۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com
جانِ مامان جون
جانِ مامان جون

جانِ مامان جون

جزئیات

گفت‌وگو با مادر شهید مدافع‌حرم جواد الله‌کرم / به‌مناسبت نوزدهم اردیبهشت سالروز شهادت شهید جواد الله‌کرم سال۱۳۹۵

19 اردیبهشت 1404
اشاره: انگار دشمن گاهی چند قدم از ما فراتر میرود. آنجا که میداند تیر خلاص کینههای خود را در قلب کدام قشر جامعه فرو کند. البته این تیرش همیشه هم به هدف نمیخورد. تیر جنگ نرم دشمن درست قلب فرهنگ و تمدن ایران و ایرانی را نشانه میرود. تا به حال به این اندیشیدهایم که چرا همیشه نوک پیکان تیرش مادران و دختران را نشانه میگیرد؟ گویی او بهتر از ما واقف به این است که خانه و خانوادهای که مادرش غرق در فساد شد یا کمتر از آن، نسبت به فرزندانش بیرغبت و خسته شد، دیگر رمقی برای پایداری ندارد. اینجاست که تازه میفهمیم همان شیرهایی که با وضو خوردیم، آیههای قرآنی که در کودکی در گوشمان زمزمه شد، رفتار محبتآمیزی که از طرف مادر بود و آغوش گرمی که موقع خطا به رویمان گشوده میشد، همگی فضل خدا بود برای قوت و ماندگاری بنیان خانوادههامان. روایت پیشرو داستان زندگی مردی است که از آغوش پر مهر مادر به اوج آسمانها سفر کرده است. روایتی برای فهم عمیق نقش مادران در تربیت انسانهای برجستهای چون شهید مدافعحرم، جواد اللهکرم.

ششمین گل گلستان
اولین فرزندم پسر بود. بعد از او چهار دختر متولد شد که یکی از دخترها همان ابتدای تولد فوت شد. بعد هم سه پسر. آقا جواد فرزند ششم بودند. دوم تیرماه‌١٣۶٠ متولد شدند. چون بچهها همه در یک خط بودند، زمانی که برادر بزرگشان به مسجد میرفت باقی آنها را هم میبرد. همراه پدر هم به مسجد میرفتند. هر بار پدر برای نماز جماعت میرفتند، به بچهها هم میگفتند. کمکم بعد از دوران ابتدایی در دوران راهنمایی همه بچهها در بسیج فعالیت میکردند. در مسجد نمازشان را میخواندند و بعد به سراغ کارهای فرهنگیشان میرفتند. بزرگتر هم که شدند، همینطور در مسجد فعالیت داشتند.

مادر سنگبنای خانواده
بنده‌٧۵ سال سن دارم. تحصیلاتم تا ششم ابتدایی است اما کتابهای متعدد پزشکی و روانپزشکی را مطالعه میکردم. خواندن قرآن را هم از سیزده سالگی شروع کردم. قرآن را از مکتب آموختم. بعد از ازدواج، زمانی که سه فرزند داشتم، دخترهای همسایه میآمدند منزل ما تا به آن‌ها قرآن یاد بدهم. به قرآن و درس علاقه داشتم. الان هم پانزده روز به پانزده روز، سی جزء قرآن را میخوانم. آن زمان با‌توجه به این‌که خانهدار هم بودم، برای تربیت بچهها وقت میگذاشتم. آنها را با محبت و مهربانی بزرگ کردم. باید بچهها را جوری بزرگ کرد که خانه را دوست داشته باشند. خانه نباید بچهها را دفع کند، باید جذب کند. الحمدالله الان هم همه بچههایمان چه پسر و چه دختر در یک خط هستند. هر هفتتایشان در سپاه اسلاماند. الحمدالله ما از اولش بودیم، هستیم و انشاءالله تا آخرش ایستادگی و مقاومت و پایداری خواهیم داشت. الان این انقلاب که ۴۴سال از شروعش میگذرد، وارد گام دوم شده است. انشاءالله باید همینطور ایستادگی کنیم و این راه را ادامه دهیم. قرآن در این راه خیلی کمک میکند. الحمدالله عروسهایم حافظ قرآناند و بچهها را هم قرآنی کردهاند، پسرانشان قرآن را حفظند. اول خانواده، شرط است که بچهها را خوب تربیت کند، بعد مدرسه، بعد اجتماع. اخلاق هم که حرف اول را میزند. اگر اخلاق بود، بچهها خوب تربیت میشوند. نباید زیاد سر‌به‌سرشان بگذاریم. باید راهنمایی کنیم؛ مثلا میروند سر کار یا جایی دیگر وقتی میآیند، مادر باید بنشیند با بچهها صحبت کند ببیند کجا رفتند، چه کار کردند و چه کسی را دیدند. نه این‌که مادر همیشه خسته باشد و بگوید «من چقدر کار کنم.» اینطور نمیتواند بچههای خوبی تربیت کند، بچهها هم روحیهشان کسل میشود. پدر موظف است مال حلال بیاورد، مادر هم نقش اصلی را در تربیت فرزندان دارد که فرزندان خوبی به اجتماع تحویل دهد. بچهها را جوری تربیت کند که عاقبت‌به‌خیر شوند، مسئولیتپذیر باشند. بچهها کوچک که بودند، با آن‌ها همکاری و صحبت داشتم و در کارها راهنماییشان میکردم. الان هم با وجود بالا بودن سنم، وقتی لازم به صحبت باشد نمیگویم خسته شدم و کنار بکشم. مادر نباید خسته شود. الان بعضیها با‌این‌که یکی دوتا بچه دارند، میگویند «خسته شدیم.» باید بچه را دوست داشته باشی و برایش حوصله به خرج دهی. آنقدر که دوست داشته باشد به خانه بیاید نه این‌که بخواهد بیرون با دوستانش وقت بگذراند.

همیشه نظارت داشتم اما کنترل نه!
گیر دادن به بچه خیلی او را اذیت میکند. الان خود ما که بزرگ هستیم کسی همیشه به ما گیر بدهد چه حالی میشویم؟ دائم چیزی را به بچهها نمیگفتم. نمیگفتم «پاشو میگم این کار رو بکنا.» اصلا اجبار و گیر دادن همه چیز را بدتر میکند که بهتر نمیکند. بچهها به هم نگاه میکنند. بعد هم که مادر خانه کارهایی را در خانه انجام دهد مثل صحبت کردن و مراقبت. همه راحت کارهای خود را بکنند، بروند، بیایند، بخوابند، بلند شوند و مادر نظارت داشته باشد اما گیر ندهد. در فامیل ما هستند خانوادههایی که خیلی خوب هستند اما بچه ها نه. چون همیشه از طرف والدین زور و اجبار و کنترل بوده است. من اینطور نبودم که دائم گوشزد کنم. بچهها که کوچک بودند، اگر جایی خوابشان میبرد آرام متکا را میگذاشتم و رویشان را میکشیدم. حالا اقوامی داشتیم که اگر بچه خانه ما خوابش میبرد، انقدر بالا پایینش میکرد تا بیدار میشد. وقتی هم بچه بیدار میشد، مثل دیوانهها میشد. نباید خیلی سر‌به‌سر بچهها گذاشت. مواظبت و نظارت باید باشد اما گیر دادن و کنترل کردن درست نیست. هر چیزی باید اندازه و تعادل داشته باشد. الحمدالله که بزرگ شدند و خودشان راهشان را انتخاب کردند. مسجد خیلی خوب است که بچهها عادت کنند و بروند. مسجد بچهها را میسازد.

‌پدر دوشادوش مادر
الحمدالله همه مردم ایران با حلال و حرام آشنا هستند و به راه. پدر شهید زمان طاغوت در نیروی انتظامی بودند. اداره که میرفتند، میگفتند «من آخر از همه میام برقها رو خاموش میکنم که یدونه روشن نمونه اسراف بشه.» آنجا حتی یک چایی هم نمیخورد. همیشه با خودش چیزی میبرد که بخورد و میگفت «حتی همون چایی هم بیتالماله.» در شمیرانات خدمت میکردند و خیلی مراعات میکردند، نه رشوهای نه چیز دیگری. با‌این‌که آن زمان این چیزها خیلی عادی بود.

‌کلیددار مسجد
خادم مسجد هر وقت میخواست به سفر برود کلید را میداد به جواد که درب مسجد را باز کند. زمانی که دبیرستان بود، به خانه آمد و گفت «مامان جون دوباره حاج‌آقا کلید رو داده به من. خدایا خواب نمونم آبروم بره. باید بلند شم برم در رو باز کنم.» گفتم «نه جوادجون من خودم صدات میکنم.» آن موقع تابستان بود. ساعت دو و نیم باید میرفت که درب مسجد را باز کند. نصف شبها میرفت. میدید مردم مقابل درب نشستند که ایشان برود در را باز کند. خادم مسجد ایشان را امین میدانستند. بعد هم در مسجد و بسیج بود. رفتند تا خودشان را برسانند به آنچه میخواستند. با همینها خودشان را بالا کشیدند. چیزهایی بود که ما نمیدانستیم ولی آن‌ها میدانستند که چه خبر است. ما هم خیلی خوشحال بودیم که چنین راهی را برگزیدند. بچهها باید خودشان علاقه داشته باشند. پدر و مادر نمیتوانند زورشان کنند. کمکم با نگاه به کارهای همدیگر سراغ چیزی که علاقه دارند میروند.

‌مسئولیت پذیری
آقا جواد ما خیلی مسئولیتپذیر بود. در صحبتهایش هم همیشه میگفت «انشاءالله باید این انقلاب اسلامی را جهانیسازی کنیم.» خیلی خوشفکر بود. همیشه وقتی میرفت مأموریت میگفت «دعا کنید ما کارهامون رو خوب انجام بدیم. وظیفه داریم کارها رو خوب انجام بدیم.» خیلی تاکید به نماز اول وقت میکرد. همه بچهها اینطور بودند اما آقا جواد گل سر‌سبد بچهها بود و هست.

از همان بچگی آرام بود
زمانی که بچه بود قنداقش که میکردم، خیلی ساکت و آرام میخوابید. من راحت میتوانستم کارهایم را انجام دهم. بعد از مدت طولانی میدیدم هنوز بیدار نشده است. سراغش میرفتم ببینم خدایی نکرده اتفاقی نیفتاده باشد. تکانش میدادم. میدیدم تکان میخورد. بچه آرام و توداری بود. قدش هم از همه بچهها بلندتر بود. با همه خوب و مردمدار بود. از دور که میآمد دولا میشد و به همه تعظیم میکرد. بعد از شهادتش خیلیها میگفتند «چقدر بچه نازنینی بود.» یک روز بعد از شهادتش سردار سلیمانی ما را به ادارهشان دعوت کرده بودند. صدایمان کردند که به همسرها و مادران تقدیرنامه بدهند. وقتی جلو رفتیم، چون تقدیرنامه عکس جواد را داشت، به من نگاه کردند و گفتند «آقا جواد پسر شما بود؟» گفتم «بله.» گفتند «چه پسر نازنینی بود.» ما گفتيم «شما زنده باشید. شما سلامت باشید. اگر آقا جواد میآمدند ما میگفتیم دوباره بروید.»

به دنبال کار خیر
خیلی با اخلاق و خاضع و متواضع بود. اخلاق یکی از بهترین ویژگیهاست که وقتی باشد همه چیز هست. خیلی به مردم کمک میکرد. همیشه وسایلشان را میدادند به کسانی که نیاز داشتند و خودشان وسایل ایرانی میگرفتند. همیشه هم تبلیغ میکرد و میگفت «میخواهید چیزی بگیرید ایرانی بگیرید تا همین جوانان خودمان سر کار باشند.» دوست داشت کارهای مردم را انجام دهد. بعد از شهادتش خیلیها گفتند که فلان کار را میخواستیم برای ما انجام داد. وقتی که کار را انجام میداد به آن شخص میگفت «ببخشیدا.» آن‌ها هم میگفتند «شما داری برای من کار انجام میدی، ما باید بگیم ببخشید.» حجب‌وحیای به‌خصوصی داشت.

‌تشکیل خانواده
٢۵‌سالش که بود تصمیم به ازدواج گرفت. هر چند میگفت ٢١سالگی میخواهد ازدواج کند اما موقعیتش پیش نیامد. عروس بزرگم، خانم آقا جواد را معرفی کردند. بار اول که رفتیم درست شد. اینطور نبود که چند جا برویم و مزاحم بشویم. صحبت کردند و از مأموریتهایشان گفته بودند. قبول کردند و این وصلت سرگرفت. الحمدالله خانم خوبی هستند و بچههای خوبی تربیت کردند. بعد از ازدواج هم صاحب دوتا بچه شدند، آقا علیاکبر و زهرا خانم. همیشه دعای امام زمان(عج) را به آن‌ها یاد میداد و میگفت «هر کاری میکنید بسم الله الرحمن الرحیم بگویید.» زمانی که مجرد بود، خودش هم همیشه رو به قبله میایستاد و به امام زمان(عج) سلام میداد. میگفتم «آقا‌جواد چرا همش داره دعا میخونه رو به قبله؟» همیشه هم غیر از نماز سر به سجده داشت. من میگفتم «موقع نماز که نیست، چرا انقدر سجده میکنه؟» همیشه سجده شکر را به جا میآورد. به همه چیز شکر میکرد.

‌با تمام قوا آماده خدمت به اسلام
قلبش خیلی صاف و مهربان بود. دلسوز بود. اخلاقش یک بود. الان هم پسرش هرچه قدر بزرگتر میشود به خودش شبیهتر میشود. مورد دیگر هم قرآن خواندنش بود. باید قرآن خواند و به آن عمل کرد. نه این‌که بخوانیم و بگذاریم کنار. خیلیها هستند که قرآن میخوانند و مسجد میروند اما عمل نمیکنند. آمدیم این دنیا کاری بکنیم و برویم نه این‌که بخوریم و بخوابیم و ندانیم چطور شد. دوران مجردی ورزش میرفت. میرفت بسکتبال تا مربیاش از دنیا رفت و جواد هم دیگر ادامه نداد. مسجد میرفت. در بسیج کار میکرد و گاهی انقدر مشغول میشد که شب هم به خانه نمیآمد. در فتنه ٨٨ هم بودند. به ایشان سنگ زده بودند. دستش را بالا آورده بود که سنگ میزنند و زخمی میشود. اصلا وقت نمیکردند سراغ تفریح دیگری بروند. خانهای که ساخته بودیم، در پارکینگ کنار ستونهایش خاک کربلا را ریخته بودند. آنجا را هیئت کرده بودند. ده روز در محرم سینهزنی و روضه بود. بچهها را اردو میبردند. همیشه در تکاپو بودند که چه‌کار کنند و جلسه داشتند یا در حال انجام کار بودند. ازدواج هم که کرد مسجدش ترک نشد. مخصوصا روزهای دوشنبه که هیئت بود، میرفت همان مسجد امام محمد‌باقر(ع) که نزدیک خانهمان بود. ٢٢‌بهمن دخترش را گذاشته بود در کالسکه و رفته بودند راهپیمایی. نماز جمعه و راهپیمایی را حتما میرفت. عاشق رهبر معظم انقلاب بود و به حرفهای ایشان گوش میدادند.

فقط در راه خدا
بعد از شهادتش میگفتند «شهید خاصیه؟ چی شد که اینجوری شد؟» میگفتم «والا از کارایی که آقا‌جواد میکردند ما اصلا خبر نداریم. چون فقط برای رضای خدا بوده. خدا بعدا خودش به ما فهموند.» به‌قول رهبر معظم انقلاب که فرمودند «شهدا بعد از شهادت سخنانشان مشخص میشود.» قبل از سوریه مأموریتهای بزرگی رفته بود؛ مثلا به آفریقا رفته بود. حتی ما نمیدانستیم فرمانده بودند، بعدها فهمیدیم. به سبب حساسیت کارش، پیش ما درباره خیلی از این مأموریتها سخن نمیگفت. وقتی منزل ما میآمدند، غذا میگذاشتم، میگفتم «جواد‌جون بکش.» اصلا نگاه نمیکرد. حواسش سوریه بود؛ چون میدیدند آنجا چه خبر است، بچهها را میزدند، اصلا نمیتوانست غذا بخورد.

‌در راه جهاد عقیده
از وقتی دیپلمش را گرفت وارد سپاه شد. خودش میخواست که برای دفاع از حرم برود. زندگی هم که جهاد عقیده است و ما مخالفتی نداشتیم. زمان جنگ ایران و عراق بعضیها که داماد یا پسرشان میخواست برود، میگفتند «نه برای چی برود من شیرم را حلال نمیکنم.» بعد که میماندند، سکته یا تصادف میکردند. این‌ها را که میدیدیم، از خدا میترسیدیم. چه‌بسا امکان دارد آدم نرود و اینجا اتفاقی بیفتد. همه این‌ها را در خودم حل کرده بودم. خواندن قرآن هم خیلی کمککننده است. در قرآن همه چیز نوشته شده، باید آن را بخوانیم تا به ما آرامش دهد، ألا بذکر الله تطمئن القلوب. در این دنیا باید کارهایی بکنیم تا انشاءالله امام زمان(عج) ظهور بکنند.

‌بهشت‌زهرا
از شهادت پیش من زیاد نمیگفت. یک روز که تلویزیون داشت شهید احمد کاظمی و شهید آوینی را نشان میداد، در نگاهش حسرت موج میزد. هر‌وقت از مأموریت میآمد با دوستانش میرفت مزار شهدا. پسر عمههایش که شهید شدند، به خانه ما زیاد رفتوآمد داشتند. جواد با چنین فضایی غریبه نبود. یک بار که شهید اینجا بود، رفتیم شهرستان دیدار پدرش. وقتی برگشتیم، گفتم «بریم بهشت‌زهرا.» گفت «بریم.» پنجشنبه بود، نماز مغرب و عشا را هم خواندیم و رفتیم سر مزار دوست شهیدش و آمدیم.

‌آماده عروج
کارهایش قبل از شهادت رنگ دیگری گرفته بود. هر چند قبل از این هم رو به قبله میایستاد و به امام زمان(عج) سلام میداد. همیشه در سجده بود. یک‌بار نصف شب در اداره نماز میخوانده که یکی از دوستانش سر میرسد، جواد به او میگوید «نری جایی بگیا. منو دیدی ندیدیا!» نمیخواست کسی بفهمد چه کارهایی میکند. پیش ما هم نمیگفت. دوستانش میگفتند «در سوریه نگاه میکردیم، میدیدیم آقا‌جواد نیست. پیگیر میشدیم که کجا رفت؛ میفهمیدیم رفته از بازارچه آذوقه میخرد و میبرد برای زن‌و‌بچههای سوری.» نمیخواست کسی ببیند چه‌کار میکند. همین کارها را کردند که به اینجا رسیدند. از کارهایش کسی با خبر نشد جز خدا.

آخرین دیدار
آخرین بار روز پنجشنبه دیدمش. سومین باری که مجروح شده بود. بار سوم مجروحیتش شدید بود و پا، گوش، چشم و فکش درگیر بود. تقریبا دو ماه در بیمارستان بستری بود. بعد از عید بود تماس گرفتند که با خانواده به منزل ما میآیند. صبحانه را که خوردند بلند شد و گفت «مامان‌جون خداحافظ.» گفتم «مادرجون مگه تو نمیخوای پات رو عمل کنی؟ گوشت، چشمت اینا هنوز خوب نشده.» گفت «نه حالم خیلی خوبه.» یه دفعه بلند شدم، گفتم «نکنه این‌جا که میری، خطر داشته باشه؟» گفت «نه بابا. من اون عقب میشینم. اصلا جای خطر نیست.» در راهرو روبوسی و خداحافظی کردیم و رفتند.

قرآن، پیغام رساند
٢۶‌فروردین ماه‌۱۳۹۵ رفت و ۱۹اردیبهشت ماه به شهادت رسید. روزی که به شهادت رسیده بود اول شعبان بود. صبح زود، در خانه تنها بودم. بلند شدم نماز خواندم و خوابیدم. دائم آیه «ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون» برایم تداعی میشد. نگو ایشان شهید شده است. تنها بودم و کسی هم به خانه نیامده بود. همه از طریق فضای مجازی مطلع شده بودند اما به من قرآن پیغام رساند که جواد شهید شده است. عصر شد و تعدادی از بچهها آمدند. خواهرش گریه میکرد گفتم «کبری‌جون جواد طوریش شده؟ میگما این آیه بهم خبر داده.»

پدر روضهخوان پسر
پدرش میگفتند «آقا‌جواد فرشتهای بود که چند صباحی در صورت آدم آمد در این دنیا و رفت.» همیشه مداحی میخواندند و گریه میکردند. کتابهای خیلی قطور مطالعه کرده بودند و مداحی هم میکردند. نه فقط برای جواد برای ائمه(علیهمالسلام) گریه میکردند. روضه حضرت علیاکبر(علیهالسلام) را میخواندند و گریه میکردند.

آگاهی لازمه قدردانی
الحمدالله جوانها خوب و فهیماند. خودشان بزرگتر میشوند و میفهمند چه خبر است. باید آگاه شوند و بدانند که چطور شده است که امنیت به‌دست آمده است. باید کتابهای شهدا را مطالعه کنند. ایران امنیت بالاتری نسبت به باقی کشورها دارد. اگر اتفاقی بیفتد الحمدالله جوانان پای کارند. البته هستند بعضیها که باید آگاه شوند، اول توسط خانوادهها. نه این‌که تا چیزی میشود میگویند «این گرونه اون گرونه.» همه کشورها همینطور است. فقط ایران که نیست. باید دنبال تربیت بچههایشان باشند تا بزرگ که شدند اذیتشان نکنند. همه چیز که مال دنیا نیست. خدایی نکرده اگر بچه را خوب تربیت نکنی اول از همه خودت اذیت میشوی.

نویسنده: زینب خاکپورمروستی

مقاله ها مرتبط