۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

حقش شهادت بود

حقش شهادت بود

حقش شهادت بود

جزئیات

گفتوگو با محمدمهدی فاطمی زاده همرزم شهید مدافع حرم حسین امان اللهی

31 مرداد 1403
ابتدای سال۹۴ در قالب یگانهای رزمی به سوریه رفتم. آنجا برای اولینبار حسین را دیدم. رفتارش مرا جذب خود کرد. او مسئول تشریفات منطقه بود. شاید از هرکس بپرسی بزرگترین خصوصیت حسینآقا چه بود، بگوید صبر و مردمداریاش. هیچوقت ندیدم پشت سر کسی حرفی بزند. همیشه میانجیگر بود و آدمها را با هم آشتی میداد. یادم هست در جلسهای یکی از دوستان پشتسر یک نفر دیگری که از دست او ناراحت بود، حرفی زد. حسین اصلا تاب نیاورد. بلند شد و گفت «این بنده‌‌خدا نیست که از خودش دفاع کند. نباید اینجا حرفی از او زده شود. بعد هم او همیشه از شما تعریف میکند. شما چطور پشت او صحبت میکنی؟» میدانستم که دارد دروغ مصلحتی میگوید تا کدورتها را از بین ببرد. برخوردهایش با ما جوری بود که کسی به خودش اجازه نمیداد جلوی او غیبت کسی را بکند.
خصوصیت بارز دیگرش، خونسردی در اوج فشار و استرس بود. وقتی کار گره میخورد، او در کمال آرامش کار را جلو میبرد و همیشه حاصل کارش عالی میشد. گاهی بچهها از او سوال میکردند «تو چطور اینقدر آرامی؟» میخندید و میگفت «اگر به خدا و حضرت زهرا سلاماللهعلیها و اهل بیت علیهمالسلام توکل کنید، دیگر چه جای ناراحتی و استرس؟»
به حضرت رقیه(س) ارادت زیادی داشت. چون مسئول تشریفات منطقه بود، در حرم حضرت رقیه(س) مراسمهایی تنظیم میکرد. تلاش میکرد تا بچهها را دور هم جمع کند. یادم هست در ماه رمضان با آن فشار کاری و با زبان روزه سعی داشت در حرم ایشان بهترین مراسمها برگزار شود و سفره افطار به بهترین نحو چیده شود. هنوز صدای حسین در گوشم هست، وقتی بعد از نماز مغرب و عشا، میگفت «بفرمایید سر سفره افطار.»
حسین همانقدر که هوای رفقای خودش را داشت، حواسش به نیروهای سوری هم بود. آنها، هم از نظر مالی از ما حقوق کمتری میگرفتند، هم اینکه مشکلات خانوادگی زیادی داشتند. حسین همیشه مواظب بود اگر کسی از نظر مالی در مضیقه است یا از نظر خانوادگی مشکلی دارد، تا جایی که میتواند به او کمک کند. خیلی از این نیروها سنی بودند ولی برای حسین فرقی نمیکرد. گاهی بچهها اعتراض میکردند که «به اینها کمک نکن، میخواهند سرت را کلاه بگذارند.» اما او میخندید و جوابی نمیداد. گاهی میفهمیدم که هزینه بیمارستان و دوا و درمان نیروهای سوری را از جیبش داده است. وقتی شهید شد نیروهای سوری خیلی متاثر شدند. یادم هست که چطور گریه میکردند. یکی از آنها را سر خاک حسین دیدم؛ به من گفت «مادرم سرطان گرفته بود. حسینآقا هم به عیادتش آمد و هم پول دارو و درمانش را داد.»
من با خانوادهام در سوریه مستقر بودم؛ حسین هم خانوادهاش آنجا بودند. ارتباط خانوادگی ما کمکم بیشتر شد. کمی بعد من وارد مجموعه تشریفات شدم. این موضوع باعث شد تعامل کاری ما بیشتر شود. گاهی که حسین ایران بود یا من ایران بودم از حال هم بیخبر نمیماندیم. ارادت ویژهای به او پیدا کرده بودم و نمیتوانستم مدت زیادی از او بیخبر بمانم. به خانوادهاش خیلی احترام میگذاشت؛ هم به همسرش هم به بچههایش. جوری با آنها رفتار میکرد که آنها را بزرگ جلوه دهد.
شهید سیدرضی مسئول کاری ما بود. گاهی اگر از موضوعی ناراحت میشد، به ما تشری میزد، اما حسین هیچوقت به دل نمیگرفت. حسین اگر هم عصبانی میشد فقط برای رضای خدا بود نه برای نفس خودش. من و حسین هر دو سیدرضی را خیلی دوست داشتیم. سید هنوز هم خیلی ناشناخته است. هنوز هم بسیار حرفهای ناگفته درباره او هست که نمیتوان آنها را بیان کرد. متاسفانه هنوز هم نمیتوان شخصیت واقعی او را شناساند. حسین همیشه میگفت «من شاگرد سیدرضیام.» او واقعیت وجودی سید را شناخته بود و به ما هم تذکر میداد که «سید آدم بزرگی است. ما باید به او کمک کنیم.» بعد از شهادت سیدرضی هر دو خیلی ناراحت بودیم و حالمان خراب بود؛ ولی میدانستیم شهادت حق او بود. ازاینبابتکه مزدش را گرفته بود، خوشحال بودیم؛ اما میدانستیم که دیگر کسی مثل او نخواهد آمد؛ کسی نمیتوانست جای او را پرکند. شاید ده نفر باید کار میکردند که بشود کار یک شبانهروز سید. سید هم خیلی انسان رئوفی بود. ما را پدرانه دوست داشت. سر سفره غذا، خودش لقمه میگرفت و در دهان ما میگذاشت. یکبار کمی انار فرستاده بود منطقه برای من و تاکید کرده بود که اینها را با پول شخصی خریدم و خمسش را دادهام. اینطور حواسش به نیروهایش بود. وقتی سیدرضی شهید شد، انگار حسین هم با او شهید شد. صورتش سفید شده بود. حسین دیگر آدم قبلی نبود. با رفتن سیدرضی باید هر لحظه منتظر رفتن حسین هم میبودم.
حسین به مسیری که در آن بود، اعتقاد قلبی داشت. بهخاطرهمین و بهخاطر اشرافی که به کارش داشت، کیفیت کاریاش بالا بود. به جزییات دقت زیادی میکرد. کیفیت امکانات و غذایی را که در اختیار نیروها قرار میداد، مدام خودش بررسی میکرد. اگر کسی در فرودگاه معطل میشد، دلش طاقت نمیآورد و میآمد بالای کار. خودش غذا تهیه میکرد و از بچهها دلجویی میکرد. گاهی امکان داشت که نیروها حرفی بزنند یا گلایه کنند؛ اما او از این برخوردها ناراحت نمیشد و میگفت «اشکال ندارد. حق با آنهاست.» همین رفتارهایش باعث شده بود هم نیروهای ایرانی و هم نیروهای سوری، از او حرف شنوی داشته باشند و هرچه میگفت، روی چشمانشان میگذاشتند.
سال آخر کاریاش دیگر از تشریفات بیرون آمده و شده بود مسئولدفتر فرماندهی. یعنی مسئولدفتر سردار شهید زاهدی. حجم کاریاش بههمینخاطر زیاد شده بود. بعد از نماز صبح میرفت سر کار و تا دیروقت در دفتر کار میکرد. چون چهرهای شناخته شده بود و از سال۹۱ در سوریه بود، همه او را میشناختند. از طرفی خودش با جزییات کار آشنا بود. رفتنش به دفتر فرماندهی اتفاقات مثبتی را رقم زد. باعث شده بود بین قوا هماهنگی بیشتری ایجاد و جلسات مناسبتر برگزار شود. همان خصوصیت میانجیگریاش باعث شده بود همدلی افراد بیشتر شود.
دو، سه هفته قبل از شهادتش به من زنگ زد. آمده بود ایران. ساعت نه و نیم صبح بود. گفت «کجایی؟ میخواهم ببینمت.» آمد پیشم. همدیگر را دیدیم و حرف زدیم. آخرشم از من حلالیت طلبید. تعجبی نداشت، همیشه اینطور بود. بیشتر اوقات موقع خداحافظی از من حلالیت میطلبید. بعد هم میخواست برود فرمانده ما را ببیند. زنگ زدم به ایشان و گفتم «آقای اماناللهی میخواهند شما را ببینند.» گفت «من خودم میآیم خدمت حسینآقا.» همه برای حسین احترام زیادی قائل بودند.
من میدانستم حسین آخر شهید میشود. بارها به خودش و بعضی از دوستان گفته بودم «شهادت حق حسین است، اگر شهید نشود، جای تعجب دارد.» او هم از نظر اعتقادی هم از نظر سبک زندگی، هم از نظر کاری، از همه نظر شهید زنده بود.
روزی که حسین شهید شد، کمی قبل از اینکه اخبار خبر حمله به ساختمان کنسولگری را اعلام کند، یکی از دوستان به من زنگ زد و گفت «آقای زاهدی شهید شده» کمی گیج شدم. گفتم «آقای زاهدی که تاج سر، اما حسین چطور؟» حسین برای من از همه دنیا ارزشش بیشتر بود. گفت «نمیدانم. مگر حسین هم آنجا بود؟» گفتم «آره.» کمی بعد که اسامی شهدا روی صفحه تلویزیون حک شد. آه از نهادم بلند شد.
پیکرها را که آوردند ایران، در معراج شهدا، دل نداشتم جلو بروم و پیکرش را ببینم. دوستان زیادی از من شهید شده بودند؛ اما حسین برایم جور دیگری بود. جور دیگری برایم عزیز بود. با اینکه در این سالها، هر لحظه منتظر شهادتش بودم؛ اما حالا که او رفته بود انگار تکهای از وجود من را هم با خودش برده بود. هیچوقت فکر نمیکردم به این زودی او برود و من اینجا بمانم.
کمی از شهادت حسین گذشته بود. یک روز رفتم سر خاکش. یادم هست روز شهادت امام صادق(ع) بود. به حسین گفتم «دوست دارم بدانم مقامت کجاست.» همانشب خواب دیدم که یک کفن به دستم دادند که خیلی سبک بود. یک شخص نورانی مرا همراهی میکرد. وارد یک جای سرسبزی شدیم. همش سوال میکردم که اینجا کجاست. بدون اینکه مکالمهای شکل بگیرد، میدانستم که جواب سوالم این است که «مگر نمیخواستی مقام حسین را ببینی؟» کمی که جلوتر رفتیم حضرت آقا را آنجا دیدم. از ایشان پرسیدم «شما اینجا چهکار میکنید؟» به من گفتند «از من خواستهاند تا حسین را من غسل دهم.» همانجا از خواب بیدار شدم.

نویسنده: زهرا عابدی

مقاله ها مرتبط