انقلاب هنوز پیروز نشده بود و حجاب در مدرسه ممنوع بود، اما طاهره هاشمی چادر به سر، میرفت مدرسه. حتی سرکلاس هم کوتاه نمیآمد و چادرش را برنمیداشت. مدیر مدرسه گفته بود که دانشآموزان حق روسری سر کردن هم ندارند چه برسد به چادر، اما طاهره گوشش شنوای این حرفها نبود. با چادر میرفت و میآمد. او شاگرد نمونه مدرسه بود. طاهره ۱۴ ساله، گذران عمر کوتاهش را در آغوش خانوادهای دلسوز و مبارز در راه اسلام و انقلاب سپری کرد.
نوجوانی او در پیروزی انقلاب و دستدرازی ضد انقلاب و استکبار به انقلاب شکل گرفت. او معنای مبارزه را میدانست و پا به پای بزرگترها انقلاب و امام را یاری میکرد.
همدرسها و هممدرسهایهایش او را خوب میشناختند. همه میدانستند او هنرمندی تمام عیار است. سراغ طراح و خطاط را که میگرفتی، انگشت اشاره به سوی او میرفت. همه میگفتند خطاطی و نقاشی میکند، خوب مینویسد و بر روی اعتقاداتش پا برجاست، تبلیغ انقلاب را میکند و خوشرو و مهربان است. در مدرسه، گروهی به نام «پیشمرگ» درست کرده بود. خودش هم شده بود سرگروهش. طاهره کسانی که با تبلیغات، جذب ضد انقلاب شده بودند را با نیکورفتاری و خوشرویی به اسلام بازمیگرداند و جذب میکرد.
زیر نوشتهها و طرحهایش هم امضا میکرد «طاها». این شده بود اسم مستعارش.
وقتی مدرسه تعطیل است مدتها بود که گروههای چپ، آرامش آمل را به هم ریخته بودند. ششم بهمن سال ۱۳۶۰، طاهره صبح طبق معمول راهی مدرسه شد. مسئولین از بلندگوی مدرسه به بچهها اعلام میکردند که امروز شهر شلوغ است. مدرسه تعطیل شده و شما زودتر به خانه برگردید. مدرسه هیچ مسئولیتی در قبال حفظ سلامتی دانشآموزان نمیپذیرد. این حرفها نشان میداد اوضاع خوب نیست. بچهها ترسیده بودند. مینا حسنی کسی بود که با طاهره همراه شد تا به خانه برگردند. او آن لحظات را اینگونه توصیف میکند:

به شدت ترسیده بودم. نمیتوانستم به خانه برگردم. طاهره گفت نترس، من تو را میرسانم. او گفت برویم خانه ما و به آنها خبر بدهیم و بعد برویم خانه شما. به خانه آنها که رسیدیم، مادر طاهره گفت بچههای سپاه که با گروههای چپ درگیر شدهاند، به ملافه و باند و مواد ضدعفونی و دارو نیاز دارند.
این شد که با طاهره به در خانهها رفتیم و شروع به جمعآوری مایحتاج مبارزان کردیم. من اگر تنها بودم جرئت این کارها را پیدا نمیکردم، ولی در کنار طاهره ترسم ریخته بود.
بعد طاهره گفت بیا برویم خون بدهیم. رفتیم درمانگاه آمل. صف اهدای خون طولانی بود.خیلی ایستادیم ولی دیگر نمیتوانستیم معطل شویم. خون نداده برگشتیم. با طاهره دنبال این بودیم که هرکاری از دستمان برمیآید انجام بدهیم. قرار شد برویم و برای نیروهای انقلابی نان بخریم.
در خانوادة طاهره شور خاصی حاکم بود. فردا عروسی یکی از خواهران طاهره بود. از یک طرف، آنها درگیر تدارکات انقلابیها بودند و از طرفی درگیر تدارکات عروسی. وقتی نانها را به خانه رساندیم دوباره گفتند: نان کم است، برگردید و نان بیشتری بخرید.
من گفتم که خیلی دیرم شده و خانوادهام نگرانند. طاهره گفت ناهار میخوریم، بعد میرویم خانه شما به مادر و پدرت خبر میدهیم که سالمی. شب را هم پیش ما میمانی. ناهار که خوردیم، راهی شدیم. شهر شلوغ بود. از گوشه و کنار، صدای گلوله میآمد. من به شدت وحشت کرده بودم. طاهره دستم را گرفته بود و میدویدیم. تا آن روز چنین شرایطی را تجربه نکرده بودم.
ناگهان متوجه مردی شدم که به ما اشاره میکرد. از ما میخواست برویم داخل چالهای که در همان نزدیکی بود و سنگر بگیریم. بعدها فهمیدم که آن مرد آقای محمد شعبانی، فرمانده سپاه آمل بود. هر دو روی زمین دراز کشیدیم. من خیلی ترسیده بودم. نمیدانستم که طاهره چهکار میکند.
من به دیوار نزدیکتر بودم و او در طرف دیگر بود. ناگهان احساس کردم طاهره صدایم میزند. سرم را آرام برگرداندم و دیدم سرش روی زمین است. بعد شنیدم که آقای شعبانی گفت بلند شوید و از اینجا بروید. من آرامآرام خودم را روی زمین کشیدم و خیالم راحت بود که طاهره هم پشت سر من میآید. من بلند شدم و رفتم پشت دیوار. بعد یکی از بچههای محلهمان را دیدم. گفت: چرا ایستادی و نمیروی؟ گفتم: منتظر دوستم هستم. گفت دوستت از آن طرف رفت. تو برو. من خیالم راحت شد که طاهره رفته خانهشان.
وقتی رسیدم خانه، متوجه شدم که پدرم هم زخمی شده. آن شب نفهمیدم که طاهره به خانه رسیده یا نه. به خیال خودم فکر میکردم همانطور که من رسیدهام، او هم رسیده.آن شب از شدت اضطراب خوابم نبرد. فقط یک لحظه خوابم برد و خوابی دیدم. خواب درمانگاه آمل را دیدم که با طاهره برای خون دادن رفته بودیم. دیدم که آرام از پلههای درمانگاه بالا میروم. طاهره با یک لباس قشنگ بالای پلهها ایستاده بود. همین که مرا دید، لبخندی زد و دستش را به علامت خداحافظی تکان داد و رفت. همانجا احساس کردم باید اتفاقی برای طاهره افتاده باشد، ولی تصورش را هم نمیکردم که شهید شده باشد. مادرم میخواست از پدرم خبر بگیرد. من هنوز از شوک روز قبل بیرون نیامده بودم و وضع روحی مناسبی نداشتم. نمیتوانستم همراه مادرم بروم. مادرم بعد از این که از وضعیت پدرم اطلاع پیدا میکند، به خانه طاهره میرود و سراغ او را میگیرد. خانواده طاهره که تصور میکردند او شب را خانه ما مانده، به پرسوجو میپردازند و بالاخره متوجه میشوند که طاهره شهید شده و او را به بیمارستان بابل بردهاند. مادرم آمد خانه و خبر شهادت طاهره را به من داد.
آن روزها قرار بود جشن عروسی خواهر طاهره، «فاطمه» برگزار شود. اکثر فامیلهای آنها به آمل آمده بودند و به جای جشن عروسی، در مراسم تشییع و ترحیم طاهره شرکت کردند.
من آینده ندارم خانم زهرا مظلوم؛ مادربزرگ شهید سیده طاهره هاشمی میگوید: طاهره خیلی دختر خوبی بود، دلسوز و مهربان. خیلی مواظب حجاب و نماز اول وقتش بود. نسبت به سنش خیلی عاقل بود. هیچوقت نشد کسی بگوید طاهره مرا اذیت کرده؛ از معلم و مدیر و همکلاسیهایش گرفته تا خواهرها و همسایهها. مدیر مدرسه میخواست معرفیاش کند برای کاری؛ طاهره گفته بود: من آیندهای ندارم، به جایی معرفیام نکنید. میدانست شهید میشود. یک روز به من گفت، مامان، من دیشب هفتاد و دو تن را خواب دیدم و آقای بهشتی به من گفت که تو به ما ملحق میشوی. بعد از این خواب، یک هفته نشد که طاهره شهید شد.
نامهای به یک دوست در کنار همة خلاقیتهای طاهره، نگارش و انشای خوب را نیز باید اضافه کرد. یکبار موضوع انشای کلاسی «نامهای خطاب به یک دوست» بود. شهید سیده طاهره هاشمی نامه را برای دوست امدادگر و رزمندة خیالیاش مینویسد:
به نام خدا
نامهای مینویسم برای تو دوست در جنگم، ای دوست جان برکفم، ای دوست شریفم . نامهای که شاید از کوه مشکلاتی که بر سرت فرود آمده بکاهد. هر چند که این نامه برایت سودی ندارد. برای تویی که در سنگر به مداوای مجروحان جنگ اعم از ایرانی و یا غیرایرانی میپردازی. من این نامه را در حقیقت برای دوستانم میبایست مینوشتم، اما روزگار را میبینی؟ باید نوشت برای تو که شاید حتی یک لحظه هم نتوانی به این نامه نظری بیفکنی، چون مجروحان در جلویت صف کشیدهاند و رگبار مسلسل و توپ و نارنجک بر بالای سرت در پروازند.
ای کاش میتوانستم با تو به جبهه بیایم و مسلسلها را در آغوش بگیرم، اما میدانم که چه خواهی گفت. بله، من سنگر دیگری دارم و سنگرم را همچون تو حفظ خواهم کرد، همچون تو که با وسایل اولیه بسیار کم و غذای اندک در خط مقدم جبههای. شاید بر من عیب بگیری که چرا به آگاه کردن دوستان و همشهریانم نمیپردازم. میدانم، اما آگاهی دادن به کدامین مردم؟ به مردم جان بر کف شهرم؟! باید به اشخاصی آگاهی داد که چشمها را بسته و گوشها را پنبه نموده و به شعار دادن در چهار راهها مشغولند. شعار مرگ بر آمریکایی که معنی آن سازش با آمریکاست! می گویند که در این جنگ، باید حق با باطل سازش کند. باید میانجیگری را پذیرفت و ملتی را که ۲۰ سال زیر ستم بعثیان بوده را تنها گذاشت. آنها با شایعهسازی میخواهند مردم را گول بزنند ، اما قرآن فرموده برای شایعهسازان، قتل و اسیری و لعنت است.
میدانم که تو تنها برای ملت ایران نمیجنگی بلکه برای ملت عراق هم میجنگی و ملت جان بر کف و شهید داده ما و عراق پشتیبان تو هستند. اگر تو شهید بشوی صدها نفر بعد از تو میآیند و سنگرت را حفظ خواهند کرد. ملتی که برای هر قطعه از این میهن خونها فدا کردهاند، دیگر سازش با نوکران آمریکا و شوروی؛ این دشمنان اسلام را جایز نمیدانند. میدانم که تو تا آخرین قطره خون خواهی جنگید، زیرا تو فرزند خلف کسانی هستی که در جهان همیشه بر ضد ستم شوریدهاند و تو هم مانند آنها پیروز خواهی شد زیرا اماممان، این بتشکن عصر گفت: آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند و در جای دیگر گفت: ما مرد جنگیم؛ آقای کارتر نباید ما را از جنگ بترساند. البته به یاری خداوند، زیرا این خداوند بود که آمریکا را در حمله نظامی به ایران در طبس نابود کرد. شنهای بیابان، این مأموران الهی را چون ابابیل بر سرش ریخت و تمام آن تجهیزات را نابود کرد و این بار هم کید شیطان بر هم ریخت چون خداوند در قرآن فرمود «ان کید الشیطان کان ضعیفا». بله حیله شیطان ضعیف است زیرا در این زمان هم به یاری خدا و هوشیاری ملت و بیداری ارتش و جان برکفان سپاه و بسیج مانع رسیدن آمریکا به هدف شومش گردید.
من به تو خواهرم و برادرم که در سنگرید، پیام میدهم که خواهم آمد و انتقام خونهای به ناحق ریخته را خواهم گرفت. مبادا سازشی صورت گیرد و خونهای شهیدان به هدر رود و نتوانیم ندای امام را به گوش جهانیان برسانیم، که ندای امام همان ندای اسلام است. اما میدانم که هرگز سازشی صورت نخواهد گرفت، زیرا تمام ارگانهای مملکتی در دست ملت و نمایندگان ملت است و من و تو ای دوستم با هم به جنگ اسرائیل که فلسطین را اشغال کرده است میرویم و از آنجا به ساداتها و شاهحسنها و حسینها و ملکخالدها خواهیم گفت که به سراغتان خواهیم آمد و دوباره فلسفه شهادت را زنده خواهیم کرد و صفهای طولانی برای شهادت تشکیل خواهیم داد و روزه خون خواهیم گرفت.
نویسنده: زینب حدادی