کار خودت را انجام بده
بنده سعیده جبلعاملیان، خواهرزاده شهید زاهدی، متولد سال ۱۳۶۳، مادر سه فرزند و مربی دارالقرآن هستم. در کودکی، دورانی که در اصفهان به دبستان میرفتم، منزل ما نزدیک خانه دایی عزیزم شهید علیرضا زاهدی بود. در آن منطقه، خانهها هنوز بهطور کامل ساخته نشده بودند ولی قابل سکونت بودند. یکی از اهالی منطقه دیده بود که حاجعلیآقا لولههای قطور داربست را که گریسی و چرب بودند، بهسختی میکشیدند و به خانه میبردند. به سمت ایشان رفتند و گفتند «چرا شما این کار را میکنید؟! اجازه بدهید تا بگوییم ماشین بیاید یا افراد دیگری برای کمک بیایند.» ایشان گفتند «هر کس، خودش باید کار خودش را انجام بدهد.»
با توجه به ارادتی که افراد نسبت به ایشان داشتند و در جایگاهی بودند که اگر اشاره میکردند، افراد زیادی برای کمک میآمدند، اما حاضر نبودند کاری را که خودشان از عهده آن برمیآیند بر دوش دیگران بگذارند.
نذر شهادت؛ ختم قرآن به تعداد آیات
حدود بیست سال پیش که ما و خانواده دایی هر دو در تهران ساکن بودیم، روزی به خانه ایشان رفته بودیم. دیدم ایشان مرتب مشغول تلاوت قرآن هستند. بهشان گفتم «الان که ماه رمضان نیست، چرا شما اینقدر قرآن میخوانید؟ اگر جزءخوانیهای دستهجمعی است، ما میتوانیم به شما کمک کنیم.» گفتند «من نذر دارم.» گفتم «چه نذری؟» گفتند «نذر دارم که به تعداد آیههای قرآن، قرآن را ختم کنم.» پرسیدم «چرا؟» جواب دادند «دوست دارم وقتی ختم قرآنها تمام شد، به شهادت برسم.» هربار که ایشان را میدیدیم میگفتند «برای من دعا کنید که شهید شوم.» به ایشان گفتم «آیات قرآن که خیلی زیاد است! تا حالا چندتایش را خواندهاید؟» گفتند «دو هزار و خردهای را خواندهام.» این برایم خیلی جالب بود که نسبت به هدفشان اینقدر اهتمام داشتند که حاضر بودند برای آن، چنین نذر سنگینی را انجام بدهند.
ایشان تعدادی قرآن تهیه کرده بودند و هر ختمشان را با یکی از آنها انجام میدادند. بعد هم اولش یک صلوات مینوشتند و آن را اهدا میکردند. ختم قرآنهایشان را هدفمند کرده بودند. تمام قرآنهای خانه ختم میشدند و «قرآناً مهجورا» در این خانه معنایی نداشت. داییجان در ماه مبارک رمضان اخیر، هر دو سه روز، یک ختم قرآن را انجام میدادند و غیر از آن هم بسیار قرآن تلاوت میکردند. فکر میکنم نذرشان را به اتمام رسانده بودند.
عامل به حرف رهبر
ایشان اغلب اوقات در اصفهان نبودند. مشغول کار بودند و امکان دیدار ما با ایشان بسیار کم بود، اما در موقعیتهایی که پیش میآمد، ما برای دیدار ایشان، مشتاقانه دور هم جمع میشدیم. چون بسیار کم ایشان را میدیدیم، گاهی اوقات که متوجه میشدیم در دیدار رهبری حضور دارند، در تلویزیون به دنبالشان میگشتیم. وقتی نمیتوانستیم ایشان را پیدا کنیم بهشان میگفتیم «مگر شما در این دیدار حضور نداشتید؟ ما دلمان میخواست شما را ببینیم. چرا صفهای اول نمینشینید؟» میگفتند «همه جای حسینیه صدا پخش میشود. ما هم دوست داریم سیمای رهبر را ببینیم، اما مهم حرف رهبر است که بشنویم و به آن عامل باشیم.»
مهربان و صریح
در عین مهربانی، بسیار صریح بودند و به هیچوجه زیر بار پارتیبازی برای نزدیکان نمیرفتند. گاهی اوقات برخی اقوام یا آشنایان تقاضایی داشتند، اما ایشان بدون محافظهکاری خواستههایشان را رد میکرد. سالیان پیش یکی از فامیل که کشاورز بود، روزی با یک کیسه بزرگ خیار به درِ خانه دایی آمد. در ابتدا ایشان نمیدانستند با چه قصدی این کار را کرده ولی گویا برای کار سربازی پسرش این هدیه را آورده بود. دایی گفتند «اگر هم میتوانستم کاری انجام بدهم، با این کار شما دیگر نمیتوانم کاری بکنم.» در واقع آن گونی خیار، کار را خراب کرد.
با وجود قلب بسیار مهربان و با این که روابط فامیلی برایشان خیلی مهم بود، اما در اینگونه موارد بسیار سرسخت و قاطع عمل میکردند. همانطور که سیدحسن نصرالله در وصف ایشان گفتند «صریح، شفاف و واضح بود.»
دیدار آخر
بار آخری که در هفتم فروردین در خانه پدربزرگ دور هم جمع شدیم گفتند «من دوست دارم به همه فامیل افطاری بدهم.» فردا شب برای افطار، همه به منزل داییجان دعوت بودند. در آن جمع خانوادگی گفتیم برای این که جلسهمان ابتر نماند، یک دعا یا ذکری بخوانیم. خود ایشان گفتند «من حدیث کسا و روضه حضرت زهرا(س) را خیلی دوست دارم.» از پدر بنده که سید هستند، خواستند که این حدیث را بخوانند. موقع دعا، خودشان به پهنای صورت اشک میریختند. همه ما احساس کرده بودیم که ایندفعه با دفعات قبل فرق دارد. احساس خاصی داشتیم، اما انگار رویمان نمیشد به یکدیگر بگوییم. دوست داشتیم که بیشتر نگاهشان کنیم و بیشتر در کنارشان باشیم. آن شب تا ساعت ۱۱ آنجا بودیم، اما ملاحظه خستگی و استراحت ایشان را کردیم، وگرنه دوست داشتیم تا صبح کنارشان باشیم.
آماده سفر
همچون مسافر سفر حج که از قبل آماده میشود، همه ملزومات سفر را آماده میکند، از همه طلب حلالیت میکند و وصیتها و صحبتهایش را به اطرافیانش میگوید، سفر و دیدار آخر ایشان با خانواده اینگونه بود. ایشان مثل کسی بود که میخواهد به ملاقات خدا برود.
وقتی در ماه مبارک رمضان به اصفهان آمدند، به ما گفتند که میخواهند در خانه پدربزرگ، همه فامیل را ببینند. ما هم که مشتاق دیدارشان بودیم، بعد از افطار، سریع به آنجا رفتیم. ایشان پشت دیواری نشسته بودند.
من به سمتشان رفتم و روی شانهشان زدم و گفتم «داییجان! ما همگی دوست داریم شما را ببینیم. جایی بشینید که بتوانیم بعد از شش هفت ماه دوری، ببینیمتان.» با خنده گفتند «مگر من دیدن دارم؟» ولی جایشان را عوض کردند. گفتیم «ما میخواهیم شما برایمان صحبت کنید.» گفتند «اگر همه گوش کنید، صحبت میکنم.» گفتیم «چشم، همه گوش میدهیم.» بعد همان صحبتهایی را کردند که قطعههایی از آن در فضای مجازی پخش شده. در مورد شب قدر و امیرالمومنین(ع) گفتند، از حقوق یکدیگر و حلال کردن همدیگر، از این که در فامیل با هم اتحاد و دوستی داشته باشیم و به مستمندان توجه داشته باشیم و... و گفتند آیه «یدالله فوق ایدیهم» را هزاربار بگویید تا اسرائیل نابود شود. همه حرفها را بسیار تند و پشت سر هم میگفتند. ما در آن زمان متوجه عمق صحبتهای ایشان نشدیم. انگار افق پیش رویشان را میدیدند که این سخنان را بر ذهن ما حک کردند.
بعد از این که به سفر مشهد و سپس سوریه رفتند و شهید شدند، آن صحبتها را دوباره گوش کردیم. حتی یکی از جوانان فامیل میگفت «من شاید نزدیک به صدبار صوت آن شب را گوش کردم. هر کلمهای از آن چقدر نکته دارد و ما آن شب، چقدر راحت از آنها گذشتیم.»
شب انتقام و عملیات وعده صادق، ما در گروه فامیلی خود ختم آن آیه را گذاشتیم. همه بهسرعت این ذکر را میگفتند و شمارههای آن بالا میرفت. تا صبح بر این ذکر مداومت داشتیم. آن شب برای ما شب عجیبی بود.
نویسنده: زهرا مصلحی