نوجوانی که راه را شناخت «محمدمهدی» بچه پاچنار بود و متولد سال ۱۳۰۹.شمسی؛ یعنی تا چشم باز کرده بود و دست چپ و راستش را شناخته بود، قلدری، دیده بود. مبارزه با دین و اعتقاد مردم، مبارزه با حجاب زن مسلمان و... را دیده بود. آنوقت در چنین زمانهای که اتفاقاً اهل دین بیشتر قدر اسلام عزیزشان را میشناسند، بیشتر منسجم میشوند و حاضر میشوند برای اعتقادشان فداکاری کنند؛ هرچند که مخفی باشد و در خفا؛ به خاطر همین برای محمدمهدی که از کودکی در مدرسهای کنار امامزاده زید
(ع) بازار درس خوانده بود و از همان موقع هم، پایش به هیئتهای مذهبی بازار کشیده شده بود؛ تفکر مبارزه با استبداد رضاشاهی و لزوم فداکاری برای اسلام از هر چیزی پررنگتر و اصیلتر بود. شهریور ۱۳۲۰.ش که انگلیسیها رضاشاه را بردند و جایش محمدرضا را شاه کردند، محمدمهدی یازده ساله بود. دو سال بعدش فضا کلی عوض شده بود. مردم خسته از دینستیزی رضاشاه با تمام وجود به گرامیداشت شعائر دینی میپرداختند. مساجد رونق گرفته بود و مراسم اعیاد و ایام شهادت خاندان پیامبر اعظم
(ص) با شکوه زیادی برپا میشد. حالا برای محمدمهدی سیزده ساله که در آن زمان در دبیرستانی در حدود چهارراه حسنآباد درس میخواند؛ چه فرصتی از این بهتر که در هیئتها و مساجد به دنبال کسب معارف دینی باشد و کمک دست بزرگان هیئت.
محمدمهدی که پانزده ساله شد یک اتفاق مبارک در زندگیاش افتاد. داستان از این قرار بود که شبی در هیئت خبر دادند که طلبه جوانِ پرشوری قصد سخنرانی درباره مبارزة با انحرافات فکری کسروی مرتد را دارد. برای محمدمهدی که در مدرسه و بازار چیزهای زیادی درباره کفریات کسروی و مراسم قرآن سوزی او شنیده بود، دیدن آن طلبه جوان و شنیدن سخنان او، بزرگترین اتفاق زندگیاش محسوب میشد. آن شب «محمدمهدی حاج ابراهیم عراقی» حرفهای «سیدمجتبی نواب صفوی» را که شنید، حق را در کلام او دید و اندکی بعد به جمع یاران نواب پیوست و شد عضوی از اعضاء «جمعیت فدائیان اسلام».
عبرتی که از روزگار گرفت در طول سالهای نهضت ملی شدن صنعت نفت، محمدمهدی عضو گروه فدائیان اسلام، علاوه بر اینکه نوجوانیاش را به جوانی میرساند، از حوادثی که در آن سالها میافتاد، عبرت میگرفت. او در آن سالها با تمام وجودش لمس کرد که اتحاد با غیرمذهبیون برای مبارزه با استبداد جز ضرر چیزی برای اسلام ندارد؛ او با تمام وجودش ضررهای ایجاد اختلاف میان خود مذهبیون را حس کرد و مهمتر از آن، دید که بی برنامگی و منسجم نبودن چگونه میتواند نیتهای پاک و انرژیهای زیادی را برای مبارزه به هدر دهد. و دیگر اینکه فهمیده بود برای مبارزه علیه استبداد و ایجاد حکومت حق، باید رهبری داشت که علاوه بر سلامت نفس، زیرکی و دانایی، سیاست دان هم باشد. شاید برای همین بود که بعد از تجربه تلخ اختلافات میان رهبران مذهبی نهضت، یعنی آیت الله کاشانی و نواب و بدتر از آن همراه نبودن آیت الله بروجردی با آنها در جریان مبارزه، «آقا مهدی عراقی» به این نتیجه رسید که باید در میان علما دنبال گوهر نابی گشت که هیچکدام از ضعفهای رهبران مذهبی سالهای ملی شدن نفت را نداشته باشد.
اینگونه آقا مهدی عراقی که در طول سالهای فعالیت در جمعیت فدائیان اسلام، دبیرستان را نیمه کاره رها کرده و مشغول تحصیل علوم دینی در حوزه بازار شده بود و در کنارش کار در بازار را هم شروع کرده بود، با تعدادی از دوستان بازاری و همدرسش تصمیم به تأسیس هیئتی گرفتند که با تفأل به قرآن و آمدن آیه «و الله یؤید بنصره من یشاء»
[۱]، نامش را «هیئت مؤید» گذاشتند. از بدو تأسیس، آقامهدی که بزرگ هیأت محسوب میشد و به خاطر فعالیت در جمعیت فدائیان اسلام و زندان رفتن، تجربهدار هیئتشان بود، شروع به گشتن در میان علمای قم کرد تا «رهبر» مورد نظرش پیدا کند. جستجویی که در نهایت به آشنایی او با «حاج آقا روح الله» انجامید.
وقتی «حاج آقا روح الله» را تبعید کردند آقا مهدی عراقی از سال ۱۳۳۹.ش به بعد همه وجودش شد، مریدی «حاج آقا روح الله». او، ایشان را سرداری می دید که برای فداکاری در راه دین از دادن مال و جان و فرزند ابایی ندارد. برای همین هم شد فدایی حاج آقا روحاللهای که به عنوان «رهبر» نهضت قبولش کرده بود.
همان سال به پیشنهاد امام
(ره) تعدادی از هیئتهای بازار تهران، قم و اصفهان «هیئتهای مؤتلفه اسلامی» شکل گرفت تا بازوی اجرایی امام
(ره) در بسیاری از مقاطع مهم مبارزه با رژیم پهلوی شود.
بعد از مطرح شدن قضیه انقلاب سفید و البته اصلاحات آمریکایی شاه و اعتراض امام
(ره) به لوایح این انقلاب ضددین و ضدملت، بچههای هیئت مؤتلفه در سرتاسر ایران نزدیک به پانزده هزار نسخه از اطلاعیه امام
(ره) را تکثیر و پخش کردند. بیشتر اعضای هیئت مؤتلفه جوانانی
[۲] بودند که در بازار شغلی داشتند و عصرها در حوزه به کسب علوم دینی مشغول بودند؛ برای همین، هم تا حدودی دستشان به دهانشان میرسید و هم به خاطر کسب علوم حوزوی، معرفت و بصیرت داشتند.
کمی بعد جریان فیضیه پیش آمد و حمله عمال شاه به جمع عزاداران امام جعفرصادق
(ع) در مدرسه فیضیه. آن روز آقا مهدی و بچههای هیئت در مدرسه بودند. حمله چماقداران شاه که شروع شد، ناگهان دل آقا مهدی برای امام
(ره) به شور افتاد. به بچهها گفت من می روم «یخچال قاضی» خانة امام. آن وقت مثل چماقدارها دستهایش را برد بالا و در آن همهمه و شلوغی هم آواز با چماقدارها که عربده میزدند: «جاوید شاه، جاوید شاه»، فریاد میکشید: «چاپید شاه، چاپید شاه»، اینطوری خودش را از مدرسه بیرون کشید و تا خانه امام دوید. وقتی رسید، دید آقا خودش دارد پرستاری طلبهای را میکند که چماقدارها حسابی مجروحش کرده بودند.
حوادث بعدی به سرعت اتفاق، سخنرانی امام
(ره) در عصر عاشورای سال ۴۲ و دستگیری ایشان و قیام پانزده خرداد. بعد از آن هم آزادی امام
(ره) و اندکی بعد سخنرانی ایشان درباره تصویب قانون «کاپیتولاسیون» و بالاخره تبعید امام
(ره) به ترکیه.
بعد از آن بچههای هیئت مؤتلفه که رهبر و مرادشان تبعید شده بود، تصمیم به اضافه کردن یک شاخه به چهار شاخه اصلی تشکیلات هیئت گرفتند. این هیئت از بدو تشکیل در قالب چهار گروه «اجرائیات»، «بررسی مسائل سیاسی»، «بخش اقتصادی» و «مسائل ایدئولوژی یا گروه روحانیت» به فعالیت مشغول بود؛ پس از تبعید امام با تصمیم اعضا، یک شاخه «نظامی» هم به تشکیلات اضافه شد که مسئولیت این شاخه به عهده حاج مهدی عراقی و حاج صادق امانی قرار گرفت.
حکم اعدامی که تبدیل به حبس ابد شد شاخه نظامی هیئت تصمیم به اعدام انقلابی «حسنعلی منصور» گرفته بودند زیرا او را مسئول اصلی تصویب طرح کاپیتولاسیون و سپس دستگیری و تبعید امام
(ره) میدانستند. آنها به این نتیجه رسیده بودند که دادن اعلامیه درباره محکومیت رژیم در تبعید امام
(ره)، دیگر فایدهای ندارد و باعث بیداری مردم نمیشود؛ اما مشکل آنجا بود که امام
(ره) در سال قبلش مخالفت علنی خود را با مبارزه مسلحانه اعلام کرده بودند. به همین دلیل شاخه نظامی هیئت مؤتلفه فتوای مفسد فیالارض بودن منصور را از آیت الله انواری و آیت الله میلانی گرفتند. به این ترتیب براساس یک نقشه از قبل طراحی شده، منصور ترور میشود ولی در همان روزهای بعد از اعدام انقلابی منصور، تقریبا همة اعضای شاخه نظامی غیر از سید علی اندرزگو دستگیر میشوند.
دادگاه نظامی که برپا میشود اول همه تصورشان این بود که همگی حکم اعدام میگیرند، برای همین حاج مهدی روزی که «عصمت خانم»-همسرش- با پسرهایش به ملاقاتش میآیند، بچهها را بغل میکند و از همه حلالیت میطلبد و به آنها میگوید که برای شهادت آماده است؛ اما چند روز بعد که حکم دادگاه رسماً اعلام میشود، انگار آب یخ میریزند روی سر او! دادگاه حکم اعدام حاج محمدصادق امانی، محمد بخارایی، مرتضی نیک نژاد و رضا صفارهرندی را تأیید کرده ولی به حاج مهدی، حبیب الله عسگراولادی و هاشم امانی حکم ابد داده بود. این حکم، برای حکم ابدیها و پانزده سال زندانیهای هیئت موتلفه اصلاً باور کردنی نبود؛ دوستانشان داشتند بدون آنها به دیدار حضرت حق میرفتند. آن موقع حاج صادق امانی به آنها دلداری میداد که این اتفاق حتماً حکمتی دارد، خدا میخواهد شما بمانید تا پیام ما را به مردم و نسلهای بعد برسانید
[۳].
بابای مهربان زندانیان سیاسی شکنجهها و بازجوییها که تمام شد، مسئولان زندان، بچههای موتلفه را از بند انفرادی آوردند و بردندشان به بند عمومی که همبندی دزدها، قاتلها و فاسدین اخلاقی شوند. ساواک می دانست برای زندانیان سیاسی مسلمان هیچ شکنجهای بدتر از این نیست؛ اما حاج مهدی پختهتر از آن بود که نداند با این آدمها چهکار کند. او راه محبت را پیش گرفت و با کمک به دزدها و قاچاقچیها، حل کردن مشکلاتشان و تقسیم کردن خوراکیای که موقع ملاقات، خانوادهها برای سیاسیون میآوردند، اعتماد آنها را جلب کرد؛ اما این مرحله اول بود چون بعد شروع به جذب افراد دل پاکتر کرد و آنها را با تشویق کردن به خواندن نماز، شرکت در کلاسهای قرآن آقای طالقانی در حیات زندان و... هدایتشان کرد. کاری که باعث عوض شدن محیط بند عمومی شد.
«عصمت خانم» روزهای ملاقات دست سه پسرش، امیر، نادر و حسام را میگرفت و با هر مصیبتی بود آنها را میبرد زندان به ملاقات پدر. حاج مهدی هم از پشت میلههای زندان، قد کشیدن پسرها را میدید و سفارش درس خواندن و رعایت مسائل دینی را به آنها میکرد. خیال حاج مهدی از زندگی مادی بچهها راحت بود، آخر پدر پیرش در بازار بروبیایی داشت و پدر و برادرش همسر هم کمک حال خانوادهاش بودند. شاید برای همین میتوانست اینقدر راحت درون زندان، با روشهای مخصوص خودش بچه مسلمانها را و در خط مبارزه فعال و سرپا نگه دارد. در ضمن او در عین محبت کردن به کمونیستها و مجاهدین خلقیها، خود و بچه مسلمانها را از افکار التقاطی و غلطشان دور نگه میداشت. حاج مهدی عراقی در زندان برای زندانیها یک بابای مهربان بود.
مردن در رختخواب برای او کوچک بود انقلاب که پیروز شد، حاج مهدی انگار کارش ده برابر شده بود. آنقدر کار زمین مانده بود که نمیدانست باید به کدامشان برسد. اما یکی از آن مسئولیتها عهدهدار شدن «ریاست مالی مؤسسه کیهان» بود. همان کیهانی که تا قبل از انقلاب با تفکرات شاه پرستانه سناتور مصباحزاده اداره میشد و افراد زیادی در آن همچنان تفکرات طاغوتی داشتند. حاج مهدی پسر کوچکش حسام را هم کرده بود منشی خودش، البته حسام در بخش فرهنگی کیهان فعالیت هم میکرد. تا صبح آن روز؛ یعنی چهارم شهریور ۱۳۵۸شمسی. چند روز قبلش شخصی در تماس تلفنی به حسام گفته بود که پدرت به خاطر بازاری بودن، نماینده «زر» در مثلث زور، زر و تزویر است و به همین دلیل از طرف گروه ما به مرگ محکوم شده است؛ البته حاج مهدی میدانست اینها همان فرقانیهایی هستند که دو ماه قبل، آقای مطهری را شهید کردهاند، اما بدون توجه به آن تهدید اول هر صبح با آن پیکان قرمز رنگ به همراه حسام و آقای حسین مهدیان می رفت موسسه کیهان و آخر شب خسته و کوفته برمی گشت خانه. صبح روز چهارم شهریور وقتی فرقانیها سر راهشان، به داخل ماشین رگبار بستند، حاج مهدی و حسام در دم به دیدار پروردگارشان رفتند و آقای مهدیان هم پس از مدتی در کما بودن، با لطف خدا به هوش آمد تا پیام دوست عزیزش حاج مهدی عراقی را به مردم برساند.
امام
(ره) وقتی خبر شهادت حاج مهدی را شنید در پیامی خطاب به خانوادهاش فرمود: «من ایشان را حدود بیست سال است که میشناسم. مهدی عراقی یک نفر نبود او به تنهایی بیست نفر بود. حاج مهدی عراقی برای من برادر و فرزند خوب و عزیز من بود ، شهادت ایشان برای من بسیار سنگین بود اما، آنچه مطلب را آسان میکند آن است که در راه خدا بود. شهادت او بر همه مسلمین مبارک باشد. او می بایست شهید می شد، برای او مردن در رختخواب کوچک بود.»
[۴].
پینوشتها:
۱) آیه ۱۱ سوره آل عمران
۲) این جمعیت مبارز در طول سالهای مبارزه و پس از پیروزی انقلاب شهدای بسیاری تقدیم اسلام کرد. شهدایی چون حاج صادق امانی، محمد بخارایی، رضا صفارهرندی و مرتضی نیک نژاد قبل از انقلاب و شهدایی چون محمد کچویی، سیداسد الله لاجوردی و...بعد از انقلاب.
۳) آخر سال ۱۳۵۵ آنوقت که دیگر مبارزان کارکشته مطمئن شده بودند که رژیم شاه دیگر ماندنی نیست، تعدادی از زندانیهای سیاسی مسلمان در مراسمی به نام سپاس، مثلاً! از شاه عفو گرفتند. آخر آنها تشخیص داده بودند که ماندنشان در زندان برای انقلاب فایدهای ندارد ولی اگر بیرون بروند کارهای زیادی برای پیشبرد انقلاب از دستشان برمیآید. به ویژه حاج مهدی عراقی که گفتنیهای زیادی را از نفاق بچههای سازمان مجاهدین خلقی(منافقین) میبایست به گوش علما میرساند. بعد از آزادی و اندکی فعالیت در ایران، با مهاجرت امام
(ره) به فرانسه او هم خود را به پاریس و به امام
(ره) رساند و با وجود مشغله فوق العاده زیاد در نوفل لوشاتو، شبها خاطراتش را از مبارزات گروه فدائیان اسلام و دوستان شهیدش –قتله منصور- حتی تا دو بعد از نیمه شب برای دانشجوها تعریف میکرد که بعدها این خاطرات با عنوان کتاب «ناگفتهها» چاپ شد؛ البته به دلیل بازگشت امام
(ره) به ایران، بخش خاطرات درون زندان واقعاً ناگفته باقی ماند.
۴) صحیفه نور،ج ۸، ص ۲۷۸
منابع:
۱- پیشکسوت انقلاب، حاج مهدی عراقی به روایت اسناد ساواک، مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات
۲- ناگفته ها خاطرات شهید مهدی عراقی، به کوشش محمود مقدسی، مسعود دهشور، حمیدرضا شیرازی، مؤسسه خدمات فرهنگی رسا
۳- تاریخ شفاهی هیئتهای مؤتلفه اسلامی، حکیمه امیری، مرکز اسناد انقلاب اسلامی
۴-خاطرات «عزت شاهی»، به کوشش محسن کاظمی، انتشارات سوره مهر دفتر ادبیات انقلاب اسلامی
۵-بررسی تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق، مظفر مهرآبادی، مرکز اسناد انقلاب اسلامی
۶-قاصد مراد زندگینامه شهید محمدمهدی عراقی، نادره عزیزی نیک، مرکز اسناد انقلاب اسلامی
نویسنده: انوشه میرمرعشی