پدرم میخواهد مرا به او بدهد، انگار دنیا را به من دادند. ازدواجمان وسط بحبوحه انقلاب و جنگ بود. امیرم را سال64 به دنیا آوردم. آن سالها، بیشترش را خانه پدرم بودم. آقاجعفر ارتشی بود، یک پایش جنوب بود و یک پایش تبریز.
***
جنگ تمام شده بود که حامد را باردار شدم. از همان اول که به دنیا آمد اتفاقات عجیبی برایش میافتاد. زودتر از معمول دندان درآورد و زودتر هم راه افتاد و حرف زد. همه از کارهایش تعجب میکردند.
پنج ماهه بود که مجبور شدم نیم ساعتی از خانه بیرون بروم. حامد را خواباندم و با عجله رفتم تا کارم را سریع انجام دهم و برگردم. وقتی به خانه برگشتم، حامد را غرق خون پیدا کردم! بیدار شده بود و نمیدانم چطور خودش را رسانده بود به در اتاق و پایین در را گاز گرفته بود. دندانهایش فرو رفته بودند در آن و کنده شده بودند. بردمش دکتر. دکتر میگفت دندانهای شیریاش را از دست داده. باید صبر کنید تا هفت سالگی تا دندانهای اصلیاش دربیاید، اما به دو ماه نرسید که دندانهای جدیدش بیرون زد.
چهار ساله بود که خانه داییام، چای داغ ریخت روی دستش. سوختگی آنقدر عمیق بود که استخوان دستش دیده میشد. داییام از کارهای دکتری سر درمیآورد. خودش دست حامد را پانسمان کرد. فردایش قرار بود برویم آب گرم همدان. آنجا همراه برادر و پدرش رفت داخل آب گرم. وقتی بیرون آمد دیدم دستش خوب شده! باورش برایم سخت بود.
این اواخر هم یکبار گلوله توپ افتاد روی پایش و تاندونهای پایش را پاره کرد. یک ماه افتاد گوشه خانه. خیلی ناراحت بود. به من میگفت «مامان، پام دیگه داغون شده. دیگه به درد سپاه نمیخورم.» گفتم «خدا بزرگه، ناراحت نباش.» خدا شاهد است به دو ماه نرسیده، پایش کاملا خوب شد و راه افتاد.
***
از بچگی با پسرهایم مشکل خاصی نداشتم. خدا را شکر سر به راه بودند. خودشان درسشان را میخواندند و وقت هم اضافه میآوردند یا در مسجد بودند یا پایگاه بسیج. حتی حامد وقتی کوچکتر بود با آن سن کمش در مسجد برای همسن و سالانش کلاس تقویتی میگذاشت و ریاضی و فیزیک بهشان یاد میداد.
امیر که استخدام سپاه شد، حامد هم هوایی شد. روزی نبود که از ذوق و شوقش برای رفتن به سپاه با من حرف نزند. تا دیپلم گرفت، امتحان ورودی دانشگاه امام حسین شرکت کرد و قبول شد. حالا دیگر حامد را کم میدیدم. هر دو ماه یکبار، یک هفته میآمد تبریز و سری به ما میزد.
***

قرار بود مثل برادرش، حامد هم سروسامان بگیرد و ازدواج کند، اما یک روز آمد و گفت «مامان، یه چیزی میخوام بهات بگم، میترسم بگی نه؟» منّومن میکرد. گفتم «حامد! بگو دیگه. جون به لبم کردی.» گفت «میخوام برم سوریه.» تعجب کردم که چطور من را نشناخته. خوب میدانست که خودم و زندگیام را حاضرم فدای اهل بیت کنم.
یک ثانیه هم فکر نکردم. گفتم: «ای کاش ده تا برادر داشتی و همگی با هم میرفتید.» گفت «مامان، اگه برنگشتم یا هر اتفاقی افتاد گریه نکن.» گفتم «چرا؟!» گفت «گریه کنی، دوستامون غمگین میشن و دشمنامون شاد.» این را که گفت یک لحظه بهاش خیره شدم. انگار دیگر پسر من نبود. انگار دیگر جگرگوشهام نبود. همانجا ازش دل بریدم.
***
بیست روز از ماموریت دومش گذشت. چند روزی بود خبری ازش نداشتم. امیر صبح آمد خانه ما. مثل مرغ سرکنده بود. یکسره راه میرفت. گفتم «امیر! چی شده؟ چرا پریشونی؟» گفت «مامان، خدا قربانیت رو ازت قبول کنه.» نیازی به فکر کردن نبود. لحظه امتحان رسیده بود. لحظهای که چند سال ادعایش را کرده بودم حالا داشت با تمام سختی اتفاق میافتاد. به خودم گفتم «نکنه اعتقاداتت یادت بره! نکنه یادت بره بچهات امانت بوده و حالا برگشته دست صاحبش! نکنه از مادر وهب که مسلمان هم نبود کمتر باشی! نکنه این همه عزاداری برای امام حسین بیفایده بوده باشه!»
امیر مضطرب و نگران زل زده بود به من. میدانست محکمم و اهل جیغ و داد نیستم، اما نمیدانست میتوانم داغ بچهام را تاب بیاورم یا نه. گفتم «مادرجان، انشاءالله که خدا قبول کنه.»
***
حامد شهید نشده بود، اما طوری زخمی شده بود که دو دست و دو چشمش را از دست داده بود و در بیمارستانی در دمشق به کما رفته بود. پدرش با امیر رفتند سوریه و آوردندش. بچهام یک جای سالم در تنش نداشت. اینجا در بیمارستان بستریاش کردند. هر روز بالا سرش مینشستم و قرآن میخواندم. نمیتوانستم از خدا بخواهم شفایش دهد. چیزی را که در راه خدا داده بودم، قرار نبود پس بگیرم. بیست روز که گذشت، حامدم پر کشید.
نویسنده: زهرا عابدی