۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

اشک باران

اشک باران

اشک باران

جزئیات

به مناسبت روز نابینایان (عصاي سفيد) و به یاد تمامی جانبازان نابینا

24 مهر 1403
صدای نم‌نم باران، خواب صبحگاهی را از چشمانش می‌گيرد. همين‌طور كه در رختخواب غلت می‌زند و با دست به دنبال بالش كوچكش كه نيمه‌شب آن را به كناری انداخته بود، می‌گردد؛ با خود فكر می‌كند امسال چقدر زود باران‌های پاييزی شروع شد.
دوست دارد بيشتر بخوابد كه صدای هولناك رعد او را می‌ترساند. بلند می‌شود و روی تشك می‌نشيند و با دست قاب ساعت جديدش را كه مينا به مناسبت روز تولدش خريده بود، باز می‌كند و انگشتانش را بر روی صفحه ساعت می‌كشد. از اينكه ساعت ۱۱ صبح است تعجب می‌كند. باورش نمی‌شود كه اينقدر خوابيده. با خودش فكر می‌كند: «به خاطر هوای بارانی، اتاق تاريك مانده و او نيز به همين دليل اينقدر خوابيده‌است.» بعد يكدفعه انگار چيزی به ذهنش رسيده باشد، لبخند می‌زند و با خود می گويد: «هوای ابري و هوای آفتابی برای چشمانم چه فرق می‌كند؟!».
***
هميشه باران را دوست داشته است. چه آن زمان كه زير باران با بچّه‌های دسته۱ در صبحگاه می‌دويدند و چه حالا كه لباس می‌پوشد و خود را برای زير باران رفتن آماده می‌كند. با خودش فكر می‌كند كه چتر برنمی‌دارد امّا می‌داند كه مادرش از اين‌كه لباس‌هايش را خيس ببيند، دلخور می‌شود. روی صورتش دوباره لبخندی جا باز می‌كند و چتر را برمی‌دارد. جلوی در كه می‌رود به عادت هميشگی رو به روی آينه می‌ايستد و دستی درون موهای كم‌پشتش كه دقيقاً نمی‌داند چه رنگی دارد، می‌كشد. عصای سفيدش را از روی جالباسی برمی‌دارد و با دست ديگر چتر را. دوباره لبخند می‌زند چتر را زمين می‌گذارد و از خانه بيرون می‌رود.
***
اولين قطره باران را حس می‌كند همانيكه مثل اشكی روی گونه‌اش جا خوش كرده‌است.
دلش هوای ولفجر۴ می‌كند. وقتی روی تپه‌های الله‌اكبر از بارش ابرهای تيره جنوب خيس خيس شده بود. هنوز تا اذان صبح زمان باقی بود. فرمانده دستور داده بود در حالت آماده‌باش همان‌طور منظم، در صف بنشينند و كمی استراحت كنند تا فرمان حمله صادر شود. چقدر دلش شور ميزد. به‌جز آهنگ باران، صدای پچ‌پچ دو نفر به‌گوش می‌رسيد و قدم‌های حسين كه آمرانه به روی چمن فرومی‌نشست.چند لحظه بعد حسين به كنارشان رسيده‌بود.خم شده‌ و چيزی به آن‌ها گفته‌بود و دوباره صدای باران حاكم شده‌بود.
صدای بوق ماشين‌ها كه از روزهای ديگر بيشتر و بلندتر به نظر می‌رسيد، توجه‌اش را جلب می‌كند. از همان گوشه پياده‌رو كه هر روز عصر تا دانشگاه می‌رود، قدم می‌زند. هربار كه عصا را به زمين می‌زند صدای قشنگی گوشش را نوازش می دهد. صدای تماس عصا با قطره‌های باران كه حالا روی زمين جمع شده‌اند. باران انگار تند می‌شود او هم قدم‌هايش را تندتر می‌كند. از اين همه لذت به هيجان آمده است و خنده زيبايي چهره زردش را تزيين كرده‌است. چند نفر از پهلو به او تنه می‌زنند و سريع عبور می كنند و او كه تندتر از هميشه راه می‌رود و عصا مي‌زند چاله كم‌عمق هميشگی پياده رو را نمي‌بيند(!).
***
در يك لحظه انگار دوباره چشم‌هايش مي‌بيند. روی تپه‌های الله‌اكبر كنار چند درخت افتاده است. چشمهايش را به سختی باز می‌كند و رد خونی را می‌بيند كه صورتش را پوشانده است. از ترس اينكه خون در درون چشم‌هايش نرود ناخودآگاه محكم چشمهايش را می‌بندد. باران دوباره آرام‌آرام می‌بارد. خون صورتش كه از حضور باران رقيق شده و ديگر مثل قبل گرم نيست از گونه‌هايش شسته مي‌شود و از كنار يقه پيراهنش به سينه‌اش می‌ريزد. انگار چيزی را به ياد آورده است.
لبه پراهنش را بالا مي‌آورد و خيسي چشمش را كه نمی‌داند خون است يا باران پاك می‌كند. از گوشه چشم‌هايش دوباره خون می‌جوشد؛ اهميتی نمی‌دهد و چشم‌هايش را كمی باز می‌كند. يكی از چشم‌هايش جز سياهی نمی‌بيند، با چشم ديگرش اطراف را تماشا می‌كند. درخت‌ها را می‌بيند و زمين خيس را. از خودش می‌پرسد: «پس بچّه‌ها كجايند؟» از اينكه در آن صبح نمور، تنها آن‌جاست دلش می‌گيرد. پشت سرش را نگاه می‌كند. ولی اثری از كسی نيست. حتی سنگرهای عراقی هم ديگر نيست. دلش شور می‌زند. نكند بچه‌ها عقب‌نشينی كرده‌اند و او را تنها رها كرده‌اند. دست روی شانه‌اش می‌برد كه اسلحه‌اش را مسلح كند اما از آن هم خبری نيست. ناخودآگاه به پاهايش نگاه می‌اندازد، پس پوتين‌هايش كجاست؟ اين چه وضعيتی است كه او گرفتارش شده؟ آرام‌آرام سياهی غالب می‌شود و او دوباره دلش از اين همه سياهی می‌گيرد. ناخودآگاه سكوت خالصي كه در آن غرق بود، پاره می‌شود و صدای خيابان را می‌شنود. دستی زير بغلش را می‌گيرد و از زمين جدايش می‌كند. بوی تن مادرش درفضا می‌پيچد.

نویسنده: زهرا عابدی

مقاله ها مرتبط