مقدمه کتاب: نام جهادیات شد جابر، فرمانده دبابه* حیدریون و تخصصت کار با انواع تانک.
به جسم نحیفت این کلمات و اسامی نمیآمد، اما آنها که رشادتهایت را از نزدیک دیده بودند خوب میدانستند نقطهزنی و زور بازوی محسن حججی حرف ندارد.
تصویر صلابت چشمانت که در فلق شانزدهم مرداد سال پیش در میانهای از خاک و خون جهانی شد، پنداشتمان این بود جوان ساده نجفآبادی از راه نرسیده، قاپ دل همه را دزدید و شد ستاره شهدای مدافع حرم.
اما اینک بعد از گذشت یک سال از شهادتت و بعد از چندین ساعت نشستن و گوش سپردن به حرفهای خانواده، رفقا و فرماندهانت، تازه فهمیدیم در این 26 سال عمرت به اندازه چند مردِ کامل دویدهای، تلاش کردهای، به خودت رنج چشاندهای و از رمق نیفتادهای. برای بار چندم ثابت کردی در این دستگاه نظم، هیچ چیز بیحکمت نیست و اگر نام تو تا همیشه بر تارک تاریخمان حک شد، لیاقتش را با مشقت و سختی در عصری به دست آوردهای که بر ما جاریست.
محسن عزیز!
این ماه، صفحات فکه با نام بلند تو رقم خورد. این وسع کم را از ما بپذیر و دعایت را بدرقه راهمان کن تا در این مسیر ثابتقدم باشیم.
برشی از متن کتاب:
وقتی بچه بودیم، محسن هروقت که از مدرسه میآمد میپریدم روی پشتش. گاهی کتابهای همدیگر را خیس میکردیم، یا به هم آب میپاشیدیم.
محسن از بچگی خیلی فعال بود. در کنار مدرسه، کلاسهای مختلف کانون مقداد میرفت. کلاس کامپیوتر، رباتیک، مداحی، سرود، شعر. در این کلاسها، بعد از اجراهایشان صدای ضبط شدهشان را به خودشان میدادند. محسن هم میآورد خانه و ما گوش میدادیم. محسن صدای قشنگی داشت. ما از شنیدن صدایش کلی ذوق میکردیم. کلا درسخوان بود و معلمها از او راضی بودند. بزرگتر که شد، تصمیم گرفت رشته برق را ادامه دهد. به همین دلیل وارد هنرستان شد و فوقدیپلم برق صنعتی گرفت. بعد هم رفت سربازی محل خدمتش دزفول بود با اینکه میتوانست سپاه نجف آباد خدمت کند رفت ارتش. ارتش میگفت سربازی سختتری دارد. سربازیاش که تمام شد، دیگر از این رو به آن رو شده بود. عاشق شهدا و شهادت شده بود. نماز شبش ترک نمیشد. علاقهمند شده بود به جبهه و رزم و جنگ.
محسن دوست داشت به خودش سخت بگیرد و سختی را تحمل کند. میگفت برای خودسازیام خوب است. یادم هست که با دوستانش نمایشگاه کتاب میزدند. کتابفروشی میکرد و سودی را که از طریق فروش کتاب به دست میآورد، خرج اردوی جهادی میکرد. در اردوی جهادی هم کارهای سختتر را انجام میداد، مثل بنایی.
رفتارش با خانواده مخصوصا پدرو مادرم خاص بود احترام ویژهای برای آنها قايل بود. هربار که از در میآمد، اولین کاری که میکرد بوسیدن دست پدر و مادر بود. امکان نداشت بابا کاری داشته باشد و محسن نه بیاورد. خواسته پدر بر همه چیز اولویت داشت. همه جوره حواسش به ما بود.
یادم هست یکی از سفرهایی که با کاروان راهیاننور به مناطق عملیاتی جنوب رفته بود، از آنجا برای من کتابی از شهید همت آورد. شهید همت را خیلی دوست داشت. کتاب را برای این به من داد که با شهدا و سیرهشان بیشتر آشنا شوم. شهدا برایش الگو بودند، میخواست این الگوها را به ما هم معرفی کند. یکبار هم زمانی که کوچکتر بودم برایم عروسکی آورد که رویش عکسی از شهید همت بود.
گاهی لازم میشد درباره مسئلهای به ما تذکر بدهد تذکرش را میداد. البته خیلی مهربان، نه طوری که ما را دلخور کند. وقتی کوچکتر بود مستقیم و رودررو تذکر میداد، اما بزرگتر که شد بیشتر غیرمستقیم، عملی یا با پیامک! مثلا من در خرید عروسیام کفش پاشنهبلند خریده بودم. محسن وقتی کفشها را دید ناراحت شد، اما چیزی نگفت. بعدا به من پیام داد که شما که هماسم حضرت زهرا(س) هستی باید منش و رفتارت هم به ایشان نزدیک باشد. من هم برایش توضیح دادم که در خیابان از آنها استفاده نمیكنم و برای مجلس و مهمانی زنانه است. از جواب من خیلی خوشحال شد.
زمانی که برای من خواستگار آمده بود...
لطفاً با بیان دیدگاه و ثبت امتیاز خود برای این محصول، خریداران دیگر را در انتخاب بهتر یاری نمایید