۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com
گره از كار من غمزده وا كن
گره از كار من غمزده وا كن

گره از كار من غمزده وا كن

جزئیات

به مناسبت ميلاد پربركت خيرالنساء حضرت زهرا(س) و اميرالمؤمنين علی(ع)

10 دی 1403
باران می‌بارد. صداي برخورد قطرات نرم و لطيفش با سنگ سرد ايوان، سكوت زيبای شب را می‌شكند. با اين‌كه رطوبت در اين اتاق تاريك و نمور زياد است اما باز عطش لبانم فرو ننشسته. خوردن چند ليوان چای ليمو هم هنوز افاقه نكرده!
تو فكر می‌كنی حرف زدن با يك قاب عكس خوش آب و رنگ كه خاموش و ساكت روی تاقچه‌ی اتاق نشسته، تا كی می‌تواند تنهايی يك آدم را پر كند؟! اين‌طور نگاهم نكن كه راست می‌گويم. هر آن‌چه كه برزبان می‌آورم نه از حرصِ بی‌كسي و تنهايی است كه همه حقايقی‌ست كه در اين بيست سال و اندی شب و روز روی شانه‌های ظريف زنانه‌ام يدك كشيده‌ام. تو هم سعی نكن با اين لبخند دائمی لحن كلامم را عوض كنی كه آن‌چه امشب در اين خلوت شاعرانه به لب می‌آورم مدت‌هاست كه مثل خوره به جانم افتاده و جان عزيزترين كست را به نيستی می‌كشاند!
البته اگر هنوز آن حوريان بی‌مثال آسمانی جايی هم برای من در قلبت گذاشته باشند!
امروز از مدرسه كه می‌آمدم، از جلوی هر قنادی و گل فروشی كه رد می‌شدم، قلبم می‌لرزيد. نه كه فكر كنی زرق و برق اين دنيای بی‌مرام ديدگانم را اسير خودش كرده باشندها! نه! اين حرف‌هانيست. تو خود بهتر از هر كس ديگر می‌دانی كه من چگونه اين گول زنك‌های پر رنگ و لعاب را سه طلاقه كرده‌ام!
يادت هست آن شب كه می‌خواستی بروی مسجد؟! از جلوی خانه‌مان كه عبور كردی رنگ از چهره‌ی زيبايت پريد. ماشين آخرين مدل پسرخاله‌ام را كه ديدی قدمت سست شد. هيچ فكر نمی‌كردی كه از پشت پنجره و از لای پرده قدم‌هايت را بشمارم. كم و زياد از خواهرت زينب شنيده بودی كه برای چه اين چند وقت اين‌همه برای خاله‌جان و آقای شكوهی ـ شوهرش ـ عزيز شده بوديم. دلت راست می‌گفت می‌دانستی كه اين رفت و آمدها برای چيست؟ ترسيده بودی پسرخاله‌ی تازه از فرنگ برگشته‌ی من گوی سبقت را از دستان به ظاهر تهی تو بربايد. اما ...
همان موقع هم با بی‌انصافی در مورد من قضاوت كردی. درست مثل امشب كه ... لااله الا الله
داشتم می‌گفتم، از جلوی در خانه‌ی ما كه با ترديد رد شدی ناخودآگاه يا شايد هم به عمد (اين را من هنوز هم نفهميده‌ام) نگاهت تا پنجره‌ی اتاقم سُر خورد و افتاد توی كاسه‌ی چشمم! چشمان من كه آن شب از فرط گريه ديدنی نبودند اما نمی‌دانم توی سنگدل چرا لبخند زدی و رفتی ...
من همان موقع با همان عقل نوجوانی‌ام می‌دانستم كه پا گذاشتن در حريم قلب تو احتمالاً كمبود و كسری‌های مادی هم به همراه خواهد داشت. اما منِ مسخ شده كجا و اين حساب كتاب‌ها كجا؟ نكند ذهنت جای بدی برود! من الان هم پشيمان نيستم. هيچ گله‌ای هم از شرايطم ندارم. خدا خودش بزرگ است و روزی رسان. اما تو ...
بابا علی ـ سرايدار مدرسه ـ می‌گفت: «اين گل فروشی از صبح تا حالا سه تا وانت گل فروخته.» چادرم را روی سرم كشيدم و گفتم: «بله! شب عيد است ديگه! ببخشيد ديرم شده! خسته نباشيد!» بابا علی انگار كه نشنيده باشد كه من چه گفتم، ادامه داد: «آخه يكی نيست بگه مادر گل می‌خواهد چه كار؟ جای اين دستك دنبك‌ها يك ساعت پای درد دلش بنشينند اين بچه‌ها! ببيند آخر حرفشان چيه؟ غمشان چيه؟ بخدا اگه پدر و مادر به جز اين از بچه‌ها توقعی داشته باشن.» گفتم: «باباعلی! حق با شماست. ببخشيد سرويسم رفت خداحافظ» گفت: «خير پيش بابا جان!»
راست می‌گفت ياسرجان! مادر گل می‌خواهد برای چه؟ اگه راست می‌گويی بيا يه سر به اين پيرزن بی‌نوا بزن! جانِ حنانه يه نوك پا بيا خونه و يه نگاه به چشمهاش بنداز! از بس كه در رو نگاه كرد و قلمبه قلبمه اشك ريخت، چشمش آب آورد. چقدر بی‌انصافی تو پسر! با هر زنگِ تلفن بند دل اين پيرزن پاره می‌شد كه چی؟ از ياسر خبری آوردن! بابا اگه نخواهيم ديگه از ياسر خبری بشنويم، كجا بايد برويم؟ كی رو بايد ببينيم؟
چيه؟ چرا نوع نگاهت عوض شد؟! ناراحت نشو شوخی كردم!
تا حالا اين‌قدر حنانه‌ات رو دل گرفته نديده بودی؟! نه؟! اگه دروغ می‌گم بگو، حق با تو! آقا جون كه از داغ فراق تو يه دونه پسر دق كرد و رفت. من موندم و اين پيرزن و اين خونه كه تموم خاطراتش روز و شب به دلم چنگ می‌زنه! تو هم كه مثل ماه شب چهارده اون كنج نشستی و جز لبخند زدن به كارهای اين دختر خل و چل كار ديگه‌ای نمی‌كنی.
ديشب مامانم زنگ زد و گفت: «حنانه جان! فردا شب داداش‌هات و زن داداشت‌هات با بچه‌ها برای روز مادر می‌آ‌ن اين‌جا تو هم دست حاج‌خانم رو بگير و بيا اين‌جا خوب نيست شب تولدی تو خونه تنها بمونی و ماتم بگيری.»
سكوت كردم. گفت: «شنيدی چی گفتم مادر؟ می‌آييد؟» رويم نشد كه بگم مامان منتظر ياسرم. شب عيدی حتماً من و مادرش رو تنها نمی‌ذاره. گل و شيرينی نمی‌خوام اما حتماً می‌ياد دستای مادرش رو ببوسه دستای منو محكم تو دستاش بگيره و بگه: «آفرين خانومی! بازم گل كاشتی. می‌دونستم منتظر ياسر می‌موني.»
مامانم گفت: «حنانه! چی شد مادر؟! كجايی؟ حالت خوبه؟ ميگرنت كه ديگه عود نكرده؟!» گفتم: «نه مامان! خوبم. زينب و آقا سعيد و بچه‌هاش می‌خوان بيان درست نيست مادر تنها بمونه!»
گفت «ميگرن» ياد اون شبی افتادم كه فرداش اعزام داشتن. از فرط هيجان و استرس سرم داشت منفجر می‌شد. خوب يادمه شب تولد آقا اميرالمؤمنين(ع) بود. بعد از نماز رفته بودی هيئت، ساعت ده شب بود كه برگشتی خونه. من مثل يه آهوی چموش كه منتظر صاحبش باشه پريدم و قبل از اين‌كه در بزنی در رو به روت باز كردم. شده بودی مثل يه تيكه ماه. به قول دوستات شربيته شربتی!! مثل پسر بچه‌های هجده ساله سرت رو انداختی پايين و گفتی: «به‌به چه بويی می‌آد.» گفتم: «ياسر! قورمه سبزی درست كردم.» شقيقه‌هام می‌زد. پرسيدی: «حنانه حالت خوب نيست؟» گفتم: «چيزيم نيست. يه كم سرم درد می‌كنه.» تو دست كردی تو جيبت و يه شكلات درآوردی و گفتی: «بخور به نيت شفا! مال مجلس مولودی آقاست!» دستم رو كه آوردم جلو می‌لرزيد. خنديدی و گفتی: «مطمئنی كه فقط سرت درد می‌كنه؟» گفتم: «نه ياسر! فقط سرم نيست نمی‌دونم چرا قلبم هم تير می‌كشه.» گفتی: «بابا دست مريزاد! اين ديگه چه مدلشه؟! مگه بار اوله كه داری منو راهی می‌كنی؟!» گفتم: «بعدِ تو، بعد تو چی می‌شه ياسر؟!» اصلاً حواسم نبود كه دارم چی می‌گم. يه دفعه لبم رو گزيدم و گفتم: «منظورم، منظورم اينه كه ... » تو گفتی: «حنانه؟» گفتم: «بله!» گفتی: «حرف‌هايی رو كه ديشب برات زدم يادت رفت؟» گفتم: «نه ياسر! مگه خنگم كه يه شبه حرفهات يادم بره!» خنديدی و گفتی: «دور از جونت دختر!» و ادامه دادی كه: «محبت بين من و تو هر چقدر هم كه باشه ديگه محكم‌تر و ريشه‌دارتر از الفت بين ائمه كه نيست ... صبوری كن دختر! دلت رو به عشق بی‌بی گره بزن! خودِ خانم سر رشته‌ی كار رو به دست می‌گيرن و همه چيز رو درست می‌كنن.» گفتم: «چه توقعی داری از من؟! منِ خاكی كجا و اون فاطمه‌ی افلاكی كجا؟!» گفتی: «نه! اين‌طور فكر نكن. با اين طرز فكر فقط و فقط فاصله‌ات رو با ايشون بيشتر می‌كنی. مگه نه اين‌كه اومدن تا دست من و تو رو بگيرن و قلبمون رو آروم كنن!» راستش اون شب از روی لجاجت نمی‌خواستم حرفات رو قبول كنم اما امشب اعتراف می‌كنم كه تنها انگيزه‌ای كه من رو تو اين سال‌های تنهايی و دوری از تو، سرپا نگه داشته همون حرف‌هايی بود كه تو اون شب به مدد مولات علی(ع) در گوشم زمزمه كردی. اما حالا...
ياسر! امشب شب تولد همون خانمی كه تو من رو دستش سپردی. نمی‌گم ناراحت و غصه دارم تو اين شب بزرگ. اما من هيچ موقع چيزی رو از تو پنهون نكردم. امروز وقتی اون پسر بچه‌ی منزوی و گوشه‌گير كلاسم از من خواست تا يه نامه برای مادرش بنويسم و روزش رو تبريك بگم، دلم شكست. نمی‌دونم چرا يه دفعه هوای دلم ابری شد. شايد، شايد اگه يه تيكه سنگ تربت به نام تو بود كه من بيام كنارش و زار بزنم، اين‌جوری نمی‌شد. اما ياسر من! قبول كن كه اين روزهای بی‌خبری دارن خيلی سخت می‌گذرن. قبول كن كه بعضی از نگاه‌ها دارن مثل خنجر يواش يواش سينه‌ام رو می‌شكافن! قبول كن طعنه و كنايه بعضی از خدا بی‌خبرها صبر آدم رو لبريز می‌كنه!
شماتتم نكن! اين حرف‌ها از بی‌ايمانی نيست. اينا فقط درد دلامه كه چند سال جمع كردم و به كسی نگفتم حتی مامانم كه اين‌قدر برام عزيزه! اما ياسر، به تو كه می‌تونم بگم. ديگه برای تو كه لازم نيست فيلم بازی كنم. مگه نه اين‌كه يه روحيم توی دو تا جسم؟! خب به خاطر همين بهت دروغ نمی‌گم. همه‌ی اون چيزهايی رو كه آزارم می‌ده برات گفتم شايد كه يه كم آروم‌تر بشم كه ... الحمدلله شدم!
تو هميشه همين طوری منو قانع می‌كنی ياسر! نيستی اما نبودن تو اندازه‌ی صدتا بودن پرفايده‌ است. وقتی برات حرف می‌زنم يه جوری گوش می‌كنی كه انگار صدسال كسی برات حرف نزده!
ياسر! بايد امشب بيای. بايد امشب با قدمت اين‌جا رو چراغونی كنی. برای مادر جون يه قواره پيرهن خريدم پر از گل‌های بنفشه. دلم نيومد كادو پيچش كنم. گفتم: «بذار ياسر بياد ببينه بعد.» بيا با هم بريم عيد رو بهش تبريك بگيم. تو دستش رو ببوس من پيشونيش رو. زود باش بيا! بايد از زينب پيش‌دستي كنيم. ياسر اگه بيای همون شعری رو برات می‌خونم كه شب آخر برات تا صبح زمزمه كردم:
بنشين ای همه عشق
بنشين ای همه ناز
بنشين گوش به دردِ دل ما كن، بنشين
گره از كار منِ غم‌زده واكن، بنشين
بهر رفتن مشتاب
تو كه دير آمده‌ای
از بر ما زود مرو
بنشين ای همه عشق
بنشين ای همه ناز


نویسنده: فاطمه دوست كامی

مقاله ها مرتبط