اشاره: پست حمید، دیدهبانی در شب بود که با امیر لطفی همپستی شد. در سرمای رفتوآمدهای دیدهبانی آن شب بود که گرمای گفتوگو و رفاقتی جدید آغاز شد؛ رفاقتی کوتاهمدت اما عمیق که در روزها و شبهای پدافند ادامه پیدا کرد. تا آنکه پشت دروازههای خانطومان، یک خانه، آن هم بالای یک تپه، مسیر این رفاقت را متوقف کرد. پای صحبتهای آقای حمید سکادفکر نشستهایم. من محمدحمید سکادفکر هستم. اوایل آذرماه ۱۳۹۴ بود که برای اولین بار از طرف بسیج به سوریه اعزام شدم. من و امیر در دو گروه متفاوت بودیم و ارتباط خاصی نداشتیم. تا اینکه در منطقه الحاضر همپست شدیم. آن شب، باب صحبت بینمان باز شد. امیر بسیار خوشصحبت، خوشبرخورد و خوشخنده بود و خاطراتی تعریف میکرد که واقعا آدم را جذب میکرد. معمولا در میان صحبتکردن، خاطرات طنزی تعریف میکرد که با آن چهره دوستداشتنیاش جاذبه زیادی داشت.
من و امیر هماتاق نبودیم. آنجا هم شرایطی نبود که همگی در سالن جمع بشویم. به فراخور تعداد گروهها، هر پنج، شش یا ده نفر در یک اتاق اسکان داشتند. بعد از آشنایی ما، یک ارتباط گروهی بینمان شکل گرفت؛ گاهی گروه آنها مهمان اتاق ما میشدند و گاهی هم ما مهمان آنها بودیم. این مهمانشدنها، سازوکاری برای برقراری ارتباط و صحبتکردن میان همهمان شده بود. البته گاهی هم، شخصا همدیگر را میدیدیم و گفتوگو میکردیم.
امیر خوب صحبت میکرد و صحبتهایش با شوخی و خنده همراه بود. یکی از ویژگیهایش این بود که درحین گفتوگو خیلی آدم را جدی میگرفت و توجه میکرد. من همیشه میگفتم بریم ایران با امیر لطفی رفتوآمد کنیم. امیر، مسئول سیمولیشن اسلحهها در سپاه بود. سیمولیشن، نوعی شبیهسازی اسلحههای مختلف است که با اهداف دقتسنجی و سرعتعمل و... استفاده میشود. در کارهای نظامی جدی بود و هر سوالی درباره انواع اسلحهها و سازوکارشان را بهدقت پاسخ میداد. میگفت «اومدید ایران حتما میبرمتون اتاق مخصوص شبیهسازها تا با اون اسلحهها کار کنید.» من یک بار درباره مسائل نظامی با او شوخی کردم. دقیق بهخاطر دارم که جدی شد، نشست و توضیح داد. آنجا کاملا برایم مشخص شد که این آدم به معنای واقعی یک نظامی است و حقیقتا در تخصص خودش بسیار حرفهای و خبره بود.
امیر در عینحال که بسیار شجاع بود و از رودررویی با مرگ هیچ هراسی نداشت، شوق به زندگی داشت و برای زندگیاش، برنامههای مختلفی هم ریخته بود. حتی یادم هست از برنامههایی برای همراهی بچههای محلهشان، نازیآباد، و ساختن یک جمع از آنها صحبت میکرد و میگفت «من با همین تجربیات اینجا به سراغشان میروم.»
درست است که به هوای شهادت نیامده بود و برای بعد از جنگ هم برنامه داشت؛ اما حواسش به همهچیز بود و برای همه احتمالات آماده شده بود. امیر دو وصیتنامه کامل و دقیق داشت. گاهی خیلی از ما، هنگام اعزام یا در منطقه، یک نامه مینویسیم و تمام؛ اما امیر با اینکه برای شهیدشدن هم نیامده بود و این رزقی بود که به او دادند و او گرفت؛ اما فکر همهجا را کرده بود و یک وصیتنامه خیلی کامل داشت.
آن موقع روستای قلعجیه، خطمقدم بهحساب میآمد و ما آنجا پدافند بودیم. این روستا یک منطقه ییلاقی بود که به خانطومان مشرف میشد. فکر میکنم حدود ده یا ۱۵ روزی آنجا پدافند بودیم. البته بچهها برای استراحت به عقبه میرفتند و باز میگشتند. بعضی افراد هم ثابت بودند، مثلا من و امیر تمام آن روزها را آنجا بودیم. من شخصا فضای عقبه را دوست نداشتم؛ چون تماممدت استراحت بود و کار خاصی هم نداشتیم. ما در قلعجیه بودیم تا اینکه گفته شد برای عملیات جدید باید به عقبه برویم. در منطقه الحاضر یکی، دو روزی استراحت کردیم، طرح عملیات و وظایف هر گردان و گروهان مشخص شد. شب عملیات فرا رسید و راهی منطقه خلسه شدیم.
من و امیر لطفی در دو گردان مختلف بودیم و وظیفههایمان کاملا جدا بود؛ اما جنگ بهناگهان همهچیز را عوض میکند. وظایف عملیاتی گردانها به هم مرتبط است و اگر یکی از آنها نتواند به اهداف برسد، کل عملیات دچار مشکل میشود. آن شب هم، همین اتفاق افتاد و قرار شد که همگی ما به قلعهجی برگردیم. درست بعد از نماز صبح گفتند «یکی از گردانها، منطقهای را آزاد کرده و نیرو نیاز است.» آنجا شاید یک جمعیت سی، چهلنفری از گردانهای متفاوتی بودیم. هنوز ماشین نیامده بود تا ما را به عقبه ببرد. البته آن عدهای که برگشته بودند هم، قرار بود به آن منطقه اعزام شوند؛ اما زمان تنگ بود و ما منتظر آنها نشدیم. پیاده بهسمت خانطومان و منطقه خالدیه که گفته بودند آزاد شده است، حرکت کردیم. این منطقه بیرون شهر به حساب میآمد و شهر خانطومان کمی عقبتر بود. حدود نیم ساعت یا چهل دقیقه پیاده رفتیم تا به منطقه رسیدیم. فرمانده یکی از گروهانها، آقای کهندل به ما گفت «ما از این سمت جاده میریم بالا. شما برید از خونههای بالایی پاکسازی رو شروع کنید و پشتیبان و تامین ما باشید.»
هوا کمکم روشن میشد و ما خانهبهخانه درحال پاکسازی بودیم. در بیسیم اعلام شد که «خانهای روی نوک تپه هست که باید پاکسازی شود؛ چون مشرف است و احتمال خطر دارد.»
ما، یعنی من، آقای نوبختی، امیر لطفی، محمد روستافر و آقای وفا که از فرماندهان نجبای عراق بود، از سینهکش کوه بالا رفتیم و به آن خانه رسیدیم. هنوز خبری نبود، گویا دشمن تازه به خودش آمده بود که ما حمله کردهایم.
وظیفه ما مشخص بود، باید خط را نگه میداشتیم. تیراندازی مختصری شد و ما فکر کردیم خودی هستند. سنگر گرفتیم و بلند ذکر میگفتیم تا بفهمند که ما هستیم. کمی بعد متوجه شدیم که این تیرها از سمت سیلوها و کمین دشمن شلیک میشوند. دقایقی گذشت و ما بهطور سینهخیز به پشت ساختمان رفتیم. آقای روستافر برای تامین بهسمت دیگر ساختمان رفت؛ چون ممکن بود دشمن از سمت غرب بهسمتمان بیاید و غافلگیر شویم. شاید ده ثانیه نگذشت که صدا زد «امیر!» امیر لطفی سریع بهسمت او رفت و برگشت. گفت «تیر خورده.» گفتم «کجاش تیر خورده؟» گفت «دقیقا خورده رو قلبش!»
همگی جا خوردیم و فکر کردیم که او ثانیهای بعد به شهادت میرسد؛ اما امیر، هر چند لحظه که حجم تیراندازی کم میشد برای چند ثانیه به او سر میزد. وقتی که متوجه شدیم هنوز سالم است و خوب نفس میکشد، قرار شد او را بهسمت خانه بیاورد. ما حقیتا جرات نمیکردیم. هر لحظه امکان تیرخوردن بود. این که درباره شجاعت او میگوییم اینچنین بود؛ اصلا باکی نداشت برای نجات همرزم و دوستش به منطقهای برود که کاملا در تیررس دشمن است. بههرترتیبی که بود بهسمت خانه منتقلش کرد و نهایتا که دیدیم کاملا گیر کردهایم و هیچ راهی نیست، به داخل خانه رفتیم. آنجا ملافه و امکاناتی برای پانسمان بود. متوجه شدیم تیری که از کنار قلب وارد شده، با زاویه از کنار کتف رد شده و بیرون رفته است. امیر که فردی نظامی بود و در بین ما از همه بیشتر به مسائل رزمی آگاهی داشت، بهشدت از بابت اینکه به خانهای آمدهایم که با عقبه فاصله زیادی دارد، گلایه میکرد. ما با عقبه نیروهای خودی حدود دویست متر فاصله داشتیم. از طرفی دشمن بهدلیل تسلطی که بهخاطر ارتفاع سیلوها داشت، بهخوبی کل منطقه را تحتنظر گرفته بود. شاید اتفاقی که در آن منطقه برای ما افتاد، یکی از سختترین اتفاقاتی باشد که ممکن بود پیش بیاید و اینکه میگویند آدمها در سختیها خودشان را نشان میدهند، حقیقتا آنجا همینطور بود. در این شرایط سخت و پیچیده، امیر بهجای اینکه لحظهای فکر این باشد که دشمن از کدام منطقه نزدیک میشود یا نکند به ما برسد یا بههرحال چهطور از این مهلکه جان سالم به در ببرد، تماما به فکر برگرداندن دوست مجروحش بود و همه گلایههایش هم مبتنیبر همین بود. خیلی هم بیتابی میکرد. میگفت «روستافر دو بچه داره، باید اونو به عقب برگردونیم.» با اصرارهای امیر نهایتا قرار شد پس از تاریکی هوا، امیر و یک نفر دیگر، روستافر را که جثه نسبتا درشتی داشت، به عقبه ببرند. من هم با فاصلهای بهعنوان تامین پشت سرشان حرکت کنم.
بیسیم زدیم و اطلاع دادیم که به عقب بر میگردیم. وقتی که ما شروع به دویدن کردیم، تیراندازی بسیار شدیدی آغاز شد.آنقدر زیاد بود که من بلافاصله به زمین افتادم. دانهدانه سنگهایی که کنار من بودند، تیر میخوردند. حقیقتا حجم آتش عجیب بود. من که عقبتر و به خانه نزدیکتر بودم، بهسرعت برگشتم؛ اما آنها شاید پنجاه متر جلوتر از من بودند و شرایط بهگونه
ای بود که دیگر نمیتوانستند مجروح را برگردانند. او را به درختی تکیه دادند و بهسختی برگشتند. در جریان این رفتوبرگشت، بیسیمهای ما که بهجهت امنیتی کددار بودند، چند کد اشتباه خورده و خاموش شدند. بهاینترتیب دیگر کسی اطلاع نداشت که ما الان کجاییم.
بعد از این برگشت، حالات امیر تغییر کرد. تا قبل از آن تماما به فکر نجات رفیقش بود؛ اما وقتی آمد، طور دیگری بود و من این را بهوضوح میدیدم. خودش کاملا خودجوش بهسمت من آمد و گفت «حمید من اسلحه ندارم. اسلحهات رو بده. من میرم اونور پست بدم.» امیر در جریان انتقال روستافر به داخل خانه، اسلحهاش را بیرون جا گذاشته بود و خودش اسلحه نداشت. اسلحه مرا گرفت و به یکی از اتاقها رفت و پست داد.
ظهر شده بود که بچههای عقبه با صدای بلند اذان پخش کردند، ما شنیدیم و نماز خواندیم. تقریبا همان زمان، وفا که در اتاق دیگری مثل امیر پست میداد، ناگهان شروع به تیراندازی کرد و گفت «دو، سه نفر بهسمت خونه میان.» آن لحظه فقط تکتیر میزد. چند دقیقهای گذشت که ناگهان شروع به تیراندازی کرد. آن لحظه یک جمعیت بیست، سینفره بهسمت خانه حمله کردند. من که اسلحهام را به امیر داده بودم، نشستم وسط این اتاقها و برای همه خشاب پر میکردم. تعدادمان کم بود و حداقل باید سرعتعمل به خرج میدادیم. تیراندازی ادامه داشت تا اینکه تیرهایمان تمام شد. همانلحظه وفا گفت «من ششصدتا تیر آوردهام.» همه روحیه گرفتیم. بچهها تیراندازی میکردند و من خشاب پر میکردم. ناگهان امیر صدا زد «حمید! من تیر خوردم!» من گفتم «یاابالفضل.» ترسیدم. بهسمتش رفتم و دیدم که امیر درحالی که سرش را گرفته بود، دور اتاق میچرخید و از گوشه سرش خون میآمد. گفتم «چیشده؟» گفت «یه تیر بهسمت من اومد و از بغل سرم رد شد.» گفتم «چهطوری الان؟ خوبی؟» دستی به سرش زد و گفت «آره خوبم.» گفتم «میخوای من وایسم؟» گفت «نه بابا، برو من هستم اینجا.» من برگشتم و دوباره خشاب پر کردم. مدتی گذشت و درگیری هر لحظه نزدیکتر میشد. تعدادشان زیاد بود و من فکر میکردم ما قطعا شهید میشویم. داخل جیبهایم نارنجک گذاشتم، فکر کردم وقتی برای گرفتن اسیر میآیند، نارنجک بیندازم. بقیه نارنجکها را هم از خشاب درآوردم و آماده همانجا گذاشتم. مطمئن بودم یک نفر ساختمان را دور میزند و از در جنوبی میآید. مدام با نارنجک به در جنوبی میرفتم، سر میزدم و برمیگشتم.
دو نفرشان موفق شده بودند که به ساختمان برسند. وفا هم با من بیرون ساختمان بود. چند نارنجک انداخت و کمی بعد داد زد «دارن عقبنشینی میکنن.»
واقعا خوشحال شدم، نیروهای کمکی رسیده بودند. متوجه شدیم که تعدادی از این افراد را هم آنها میزدند. ازطرفی آتش سیلوها هم به چند نفر از آنها اصابت کرده بود. امیرحسین حاجنصیری در همان صحنه قطعنخاع شد. فرماندهی گروهانمان را دیدم و بهسمتش رفتم و با خوشحالی گفتم «دیدی همهشون رفتن عقب، هیچکس هم شهید نشد!» گفت «چی داری میگی؟ مگه نرفتی اون اتاق؟ امیر لطفی شهید شد!» گفتم «نه بابا شهید کجا بود؟ من رفتم پهلوش، اون موقع که تیر خورد رفتم، سالم بود.» گفت «برو تو اتاق.»
ناباورانه بهسمت اتاق رفتم، دیدم امیر از روبهرو سمت در، روی زمین افتاده، بدنش پر از خون شده بود و دایرهای از خون دورش درست شده بود. دیگر اصلا نتوانستم آنجا بایستم و نگاهش کنم. حالم بد شده بود.
برگشتم و خبر شهادت یکی، دو نفر دیگر از رفقایمان را شنیدم. دیگر حال درستی نداشتم. راستش حال عجیبی است، در آن لحظه هم برای رفقا خوشحالی که به آرزویشان رسیدهاند و هم برای اینکه خودت جا ماندهای ناراحتی و واقعا حال سختی است.
نویسنده: عطیه علوی-سپیده صفا