مقدمه کتاب:
خاطرات ایام کودکی در ذهنم به دوَران میافتد. از هزار توی جانم, نواها و صحنههای آشنا، حس تشخیص میگیرند و به زبان میآیند. طعم گس خاطرات کودکی در لحظههایی که دست در دست مادر، دنبال انبوه تابوتهای چوبی سه رنگ از این کوچه به آن کوچه و از این خیابان به آن خیابان همراه جمعیت سر میخوردم، دوباره تمام وجودم را پر کرده.
آن روزها همه چیز بوی خاصی داشت. مراسم شهدا بوی خاصی داشت، هاله اطراف خانواده شهید بوی خاصی داشت، حتی گلهایی که مراسم شهدا را مزین میکرد، بویی متفاوت از امروز داشت. خاطرات محو و پرشکوهی بودند. آنقدر پرشکوه که شاید به جرئت بتوان ادعا کرد که پررنگترین و به یادماندنیترین خاطرات کودکی هستند. از آن سالهای دور فقط طعم خوش آن ایام هنوز در کامم زندهاند و دیگر هرچه مانده، لحظههای محوی است که شاید خیلی ارزش یادآوری نداشته باشند.
سالها گذشت؛ بی آن که ردپایی از این خاطرات در روزمرگیام پیدا شود؛ بی آن که این خاطرات و آن دقایق سرشار از جان، فرصتی برای تکرار پیدا کنند. و من مثل کسی که گم کردهای داشته باشد، تمام این سالها به یاد و به دنبال تجربه دوباره آن لحظات بودم و برای رسیدن به این تمنا، به هر کوچه و پس کوچهای سرک میکشیدم. به معراج شهدا، به مراسم یادبود شهدای هستهای، به تشییع جنازه شهدایی که بعد از سالها سر از خاک غربت برداشته بودند و آرام آرام میهمان شهرم میشدند، حتی به مراسم کشف استخوانهای برادران بهتر از گلم در فکه هم رسیدم اما...
اما در هیچ کدام از این دقایق، آن حس آشنای قدیمی نقاب از چهره برنداشت. در هیچ کدام از آن ثانیههای پربرکت، عطر خوش بعدازظهرهای تابستان سال ۶۵ تکرار نشد. نوای آسمانی« این گل پرپر از کجا آمده/ از سفر کرب و بلا آمده» در قاب تصویری از شهدای عملیات کربلای یک که جای کفن، با لباس خاکی و خونی بسیجی به آغوش خاک بهشتزهرا(س) میرفتند؛ برایم ابر خیال و خاطرهای ساخته بود که هیچ وقت توی ذهنم زنگار نگرفت و تا همین امروز دردانه ماند.
کمکم داشت باورم میشد که دچار وسواس شدهام. داشت باورم میشد که شاید «وهم» به سراغم آمده و دنبال چیزی هستم که اصلا نیست. دنبال هویتی میگردم که اصلا هیچ وقت شکل نگرفته و هرچه بوده و هست، همان است که در لحظههای روحانی ملاقات با پیکر شهدا داشتهام اما آنقدر گیج و منگ جستجویشان بودهام که ناغافل آن را از دست دادهام.
گذشت. دیگر به بکارت آن حواس باارزش خو گرفته بودم تا این که به مجلس یاد بود شهیدی دعوت شدم. شهیدی که به لحاظ سن و سال سه سال از من کوچکتر بود و البته که به لحاظ بلوغ فکری و عقلی چندین سال جلوتر و بزرگتر.
شرم حضور داشتم. هیچ کس نمیدانست خودم خبر داشتم که چقدر دستم خالی است و رویم شرمنده. میرفتم که چه؟! که بگویم برادرم ببخشید که تو جلو افتادی و من باز هم عقب ماندم؟ که بگویم ببخشید که تو فهمیدی و من نخواستم که بدانم؟ که بگویم ببخشید تو جان شیرینت را تقدیم دوست کردی و من هنوز در پیچ و خم اما و اگرهای ابتدایی راه ماندهام؟ که بگویم ببخشید که برآیند دلدل کردنهای من شد شربت شهادت تو؟ که بگویم ببخشید که اجازه دادم در بزم گرم خون کوچکتری و بزرگتری را رعایت نکنی و بدون تعارف سینه سپر کنی در برابر باران گلوله و ترکش؟ بس نبود این همه خواندن و نوشتن و شنیدن از این چیزها؟! بس نبود فرصت آزمون و انتخاب؟! بس نبود زمان آشنایی با ناکجاآباد نفس؟!
خواستم نروم. به خودم گفتم بروی که چه؟! چه اتفاق خاصی میخواهد برایت بیفتد؟! منتهایش این است که دلت بدجور در مراسمش میشکند و یک دل سیر اشک میریزی و خودت را سبک میکنی... خودت را... دلت را... دیدی! پس باز هم پای خودت در کار است، پای منیت...
با تمام این رفت و برگشتهای سیال ذهنی، شرکت در مراسم شهید روزیام بود. تنفس در فضای معطری که بیاختیار مستم کرد و دستم را گرفت و مرا تا همآغوشی گم کرده چندین و چندسالهام کشاند، روزیام بود. کاش بشود ادعا کرد که روح شهید بزرگوار «محمدحسین محمدخانی» برایم این طور خواسته بود. اصلا اگر ادعا نمیشود کرد، آرزو که میشود...
برشی از متن کتاب:
محمدحسین جوان باارادهای بود. از بچگی همینطور بود. کافی بود اراده کند که به چیزی برسد، دیگر محال بود کوتاه بیاید. پشتکار خوبی داشت. در کنار این روحیه، سرِ نترسی هم داشت. یادم هست یک برنامه آموزشی برای بچهها داشتیم؛ برنامه پرش در آب توی ارتفاعات مختلف. تا ارتفاع سه متر را همه میپریدند، اما وقتی ارتفاع به پنج یا ده متر میرسید، دیگر کسی داوطلب نمیشد. محمدحسین تنها کسی بود که داوطلب پرش از ارتفاع ده متری در آب شد و پرید. دوره غواصی را با بهترین نمره گذراند و گواهینامه گرفت. توی مباحث نظامی، فراگیریاش خیلی بالا بود.
لطفاً با بیان دیدگاه و ثبت امتیاز خود برای این محصول، خریداران دیگر را در انتخاب بهتر یاری نمایید