اصغر فلاح
پیشه در سیزدهم بهمن ۱۳۴۵ متولد شد. او جانباز ۲۵ درصد جنگ تحمیلی و بازنشسته سپاه پاسداران بود. در دی ۱۳۹۴ برای دفاع از حرم بانوی مقاومت به سوریه رفت. در ۲۲ بهمن بر اثر اصابت تیر به پاهایش مجروح شد و به اسارت گروه تکفیری داعش درآمد. پس از گذشت چند روز، با جدا کردن سر از بدن، او را به شهادت رساندند. اما خبر قطعی شهادت، شانزدهم فرودین ۱۳۹۵ به خانواده اعلام شد. هنوز پیکر او به وطن بازنگشته و مفقود
الاثر است. آنچه می
خوانید، گفتگو با طاهره رحمانی، همسر این شهید والامقام است.
طاهره رحمانی هستم. ما و خانواده فلاح
پیشه از قدیم هم
محله
ای بودیم. اصغر با برادرم دوست بود و از همین طریق، باب آشنایی باز شد. سال ۶۶ عقد و ۶۷ ازدواج کردیم. ثمره این ازدواج دو دختر و یک پسر است. زمانی که حاج
اصغر به خواستگاری من آمد، جانباز بود. او تمام سال
های جنگ را در جبهه گذراند. حتی ازدواج هم مانع رفتنش نشد. پس از امضای قطع
نامه خوشحال شدم که دیگر دلیلی برای رفتن ندارد، اما گفت «هنوز وسایل و تجهیزات در جبهه
ها مانده
است و باید آنها را جمع
وجور کنیم.» بنابراین، مدام بین تهران و دوکوهه در رفت
وآمد بود.
از سال ۶۳ جذب سپاه شد و پس از اتمام جنگ هم به همکاری خود ادامه داد. به خاطر روحیه
ای که داشت، معمولا کارهای سخت را به او می
سپردند. حدودا شش سال با قسمت «راهیان نور» سپاه همکاری کرد. از اول اسفند تا ۳۱ فروردینِ هر سال به مناطق جنگی جنوب می
رفت. بعضی اوقات، در ایام عید ما هم به او می
پیوستیم، اما معمولا از بودن حاج
اصغر دور سفره هفت
سین محروم بودیم.
سال ۸۳ پس از بازنشستگی، به دعوت دوستانش وارد بسیج شد. جابه
جایی نتوانست نوع فعالیت
های او را تغییر دهد. ساعت پنج صبح تا یک نیمه
شب را با بسیج می
گذراند. بعد، سری به خانه می
زد تا استراحتی کند و دوباره از خانه خارج می
شد. ما هم به نبودش عادت کرده
بودیم. با اینکه بیشتر وقتش را صرف فعالیت
های جهادی و امنیتی کرده
بود، هرگز از من و فرزندانش غافل نمی
شد. برای انجام کوچک
ترین کارها در خانه با تک
تک ما مشورت می
کرد حتی با امیرحسین که آن زمان هنوز کوچک بود. سال ۸۹ برای اولین بار به عتبات رفت. هربار به ماموریت می
رفت، سه
چهار ماه می
ماند. در این مدت، همیشه نگران سلامتی
اش بودم. می
دانستم خطر در کمین
شان است. برای
مان تعریف کرده
بود که دو بار انفجار وحشتناکی نزدیکی او و همرزمانش اتفاق افتاده
است. همین موضوع، من را نگران
تر می
کرد، اما نمی
دانستم شهادت در نقطه دیگری از دنیا چشم
انتظارش است.
یکی از روزهای سرد دی ۹۴ بود. حاج
اصغر به من اطلاع داد که قصد دارد برای بدرقه تعدادی از دوستانش به پادگان برود و شب را هم همان جا بماند. آنها مسافر سوریه بودند. حدود ساعت سه عصر به خانه آمد. از دیدنش تعجب کردم و پرسیدم «چرا برگشتی؟» گفت «اومدم دنبال پاسپورتم.» التماس را در نگاهش می
توانستم ببینم. گفتم «پاسپورتت؟» گفت «آره. گفتن بیا برو سوریه. البته هنوز صددرصد نیست، اما باید پاسپورت ببرم.» تعجب کردم. تا آن روز حرفی از رفتن به سوریه نبود. مخالف رفتنش نبودم. همیشه می
گفت «اگه تو پشت من نبودی، نمی
تونستم این کارها رو بکنم.» اما سال مادرش نزدیک و غیبت حاج
اصغر در مراسم خیلی بد بود. مخصوصا که برای چهلم هم نتوانسته
بود خودش را برساند. گفتم «صبر کن مراسم مادرت تموم بشه، بعد برو. فامیل به احترام تو دارن میان.» گفت «می
سپارم به یکی دیگه.» کمی عصبانی شدم و گفتم «سال مادرت رو بگیر. بعدش برو شش ماه بمون. برو اصلا نیا، ولی برای سال مادرت باش.» گفت «بزار حالا برم ببینم چه طور میشه» و رفت. شب با خبر رفتنش برای یک
شنبه یا دوشنبه آینده بازگشت. برایم تعریف کرد که با شهید رضا فرزانه در حال قدم
زدن در پادگان بودند که به شهید اسداللهی که آن زمان فرمانده پادگان بود، برمی
خورد. آقارضا از شهید اسداللهی می
پرسد «نیروی مخابراتی خوب نیاز ندارید؟» و شهید اسداللهی استقبال کرده
است. آقارضا هم حاج
اصغر را به او معرفی می
کند و این چنین او را برای رفتن به سوریه دعوت کرده
اند. گفت که سفرش ده روز بیشتر طول نمی
کشد، اما من باور نکردم. بارها پیش آمده
بود که می
گفت «می
رم، سریع برمی
گردم» و سفرش یک ماه طول می
کشید.

سیزدهم دی ۹۴ به همراه شهید رضا فرزانه عازم سوریه شد. گفته بود به علت داشتن سن بالا در تیم پشتیبان حضور خواهدداشت و وارد عملیات نخواهدشد. در طول مدت اقامتش در سوریه، کم
وبیش با هم در ارتباط بودیم. دوشنبه، نوزدهم بهمن، تماس گرفت و گفت که تا پایان هفته باز خواهدگشت، اما تا جمعه خبری از او نشد.
نزدیک میلاد حضرت زینب (س) بودیم. حاج
اصغر به مدرسه پسرم سپرده
بود هر زمان خواستند برای حضرت زینب (س) جشنی برپا کنند، به ما هم اطلاع دهند تا مشارکت کنیم. شنبه ۲۴ بهمن از مدرسه امیرحسین تماس گرفتند تا خبر برگزاری جشن مدرسه را بدهند. با دخترم در حال هم
فکری برای تهیه خوراکی بودیم که دختر دیگرم با عجله آمد و گفت «مامان توی گروه
های مجازی دارن به پسر آقارضا شهادت پدرش رو تبریک می
گن.» آقارضا برادر همسر برادرم بود. خواستم دخترها را آرام کنم و گفتم به این پیام
ها اعتباری نیست، اما دلشوره رهایم نمی
کرد. می
دانستم حاج
اصغر آدمی نیست که در مهلکه
ای که آقارضا شهید شده
است، عقب بایستد و نظاره
گر باشد.
با برادرم تماس گرفتم و پیگیر شهادت آقارضا شدم. برادرم مکثی کرد و گفت «شهید که نه، می
گن زخمی شده.» از مکثش متوجه شدم که حتما اتفاقی افتاده
است. با سردار بهشتی، فرمانده زمان جنگ حاج
اصغر، تماس گرفتم. اما باز هم به نتیجه
ای نرسیدم. او هم اظهار بی
اطلاعی کرد و قول داد پی
گیری کند. حدود ساعت چهار برادرهایم به همراه سردار بهشتی به منزل ما آمدند. دیدن این سه نفر، شَک
ام را به یقین تبدیل کرد. از آنها پرس
وجو کردم. برادرم وقایع را برای
مان تعریف کرد «پنج
شنبه ۲۲ بهمن یکی از عملیات
ها در منطقه حلب لو می
رود و نیروهای ایرانی در یک گودی محاصره می
شوند. حاج
اصغر به همراه شهید فرزانه و شهید اسداللهی در تیم پشتیبان حضور داشتند. نیروهای ایرانی بی
سیم می
زنند و درخواست کمک می
کنند. اول، آقارضا داوطلب می
شود و با موتور به سمت محل محاصره حرکت می
کند که در ابتدای جاده با اصابت گلوله داعشی
ها به شهادت می
رسد. بعد، حاج
اصغر به همراه چند نیروی دیگر با تویوتا به دل محاصره می
زنند. محاصره شکسته می
شود و نیروهای ایرانی نجات پیدا می
کنند. حاج
اصغر تیری به پایش اصابت می
کند و همان جا می
ماند و دیگر کسی او را ندیده
است.»
نمی
توانستم باور کنم که حاج
اصغر با تیری در پایش زمین
گیر
شود و نتواند خودش را به عقب برساند. او تجربه
های سخت
تر از این را پشت سر گذاشته
بود. حرف
های
شان برایم باورپذیر نبود. مطمئن بودم اتفاق دیگری هم افتاده
است، اما به خاطر فرزندانم سوالی نپرسیدم. آن روز منزل ما شلوغ شد. همه برای دلداری آمده
بودند. تقریبا یک ماه گذشت و هنوز خبری از حاجی نیامده
بود. روزی همسر آقای شهاب به منزل ما آمد و در بین حرف
هایش چیزهایی گفت که تا آن زمان نشنیده
بودیم. شوهر او در همان عملیات شرکت کرده و از نزدیک تمام اتفاقات آن روز را دیده
بود. گفت که حاج اصغر پس از تیر خوردن به اسارت نیروهای داعشی درآمده
است. با برادرهایم قضیه را مطرح کردم و متوجه شدم آنها از ابتدا در جریان تمام اتفاقات بوده و برای اینکه ما نگران نشویم، حرفی نزده
اند. با شنیدن این خبر، امید به بازگشتش در دل
های
مان جوانه زده
بود.
عید آن سال هم سفره هفت
سین ما بی حاج
اصغر پهن شد. روز شانزدهم فروردین خبر آمد که از سپاه قدس مهمان داریم. افرادی زیادی به همراه برادرانم به منزل ما آمدند. آن روز خبر شهادت حاج
اصغر را به ما دادند. شهادتی که با تمام تصورات همیشگی من از شهادت همسرم متفاوت بود. داعش پس از اسارت، سرش را از بدن جدا کرده
بود. دوران اسارتش را کمتر از یک هفته اعلام کردند. اما اثری از پیکرش نیافته
بودند. تا مدت
ها شهید اسداللهی به منزل ما می
آمد و ابراز شرمندگی می
کرد که نتوانسته پیکر حاج
اصغر را بازگرداند. به او می
گفتم «شما چرا شرمنده هستید؟ حاج
اصغر الان پیش حضرت زهراست و خودش نمی
خواد که پیدا بشه.» هنوز هم نتوانسته
اند پیکرش را بیابند.
زندگی من و حاج
اصغر پربرکت بود. اثرات مثبت سفرهای او به عتبات را می
توانستیم در زندگی ببینیم داشتن فرزندانی سالم و صالح یکی از بزرگ
ترین اثرات زندگی بود که شهید فلاح
پیشه انتخاب کرده
بود.
نویسنده: زهرا هودگر