۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com
از دو کوهه تا حلب
از دو کوهه تا حلب

از دو کوهه تا حلب

جزئیات

گفت‌وگو با خانم طاهره رحمانی، همسر شهید مدافع حرم اصغر فلاح‌پیشه / به‌مناسبت ۲۲بهمن، سالروز شهادت شهید مدافع‌حرم حاج‌اصغر فلاح‌پیشه، سال۱۳۹۴

22 بهمن 1403
اصغر فلاحپیشه در سیزدهم بهمن ۱۳۴۵ متولد شد. او جانباز ۲۵ درصد جنگ تحمیلی و بازنشسته سپاه پاسداران بود. در دی ۱۳۹۴ برای دفاع از حرم بانوی مقاومت به سوریه رفت. در ۲۲ بهمن بر اثر اصابت تیر به پاهایش مجروح شد و به اسارت گروه تکفیری داعش درآمد. پس از گذشت چند روز، با جدا کردن سر از بدن، او را به شهادت رساندند. اما خبر قطعی شهادت، شانزدهم فرودین ۱۳۹۵ به خانواده اعلام شد. هنوز پیکر او به وطن بازنگشته و مفقودالاثر است. آنچه میخوانید، گفتگو با طاهره رحمانی، همسر این شهید والامقام است.

طاهره رحمانی هستم. ما و خانواده فلاحپیشه از قدیم هممحلهای بودیم. اصغر با برادرم دوست بود و از همین طریق، باب آشنایی باز شد. سال ۶۶ عقد و ۶۷ ازدواج کردیم. ثمره این ازدواج دو دختر و یک پسر است. زمانی که حاجاصغر به خواستگاری من آمد، جانباز بود. او تمام سالهای جنگ را در جبهه گذراند. حتی ازدواج هم مانع رفتنش نشد. پس از امضای قطعنامه خوشحال شدم که دیگر دلیلی برای رفتن ندارد، اما گفت «هنوز وسایل و تجهیزات در جبههها ماندهاست و باید آنها را جمعوجور کنیم.» بنابراین، مدام بین تهران و دوکوهه در رفتوآمد بود.
از سال ۶۳ جذب سپاه شد و پس از اتمام جنگ هم به همکاری خود ادامه داد. به خاطر روحیهای که داشت، معمولا کارهای سخت را به او میسپردند. حدودا شش سال با قسمت «راهیان نور» سپاه همکاری کرد. از اول اسفند تا ۳۱ فروردینِ هر سال به مناطق جنگی جنوب میرفت. بعضی اوقات، در ایام عید ما هم به او میپیوستیم، اما معمولا از بودن حاجاصغر دور سفره هفتسین محروم بودیم.
سال ۸۳ پس از بازنشستگی، به دعوت دوستانش وارد بسیج شد. جابهجایی نتوانست نوع فعالیتهای او را تغییر دهد. ساعت پنج صبح تا یک نیمهشب را با بسیج میگذراند. بعد، سری به خانه میزد تا استراحتی کند و دوباره از خانه خارج میشد. ما هم به نبودش عادت کردهبودیم. با اینکه بیشتر وقتش را صرف فعالیتهای جهادی و امنیتی کردهبود، هرگز از من و فرزندانش غافل نمیشد. برای انجام کوچکترین کارها در خانه با تکتک ما مشورت میکرد حتی با امیرحسین که آن زمان هنوز کوچک بود. سال ۸۹ برای اولین بار به عتبات رفت. هربار به ماموریت میرفت، سهچهار ماه میماند. در این مدت، همیشه نگران سلامتیاش بودم. میدانستم خطر در کمینشان است. برایمان تعریف کردهبود که دو بار انفجار وحشتناکی نزدیکی او و همرزمانش اتفاق افتادهاست. همین موضوع، من را نگرانتر میکرد، اما نمیدانستم شهادت در نقطه دیگری از دنیا چشمانتظارش است.
یکی از روزهای سرد دی ۹۴ بود. حاجاصغر به من اطلاع داد که قصد دارد برای بدرقه تعدادی از دوستانش به پادگان برود و شب را هم همان جا بماند. آنها مسافر سوریه بودند. حدود ساعت سه عصر به خانه آمد. از دیدنش تعجب کردم و پرسیدم «چرا برگشتی؟» گفت «اومدم دنبال پاسپورتم.» التماس را در نگاهش میتوانستم ببینم. گفتم «پاسپورتت؟» گفت «آره. گفتن بیا برو سوریه. البته هنوز صددرصد نیست، اما باید پاسپورت ببرم.» تعجب کردم. تا آن روز حرفی از رفتن به سوریه نبود. مخالف رفتنش نبودم. همیشه میگفت «اگه تو پشت من نبودی، نمیتونستم این کارها رو بکنم.» اما سال مادرش نزدیک و غیبت حاجاصغر در مراسم خیلی بد بود. مخصوصا که برای چهلم هم نتوانستهبود خودش را برساند. گفتم «صبر کن مراسم مادرت تموم بشه، بعد برو. فامیل به احترام تو دارن میان.» گفت «میسپارم به یکی دیگه.» کمی عصبانی شدم و گفتم «سال مادرت رو بگیر. بعدش برو شش ماه بمون. برو اصلا نیا، ولی برای سال مادرت باش.» گفت «بزار حالا برم ببینم چه طور میشه» و رفت. شب با خبر رفتنش برای یکشنبه یا دوشنبه آینده بازگشت. برایم تعریف کرد که با شهید رضا فرزانه در حال قدمزدن در پادگان بودند که به شهید اسداللهی که آن زمان فرمانده پادگان بود، برمیخورد. آقارضا از شهید اسداللهی میپرسد «نیروی مخابراتی خوب نیاز ندارید؟» و شهید اسداللهی استقبال کردهاست. آقارضا هم حاجاصغر را به او معرفی میکند و این چنین او را برای رفتن به سوریه دعوت کردهاند. گفت که سفرش ده روز بیشتر طول نمیکشد، اما من باور نکردم. بارها پیش آمدهبود که میگفت «میرم، سریع برمیگردم» و سفرش یک ماه طول میکشید.
سیزدهم دی ۹۴ به همراه شهید رضا فرزانه عازم سوریه شد. گفته بود به علت داشتن سن بالا در تیم پشتیبان حضور خواهدداشت و وارد عملیات نخواهدشد. در طول مدت اقامتش در سوریه، کموبیش با هم در ارتباط بودیم. دوشنبه، نوزدهم بهمن، تماس گرفت و گفت که تا پایان هفته باز خواهدگشت، اما تا جمعه خبری از او نشد.
نزدیک میلاد حضرت زینب (س) بودیم. حاجاصغر به مدرسه پسرم سپردهبود هر زمان خواستند برای حضرت زینب (س) جشنی برپا کنند، به ما هم اطلاع دهند تا مشارکت کنیم. شنبه ۲۴ بهمن از مدرسه امیرحسین تماس گرفتند تا خبر برگزاری جشن مدرسه را بدهند. با دخترم در حال همفکری برای تهیه خوراکی بودیم که دختر دیگرم با عجله آمد و گفت «مامان توی گروههای مجازی دارن به پسر آقارضا شهادت پدرش رو تبریک میگن.» آقارضا برادر همسر برادرم بود. خواستم دخترها را آرام کنم و گفتم به این پیامها اعتباری نیست، اما دلشوره رهایم نمیکرد. میدانستم حاجاصغر آدمی نیست که در مهلکهای که آقارضا شهید شدهاست، عقب بایستد و نظارهگر باشد.
با برادرم تماس گرفتم و پیگیر شهادت آقارضا شدم. برادرم مکثی کرد و گفت «شهید که نه، میگن زخمی شده.» از مکثش متوجه شدم که حتما اتفاقی افتادهاست. با سردار بهشتی، فرمانده زمان جنگ حاجاصغر، تماس گرفتم. اما باز هم به نتیجهای نرسیدم. او هم اظهار بیاطلاعی کرد و قول داد پیگیری کند. حدود ساعت چهار برادرهایم به همراه سردار بهشتی به منزل ما آمدند. دیدن این سه نفر، شَکام را به یقین تبدیل کرد. از آنها پرسوجو کردم. برادرم وقایع را برایمان تعریف کرد «پنجشنبه ۲۲ بهمن یکی از عملیاتها در منطقه حلب لو میرود و نیروهای ایرانی در یک گودی محاصره میشوند. حاجاصغر به همراه شهید فرزانه و شهید اسداللهی در تیم پشتیبان حضور داشتند. نیروهای ایرانی بیسیم میزنند و درخواست کمک میکنند. اول، آقارضا داوطلب میشود و با موتور به سمت محل محاصره حرکت میکند که در ابتدای جاده با اصابت گلوله داعشیها به شهادت میرسد. بعد، حاجاصغر به همراه چند نیروی دیگر با تویوتا به دل محاصره میزنند. محاصره شکسته میشود و نیروهای ایرانی نجات پیدا میکنند. حاجاصغر تیری به پایش اصابت میکند و همان جا میماند و دیگر کسی او را ندیدهاست.»
نمیتوانستم باور کنم که حاجاصغر با تیری در پایش زمینگیر شود و نتواند خودش را به عقب برساند. او تجربههای سختتر از این را پشت سر گذاشتهبود. حرفهایشان برایم باورپذیر نبود. مطمئن بودم اتفاق دیگری هم افتادهاست، اما به خاطر فرزندانم سوالی نپرسیدم. آن روز منزل ما شلوغ شد. همه برای دلداری آمدهبودند. تقریبا یک ماه گذشت و هنوز خبری از حاجی نیامدهبود. روزی همسر آقای شهاب به منزل ما آمد و در بین حرفهایش چیزهایی گفت که تا آن زمان نشنیدهبودیم. شوهر او در همان عملیات شرکت کرده و از نزدیک تمام اتفاقات آن روز را دیدهبود. گفت که حاج اصغر پس از تیر خوردن به اسارت نیروهای داعشی درآمدهاست. با برادرهایم قضیه را مطرح کردم و متوجه شدم آنها از ابتدا در جریان تمام اتفاقات بوده و برای اینکه ما نگران نشویم، حرفی نزدهاند. با شنیدن این خبر، امید به بازگشتش در دلهایمان جوانه زدهبود.
عید آن سال هم سفره هفتسین ما بی حاجاصغر پهن شد. روز شانزدهم فروردین خبر آمد که از سپاه قدس مهمان داریم. افرادی زیادی به همراه برادرانم به منزل ما آمدند. آن روز خبر شهادت حاجاصغر را به ما دادند. شهادتی که با تمام تصورات همیشگی من از شهادت همسرم متفاوت بود. داعش پس از اسارت، سرش را از بدن جدا کردهبود. دوران اسارتش را کمتر از یک هفته اعلام کردند. اما اثری از پیکرش نیافتهبودند. تا مدتها شهید اسداللهی به منزل ما میآمد و ابراز شرمندگی میکرد که نتوانسته پیکر حاجاصغر را بازگرداند. به او میگفتم «شما چرا شرمنده هستید؟ حاجاصغر الان پیش حضرت زهراست و خودش نمیخواد که پیدا بشه.» هنوز هم نتوانستهاند پیکرش را بیابند.
زندگی من و حاجاصغر پربرکت بود. اثرات مثبت سفرهای او به عتبات را میتوانستیم در زندگی ببینیم داشتن فرزندانی سالم و صالح یکی از بزرگترین اثرات زندگی بود که شهید فلاحپیشه انتخاب کردهبود.

نویسنده: زهرا هودگر

مقاله ها مرتبط