
اسدجان، حالا که دارم برایت مینویسم، بیشتر از سه سال است که از مفقود شدنت میگذرد. باورش برای خودم هم سخت است که تو نباشی و من باشم. به قول شاعر «ما را به سختجانی خود این گمان نبود». استغفرالله! چه میگویم؟! مگر میشود تو نباشی؟ مگر میشود شهید بمیرد؟ نه، عزیز دلم. تو هستی. بیشتر از قبل. جاریتر از گذشته، در تکتک لحظات زندگیمان هستی. نه زندگی من فقط، که زندگی حسینجانمان. پسری که نامش محصول عشق مشترک من و تو به اربابمان است و نه فقط حسین، که زینب. دختری که خواهر حسین شد و وقت شهادت تو یک سالش هم نشده بود.
اسدجان، باز خواب از سرم پریده. جز این که کاغذ و قلم بردارم و برای تو بنویسم چاره چیست؟ علاج دلتنگی مزمنی که نیمهشبها بعد از این که خانه غرق سکوت میشود به جانم میافتد، جز با تو حرف زدن چه میتواند باشد؟
کاش مثل بار اولی که رفتی سوریه و بعد از دو ماه، بیخبر ساعت سه نصف شب زنگ خانه را زدی، برمیگشتی. کاش خانهمان را دوباره غرق شادی میکردی. من هر کاری هم کنم نمیتوانم مثل تو حسین را سر ذوق آورم و بخندانم. هر کاری هم کنم نمیتوانم برای زینب، هم مادر باشم، هم پدر.
***
اسدجان، بیقراریام را به دل نگیر. من حتی رو ندارم که این نوشتهها را تو بخوانی. تصمیم گرفتهام وقتی همه حرفهایم تمام شد، این کاغذها را آنقدر پاره کنم که حوصله نداشته باشی تکههای ریز شده کاغذ را کنار هم بگذاری و بخوانیشان. نمیخواهم فکر کنی که از نداشتنت کم آوردهام. گاهی به بچههایت نگاه میکنم و غم نبودنت مرا در خودش فرومیبرد.
این روزها فقط گوش کردن به صدایت، دیدن عکسهای دوتاییمان و خواندن پیامکهای قدیمیمان میتواند آرامم کند. به هر بهانهای خلوت میکنم و زل میزنم به چشمهایت که در قاب عکس روی دیوار، دو پنجره به بهشت برایم ساخته است. تو را به یاد میآورم. اولین دیدارمان را. تمام خاطرات را زیر و رو میکنم تا برسم به اولین احساسی که در دلم از تو شعلهور شد. برسم به اولینبار که تو را به نام کوچکت صدا زدم و سر بلند کردی و با خجالت نگاهم کردی. برسم به لبخندهایی که هر ثانیه نثارم میکردی و مرا غرق محبت خودت میکردی. برسم به تابستان سال81 که رفتیم قم و آیتالله مکارم عقدمان را خواند و برسم به آن اتاق کوچکی که طبقه بالای خانه پدریات در محله مهرآباد خانهمان شد و در آن زندگی مشترکمان را شروع کردیم.
تو متولد سال51 بودی و 9سال از من بزرگتر. بعضی اطرافیان میگفتند این همه اختلاف سن خوب نیست، اما برای من این حرفها مهم نبود. جانباز دفاع مقدس بودی و این از همه چیز برایم ارزش بیشتری داشت. با همان سن کمات رفته بودی جبهه و چشمها و ریهات شیمیایی شده بود.
آنقدر دوستت داشتم که زبانزد فامیل شده بودم. وقتی نامزد بودیم، خواهرم سربهسرم میگذاشت و میگفت: «نامزدت معصوم پونزدهمه.» شیدایت شده بودم. عشقی که در دلم کاشتی با چنان سرعتی در وجودم پر و بال گرفت که از خیر تحصیلات حوزویام در قم گذشتم و به پیشنهاد تو در حوزهای در تهران درسم را ادامه دادم.
***
اسدجان، با این که نیستی، هربار که با فامیل دور هم جمع میشویم، امکان ندارد کسی از تو یاد نکند و خاطرهای از تو نگوید. مهربانیها و گرمگرفتنهایت در خانواده زبانزد همه است. چقدر به وجودت افتخار میکردم وقتی میدیدم تا کسی مشکلی دارد به دادش میرسی. گاهی خودت هم پول نداشتی، اما به هر کسی و هرجا که میشناختی رو میانداختی.
سال83 که پدرم فوت کرد و مادرم مریض در رختخواب افتاد، برایم همه کس شدی. مثل پروانه دور من و مادرم میچرخیدی. هربار که نماز میخواندم، قبل از جمع کردن سجاده، به آغوش جانمازم پناه میبردم. سرم را روی مهر تربتم میگذاشتم و آرامآرام خدا را بابت داشتن تو شکر میکردم.
بعد از 9 ماه که از زندگی مشترکمان گذشت؛ خودت پیشنهاد کردی خانهای مستقل اجاره کنیم. نظر من شرق تهران بود، اطراف خانه خواهر و برادرم. خانهای در محله پیروزی اجاره کردیم، اما تو دیگر مثل قبل سرحال نبودی. خانهمان از مسجد دور بود و تو همه دلخوشیات نماز مغرب و عشای مسجد محله پدریات بود.
تحمل نداشتم روحیهات را به هم ریخته ببینم. به چند ماه نکشید که دوباره برگشتیم محل قدیمیمان. شبها که از مسجد میآمدی، انگار بمب انرژی بودی. از هر موضوعی برایم حرف داشتی. همه مسائل سیاسی و اجتماعی را به خوبی تحلیل میکردی. آنقدر که دیگر نه نیازی بود اخبار نگاه کنم، نه روزنامه بخوانم.
***

اسدجان، یادت هست چقدر برای داشتن بچه با تو بحث میکردم و زیر بار نمیرفتی؟ میگفتی ما خودمان بچهایم. باید روی خودمان کار کنیم و خودمان را تربیت کنیم. شش سالی گذشت تا با بچهدار شدنمان موافقت کردی. سونوگرافی گفته بود فرزندمان پسر است و من هنوز که هنوز است شادی تو را از شنیدن این خبر به یاد دارم. گفتی اسمش حسین است، نه امیرحسین و نه محمدحسین، فقط حسین. گفتی مگر میشود جز حسین اسم دیگری روی پسرمان بگذاریم؟ دلم برای این حرفهایت ضعف میرفت. خودم هم عاشق نام حسین بودم. حسینجانمان چهارم محرم به دنیا آمد. باورم نمیشد تو اینطور حمایتگرانه، در لحظه لحظه روزهای سخت اول بچهداری حضور داشته باشی.
خیلی زود حسین هم به تو عادت کرد. کمی که بزرگتر شد، هر روز با خودت میبردیاش مسجد. میگفتم: «هنوز خیلی کوچیکه، اذیتت میکنه.» میگفتی: «نه، بذار عادت کنه به مسجد.»
***
اسدجان! چقدر زود روزهای با هم بودنمان گذشت. 14سال با هم زندگی کردیم، اما برای من انگار اندازه یک سال بود. یا نه! تنها یک هفته، یا حتی کمتر.
یادت هست چقدر در گوشات میخواندم مرا به کربلا ببری و تو مصرانه میپرسیدی: «کربلا بریم چی بگیم؟ چطوری سرمون رو جلو اماممون بالا بیاریم؟ مگه ما کاری کردیم برای ایشون؟» جوابی نداشتم برای سوالهایت، اما دلم زیارت کربلا میخواست، آن هم در کنار تو. اصرارهای مرا که دیدی گفتی: «باشه، میریم کربلا، اما با سرِ بریده!»
صبح و شبت زندگی با آرمانهایت بود و بزرگترین آرمانت انجام یک کار برای امام و رهبرت. از آدمهایی که به قول خودت یک تپه ریش میگذاشتند و تسبیح دست میگرفتند و انگشتر عقیق دست میکردند، اما کار مردم را راه نمیانداختند متنفر بودی. میگفتی این ظاهرفریبیها فقط مردم را از دین زده میکند.
***
اسدجان، با فاصله زیاد از حسین، زینبخانم در سال94 به دنیا آمد. تا فهمیدی بچه دختر است گفتی «خب، معلومه دیگه! زینب، خواهر حسین.»
به شوخی گفتم: «حالا که اینطوره باید عباس هم بیاد، بشه برادر حسین و زینب.» خندهات گرفته بود. گفتی: «نخیر! فعلا همین دوتا رو بتونیم درست بزرگ کنیم، از سرمون هم زیاده.»
از یک سال قبل از به دنیا آمدن زینب، پاسپورتت را گرفته بودی. برای تویی که به زور تا مشهد با من میآمدی، گرفتن پاسپورت یک معجزه بود. هرچند پاسپورت گرفتنت ربطی به من و سفر خارج از کشور نداشت؛ یک سال بود که روز و شب نمیشناختی. هرجا برای سوریه ثبتنام میکردند، اسم داده بودی. در هر آموزشی که برای اعزام به سوریه برگزار شده بود، شرکت کرده بودی. مینشستم روبهرویت و میگفتم: «اسدجان! تو همه کس منی. من غیر از تو هیچ کس رو توی این دنیا ندارم. من رو با این دوتا بچه به کی میخوای بسپری و بری؟» میگفتی: «خانومجان، خدا بزرگه. خیلی بزرگ.» هزارتا صغرا و کبرا برایم میچیدی که باید بروی سوریه. وضعیت منطقه و جهان را برایم تحلیل میکردی. هزارتا سند و آیه میآوردی. تو حرف میزدی و من خیره به چشمهایت، حرفی برای گفتن نداشتم. حرفهایت کلافهام میکرد. نه میتوانستم جوابت را بدهم و نه دلم را آرام کنم. در خلوت خودم، بارها کلاهم را قاضی کردم که معصومه! اسد بعد از این همه سال که تمامعیار در خدمت تو بوده، حالا میخواهد یک سفر دو سه ماهه برود. چرا جلویش را میگیری؟ انصاف نیست! فقط یک بار میرود و برمیگردد! بین دل و ذهنم جنگ درمیگرفت و من خسته از این هیاهوی بیصدا، یک گوشه مینشستم و به نبودن تو فکر میکردم.
بالاخره بهمن سال 93 راهی سوریه شدی. حتما یادت هست حسین چطور در فرودگاه غوغا به پا کرد. خودش را انداخته بود بغلت و زار میزد که: «بابا! نرو.» دلم آشوب شده بود. با دیدن بیقراری حسین، دلتنگی خودم یادم رفت. از فرودگاه که زدیم بیرون، قرار بود با دوستانمان برویم زیارت حضرت معصومه(س). حسین آرام شده بود دیگر. انگار نه انگار که یک ساعت قبل آنطور گریه میکرد. برعکس، دلتنگی من هنوز تو از ایران نرفته، داشت غوغا میکرد.
به عشق تو آن سال، کل خانه را تنهایی خانهتکانی کردم که شب عید برگردی، اما گفتی نمیشود. ماموریتت دو ماهه بود. عید را سهتایی و بدون حضور تو گذراندیم. عیدی که آغاز تمام عیدهای بی تو شد.
بالاخره 21فروردین برگشتی تهران. آن هم بیخبر، ساعت سه نیمهشب زنگ خانه را زدی و مرا از خواب بیدار کردی. پشت در وقتی صدایت را شنیدم که گفتی «معصومهجان، منم.» انگار تمام عالم را در برابرم گذاشتند. در را باز کردم و خودم را در آغوشت انداختم. حسین و زینب هم بیدار شدند و بزممان کامل شد. عید را به خانه آوردی آن شب، اسدجان.
از فردایش به گوش هر کس رسیده بود که از سوریه برگشتهای، برای دیدنت به خانهمان آمد. تا آخر شب، خانه از مهمان پر و خالی میشد. رفقایت که انگار قصد رفتن نداشتند! کلافه شده بودم. صدایت کردم در آشپزخانه و با شوخی گفتم «امشب تمام عاشقان را دست به سر کن/ یک امشبی با من، با من سحر کن.» چهره نورانیات غرق خنده شد. راستی اسدجان، وقتی از سوریه برگشتی، خیلی صورتت تغییر کرده بود. ریشهایت کاملا سفید شده بود و چینهای عمیقی به پیشانیات افتاده بود. نورانیتر از قبل شده بودی. این تنها نظر من نبود. خیلی از اطرافیان هم متوجه این تغییراتت شده بودند.
***
اسدجان، در آن چهل روزی که تهران ماندی، خیلی اذیتم کردی. مدام زل میزدی به دیوار و در فکر فرومیرفتی و خانه را غرق سکوت میکردی. از تو بعید بود این رفتارها. اسدی که من میشناختم آنقدر پرشور و حرارت و شوخ بود که کسی به گرد پایش هم نمیرسید.
گاهی که کلافه میشدم، میآمدم مینشستم کنارت. تو اما حضورم را نمیفهمیدی انگار. میزدم روی شانهات و با اعتراض میگفتم «کجاااایی؟!» و تو مثل همیشه آرام لبخند میزدی و میگفتی «هیچی.»
برایم تعریف کردی یکبار در محاصره افتادی و مستقیم به سمتت تیر شلیک میشد. گفتی تیرها از کنارت حتی از لای موهایت رد شدند ولی کوچکترین صدمهای به تو نزدند. گفتی همانجا بود که به یقین رسیدی شهادت اتفاقی نیست. گفتی وابستگیات به من و بچهها نگذاشت شهید شوی. تو حرف میزدی و من دستم را جلوی دهانم گذاشته بودم و بیصدا اشک میریختم و این فکر در مغزم میچرخید که اگر بلایی سرت آمده بود، من چه خاکی به سرم میکردم؟
چندبار حرف برگشتنت به سوریه را وسط کشیدی و من آنقدر بیتاب شدم که دیگر ادامه ندادی. خیالم را راحت کرده بودی که دیگر برنمیگردی و طبق قرارمان فقط همین یکبار بوده، اما تو بدقولی کردی اسدجان. احساسم به من میگفت چیزهایی هست که من از آنها بیخبرم. یکبار که دوستانت به خانه آمده بودند از میان پچپچهایتان شنیدم میخواهی برگردی سوریه. حالم به هم ریخت. دلشوره افتاد به جانم. مگر میتوانستم جلویت را بگیرم اگر میخواستی بروی؟! بالاخره کار خودت را کردی. تا لحظه آخر به من نگفتی که دوباره راهی شدهای.
***
اسدجان، شب آخر وقتی شروع کردی به جمع کردن وسایل و ساک بستن، شستم خبردار شد. دلم غوغا به پا کرد. کلی اشک ریختم و تو با مهربانی همه را تحمل کردی. بعد که داغ دلم کمی آرام شد تمام حرفهای قدیمی را از اول تا آخر دوباره برایم گفتی. بیچاره شده بودم اسدجان. فقط ساکت نشستم گوشهای. نه راه پس داشتم، نه پیش. خیالت راحت شد که آرامم، گرفتی خوابیدی. من اما با درون آشفتهام طاقت رفتنت را نداشتم. همانجا بود که یک فکر مثل برق از سرم گذشت. بلند شدم و گوشیات را برداشتم و ساعت آن را خاموش کردم و تلفن را به حالت سکوت در آوردم. کمی دلم آرام گرفت. خیالم راحت شد که صبح خواب میمانی و به پرواز نمیرسی.
خودم برای نماز صبح بیدار شدم و آهسته نمازم را خواندم و دوباره خوابیدم. هنوز خوابم سنگین نشده بود که صدای بلندی در خانه پیچید. هر چهارتایمان از خواب پریدیم. کتاب بزرگی از طبقه بالای کتابخانه افتاده بود روی ظرفی در طبقه پایین و آن را خرد کرده بود. ساعت را نگاه کردم. آه از نهادم بلند شد. دقیقا همان ساعتی بود که باید بیدار میشدی. آنجا بود که فهمیدم خدا هم به این رفتن راضیست.
بلند شدی و جاروبرقی را آوردی و همه شیشهخردهها را جمع کردی. بعد نماز خواندی و همراه اشکها و آههای من از خانه بیرون زدی. گفتی دوستانت در فرودگاه هستند و خوشت نمیآید بیایم آنجا. همان خانه خداحافظی کردیم. دلم طاقت نیاورد. چادر سر کردم و تا سر کوچه همراهت آمدم. دستم را گرفتی و گفتی «زود برمیگردم.» و مثل رویا از جلوی چشمانم محو شدی.
***

اسدجان، به تو نگفتهام که آن روز و فردا و فرداهایش چه کشیدم. هر روز با تو حرف میزدم و صدایت را میشنیدم، اما طاقتم مثل قبل نبود. ماه رمضان شده بود و من از دلتنگی تو به آغوش خدا پناه برده بودم.
یک روز در تلگرام برایم پیغام گذاشتی که تو هم دلتنگ شدهای. گفتی عکس بفرست. برایت عکسهای جدید زینب و حسین را فرستادم. گفتی عکس خودت را هم بفرست. دلم برایت ضعف رفت. دلبری را خوب بلد بودی. آن روز کلی با هم حرف زدیم. از حال تکتکمان و جزءجزء اتفاقات پرسیدی و من سیر تا پیاز را برایت تعریف کردم.
آخرینباری که با من تماس گرفتی، 26خرداد بود. یادت هست؟ من در مسجد مشغول تدریس قرآن به بچهها بودم که به من زنگ زدی. وای که چقدر از صدایت شادی میریخت! گفتی «عزیزجان! اینجا به گوشی من گیر دادن، گفتن خاموشش کن. مجبورم چند روز خاموشش کنم تا حساسیتشون کم بشه.» حرفت را باور کردم، اما بعدها فهمیدم میخواستی بروی عملیات و مجبور بودی گوشیات را خاموش کنی. گفتی «معصومه، من رو حلال میکنی؟» گفتم «نه، اصلا! باید برگردی تا حلالت کنم.» گفتی «آخه اینجا منطقه جنگیه.» سرِ کلاس بودم و نمیتوانستم خیلی راحت صحبت کنم. به اجبار گفتم «باشه حلالت کردم. تو هم من رو حلال کن.» گفتی «حلالت کردم.»
خداحافظی کردم و تلفن را قطع کردی. چند دقیقه بعد دوباره زنگ زدی. گفتم «اسدجانم، من سرِ کلاسمها!» گفتی «آخه میخوام خاموشش کنم.» گفتم «باشه عزیزم، خداحافظ.»
کاش آن بار آخر بیشتر با تو حرف میزدم؛ آنقدر که بهاندازه همه دلتنگیهایم از صدایت توشه برمیداشتم. بعدها فهمیدم سحر فردای آن روز شهید شدی و پیکرت دست جبهه النصره باقی مانده است. خودم خبرش را دو روز بعد در کانال مدافعان حرمی که خودت مرا عضو آن کرده بودی خواندم.
***
اسدجان، از تو یک سوال دارم. به حسین از شهادت چه گفته بودی که وقتی خبر را شنید، با خوشحالی پرید بالا و گفت «آخجون! بابا شهید شده.» و وقتی من بابت این حرف دعوایش کردم گفت «مامان! چرا ناراحتی؟ بابا که خیلی دوست داشت شهید بشه.»
حسین خیلی دلتنگ توست، اما به روی خودش نمیآورد. تازگیها یک کاغذ در میان کتابهایش دیدم که با دست خط زیبایش نوشته بود «بابااسد، چرا رفتی سوریه؟»
***
اسدجان، بعدِ رفتنت من بیشتر از قبل به حرفهایت ایمان آوردم. عنایت ائمه به من و بچهها پررنگتر شده. هرجا کم میآوریم، خودت دست به کار میشوی و حال و روزمان را سروسامان میدهی. من و بچهها به داشتنت، به این که ما را منتسب به خانواده مدافعان حرم آلالله کردی خوشحالیم و میبالیم. به امید دیدار دوبارهات، معصومه.
نویسنده: زهرا عابدی